. . .

متروکه رمان باند مافیا | آرامیس بلک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
  2. پلیسی
  3. معمایی
  4. دلهره‌‌آور(هیجانی)
نام رمان: باند مافیا
نام نویسنده: آرامیس بلک
ژانر: مافیایی، هیجانی
زمان رمان: سال ۲۰۲۳
ناظر: @ملکهٔ برمودا
خلاصه:
اون خطرناکه؟ آره! چرا؟ چون هر کاری می‌کنه که باند منحل شده‌ش رو به قدرت برسونه! چون بهش خیانت شده! چون برای دوباره به قدرت رسوندن باند منحل شده‌ش هر کاری می‌کنه! چون خطرناک‌ترین سلاح یاکوزا رو پیدا کرده! چون برعکس تمام کلیشه‌ها، دختری نیست که بخاطر عشق قید هدف بی‌رحمانه‌ش رو بزنه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,360
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #2
مقدمه:
هیچ آدمی بد به دنیا نمیاد... اتفاقاتی که که براش میوفته ازش شیطان می‌سازه!
وسوسه تاریکی پاک‌ترین آدم‌ها رو به‌ دام میندازه.
مهم نیست تا الان زندگیت چطوری بوده، مهم نیست آدم خوبی بودی یا بد؛ از الان به بعد‌ مهمه، حتی کوچک‌ترین قدمی که بر می‌داری ممکنه باعث به وجود اومدن آینده‌ای بشه که هرگز بهش فکر نمی‌کردی.
زندگی منشوری‌ از احتمالات بی‌پایانه و گاهی این زندگی برات تصمیماتی می‌گیره‌ که تو رو به سمت تباهی می‌کشونه و تو هر چقدر هم که تلاش کنی نمی‌تونی از چیزی که برات تعیین‌ شده فرار کنی و باید توی بازی‌‌ای که زندگی برات انتخاب کرده بازی کنی!
***
باد سردی توی موهای خرمایی رنگش پیچید؛ سعی می‌کرد تمام‌ مکان‌هایی که میره، تمام اسم‌هایی‌ که می‌شنوه‌ و تمام اطلاعاتی که پیدا می‌کنه رو یادش بمونه تا بعداً اون‌‌ها رو ذخیره کنه!
این‌بار خیلی نزدیک شده بودن، خیلی؛ نمی‌ذاشت این‌بار هم مثل دفعه‌های قبل همه چیز بهم بخوره!
کار این باند باید تموم می‌شد!
بین پانزده مرد با لباس‌های مشکی رنگ ایستاده بود؛ مردی که کت و شلوار مشکی‌ رنگ و کله‌ی طاسی داشت فریاد زد:
- از این طرف برین... حواس‌تون‌ رو جمع کنید... قراره رئیس رو ببینید... اشتباهی ازتون‌ سر نزنه‌ چون احتمالا‌ً آخرین کار زندگی‌تونه!
سروان دوم فرید احمدی لبخند کم‌رنگی زد، همه چیز داشت درست طبق برنامه پیش‌ می‌رفت؛ اول باید عضو این گروه می‌شد و بعد از تمرین‌هایی طاقت‌‌فرسا‌ همراه عده‌ای که زنده‌ مونده‌ بودن به این‌جا میومد و بعد هم رئیس این باند‌ حماقت‌ بزرگی می‌کرد، اون میومد و نیروهای‌ به اصطلاح وفادارش‌ رو می‌دید و به هر کدوم ماموریتی‌ می‌داد که باید توی اون پیروز‌ می‌شدن و همین پیروزی‌ حکم ورود اون‌ها به این باند بود!
احمدی تنها نبود‌، سرگرد بهادری‌ و ستوان‌ یکم فضلی هم باهاش بودن.
اون‌ها رو به سمت ساختمان نیمه مخروبه‌ای نم‌ناک‌ که از گوشه گوشه‌ی اون‌ بوی بنزین میومد بردن‌.
اون‌جا هم حدوداً ده تا دختر با لباس‌هایی مشکی و از جنس چرم، بودن.
صدای‌ پچ‌پچ‌‌های آرومی به گوش می‌رسید؛ به طور ناگهانی همه‌ی صداها‌ قطع شد؛ همه‌ نگاهشون‌ به بالای سرشون‌ بود، مردی با کت و شلوار مشکی‌ رنگ، پیراهنی‌ طوسی و کراوات‌ مشکی، با عینک‌ مارک‌دار و دست‌کش چرمی‌ داشت سیگار برگ می‌کشید و روی نیم‌طبقه‌ی اول ایستاده بود، بی‌شک اون رئیس این باند دردسرساز بود.
همون‌طور که دست راست‌ش روی میله‌ی جلوش‌ بود و با دست چپش‌ سیگار رو گرفته بود نگاهی به تک‌تک چهره‌ها کرد و با صدایی‌ بلند و لحنی جدی‌ گفت:
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #3
بهادری فرصت هیچ‌گونه حمله‌ای نداشت و با امید به اینکه فقط خودش لو رفته و جون همکارانش در امانه، چشم‌هاش رو با آرامش‌ بست و طولی نکشید که صدای شلیک‌ گلوله‌ توی فضا پیچید.
نفس عده‌‌ای توی‌ سینه‌شون حبس شد؛ احمدی مصمم‌ بود حالا که بهادری‌ رو از دست دادن این‌ ماموریت‌ رو هر جوری که شده به پایان‌ برسونه، یا حداقل بتونه‌ فلشی‌ رو که توی پاشنه کفشش‌ مخفی کرده و با اطلاعات‌ مهمی که حاصل آدم فروشی و دهن‌ لق بودن یکی از افراد این باند به اسم ناصر پر شده رو به دست‌ همکارانش توی اداره‌ی آگاهی‌ برسونه.
یکی از افراد باند به طرف جسد بهادری رفت و بعد از پیدا کردن شنود اون رو از بین برد.
مرد سیگارش‌ رو کنار پاش‌ انداخت و پایین اومد و رو به روی دختری ایستاد و اسلحه‌ش رو به طرف پیشانی‌ یک‌ دختر گرفت و پرسید:
- من کی‌ام؟
دختر بلافاصله و با صدایی رسا که نشون از گستاخ بودنش بود گفت:
- شما رئیس هستین‌!
مرد با صدای بلندی پرسید:
- رئیس چی؟
- رئیس این باند!
مرد با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن، بعد از چند دقیقه که به نظر احمدی خیلی طاقت فرسا بود از خندیدن دست برداشت و گفت:
- اینجا چند دسته‌ آدم احمق داریم؛ یکی اونایی‌ هستن که فکر می‌کردن‌ رئیس برای کارهای پیش‌ پا افتاده و دیدن‌ شما میاد این‌جا... .
مکثی کرد و بعد پوزخندی زد و ادامه‌ داد:
- خب متأسفانه باید بهتون بگم که من رئیس نیستم، پس تیرتون‌ به سنگ خورد، اونایی‌ که قراره زنده بمونن‌ می‌تونن‌ منو‌ با اسم مایکی‌ بشناسن!
مکثی کرد و بعد از چند ثانیه با همون پوزخند مزخرفش‌ گفت:
- و... اون یکی احمق کسی نیست به جز ستوان یکم یاشار فضلی که دید مافوقش رو کشتیم ولی خودش رو تسلیم نکرد!
احمدی با نگرانی توی دلش گفت:
- نه، این امکان نداره!
احمدی دلش رو زد به دریا؛ باید یه کاری می‌کرد، شاید قبل رسیدن پلیس‌ها اونم‌ می‌کشتن‌!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #4
نگاهش به دختری که کنارش ایستاده بود افتاد؛ ریزنقش بود و اون‌قدر لاغر و نحیف بود که آدم حس می‌کرد با کوچک‌ترین‌ ضربه‌ای استخوان‌هاش می‌شکنن‌؛ کبودی زیر چشم چپ‌ش حاکی از تمرینات سختشون‌ بود.
- توی تمرینات‌ چطور بودی؟
دختر نگاه گذرایی‌ به احمدی کرد و گفت:
- افتضاح!
احمدی که حواسش بود کسی صداش رو نشنوه‌ گفت:
- می‌کشنت‌... .
احمدی متوجه شد دختر ترسیده، ادامه داد:
- ولی نترس، اگه کاری که بهت میگم رو بکنی زنده می‌مونی!
دختر سریع گفت:
- چی‌کار؟!
احمدی فلش‌ رو به طور نامحسوسی‌ توی دست دختر گذاشته و گفت:
- اینو‌ به نزدیک‌ترین اداره‌ی آگاهی بده و بگو که این اطلاعاتی هست که سروان دوم فرید احمدی تونسته‌ پیدا کنه!
دختر سری تکون داد و گفت:
- چه‌جوری... چجوری فرار کنم‌... منو‌ می‌بینن‌... منو‌ می‌کشن!
احمدی سری تکون داد و گفت:
- پلیسا‌ دارن‌ میان ولی تو صبر نکن، برو، فرار کن، هر چقدر که می‌تونی از این‌جا دور شو، وقتی جنجال به پا کردم می‌تونی بری!
دختر سری تکون داد و احمدی مایکی رو دید که با اسلحه‌ش قلب ستوان فضلی رو نشونه گرفته و شلیک کرد.
توی همین حین یکی از افراد باند از کنار احمدی رد شد؛ احمدی به طرف مرد هجوم برد و اسلحه‌ش رو گرفت و با اون سر مرد رو نشونه گرفت.
- احمدی، هنوز تو نوبت تو نشده بود.
احمدی به مایکی که این حرف رو زده بود نگاه و گفت:
- پس از اول هممون رو شناسایی کرده بودین، چطور؟
- بستگی داره اول رو چی معنی کنی ولی آره... چطور؟ اون دیگه به تو ربطی نداره! اسلحه‌ت رو بنداز.
احمدی نگاهی به افرادی که با اسلحه منتظر دستور بودن تا بکشنش نگاهی کرد و گفت:
- اگه می‌خوای آدمت نمیره بگو اسلحه‌شون رو بن... .
صدای گلوله اسلحه مایکی باعث احمدی ساکت بشه.
مایکی نگاهی خشک به مردی که احمدی از اون به عنوان سپر استفاده می‌کرد انداخت و گفت:
- کارت‌رو راحت کردم.
احمدی تیری به سمت مایکی انداخت که به بازوش خورد و بعد به طرف بیرون دوید بقیه افراد هم افتادن دنبالش.
دختر‌ فلش‌ به دست همراه افرادی که دنبال احمدی بودن بیرون اومد و بدون این‌که کسی بفهمه مسیرش‌ رو عوض کرد.
لحظه‌ای از دویدن دست بر نمی‌داشت، اشتباه کرده بود، اون به درد این کار نمی‌خورد، اون نمی‌تونست خلافکار بشه، نمی‌تونست، اون نمی‌تونست به راحتی آب خوردن آدم بکشه!
پدر و مادرش‌ اون‌رو برای این‌که تبدیل به یه خلافکار بشه‌ بزرگ نکرده بودن!
با خودش فکر می‌کرد با چه رویی‌ بره سراغ پدرش‌!
سری تکون داد تا افکار مزاحم رو از خودش دور کنه و بعد با سرعت بیشتری به دویدن ادامه داد.

@سحرصادقیان
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #5
بالاخره بعد از چند دقیقه‌ به جاده‌ی اصلی رسید؛ نگاهی به اطرافش انداخت، حتی یه ماشین هم از اون‌ جاده‌‌ رد نمی‌شد.
هنوز می‌دوید، صدای تپش‌ قلبش‌ رو می‌شنید، نفس کم آورده بود، خم شد تا نفسی تازه کنه که صدای بوقی رو از پشت سرش شنید.
با تعجب به دویست و شش سفید رنگ نگاهی کرد، نگاهش افتاد به راننده‌ی ماشین که دختر جوانی بود و می‌گفت:
- حالت‌ خوبه؟ این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
نگاهی به اطرافش‌ کرد و ادامه‌ داد:
- می‌تونم‌ کمکت‌ کنم؟!
دختر بریده بریده گفت:
- میشه... میشه‌ منو‌ به... به اداره‌ی آگاهی‌ ببرین‌... خواهش می‌کنم؟!
- البته‌! سوار شو، پدر من سرهنگ‌ هست، می‌تونه‌ کمکت‌ کنه.
دختر با خوش‌حالی‌ سوار شد، هنوز فلش رو محکم‌ توی دستش‌ گرفته بود.
- اسمت‌ چیه؟
دختر گفت‌:
- شیدا... اسمم‌ شیداست‌!
ماشین‌ شروع کرد به حرکت.
- منم‌ خورشیدم‌!
شیدا سری تکون‌ داد به جلوش خیره شد؛ با خودش فکر می‌کرد بعد از دادن اون‌ فلش‌ اون ‌رو دستگیر می‌کنن‌ یا می‌ذارن بره؟
خورشید گفت:
- برای چی می‌خوای بری اداره‌ی آگاهی؟
شیدا نمی‌دونست‌ چی بگه؛ خورشید که سکوتش‌ رو دید پرسید:
- زیر‌ چشمت‌ کبوده، چی‌شده؟ می‌تونی بهم اعتماد کنی! مطمئن باش می‌تونم‌ کمکت‌ کنم، آخه منم‌ دانشجوی‌ دانشکده‌ی افسری‌ام‌!
و بعد لبخندی به شیدا زد. شیدا به‌‌خاطر دلایلی‌ که داشت به خورشید اعتماد کرد و هرچیزی که براش اتفاق افتاده بود رو به خورشید گفت، خورشید هم در آخر که حرف‌های شیدا رو شنید سری تکون داد و به صندلی‌های عقب ماشین اشاره کرد و گفت:
- لپتاپم‌ اون‌جاست، بردارش‌ و محتوای‌ فلش‌ رو چک کن.

@سحرصادقیان
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #6
شیدا بعد از کمی مکث دستش‌ رو دراز کرد و کیف‌ مشکی‌ رنگ‌ لپ تاپ رو برداشت؛ نگاهی به خورشید کرد و لپ‌تاپ رو در آورد و فلش رو وصل کرد.
شیدا بعد از کمی تلاش برای دیدن اطلاعات فلش گفت:
- نمی‌تونم اطلاعاتش رو ببینم‌... انگار رمز می‌خواد.
خورشید نیم‌نگاهی به مانیتور‌ انداخت و بعد بدون گفتن حتی یک کلمه با دست راستش شروع کرد به زدن چندتا‌ دکمه.
شیدا سعی کرد کدی‌ رو که خورشید می‌زنه حفظ کنه، اما حرکت دست‌ خورشید اون‌قدر سریع بود که چنین کاری برای شیدا غیر ممکن بود.
خورشید همون‌طور که نگاهش به روبه‌روش‌ بود گفت:
- چی‌ شد؟ باز شد؟
شیدا همون‌طور که یکی از فایل‌ها رو باز می‌‌کرد گفت:
- آره!
خورشید اخم ظریفی کرد ولی شیدا متوجه نشد، گفت:
- اطلاعات‌ رو بخون.
شیدا سری تکون داد و گفت:
- خب تاریخ سه‌تا معامله هست، به ترتیب توی بندر انزلی، کیش و کردستان هست، فاصله‌ی بینشون‌ هم یک هفته هست، اولین معامله‌ هم سه روز دیگه هست... .
خورشید کوتاه‌ و مختصر گفت:
- خب؟
شیدا ادامه داد:
- انگار چند نفر رئیس این باندن‌ و بیشتر کارشون قاچاق اسلحه هست... .
شیدا نگاهی به خورشید کرد و گفت:
- قاچاق اسلحه خیلی سخته، مگه نه؟!
خورشید سری تکون داد و گفت:
- هم سخت هم پر دردسر!
شیدا ادامه داد:
- یه اسم هم هست... .
خورشید پرسید:
- چه اسمی؟!
شیدا گفت:
- آناشید... مثل این‌که یکی از مهر‌ه‌های اصلی این بانده!
نفس‌های خورشید از عصبانیت‌ تندتر از همیشه شده بود، توی ذهنش بدترین بلاها‌ رو سر باعث و بانی کسایی‌ می‌آورد که باعث لو رفتن این اطلاعات شدن؛ با صدای شیدا دست از افکارش کشید.

@سحرصادقیان
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #7
شیدا با چرب زبونی‌ گفت:
- خورشید جون... به نظرت با این اطلاعاتی که به پلیس‌ها میدم‌ ممکنه‌ دستگیرم نکنن‌ و آزاد‌ بشم؟!
خورشید از همون اول که لحن شیدا رو شنید فهمید که قصد داره کاری کنه تا این به اصطلاح دختر یه سرهنگ آگاهی دلش براش بسوزه و راهی برای نجات پیدا کردنش‌ پیش پاش بذاره!
خورشید جواب سوال شیدا رو نداد، فقط با لحنی جدی پرسید:
- کی این فلش رو بهت داد؟
شیدا که از لحن خورشید جا خورده بود گفت:
- یه پلیس.
خورشید عصبی داد زد:
- می‌دونم یه پلیس! اسمش چی بود؟ درجه‌ش چی بود؟ مگه خنگی‌ که متوجه‌ منظورم نمیشی، هان؟!
خورشید هان آخر رو با داد گفت‌.
شیدا با چشم‌های درشت‌ شده‌اش به خورشید نگاه کرد، گفت:
- چی شده؟ حالت خوبه؟
خورشید که هنوز عصبی بود فلش‌ رو گرفت‌ و داد زد:
- کی این کوفتی‌ رو بهت داد؟
شیدا با صدای‌ نسبتا‌ بلندی گفت:
- احمدی... فرید احمدی... سروان‌ بود!
خورشید گفت:
- خب، می‌مردی اگه زودتر این‌‌ رو می‌گفتی؟
شیدا خونش‌ به جوش اومد و داد زد:
- اصلاً تو کی هستی که سر من‌ داد می‌زنی، می‌دونی من کیم؟! فلش‌ رو بده، ماشینو‌ نگه‌ دار‌ می‌خوام پیاده بشم!
خورشید لبخندی زد و گفت:
- اوه هانی، می‌خوای پیاده بشی؟
شیدا داد زد:
- ولم کن، می‌خوام برم!
خورشید با تمسخر نگاهی به شیدا کرد و گفت:
- نچ نمیشه، بیشتر از اونی که باید بدونی می‌دونی!
مکثی کرد و ادامه داد:
- سه جور اشتباه داریم، اشتباه بزرگ، اشتباه‌ کوچیک و اعتماد! معمولاً اعتماد کردن طول می‌کشه ولی نابود کردنش ثانیه‌ای هست! اشتباه تو این بود که به کسی که نمی‌شناختی توی چند ثانیه اعتماد کردی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #8
خورشید کلت والتر مدل p22 ای رو از کنار صندلی ماشین بیرون آورد؛ شیدا با تعجب و ترس به اسلحه‌ی خورشید نگاه کرد و دید که روی دسته‌ش (DH) حک شده.
شیدا با ترس گفت:
- تو... تو کی هستی؟!
خورشید شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- گفتم‌ که.‌‌.. من خورشیدم‌ و تو کسی هستی که باید بمیره!
شیدا نفسش‌ رو حبس کرد و خورشید ماشه‌ی کلت رو‌ کشید.
جای گلوله‌ روی پیشانی شیدا خودنمایی‌ می‌کرد و خون روی صورتش‌ سرازیر شده بود.
خورشید با انزجار قطره‌ خون‌هایی رو که روی گونه‌ش‌ ریخته بود پاک کرد.
ماشین رو کنار یه ون و یه کمری‌ مشکی که کنار جاده پارک شده بودن نگه‌ داشت.
با اخم نگاهی به سه مرد روبه‌روش‌ کرد؛ دو نفر لباس‌های اسپرت‌ طوسی و سورمه‌ای رنگی پوشیده‌ بودن‌ و نفر آخر کت و شلوار مشکی رنگی به تن داشت.
خورشید گفت:
- خب؟
مرد لباس سورمه‌ای گفت:
- زمان‌بندی‌مون‌ مشکلی نداشت بعد از پلیس‌ها اومدیم‌.
خورشید جوری که انگار داشت با خودش حرف می‌زد و به اون‌ها بی‌توجه‌ بود گفت:
- ماشین یکی‌شون رو دیدم... با ماشین‌ شخصی بودن... فکر کنم اون‌ها هم منو‌ دیدن‌!
عصبی نگاهی به مرد درشت‌ هیکل‌ کت‌ و‌ شلواری‌ و مرد لباس طوسی کرد و گفت:
- منتظر چی هستین احمق‌‌ها؟!
مرد بلافاصله‌ سوار‌ ماشین‌ شد‌ و مرد لباس سورمه‌ای جنازه‌ی شیدا رو داخل ون گذاشت و مرد لباس طوسی هم شروع کرد به پاک کردن‌ خون‌هایی که روی شیشه‌ی پشت سر شیدا و صندلیش‌ ریخته بود.
خورشید از روی صندلی عقب کمری مانتو جلو باز صورتی‌ رنگی در آورد و با مانتوی‌ قهوه‌ای که‌ پوشیده بود عوض کرد‌، موهای مشکیش رو هم که بالای سرش جمع شده‌ باز کرد و شال سفید رنگی پوشیده‌ و روسریش‌ رو همراه مانتوی قهوه‌ایش توی ۲۰۶ انداخت.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #9
خورشید همون‌طور که سمت ویلاش‌ توی بندر انزلی می‌روند موبایلش رو برداشت و به دوستش آناشید زنگ زد؛ البته دوست که نه، خیلی وقت بود که آناشید دشمنی رو شروع کرده بود.
مدام لجبازی و قانون‌ شکنی می‌کرد یا می‌‌گفت:
- خسته شدم‌ از این‌جور‌ زندگی کردن‌!
اما خورشید فقط سکوت می‌کرد، سکوت می‌کرد و نمی‌گفت که تقصیر توئه‌، نمی‌گفت تو باعث شدی دستمون‌ به خون این‌ و اون آلوده بشه. هیچ‌کدوم رو نمی‌گفت و سکوتش بخاطر تصادفی بود که آناشید کرده‌ بود، توی اون تصادف آناشید حافظه‌ش رو از دست داد و خورشید زحمت تعریف کردن‌ گذشته‌شون‌ به خودش نداد، فقط اسم‌هاشون و این‌که کی هستن رو بهش گفت!
آناشید هم دیگه مثل قبل نشد به ظاهر انگار این‌ باند دوتا رئیس‌ داشت ولی فقط خورشید حواسش‌ به باند بود و آناشید اگه می‌تونست این باند رو لو می‌داد و خودش رو خلاص می‌کرد.
وقتی خورشید تلفنش رو جواب داد خورشید گفت:
- کجایی؟ تا یک ساعت دیگه خودت رو برسون به ویلا... زود!
***
آناشید اخم کرد و گوشیش رو انداخت کنارش؛ ماهور‌ که اخم آناشید رو دید گفت:
- چی‌شده‌ روژدا؟
آناشید که داشت فکر می‌کرد متوجه ماهور و اسم روژدا که یکی از چندتا‌ اسم‌ مستعارش‌ بود نشد.
نسرین همون‌طور که داشت به ساندویچ‌ به اصطلاح رژیمی‌ش گاز‌ می‌زد گفت:
- روژدا‌... روژدا‌... حواست‌ کجاست؟ ماهور‌ با تو صحبت‌ می‌کنه!
آناشید گفت:
- شنیدم‌... چیزی‌ نشده! امروز‌ چندمه؟
ماهور‌ دستی به پلک‌هاش کشید و گفت:
- سی و یک تیر، چطور؟!
آناشید محکم کوبید به پیشانیش‌ و گفت:
- ای داد بی‌داد، یادم رفت!
بعد همون‌طور که وسایلش‌ رو برمی‌داشت گفت:
- بچه‌ها من باید‌ برم، خداحافظ.
نسرین گفت:
- وایسا‌ روژی‌... کجا میری؟
آناشید فقط یه کلمه گفت:
- مامانم‌!
و بعد شالش‌ رو پوشید از باشگاه رفت بیرون.
نسرین از ماهور‌ پرسید:
- وا... چی‌شد یهو؟!
ماهور سری از روی تاسف تکون داد و گفت:
- تو ساندویچت رو بخور.
نسرین‌ با عجز گفت:
- رژیمیه به خدا!
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #10
آناشید خودش رو به‌خاطر فراموش کردن امروز سرزنش می‌کرد و می‌گفت:
- اَه... مثلا قرار بود امروز خودم برم سراغ افراد جدید، مطمئنم‌ خورشید‌ تا ابد و یک روز این‌رو می‌کوبه‌ تو سرم!
خورشید توی ویلای‌ سه طبقه‌ای که توی شمال کشور بود منتظر آناشید بود؛ آناشید بعد از دو ساعت رسید و مستقیم به طرف اتاق کار آناشید رفت.
قبل از این‌که در بزنه‌ صدای خورشید رو شنید:
- بیا تو!
اول تعجب کرد ولی بعد یادش به دوربین‌‌هایی افتاد که با ظرافت تمام توی این خونه‌ کار گذاشته‌ شده بودن و به راحتی قابل دیدن نبودن.
آناشید اول نگاهی به اتاق که کاغذ دیواری‌های تیره و وسایلی‌ که اکثرا‌ مشکی بودن کرد و بعد به خورشید نگاه‌ کرد.
خورشید رو می‌شناخت، روباهی بود که لباس انسان پوشیده و خلق و خویی‌ مثل گرگ داره؛ آناشید از این خونه‌ متنفر بود و سعی می‌کرد بیشتر اوقات از این‌جا دور بمونه!
خورشید که روبه‌روی پنجره ایستاده بود و به جنگل‌های اطراف نگاه می‌کرد گفت:
- یک ساعت و چهل دقیقه تاخیر... .
برگشت‌ و نگاهی به آناشید کرد و با چهره‌‌ای خنثی ادامه‌ داد:
- دوباره پیش اون دوتا‌ بودی؟!
آناشید نگاهی به صورت گندمی‌ روشن خورشید و بعد به بینی عمل‌ کرده‌ی خورشید کرد؛ خورشید هر کاری می‌کرد که از گذشته‌ش فرار کنه‌ و به لطف عمل‌های زیبایی‌ به این خواسته‌ش هم رسیده بود‌؛ بینی خوش‌فرم و لب‌هایی‌ که داشت خیلی بهش‌ میومد‌ و این‌ها رو مدیون‌ دکتر‌های آمریکایی‌ بود.
آناشید روی یکی از مبل‌هایی که توی اتاق بود نشست‌؛ خورشید گفت:
- یادم نمیاد اجازه داده باشم‌ بشینی‌!
آناشید چشم‌هاش رو توی حدقه‌ چرخوند و گفت:
- بس کن خواهشاً!
خورشید هم نشست و به آناشید زل زد، آناشید این نگاه‌ها رو خوب می‌شناخت‌، خورشید شبیه قاتل‌هایی که قبل از کشتن‌ به مقتول خود نگاه‌ می‌کردن به آناشید نگاه می‌کرد!
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
280

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین