. . .

متروکه رمان به ارزش خون | فاطمه فرخی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. طنز
نام رمان: به ارزش خون
نویسنده: فاطمه فرخی
ژانر: تراژدی، علمی تخیلی، طنز
ناظر: @Laluosh
خلاصه: دختری که سرنوشت پاکی نفس را همراه باسری پرشور یک جابه او ارزانی داشته بود.دختری که با خیال ازادی پرواز می کند و به چنگال بی‌رحمی گرفتار می‌شود.او شکننده است اما دنیای بی رحم او را اسیر خود میکند.ان دختر منم!دختری افسانه ای.میجنگم تا سرزمینم را نجات دهم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2

wtjs_73gk_2.png




نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.


قوانین تایپ رمان



اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.



قوانین پرسش سوال ها



قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.



قوانین درخواست جلد



برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.



درخواست منتقد برای رمان



شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.


درخواست رصد



بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.



درخواست ویراستار



جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.



درخواست صوتی شدن رمان



و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.



تاپیک اعلام پایان رمان




|کادر مدیریت رمانیک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #2
چشم‌هایش شروع افسانه بود...!







سرنوشت باز شده بود تکرار این افسانه‌ها...!







با قلم اعجاب افسانه را تعبیر کن...




پارت اول:

.با خستگی چشم‌هام رو باز کردم و نگاهمو به استاد دوختم.با دقت و جدیت اسلایدها را برای بچه‌ها که مثل خودم گیج می‌زدند توضیح می‌داد.

گیجی من از نفهمیدن نبود.بلکه چون می‌دونستم و فقط حرف‌هاش رو مخم بود.چرا منو باید به این دانشگاه مزحرف منتقل کنن!

منی که خنگیم زبون زد همه بود.نه که دیوونه و نفهم باشم.فقط زیادی حرکاتم و رفتارم بچگانه بود.البته همه هم جذب رفتارهام می‌شدن و ازم تعریف می‌کردن.

به قول خودشون خنگ بازی‌هام جذاب بود!مطمئنا بی‌عقل بودن که این حرف و می‌زدن.اخه کی خنگیش جذابش می‌کنه؟!

غرق فکر و خیال بودم که باصدای استاد هول سر بلندکردم و چشم بهش دوختم.ابروهای پهنش رو بهم گره زده بود و باچشم‌های اتشینش داشت نگاهم می‌کرد.

خدارحمتم کنه!فاتحه‌ام خواندس.ل*بخند پهنی زدم و به زبون خودشون گفتم:ببخشید استاد... یک لحظه فکرم درگیر کرم‌های فضایی شد.

چه دروغ جالبی! نمی‌دونم چرا ولی این حرف و زدم و خوشحال بودم از اینکه توانستم یک دروغ خوب پیداکنم.

گره‌های ابروهاش با حرفی که زدم از هم باز شد.نتیجه داد.یوهو!به من میگن فاطی نه برگ چغندر.

اتش شعله چشم‌هاش خاموش شد و برقی زد و گفت:خوشحال شدم از اینکه حداقل یکی به درس علاقه داره.

با تشویقش نیشم تا بناگوش باز شد.یکبارهم دروغ به کارم امد.خداجون مرسی.جسیکا مشتی به پهلوم زد و حرصی ل*بشو به دندون گرفت.

قیافه حرصیش بامزه ترش کرده بود و اگه جا داشت تا الان رو زمین از خنده ریسه می‌رفتم!بهترین دوست نفهم من.

با اشاره استاد نشستم و دوباره رفتم تو فکر. من یک دختر ایرانی بودم.

از نسل آریایی‌ها!

و این‌جا دور از ایران بود.شهرفلوریدا.شهری پر از هیاهو و مردمی سر‌‌زنده ولی غربتی داشتم این‌جا.برای تحصیل خاله‌ام منو به این جا فرستاد و همه‌ی کارهامو به چشم به هم

زدنی ردیف کرد.عاشق خاله‌ام بودم و بعد از مرگ ناگهانی پدر و مادرم شد تنها عضو خانواده‌ام و کنارش موندم.

خیلی کمکم کرد و حامیم بود.جسیکا همسایه کناری ما بود و البته بهترین دوست من!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #3
پارت دوم:


یک دختر چشم آبی مو بور.با قدی متوسط و بدنی رو فرم و جذاب.ل*ب‌های قلوه‌ای صورتی داشت و صورت ککی مکیش بامزه‌اش کرده‌بود.

تا قبل من دختر خوشگل دانشگاه بود.{وجی:بود؟...تا قبل تو؟

من:بله پس چی...الان خوشگلشون منم.

وجی:عوقققق...بدبخت اونایی که خوشگلشون تویی}

شوتش کردم اون ور...عجب وجدان زبون نفهمی دارم‌ها.همه وجدان دارن ما هم وجدان داریم خیرسرمون!

صدای استاد بلند شد و گفت:به عقیده کیهان شناسان...احتمال وجود حیات در سیارات دیگر ناممکنه!...منظومه شمسی ضعیفه...چرا؟...کسی می

دونه؟

به به بحث جذابه.من دانشجوی رشته هوافضا بودم.دست بلندکردم و با غرور گفتم:من می‌دونم.

همه نگاه ها برگشت سمتم.جز من کسی دستش بالا نبود.نصفی‌ها با پوز خند نگاهم می‌کردن.اما مگه مهمه!

برای اینکه خودم و به افراد این کلاس نشون بدم ل*ب باز کردم و گفتم:چون عطارد و زهره بسیار سوزان و خفه کننده‌ان...مریخ سرد و مشتری و زحل در امونیک و متان غوطه ورند.

لبخند رضایت رو ل*ب‌های باریک استاد نشست.صدای پچ پچ‌ها بلندشد و استادگفت:درسته...به نظر شما ممکنه موجوداتی در سیارات دیگر باشن ؟!

دختر موبلندی از جایش بلندشد و با افاده گفت:نه استاد ممکن نیست...همونطور که گفتن احتمال کمی وجود داره که حیات در سیارات باشه.

کمی برگشتم سمتش کاملا فکرش غلط بود!قبل اینکه کسی چیزی بگه گفتم:اما به نظر من وجود داره.

دختره اخمی کرد و بقیه متعجب و متفکرانه نگاهم می‌کردن.جسیکا زد به پام و آروم نالید:دختر دردسر درست نکن.

توجهی بهش نکردم.من مطمئنم موجوداتی هستن که در فضا زندگی می کنن و اگه بخوان به خاطر اعتقادم منو بازجویی کنن بزار بکنن.

استاد که از بحث پیش اومده راضی بود.برای اینکه جو رو متشنج کنه ابر ویی بالاانداخت و گفت:دلیل‌تون؟

اروم و با تاکید و غرور گفتم:وقتی ما خودمون رو داخل یک سیاره دیگه قرار بدیم و خودمون رو جای یک موجود فضایی بزاریم و درمورد زمین چنین فکری کنیم...خب بی شک می‌گوییم چجوری انسان ها توانستن این همه گاز اکسیژن رو تحمل کنن و حیاتشون ادامه داشته باشه.

همه به فکر فرو رفته‌بودن.حتی جسیکا هم دیگه تقلا نمی‌کرد تا دهنم و ببندم.بحث جالبی بود براشون.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #4
پارت سوم:



دخترک پوزخندی بهم زد و با تمسخرگفت:دلیل مستحکمی نیست...و ادم فضایی وجود نداره.

ل*بم و تر کردم و گفتم:درکتاب توحید وحصال روایتی است از جابربن یزید... که از امام باقر(ع) درمورد ایه15 سوره"ق"پرسید...امام هم فرمورد:ای جابر ایا فکر می‌کنی که خدا فقط این عالم واحد...کره زمین را خلق کرده...وایا فکر می‌کنی خدا به جز شما بشری نیافرید؟...به خدا قسم که خداوند هزار هزار عالم وهزار هزار ادم افرید که تو اخرین‌شان هستی و اینان نیز ادم هستن.

ل*بخند پرغروری زدم وقتی ل*بخندرضایت روی ل*ب های استاد کش اومد و با تحسین بر اندازم کرد.

پچ پچ ها اوج گرفت و هرکس یک چیزی می گفت.یکی می‌گفت امام باقر کیه.یکی دیگه هم روایت و همون قصه تعبیر می‌کرد.

دخترک اخم بدی کرد و وقتی کم اورد سرجاش نشست و ناخون‌هاشو با حرص جویید.استاد همه رو به سکوت دعوت کرد و گفت:امام باقر(ع) پنجمین امام مسلموناست ودر زمان خودشون دانشمندی بودن.

جسیکا متفکرانه گفت:یعنی می‌گین کسای دیگه هم هستن به غیر از ما که تو زمینیم؟!

سرجام نشستم وگفتم:شک نکن...صد در صد.

پسری خندید و مسخره گفت:برو بابا با اون چشم‌هات.

استاد سریع گفت:صد در صد نه ولی احتمالش هست.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #5
پارت چهارم:

و با گفتن یک خسته نباشید و وقت کلاس تموم شد وجود نحسش و از کلاس محو کرد.

خسته پوفی کشیدم. هرکی از کنارم رد می‌شد با انگشت نشونم می‌‌داد و بعد با ب*غ*ل دستیش پچ پچ می‌کرد.

یا پوزخند بهم می‌زدن و به چشم‌هام که توحالت عادی خمار بود طعنه می‌زدن و مسخره ام می‌کردن.

خسته ازشون بلندشدم.جسیکا هم همزمان بلندشد وهمراه باهم از کلاس خارج شدیم.

جسیکا ل*بخند شیطونی زد وگفت:واو بابا...دمت گرم خوب روی اون دختر افاده ای رو کم کردی.

با ناز گفتم:ما اینیم دیگه.

ودوتایی ریز خندیدیم.رفتم سمت دستشویی و منتظرم بیرون وایستاد. آبی به دست و صورتم زدم تا خستگی کلاس از تنم در بره.

نگاهمو به تصویر توی اینه دوختم.پوستم سفید بود.خیلی وقت ها بهم سفید برفی می‌گفتن.

چشم‌هام کمی درشت و کشیده و خمار بود.چشم های عجیبی داشتم.در هر حالتی رنگ عوض می‌کرد.

تو تاریکی مشکی و زیر نور قهوه‌ای خوش رنگ.وقتی عصبی می‌شدم به قول اطرافیانم رگه های قرمز رنگی توی قهوه‌ای چشم‌هام ایجاد می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #6
پارت پنجم:

موقع خوشحالیم به آبی و سبز درمی‌اومد.وقتی هم شنگول منگول بودم رگه‌های بنفش می‌شدن.چشم‌هام و دوست داشتم.

برای بقیه عجیب بود ولی من دیگه عادت کرده بودم.بینی کوچیکی داشتم با ل*ب‌های قلوه‌ای که کمی کشیده‌بود و به قرمزی می‌زد.

موهای بلندی داشتم که تا زیر گودی کمرم بود و مثل چشم‌هام بود.با این تفاوت که فقط گاهی خرمایی و گاهی مشکی و قهوه‌ای می‌شد.

قدم نسبت به جسیکا کمی کوتاه‌تر بود و بدنم لاغر ‌ولی رو فرم بود.به لطف ورزش‌هایی که کردم اندام خوبی داشتم!

بعد از دید زدن خودم بوسی برای خودم تو آینه فرستادم.اصلا تعجب نکنیدها.دیوونه‌ام دیگه.تخته‌هام کمه.

با لبخند زدم بیرون و همراه جسیکا به طرف خونه رفتیم.خوابم می‌اومد و فقط منتظر بودم برسم خونه و یک دل سیر بخوابم.

تو مسیر برگشت بودیم که یک دختر و دوتا پسر به سمت‌مون اومدن و مانع راهمون شدن.

ابرو بالا انداختم و گفتم:کاری داشتین؟

جسیکا به دختره خیره شد وگفت:ماریا...استفان...مایک.

اوه اسم‌هاشونو به خوبی یاد داشت.پس حتما می‌شناخت‌شون.منتظر شدم تا بفهمم کین و چی می‌خوان.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #7
پارت ششم:

ماریا ل*بخند مهربونی زد و گفت:ببخشید که یهو اومدیم...ما همکلاسی‌های شماییم و اخرین ردیف می‌شینیم...من دختر رییس دانشگاه هستم و از جسوری شما دونفر خوشم اومد.

بهش نمی‌خورد قصد بدی داشته‌باشه.از حالت خشکم خارج شدم.جسیکا ل*بخند پهنی زد و گفت:من خوب می‌شناسمت لازم نیست...اما پسرا!

استفان خندید و گفت:لولو خورخوره که نیستیم...ما هم خوشمون اومده فقط خواستیم وارد اکیپ ما بشین.

با اوردن اسم اکیپ یهو تمام وجودم اتش گرفت.قلبم سوخت.دلم تنگ شد.تو ایران من و زهرا و مائده بهترین‌ها بودیم و اکیپ خودمونو داشتیم.

چقد دلم تنگ بود!لعنتی بغضمو قورت دادم.همه نگاهشون رو به قیافه ناراحتم دوختن و مایک سریع گفت:قصد نارا...

پریدم وسط حرفشو با ل*بخند تلخی گفتم:خوشحال میشم منو جسیکا رو تو اکیپتون راه بدین.

ماریا با لبخند ذوق زده ای پرید بالا وگفت:ای جون...یس یس همینه.

مایک خندید و جسیکا شیطون گفت:خب ما رو راه می‌دین تا رحمت بیاریم؟

پقی زدیم زیرخنده...از اینکه سه تا دوست پایه و باحال پیدا کرده‌بودم خوشحال بودم.

همگی به پیشنهاد استفان به نزدیک‌ترین کافه رفتیم.کافه شیک و زیبایی که فضای سرسبزی داشت و جون می‌داد واسه‌ی عکاسی!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #8
پارت هفتم:

بیخیال خوابم شدم و بچه‌ها رو همراهی کردم.همگی دور میز گرد چوبی پشت صندلی‌های پایه بلندنشستیم.

لبخند از رو ل*بام پاک نمی‌شد.حس می‌کردم اتفاق‌های خوبی تو راهه مایک خیره به چشم‌هام مات گفت:اوه خدای من...چ...چشم‌هات.

می‌دونستم بخاطر خوشحالیم رگه‌های رنگی چشم‌هام نمایان شده.ماریا و استفان با دقت و بهت چشم‌هامو نگاه می‌کردن.

جسیکا با ذوق دست‌هاشو کوبید بهم وگفت:عاشق چشم‌هاشم...چشم‌هاش جادویین وقت‌هایی که احساسی میشه رگه‌های رنگی چشم‌هاش خودشون رو نمایش میدن.

استفان با حیرت گفت:واو...این فوق العاده و به شدت...به...شدت...اوممم..

به جاش ماریا با تحسین عین قاشق نشسته پرید وسط و گفت:خیره کننده‌اس...دختر تو جادو چیزی شدی؟

مایک هنوز مسخ چشم‌هام بود.بی‌خیالش گفتم:نه جادوی چی؟!...ازوقتی یادم هست همینطوریم...خاله‌ام میگه این یک موهبته اما نظر من اینکه یک هدیه از خداست.

مایک بلندشد و درست کنارم نشست.متعجب از کارش خیره‌اش شدم.چشم ریز کرد و گفت:عمل که نکردی؟

اخم کردم.حالم از اینکه یکی بهم بگه عمل کردی بهم می‌خوره.جسیکا غرید:اقای باهوش چنین عملی موجود نیست.

مایک دست به سینه گفت:اوکی ببخشید...چشم‌هات مسخ کننده‌اس.

ل*بخندکجی زدم و ماریا گارسون رو صدا زد و چندتا نوشیدنی سفارش داد.با خوش و بش نوشیدنی و خوردیم و بعد راهی خونه شدیم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #9
پارت هشتم:


(فردای اون روز)

بعد از اتمام کلاس به همه‌ی ما اعلام کردند که قراره به یک اردو بریم و تا سه روز برنمی‌گردیم.

نیازی نبود همراه خودمون وسیله زیادی بیاریم.هتل قرار بود ببرنمون و یک کوله پشتی برای وسایل ضروری و یک س×ا×ک کوچیک لباس کافی بود.

از ظهر که به خاله گفتم همش نگران بود.قرار نبود من به این اردو برم!در ست فرداش سالگرد پدرمادرم بود و مانع رفتنم می‌شد.

اما بخاطر بچه ها که اصرار داشتن برم.اماده رفتن شدم البته حقم داشتن!بدون فرشته دلفریب‌شون مگه سفر خوش می‌گذشت؟!

{وجی:فرشته دلفریب؟!

من:هوم...منم دیگه.

وجی:اعتماد به فضات از پهنا تو حلق عمه نداشتت.

من:عه به عمه نداشته من چیکا داری میمون؟

وجی:می‌خوام...بکنمش...

من:چی؟!

وجی:منحرف...می‌خوام بکنمش نصیحت.

من:مرگ گمشو.}

و با یک حرکت انتحاری شوتش کردم ناکجا اباد خدایا منو از دست این وجدان بی ادب بیتربیت نجات بده.

فردا قرار بود به اردو بریم.پس اول یک دوش گرفتم.بعد ساکمو بستم و وسایلم رو چیدم.

با کمک خاله کمی خوراکی برداشتم وبعد از اتمام کارم به ساعت خیره شدم.اوه شب شده‌بود!

بعد از صرف شام پیشونی خاله رو بوسیدم و به سمت تخت خوابم پرواز کردم.تا سرم به بالشت رسید پا به عالم بی‌خبری گذاشتم.
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #10
پارت نهم:

فردا قرار بود به اردو بریم؛پس اول یک دوش گرفتم و بعد ساکمو بستم؛و وسایلمو چیدم.

با کمک خاله کمی خوراکی برداشتم وبعد از اتمام کارم به ساعت خیره شدم؛اوه شب شده بود!

بعد از صرف شام؛پیشونی خاله رو بوسیدم و به سمت تخت خوابم پرواز کردم.تا سرم به بالشت رسید پا به عالم بی‌خبری گذاشتم.

***********

باجیغ جیغ‌های جسیکا؛ازخواب نازم بیدارشدم.ای خدا مرده شورتو ببرن!ا گه گذاشت دو دقیقه بخوابم.

دختره بی‌عقل؛باخشم بالشتم رو بیشتر روی سرم فشردم و غریدم: دهنت رو ببند دیگه...اه اه جفجفه!

نیشگونی از پهلوم گرفت؛که با داد سرجام نشستم و برزخی خیره‌اش شدم.شیطون زبونش رو واسم دراورد.

همونطورکه اماده فرار کردن بود؛با شیطنت ذاتیش که باعث درخشش دو گوی رنگی چشم‌هاش می‌شد داد زد:حقت بود...دختره خرس.

خیز برداشتم سمتش وجیغ زدم:می‌کشمت...جسی جسدتو باید ببرن اردو!

جسیکا پا به فرار گذاشت و باجیغ از دیدم پنهان شد؛با یاد‌اوری اردو دست‌مو محکم کوبیدم وسط پیشونیم و زیر ل*ب لعنتی نثار حواس پرتیم کردم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
160
پاسخ‌ها
3
بازدیدها
207
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
543

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین