. . .

در دست اقدام رمان به امید آزادی| ستایش شریفی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. ماجراجویی
  3. فانتزی
  4. تاریخی
  5. جنایی
عنوان: به امید آزادی
نویسنده: ستایش شریفی
ژانر: ماجراجویی، تخیلی
ناظر: @فاطره

خلاصه: این رمان در ایران باستان اتفاق می‌افتد؛ درمورد دختری‌است به نام دلارین که همراه با مادرش، برده مردی خشن و ترسناک هستند؛ همه چیز از وقتی شروع می‌شود که دلارین از‌ مادرش جدا می‌شود و به آلمان می‌رود، آنجا باید برای بقا تلاش کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,357
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

ستایش شریفی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
یارا
شناسه کاربر
7755
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
1
پسندها
13
امتیازها
43
محل سکونت
جیرفت

  • #3
مقده:
من به یک کوه پر از درد شباهت دارم
از دل خسته خود قصد عیادت دارم
بر لبم مهر سکوت است ولی، در دل خویش
من از این غصه و این درد روایت دارم... .

زمانی بود که، انسان حتی نمی‌داند که وجود داشته و چه شگفتی‌های در آن نهان است؛ حالا می‌خواهم شما را به زمانی ببرم که باهیچ عددی، نمی‌‌شود گفت چندین سال پیش بوده است؛ می‌خواهم شما را به زمانی ببرم که کسی نمی‌داند چندین سال پیش است و از شگفتی‌های آن بی‌خبر است.
اما می‌خواهم از بردگی بگویم! از بردگی بی‌رحمانه، ظالمانه؛ از پای مال شدن حق مظلوممان، وضعیف بقا در دنیایی بی‌رحم، که حتی برادر به برادر رحم نمی کند!
از دختری مظلوم و تنها، که حتی به جرم برده بودن، حق حرف زدن هم از او می‌گیرند؛ اما او با باطنی زخمی روحی خسته ادامه می‌دهد؛ به امید روزی که در بند کسی گرفتار نباشد! به امید روزی که برده کسی نباشد! آری به امید آزادی ادامه می‌دهد!

***
دلارین
پارچه رو خیس کردم روی شیشه کمد کشیدم؛ آی!دلم ضعف می‌ره الان سه روز غذا نخوردم، اینم از بدبختی‌های برده بودن. دست و پاهام طاول زده، چند وقت دیگه زمستون میشه تازه بدبختی‌هامون شروع میشه. دوباره پارچه رو داخل سطل آب کردم که صدای ارباب باعث شد سرم رو بالا بگیرم. بالحن کش داری لب زد دلارین؟ از لحنش معلوم بود حالش خوب نیست نگاه ترسیده‌ام روبهش دوختم که شلاق توی دیستش رو بالا آورد به تنم زد. لب زدم: ا... ار... ارباب؟!، پوزخندی زد. با شلاق افتاد به جونم بی‌صدا اشک‌هام مهمون گونه هام می‌شدن؛ می‌دونستم اگه صدام دربیاد ضربه‌هاش شدت می‌گیره برای همین سکوت اختیار کردم. هروقت که م×س×ت می‌کنه همین آش و همین کاسه.

***
مامان دستش رو نوازش‌وار روی موهای طلایی‌ام که دقیقا هم‌رنگ موهای خودش بود کشید. گفت: درد داری؟ سری به نشونه منفی تکون دادم. گفتم:
_ مامان چی‌شد که برده شدی؟
آهی کشید و گفت:
_ همون‌طور که خودت هم می‌دونی، من ایرانی نیستم. وقتی با پدرت ازدواج کردم اومدم ایران وضع مالی خوبی نداشتیم، اما کنار هم خوشحال بودیم چند وقت که گذشت من باردار شدم. چهار ماهه بودم، یه شب پدرت با رنگ و روی پریده اومد خونه. می‌گفت چندنفر می خوان بکشنش و دنبالشن وسیله‌های ضروری رو بردار باید بریم.
اون شب فرار کردیم اما هرجایی می‌رفتیم مثل سایه دنبالمون بودن؛ دست ازسرمون بر نمی‌داشتن. هشت ماهم بود، توی یک کلبه داخل جنگل پناه گرفتیم، چند روزی که گذشت پیدامون کردن. گیر افتادیم، دقیقا یادمه اون شب بارون می‌زد انگار آسمون هم دلش برای ما می‌سوخت.
به اینجای حرفش که رسید، مکسی کرد و ادامه داد: پدرت از من خواست فرار کنم، اولش قبول نکردم اما وقتی خواست به خاطر تو این کارو کنم قبول کردم. از در پشتی فرار کردم و چون حامله بودم نمی‌تونستم زیاد تند بدوم؛ تقریبا رسیده بودن بهم که ارباب رو دیدم. ازش خواهش کردم کمکم کنه. اونم گفت اگه برده‌‌اش بشم کمکم می‌کنه؛ منم قبول کردم فقط، فقط به خاطر تو، چون نمی‌خواستم آسیب ببینی، اون لحظه به هیچ‌چیز غیر از تو فکر نمی‌کردم.
پرسیدم:
_ مامان پس بابا چی؟
با لحن غمگینی جواب داد: نمی‌دونم.
لب‌خندی زد و گفت:
_ اما خوشحالم تورو دارم.
همین‌طور که سرم روی پای مامان بود چشم هام رو بستم و لب زدم:
_ مامان قول بده تنهام نذاری.
دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
_ قول میدم همیشه کنارت بمونم؛ قول میدم هیچ وقت تنهات نذارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ستایش شریفی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
یارا
شناسه کاربر
7755
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
1
پسندها
13
امتیازها
43
محل سکونت
جیرفت

  • #4
به امید آزادی پارت دوم

با صدای عسل بانو چرخیدم سمتش، که سطلی رو جلوم انداخت و لب زد:
_ دلارین زود باش برو آب بیار.
لب زدم:
_ اما خانوم من دارم جارو می‌کنم.
اخمی کرد و گفت:
_ دفعه دیگه حاضر جوابی کنی، زبونت رو از ته می‌کنم. حالا هم زود باش کاری که گفتم رو انجام بده.
چشمی گفتم، جارو رو انداختم زمین و خم شدم سطل رو برداشتم، رودخونه وسط جنگل بود. سمت رود خونه حرکت کردم، وقتی هوا تاریک میشه جنگل خیلی ترسناک میشه الانم نزدیک‌های غروبه، سرعتم رو بیشتر کردم و تند تند قدم بر داشتم، نمی دونم چقدر گذشت که رسیدم به رودخونه. دیگه غروب شده بود، آسمون هر لحظه تاریک‌تر می‌شد کنار رودخونه زانو زدم سطل رو داخل آب فرو بردم و پر از آب کردم. سطل انقدر بزرگه که تا آرنجم میرسه. چون آبش کردم خیلی سنگین‌تر از قبل شد، به خاطر سنگین بودن سطل سرعتم کم‌تر از قبل شد؛ چند قدم که برداشتم پام به شاخه‌ای گیر کرد و افتادم زمین؛ لباس‌هام خیس خیس شد آهی کشیدم و از سرجام بلند شدم سطل رو برداشتم و دوباره سمت رودخونه رفتم.
لب رود خونه نشستم و دوباره با هزارتا بدبختی سطل رو آب کردم. نگاهی به ماه که وسط آسمون بهم دهن کجی می کرد انداختم، دلم گرفت از آسمون، از ماه، از رود خونه، ازجنگل از همه چیز... .
درحالی که از سرما می‌لرزیدم رسیدم به عمارت، دم در عمارت استادم. در زدم که چند دقیقه بعد عسل بانو در رو باز کرد. نگاهی به من و سطل توی دست‌هام انداخت. اخمی کرد و لب زد:
_ بزارش همین‌جا و برو جارو کن.
چشمی گفتم و سطل رو همون‌جا روی زمین گذاشتم. سمت جارو که به دیوار تکیه داده شده بود رفتم و برش داشتم. با اینکه داشتم با این لباس‌های خیس یخ می‌زدم، اما مشغول شدم.
بعد از چند ساعت کارم تموم شد. جارو رو همون‌جا ول کردم و سمت زیرزمین حرکت کردم.
ما برده‌ها توی زیر زمین می‌خوابیدیم.
خیلی زیاد خسته بودم، در رو باز کردم با پاهای لرزون پله‌ها رو پایین اومدم، مامان هم مثل بقیه برده‌ها یه گوشه نشسته بود. بادیدن من سریع از سرجاش بلند شد و سمتم اومد. با لحن نگرانی لب زد:
_ دلارین حالت خوبه؟
جوابی بهش ندادم که دستش رو دور شونه‌ام حقله کرد. کمکم کرد یه گوشه بشینم، لب زد:
_ چی شده؟
سری تکون دادم و گفتم: هیچی، رفتم آب بیارم خیس شدم.
سرم رو گذاشتم رو پای مامان، پتوی کهنه رو که بعضی جاهاش پاره شده بود روم کشید و ب×و×س×ه‌ای رو پیشونی‌ام کاشت. کم کم چشم‌هام گرم شد و همین‌طور که سرم روی پای مامان بود به عالم رویا رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
166
پاسخ‌ها
3
بازدیدها
208
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
547

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین