چشمهایش شروع افسانه بود...!
سرنوشت باز شده بود تکرار این افسانهها...!
با قلم اعجاب افسانه را تعبیر کن...
پارت اول:
.با خستگی چشمهام رو باز کردم و نگاهمو به استاد دوختم.با دقت و جدیت اسلایدها را برای بچهها که مثل خودم گیج میزدند توضیح میداد.
گیجی من از نفهمیدن نبود.بلکه چون میدونستم و فقط حرفهاش رو مخم بود.چرا منو باید به این دانشگاه مزحرف منتقل کنن!
منی که خنگیم زبون زد همه بود.نه که دیوونه و نفهم باشم.فقط زیادی حرکاتم و رفتارم بچگانه بود.البته همه هم جذب رفتارهام میشدن و ازم تعریف میکردن.
به قول خودشون خنگ بازیهام جذاب بود!مطمئنا بیعقل بودن که این حرف و میزدن.اخه کی خنگیش جذابش میکنه؟!
غرق فکر و خیال بودم که باصدای استاد هول سر بلندکردم و چشم بهش دوختم.ابروهای پهنش رو بهم گره زده بود و باچشمهای اتشینش داشت نگاهم میکرد.
خدارحمتم کنه!فاتحهام خواندس.ل*بخند پهنی زدم و به زبون خودشون گفتم:ببخشید استاد... یک لحظه فکرم درگیر کرمهای فضایی شد.
چه دروغ جالبی! نمیدونم چرا ولی این حرف و زدم و خوشحال بودم از اینکه توانستم یک دروغ خوب پیداکنم.
گرههای ابروهاش با حرفی که زدم از هم باز شد.نتیجه داد.یوهو!به من میگن فاطی نه برگ چغندر.
اتش شعله چشمهاش خاموش شد و برقی زد و گفت:خوشحال شدم از اینکه حداقل یکی به درس علاقه داره.
با تشویقش نیشم تا بناگوش باز شد.یکبارهم دروغ به کارم امد.خداجون مرسی.جسیکا مشتی به پهلوم زد و حرصی ل*بشو به دندون گرفت.
قیافه حرصیش بامزه ترش کرده بود و اگه جا داشت تا الان رو زمین از خنده ریسه میرفتم!بهترین دوست نفهم من.
با اشاره استاد نشستم و دوباره رفتم تو فکر. من یک دختر ایرانی بودم.
از نسل آریاییها!
و اینجا دور از ایران بود.شهرفلوریدا.شهری پر از هیاهو و مردمی سرزنده ولی غربتی داشتم اینجا.برای تحصیل خالهام منو به این جا فرستاد و همهی کارهامو به چشم به هم
زدنی ردیف کرد.عاشق خالهام بودم و بعد از مرگ ناگهانی پدر و مادرم شد تنها عضو خانوادهام و کنارش موندم.
خیلی کمکم کرد و حامیم بود.جسیکا همسایه کناری ما بود و البته بهترین دوست من!