. . .

متروکه رمان به ارزش خون | فاطمه فرخی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. طنز
نام رمان: به ارزش خون
نویسنده: فاطمه فرخی
ژانر: تراژدی، علمی تخیلی، طنز
ناظر: @Laluosh
خلاصه: دختری که سرنوشت پاکی نفس را همراه باسری پرشور یک جابه او ارزانی داشته بود.دختری که با خیال ازادی پرواز می کند و به چنگال بی‌رحمی گرفتار می‌شود.او شکننده است اما دنیای بی رحم او را اسیر خود میکند.ان دختر منم!دختری افسانه ای.میجنگم تا سرزمینم را نجات دهم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #11
پارت دهم:

به ساعتم خیره شدم؛هنوز نیم ساعت وقت داشتم.وقت کمی بود!خیلی کم!

اما اگه من فاطمه‌ام؛به سرعت خودم رو می‌رسونم.سریع پریدم سمت کمد و شلوار اسلش مشکیم رو همراه یک نیم تنه گشاد که از پشت بلند بود و از جلو کمی کوتاه بود و سفیدی شکمم رو نشون می‌داد.

قرمزی لباس با تن سفیدم تضاد قشنگی رو ایجاد می‌کرد؛موهامو شونه کردمو به صورت کج رو صورتم ریختم.

پوستم سفید بود ونیاز به کرم نداشتم!فقط ضد افتاب زدم و سریع یک خط چشم باریک کشیدم.

ریمل زدم ومژه هامو فرکردم؛حسابی چشم‌های خمارم تو چشم بود.رژ قرمز ماتی به ل*بام زدم و راضی از قیافه دلبرونم وسایلم رو برداشتم و د برو که رفتیم.

باجسیکا خیلی سریع و تند خودمون رو لحظه اخر که اتوبوس داشت حرکت می‌کرد و مایکل و ماریا سعی داشتن مانع بشن و جلو اتوبوس وایستاده بودن؛و استفان با راننده بحث می‌کرد؛رسیدیم!

به موقع وگرنه الان رفته بودن.سه نفری که در حال تلاش بودن برای ما با دیدن‌مون برق خوشحالی تو چشم‌هاشون عین یک ستاره دنباله دار به سرعت رد شد.

قدرشناس نگاهشون کردم و ل*بامو غنچه کردم و بوسی براشون تو هوا فر ستادم؛با این حرکتم ریزخندیدن.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #12
پارت یازدهم:

جسیکا که منو مقصر دیر اومدن‌مون می‌دونست با اخم و بدون هیچ حرفی؛سوار اتوبوس شد و رفت رو صندلی نشست.ماریا سوالی نگاهم کرد؛که سری به نشونه نمی‌دونم تکون دادم و سوار شدم..ماریا و؛جسیکا کنارهم نشستن.

منم کنارمایک جا خوش کردم واز پنجره خیره به بیرون شدم.به عادت همیشگیم که وقتی داخل اتوبوس یا ماشین می‌شدم خوابم می‌گرفت؛خمیازه بلندی کشیدم که دهنم اندازه اسب ابی باز شد!مایک با تعجب خندیدو؛گفت:خوابت میاد همسفر؟

خواب الود وخمارگفتم:هوم.

چشم‌هامو بستم؛صداش اومد که گفت:نمخوای بیرون رو دی...

بقیه حرفش با فرو رفتنم تو خواب نصفه موند.

**********



با تکون‌های یک نفر خواب الود نگاهش می‌کنم.کی من رو از خواب نازم بیدار کرد؟یعنی نمیشه دو دقیقه ادم بخوابه؟!مایک مهربون خیره‌ام شدوگفت:بیدارشو خواب الو رسیدیم.

با این حرفش کش و غوصی به بدنم دادم و خمیازه کوتاهی کشیدم؛نمی‌دونم چقد خواب بودم و چقد طول کشید تا رسیدیم ولی دیگه شب شده بود.با کمک استفان و مایک چمدون‌ها رو داخل هتلی که کاملا از چوب ساخته شده بود و خیلی خوشگل بود بردیم.بخاطر جمعیت زیادمون و تعداد کم اتاقا قرار شد به گروه های5 نفره تقسیم بشیم.

خب ماکه 5 نفرمون کامل بود.من؛جسیکا؛استفان؛ماریا و مایک.مار یا تو گوش پدرش چیزی گفت و کلیدی ازش گرفت.حتما کلید اتاقه!امیدوارم به من یکی تخت برسه؛بند کوله پشتیم رو روی شونه‌ام جابه جا کردم و همراه ماریا به سمت پله ها رفتیم.هتل3طبقه بودوما درست طبقه اخر بودیم.طبقه ای که می‌گفتن اتاقای معلم‌ها و مدیر می‌خواد باشه؛اما به لطف ماریا یکیش واسه ما شد.

در اخرین اتاق رو باز کرد و همه هجوم اوردیم داخل؛اتاق نسبتا بزرگی بود.دوتا تخت؛یک دست مبل؛یک اشپزخونه کوچولو که اپنش نقش میز ناهارخوری هم ایفا میکرد.دوتا در که حدس زدم باید حموم و دستشویی باشن!تم اتاق سفید قرمز بود.س×ا×ک و کوله ام رو یک گوشه رها کردم و با خستگی خودم رو روی مبل رها کردم.

ماریا اخم ریزی کرد و گفت:نگو که میخوای بخوابی؟

یک ل*بخندگنده تحویلش دادم و با مظلومیت گفتم:اگه بدونی چقد خسته ام...گردنم درد می‌کنه...یک کوچولو ب...

با فرود اومدن بالشت رو صورتم؛حرفم رو خوردم.همه ترکیدن از خنده؛بر زخی نگاه جسیکا کردم و به سمتش خیز برداشتم.جیغ زد و فرار کرد؛اما قبل اینکه بتونه پشت بقیه قایم بشه هولش دادم سمت تخت ونشستم رو شکمش.ل*بخندپیروزمندانه‌ای به تقلاهاش زدم.غرید:اییی دلم...نره غول بلندشو... اییی مسیح به دادم برس.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #13
پارت دوازدهم:

مایک بازوهام رو گرفت و بلندم کرد.جسیکا سریع سرجاش نشست؛ابرو بالا انداختم و خیره مایک شدم.

شونه‌ای بالا انداخت و بال*بخندسکته‌ای خیره‌ام شد.جسیکا با ذوق گفت: اخ دمت گرم...داشتم له می‌شدم.

همه ریزخندیدیم؛با چشم واسش خط و نشون کشیدم و بعد رها شدم رو تخت؛ماریا کنارم نشست و گفت:بچه ها بهتر نیست دزدکی بریم بیرون و یک سر بزنیم؟!

ل*بخندشیطانی اومد رو ل*بم؛جسیکا با ل*ب‌های کج شده گفت:نه اصلا!...یادتون نیست اقای پارکر گفت شب جنگل خطرناکه.

حتما موقعی که من خواب بودم به بچه ها تذکر داده!استفان دست رو شونه جسیکا گذاشت و گفت:نترس دختر...قبل اینکه متوجه بشن تو اتاقیم.

مایک کف دست‌هاشو بهم مالید و شیطون گفت:بریم تو جنگل و گیر اجنه بیوفتیم...یوهاهاها.

جسیکا مسخره گفت:واییی ترسیدم...مسخره ها گمشین جمع کنیم بریم.

ذوق زده همراه ماریا جیغ خفه‌ای کشیدم؛کوله‌ام رو برداشتم و موهام و با کش بالا سرم بستم.ازبس سفت بستم موهام کش اومده بود و چشم‌هام رو کشیده تر می‌کرد.ارایشم رو تمدید کردم وحاضر اماده کنار استفان وایستادم تا بقیه بیان؛بعد از دو دقیقه بالاخره باغرغر کارشون تموم شد.اروم و اهسته استفان در رو باز کرد.سرکی کشید؛کسی نبود.راهرو سوت و کور و خالی از هرنوع ادمی بود.

استفان جلو می‌رفت؛منم اروم پشتش و بعد مایک و ماریا و جسیکا؛مایک اهسته گفت:وایستین.

همه وایستادیم و همونطور که حواسمون بود کسی نیاد و متوجه‌مون بشه؛گوش سپردیم به مایک؛ادامه داد و گفت:از راهرو و در خروج نمیشه که بریم...نظرم اینکه از پنجره بپریم پایین.

وباچشم به پنجره ته راهرو اشاره کرد؛ماریا چشم ریزکرد و گفت:عقل کل ارتفاع پس چی؟

سرم رو خاروندم و گفتم:بهتره اول یک نگاه بندازیم...ارتفاع ساختمون انقد بلندنبود که باعث شکستگی یا مرگ بشه!

استفان و جسیکا حرفم رو تایید کردن؛دخترا هر لحظه نگران این بودن که کسی متوجه‌مون بشه.اما من خونسرد بودم و شاید بشه گفت هیجان داشتم!دلم می‌خواست بدونم چی تو جنگله که میگن خطرناکه بر ین و منعمون کردن.همراه هم به سمت پنجره رفتیم.اروم بازش کردمو ل*به‌ش نشستم؛می خواستم خودم اول برم.اگه اتفاقی میوفتاد مهم نبود.مایک گفت:چشم‌هات!

ل*بخندی بهش زدم و گفتم:هیجان دارم!...خودم اول می‌پرم و بعد با اشاره‌ام شما بیاین...اوکی؟!

استفان وماریا سری به معنای باشه تکون دادن؛اما جسیکا با استرس گفت:اگه بلایی سرت بیاد چی؟

پوفی کشیدم و به جای من مایک گفت:هیچی نمیشه...این کله شقی که می‌بینی سگ جونه.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #14
پارت سیزدهم:

همه ریزخندیدیم؛و من سریع خودم رو با یک دو سه؛انداختم پایین رو پاهام فرود اومدم و موهام شلاق وارانه رو سر صورتم فرود اومد.نسیم سردی که به صورتم خورد متعجبم کرد.تو این فصل و باد سرد؟!شاید بخاطر اینکه تو جنگلیم و حتما رودی چیزی هست که هوا رو سرد کرده؛اما صدای شرشر دلنشین اب نمیومد و این فرضیه رو رد می‌کرد.با این فکر و خیال اروم از جام بلندشدم.درد ناچیزی توی پاهام حس کردم؛اما اونقدری نبود که مانع کنجکاویم بشه.سربلندکردم و به بچه ها که عین زرافه سرشون رو کش داده بودن ؛و از پنجره تماشام می‌کردن؛دستی تکون دادم و گفتم:بپرین...کسی هم نیست.

خوشحال یکی یکی پریدن پایین؛یک حس بدی داشتم.حسی بین ترس و غم؛چرا؟!واقعا نمی‌دونم.به ماه که کامل بود و می‌درخشید خیره شدم.زیبا و بی نقص!مایک جلو افتاد وگفت:بدویین بریم تا هنوز کسی نیومده.

همه سر تکون دادیم و پشت سرش راه افتادیم به سمت جنگل تاریک رو به رومون؛درخت‌های سربه فلک کشیده وصدای قارقار کلاغ‌ها واقعا فضای وحشتناکی ساخته بود!جسیکا و ماریا سفت چسبیده بودن به استفان وباترس هی دور و بر رو نگاه می‌کردن.همه ساکت و اروم خیره به دور و بر بودیم و من تازه داشتم کم کم ترس رو حس می‌کردم!با صدای زوزه گرگی موهای نداشته تنم سیخ شد.همه سرجامون وایستادیم و باترس چشم می‌چرخوندیم؛صدای زوزه گرگ شاید فقط چند متر ازمون فاصله داشت.جسیکا با ترس گفت: توروخدا برگردیم...اینجا واقعا ترسناکه.

ماریا هم به تایید حرف جسیکا گفت:موافقم...تا خوراک گرگ نشدیم بریم.

به موافقت از حرفش مسیرمون رو کج کردیم.هیچ دلم نمی‌خواست خوراک گرگ درنده بشم!من هنوز جوانم؛حیف من خوشگل نیست!با صدای زوزه بعدی گرگ؛قدم‌هامون تند تر و سریع تر شد.جلو پنجره وایستادیم،نفس نفس زدم.از بس دویدم یادم رفته بود دو اصلا واس قلبم خوب نیست؛وباعث نفس تنگیم میشه؛لعنتی!اروم نفس می‌کشیدم تا نفس‌هام منظم بشه و به ریتم قبلش برگرده؛با صدای استفان که غرید:با توام...بیا رو شونه هام برو بالا.

نگاهم رو بهش دوختم؛کی بچه ها رفتن بالا؟!درگیرخودم بودم نفهمیدم؛سریع رفتم سمتش و کاری که ازم خواست رو کردم.مایک هم دستم رو گرفت و کمکم کرد بیام بالا؛وحالا نوبت استفان بود.مار یا طنابی بهمون داد که تونستیم به کمکش استفان بدبخت رو بکشیم بالا.وقتی دیدیم کسی نیست به سرعت خودمون رو به اتاق رسوندیم و نفس‌های حبس شدمون رو ازاد کردیم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #15
پارت چهاردهم:

خداروشکر کسی طوریش نشده بود وهمچنین هیچ کس متوجه گشت شبانه‌مون تو جنگل نشده بود!چه قشنگ؛ گشت شبانه!رو مبل نشسته بودم که باصدای در ترس تو دلم افتاد.یعنی فهمیدن؟!نکنه دوربین ما رو گرفته؟!وای خدا فاتحه‌امون خونده‌اس.بچه‌ها هم رنگ‌شون پریده بود و خشک‌شون زده بود؛دوباره صدای در اومد .خداخودت کمک کن؛اگه بمونم و نرم درو باز کنم بیشتر شک می‌کنن؛پس عزمم رو جذب کردم!نفس عمیقی کشیدم و به خودم امیدواری دادم؛چیزی نیست فاطمه!حتما اومدن سر بزنن چیزی کم و کسر نداریم؛شایدم بچه‌هان و وسیله میخوان.باهمین فکروخیال جلوی در وایستادم؛چهارتا چشم نگران و منتظر روم سنگینی می‌کرد.دلم رو زدم به دریا و با ل*بخند سکته‌ای درو باز کردم.خدمه اینجا بود؛با دیدنش نفس حبس شده‌امو بیرون دادم.اخیش!خیالم راحت شد.با میز چرخ دارش پنج تا ظرف غذا واسمون اورد و داخل گذاشت؛وبعد شرش رو کم کرد!

میمرد بگه خدمه‌ام؟!ایش!در رو بستم.بچه ها که حالا خیالشون راحت شده‌بود با خنده و خوشحالی به سمت غذاها هجوم اوردن!لشکر مغول جلو اینا کم میاره!ریز خندیدم و خواستم کنارشون بشینم که زنگ گوشیم مانعم شد.یعنی کی زنگ زده؟موبایلم رو برداشتم و با دیدن اسم خاله ل*بخندم کش اومد؛خطاب به بچه ها گفتم:خاله‌امه شما بخورین من میام...ولی وای به حالتون دست به شام من بزنین.

خندیدن و جسیکا شیطون گفت:خیالت تخت جاش پیش من امنه.

با حالت زاری گفتم:اوه نه...کار غذام پیشت تمومه.

وبعد شلیک خنده بود که تو اتاق رها شد؛با خنده تماس رو وصل کردم و شاد گفتم:به به خانوم خانوما...چطوری عشق من؟

باصدای گرفته خاله رزی؛مامان جسیکا شوکه شدم.چرا صداش گرفته؟گوشی خاله‌ام دستش چیکار می‌کنه؟قبل اینکه سوالات مغزم بیشتربشه؛باگریه گفت:خاله هول نشی‌ها...اصلا هم نگران نباش...فقط...فقط خاله‌ات حالش بد شد اوردیمش بیمارستان.

قلبم فشرده شد.خاله‌ام حالش بد بود و من اینجا بودم؟لعنت به من که تنهاش گذاشتم؛درست اونم تو روز سالگرد مرگ عزیزانمون!بغض گلوم رو گرفت؛وحالم بد شد.فقط تونستم بگم:میام...الان میام.

و بدون اینکه مهلت اعتراض بدم قطع کردم؛قطره اشکی لجوجانه روی گونه‌ام سرخورد وقلبم تیرکشید.عزیز ترین کسم رو تخت بیمارستان بود؛اخ خاله!متاسفم؛زودی میام پیشت؛دیگه تنهات نمیزارم.دو زانو رو زمین افتادم؛دست لرزون و گرمی رو شونه ام نشست و بعد جسیکا سرم رو بوسید.با این حرکتش یاد خاله‌ام افتادم و صدای هق هقم بلندشد.اگه خاله‌ام طوریش بشه هیچ وقت خودم رو نمی‌بخشم!لعنت به من که تنهاش گذاشتم.ماریا اروم کمرم رو ماساژ می‌دادومایک؛واستفان سعی داشتن ارومم کنن با حرفاشون.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #16
پارت پانزدهم:

مگه می‌شد همدم غم‌هام رو تخت بیمارستان باشه و من اروم باشم؟!باصدای زنگ موبایلم سریع و بی درنگ تماس رو وصل کردم.قبل اینکه صدام بلندبشه؛جسیکا گوشی رو قاپید و روی بلندگو گذاشت و گفت:الوو..سلام چیزی شده؟...چرا فاطی حالش بده؟!

صدای زار زدن خاله رزی بلندشد؛وباغم گفت:جسی...هرکار کردم براش... بهترین بیمارستان...بهترین دکتر...اما...اما تنهامون گذاشت...رفت...ل..

دیگه نفهمیدم؛گوش‌هام کر شدن؛نه امکان نداره!خاله‌ام منو تنها نذاشته!نه!نمی‌خوام تنها بشم؛نمی‌خوام از دستش بدم.اون تنها عضو خانواده‌ام بود؛نباید می‌رفت!صدای شکستن قلبم رو شنیدم؛سرم گیج می‌رفت ومتوجه صداهای اطرافم نبودم.بلندشدم که برم؛برم وببینم زنده‌اس!بفهمونم بهشون خاله‌ام بی معرفت نیست؛اما چشم‌هام بسته شد وبعد سیاهی مطلق.

*********


دیدمش‌؛خاله‌ام بود.ل*بخند به ل*ب داشت و وسط باغ سرسبزی نشسته بود؛پرنده‌ها اواز می‌خواندن و خورشید با تمام توانش می‌تابید.نسیم ملایمی وزید و موهای خاله رو به بازی گرفت؛گل رزسفید کنار موهاش شبیه خودش بود؛زیبا و تک!با خوشحالی وشوق دویدم سمتش؛اما هرچی بیشترمی‌رفتم دورتر می‌شد؛قلبم کندمی‌زدونمی‌تونستم صداش کنم.انگار لال بودم و توان حرف زدن نداشتم؛اشک‌هام به پهنای صورتم باریده بودوفقط دلم می‌خواست تو ب*غ*ل پرمحبتش غرق شم.با اب سردی که روم ریخته شد؛سیخ سرجام نشستم و گفتم:خاله.

نگاهم به جسیکا وماریای غمگین افتاد؛چشم‌هاشون نم بارون گرفت؛قلبم با یاداوری نبودش فشرده شد.به معنای واقعی کلمه بی کس شدم!یتیم شدم!خاله کجایی؟بی معر فت نبودی که؛قرار بود صبرکنی بیام بریم ایران!لعنت به من.بغضم ترکیدوعین ابربهار شروع کردم به باریدن؛ماریا محکم ب*غ*لم کرده بودوهمراهم اشک می‌ریخت.نمی‌دونم چقدر گذشته بود؛ولی نزدیک‌های شب بود؛با حرف‌هاشون به خودم اومدم؛نباید روح خاله‌ام رو عذاب می‌دادم.نبودش سخت بود خیلی زیاد؛اما دوست نداشتم روحش رو عذاب بدم.شاید حق با ماریا بود؛زمین لیاقتش رو نداشت؛اسمون برازندش بود.ماریا وپسرا با رییس صحبت کردن و اجازه رفتنم صادرشد؛اولین بلیط رو جسیکا واسم خرید و وسایلم رو جمع کرد.حالا وقت رفتن بود؛باید می‌رفتم پیش جسم بی روح تنها عضو خانواده‌ام ؛که رفت و تنهام گذاشت!باغم وناراحتی ازشون خدافظی کردم؛جسیکا خیلی دوست داشت همراهم بیاد؛ولی مانع شدم.تک تکشون رو تو ا*غ*و*شم گرفتم.با بغض بدرقه‌ام کردن؛سفر بدی بود! سوار ماشین شدم و اخرین نگاهم رو بهشون دوختم.مایک کنار پنجره اومدوگفت:اصلا ناراحت نباشی دخترکوچولو...ما هستیم ...ماهم عضوی از خانوادت...قول میدم دیگه نزارم چشم‌هات خیس بشه.

به حمایتشون ل*بخندتلخی زدم؛خوبه که هستن؛خداروشکر حداقل دوستام رو دارم وگرنه دق می‌کردم.اروم ل*ب زدم:دوستون دارم...بای.

ل*بخندکجی زدن و استفان اروم گفت:بای چشم خوشگل.

ماشین حرکت کردواز دیدم پنهان شدن؛دلم اشوب بود؛تنگ بود؛شکسته بودوتنها بود.بدون خاله چیکار کنم؟سر رو پای کی بزارم غم و غصه‌ام رو بهش بگم؟دیگه کی موهام رو
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #17
پارت شانزدهم:

شونه کنه تا اروم بشم؟خاله دلم تنگه؛مامان بابا!دوباره یتیم شدم؛ایندفعه تنهاتر از همیشه‌ام و بدتر از همه شکسته و داغون.متوجه گذر زمان نبودم؛ولی وقتی نگاهم به فرودگاه افتاد.دستی به صورت خیس از اشکم کشیدم و کرایه تاکسی رو حساب کردم.س×ا×ک و کوله‌ام رو برداشتم وباقدم‌های لرزون پا گذاشتم داخل؛احساس ضعف و غم داشت از پا درم می‌اورد.قلبم تند می‌زدوگاهی اوقات تیرمی‌کشید؛نفس کشیدن واسم سخت بود؛خیلی سخت!اهی کشیدم و بعد از نشون دادن مدارک و تحویل س×ا×ک؛وبازرسی؛بالاخر ه سوار هواپیما شدم.همهمه تو هواپیما بود و هرکس دنبال صندلی خودش می‌گشت...صدای گریه بچه‌ها؛غرغر‌های پدر مادر‌ها؛همشون رو مخم بود! کمربند ایمنیم رو بستم؛هنزفریم رو داخل گوشم گذاشتم و توجهی به مهمان دار هواپیما که نکات ایمنی رو می‌گفت نکردم.اهنگ پلی شد و چشم‌های خیسم رو تر کرد!

تو خود منی...

نفسمی...

تو رو یکم سخت بریدن...

تو مسیرت همیشه بارونه...

واسه همین سخت رسیدن...

چرا به تو نمیرسم؟...

همه دارن سهم تو میشن...

میسوزم تو خودم...

میسازم با خودم...

حتی به تو کم به تو میگم...

فقط تو...

نبودن تو رو که نمیشه فرض کرد...

نه...

بدون تو حتی نمیشه حرف زد...
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #18
پارت هفدهم:

قلبم...

سرد شده نمیشه بهش دست زد...

رفت...

یک جایی که حتی نمیشه سر زد...

حالا که باید من بدون تو...

بزنم هرشبو قدمو...

حالا که باید من بدون تو...

بشکافم تنهایی قلبمو...

حالا که باید من بدون تو...

گرم کنم خودم دستمو...

حالا که نباید بمونی تو...

فراموش میکنه من منو...(اهنگ حالا که خواننده عرفان کالبودوپویان)

کم کم چشم‌هام داشت گرم می‌شد؛که هواپیما تکون شدیدی خورد؛باترس هنزفریم رو در اوردم و دوروبر رو نگاه کردم.همه جیغ می‌زدن؛ومهماندار‌ها سعی در اروم کردنشون داشتن؛چی‌شد؟چاله هوایی بود؟حتما!مهماندار همه رو به سکوت دعوت کردوبا گفتن اروم باشیدلطفا؛چاله هوایی بود؛ترسمون رو کم کرد.تکیه دادم به صندلی؛دوربین جلو گوشیم رو زدم و به خودم خیره شدم؛چشم‌هام بی روح بودورگه‌های مشکی برق می‌زد.موهام تیره شده بودودورم رها افتاده بود؛چشم‌هام پوف کرده و سرخ بود؛ل*ب‌هام بی رنگ بود؛رنگ پریده صورتم؛مثل روح من رو در اورده بود.پیراهن مشکی تنم بود؛با یک شلوارک ذغالی رنگ لی؛پوزخندی به خودم زدم؛چقدر ضعیف بودم؛برای هزارمین بار لعنت به خودم کردم.حتی روح هم با دیدن من پا به فرار میزاره؛یهو صدای خاله تو گوشم پیچیدوگفت:نبینم غمت رو دخترکم.

شوکه بابغض دور و بر رو نگاه کردم؛نبود!خیالاتی شدم؛خاله کجایی که ببینی دارم تو نبودت دق می‌کنم.دوباره تکون خورد؛ایندفعه با شدت بیشتری؛صدای جیغم بین دادوفریاد مسافرها گم شد؛خدایا چی شد؟ دلم هری ریخت وترس کل وجودم رو گرفت؛هواپیما با سرعت و تکون کشیده شدوانگار دستی گرفته بود و ما رو داخل طوفانی می‌کشید.سرم با ضربه‌ای که بهش وارد شد درد گرفت و پابه عالم بی‌خبری گذاشتم!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #19
پارت هجدهم:

چشم‌هام رو با درد باز کردم؛؛من کجام؟چی شد یهو؟چرا هواپیما اینطوری شد؟باترس دور وبر رو نگاه کردم.همه یک ور افتاده بودن؛یعنی مردن؟وای خدا؛با فکر اینکه بین چندین جنازه‌ام جیغ ارومی کشیدم.هواپیما سرو ته بودواگه کمربند نبسته بودم الان منم مثل همینا مرده بودم!پام رو به سمت دختر کناریم بردم و اروم تکونش دادم.اب دهنم رو قورت دادم و گفتم:پیس پیس دختره...زنده‌ای؟

سرش برگشت سمتم؛با دیدن صورت خونی و چشم‌های بازش جیغ بلندی کشیدم.مرده بود!همشون مرده بودن؛با ترس کمربندم رو باز کردم؛باید برم!نمی‌تونم بین این همه جنازه باشم!حالم داشت بهم می‌خورد.با تکون بعدیم؛هواپیما چرخید؛جیغم بین برخورد هواپیما با سنگ‌ها گم شد؛خداجونم خودت کمکم کن.من هنوز جوونم؛گناه دارم اینطوری بمیر م.باید هرچه سریع تر برم بیرون؛وگرنه یک بلایی سرم میاد!بسم الله خودت هوام رو داشته باش.اب دهنم رو دوباره قورت دادم؛به شدت تشنمه‌ام بود و سر و قلبم بد درد می‌کرد؛شوک‌های پی در پی که وارد می‌شد بهم کاردستم داد.اروم حرکت کردم سمت خروجی تا دوباره هواپیما چرخی نزده؛می‌ترسیدم تکونم باعث بشه بیوفتیم تو دره‌ای چیزی!موقعیت ترسناک و پر اضطرابی بود؛با رسیدن به در لبخندی از شوق زدم ؛کم کم دارم نجات پیدا می‌کنم.درو با هزار زور باز کردم و خودم رو هول دادم بیرون؛افتادنم رو سنگ‌های سخت همانا و حرکت هواپیما و صدای رعب اورش همانا!

نگاه هواپیما کردم؛می‌چرخید به سمت تاریکی و بعد از یک جا افتاد؛اوه دره!خداروشکر؛خدایا شکرت که تونستم نجات پیدا کنم.اگه چنددقیقه دیگه دیرتر عزممو جزم می‌کردم؛منم الان بین همون ادما ته دره بودم و به ملکوت می‌پوندیدم.به اطرافم نگاه کردم تا ببینم کجام؛اما همه جا تاریک بود؛دریغ از یک ذره نور!می‌ترسیدم قدمی بردارم وبیوفتم ته دره.دلم اشوب بودواز ترس ع×ر×ق کرده بودم؛نه انگار کائنات کمر بستن منو بکشن.

وای فاطمه خانوم خودت تا دو دقیقه پیش ارزو مرگ می‌کردی‌ها؟عمه من که نبود؛وای من شکر خوردم!خدا من غلط کردم!حالا خداهم اومده به این ارزو مزخرف من گوش کرده براورده کرده؟!خدااا من هزار تا ارزو دیگه هم داشتم؛حتما باید دست رو همین می‌ذاشتی.

نه انگار خل شدم؛به جا چرت و پرت گویی باید یک فکری کنم؛هوا زیادی گرفته بود؛انگار اکسیژنی نیست!نفس کشیدن کم کم داشت واسم مشکل می‌شد.نگاهم رو اطراف دوختم و چهاردست و پا راه افتادم؛دستم رو جلو بردم و لمس می‌کردم تا نیوفتم تو دره‌ای جایی.دو طرفم از شانس قشنگم دره بود!فقط مستقیم تونستم برم؛کمی که جلوتر رفتم نور ریزی توجهم رو جلب کرد.واقعا نوره؟نه بابا توهم زدم؛نور کجا بود؛چشم‌هام رو ریز تر کردم و نزدیک تر شدم.ای جونم نوره!نجات پیدا کردم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #20
پارت نوزدهم:

با ذوق و انرژی که پیدا کردم قدم‌هام رو تند‌تر برداشتم وبی توجه به دره و خطر‌های اطرافم شدم؛فقط حواسم به درز روبه روم بود که ازش نور می‌تابید.خودم رو داخل درز انداختم واز تعجب دهنم باز موند؛یا حضرت عجایب؛این جا دیگه کجاست؟!من کدوم گوری اومدم؟برگشتم تا از درز برم بیرون؛اما درزی وجود نداشت!چی شد؟پس راه اومدم کو؟یعنی چی؟!چرا همه چی عجیبه؟الان که صدتا شاخ در بیارم؛تو یک جنگل ترسناک بودم؛زیادی تاریک بود و هیچ وقت فکر نمی‌کردم این نور به اینجا ختم بشه!

درخت های سر به فلک کشیده و خشک شده مانع دیدن اسمون می‌شد؛سوز سردی که می‌اومد تنم رو یخ کرده بود.از شدت سرما وترس؛دندون‌هام بهم می‌خوردن و سکوت جنگل رو می‌شکستن.تاریکی؛سرما؛اوه زوزه گرگ؛همه اینا لازم نبود تا سکته کنم؟!پس چرا سکته نمی‌کنم؟اهسته قدم برداشتم سمت جنگل تا شاید راه فراری پیدا کردم.حس کردم کسی این اطرافه.صدای پا می‌اومد؛اما انسان نبود؛حدس می‌زدم حیوون باشه؛با این فکر که ممکنه درنده باشه موهای تنم سیخ شد.خداجونم؛مواظبم باش؛نمی‌خوام بمیرم.اونم جایی که نمی‌دونم کجاست؛تمام تنم از اضطراب و ترس می‌لرزید.

صدای خرناس اومد.دیگه نفهمیدم چی شد؛دوتا پا داشتم هفت هشتا از درخت و گل بلبل قرض کردم و د برو که رفتیم.صدای جیغم با خرناس حیوون ناشناخته پشت سرم ترکیب شده بود و تو جنگل پراکنده شد؛حتی نمی‌تونستم برگردم ببینم چیه که افتاده دنبالم.تنها کاری که تونستم فقط فرار بود؛من بدو اون بدو!داد زدم:توروخدا...جون جدت ولم کن...به خدا من تلخم...کمککک...یکی کمک کنه.

پرنده هم پر نمی‌زد؛داشتم کم کم خسته می‌شدم و نزدیکم می‌شد؛که پام گیر کرد و با سر افتادم زمین.جیغ زدم و اخ بلندی گفتم؛حس کردم پام خوردشد؛کور نبودم که شدم! چلاق نبودم که شدم!خدا خودت رحم کن.

خرناس منو به خودم اورد؛جرعت برگشتن و دیدن حیوون درنده پشت سر م رو نداشتم؛بالاخره بعد از کلکل با خودم دلم رو زدم به دریا وبرگشتم سمتش.قلبم ریخت؛یک موجود عجیب؛شبیه خرس اما با قیافه گرگ؛بزرگ و پشمالو؛با دندون‌های تیز شده و خونی که خیره‌ام بودوقصد تیکه کردنم رو داشت.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
163
پاسخ‌ها
3
بازدیدها
207
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
545

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین