. . .

متروکه رمان باند مافیا | آرامیس بلک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
  2. پلیسی
  3. معمایی
  4. دلهره‌‌آور(هیجانی)
نام رمان: باند مافیا
نام نویسنده: آرامیس بلک
ژانر: مافیایی، هیجانی
زمان رمان: سال ۲۰۲۳
ناظر: @ملکهٔ برمودا
خلاصه:
اون خطرناکه؟ آره! چرا؟ چون هر کاری می‌کنه که باند منحل شده‌ش رو به قدرت برسونه! چون بهش خیانت شده! چون برای دوباره به قدرت رسوندن باند منحل شده‌ش هر کاری می‌کنه! چون خطرناک‌ترین سلاح یاکوزا رو پیدا کرده! چون برعکس تمام کلیشه‌ها، دختری نیست که بخاطر عشق قید هدف بی‌رحمانه‌ش رو بزنه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #11
خورشید گفت:
- احیاناً چیزی رو یادت نرفته؟ خب... باید بگم این‌دفعه‌ آلزایمری‌ بودنت‌ به نفعت‌ بود.
آناشید‌ سری‌ تکون‌ داد و گفت:
- چطور؟!
خورشید لبخندی‌ زد و گفت:
- مهمون‌ داریم.
آناشید سوالی‌ نگاهی‌ به خورشید که داشت از اتاق بیرون می‌رفت کرد؛ طولی نکشید که با مرد جوونی‌ که دست‌ و دهنش‌ رو بسته‌ بودن اومد‌ توی اتاق.
خورشید بعد از اینکه‌ دستبند‌ رو باز کرد به یکی از مبل‌های قهوه‌ای اشاره‌ کرد و گفت:
- می‌تونی بشینی.
و‌ بعد خودش هم کنار آناشید نشست‌ و گفت:
- آقای‌ فرید احمدی، نمی‌خوای بشینی؟
احمدی‌ معلوم‌ بود کلافه‌ شد ولی حرفی نزد و روی مبل نشست‌ ولی سرش پایین‌ بود و به خورشید نگاه نمی‌کرد.
آناشید آروم به خورشید گفت:
- بازی جدیده؟!
خورشید با لبخندی که هنوز روی لبش‌ بود سری به نشونه‌ آره تکون داد.
آناشید که دید خورشید قصد حرف زدن‌ نداره به احمدی گفت:
- تو کی هستی؟
احمدی با این‌که وقتی‌ دست‌هاش باز شد، پارچه‌ای که باهاش‌ دهنش‌ رو بسته‌ بودن باز کرده بود حرفی نزد ولی خورشید گفت:
- سروان فرید احمدی، یکی از سه‌تا پلیس نفوذی‌ توی باند‌... .
نگاهی به آناشید کرد و ادامه داد:
- حالا فهمیدی چرا این‌ دفعه‌ به نفعت‌ بود؟
بعد با تمسخر به احمدی گفت:
- این دفعه‌ هم که موفق‌ نشدین‌...‌ آخه تا کی می‌خواین‌ یکی‌‌یکی افرادتون‌ رو به کشتن‌ بدین!
احمدی عصبی دست‌هاش رو‌ مشت‌ کرد و هم‌چنان چیزی نگفت ولی انگار خورشید از این‌که اون‌رو زجر بده و عصبی‌ش کنه لذت می‌برد چون رو‌ به آناشید گفت:
- همین‌ چند ساعت پیش دوتا از همکارش‌ رو جلوی چشم‌هاش‌ کشتیم‌ ولی هیچ‌‌کاری نتونستن‌ بکنن‌.
آناشید نگاهی‌ به احمدی کرد و از خورشید پرسید:
- چرا همه‌ش سرش‌ پایینه‌؟!
خورشید گفت:
- آخه‌ من حجاب‌ ندارم، برادرمون‌ معذبه‌!
احمدی با صدای آرومی گفت:
- استغفرالله ربی و اتوب الیه.
خورشید گفت:
- ما عربی بلد نیستیم‌ برادر، لطفا برگرد‌ شبکه‌ فارسی!
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #12
آناشید هم که شیطنتش‌ گل کرده بود بود گفت:
- ولی من انگلیسی بلدم... .
خورشید پرید وسط حرف آناشید و گفت:
- منم، البته فرانسوی و ایتالیایی هم بلدم، اگه بلدی به این‌ زبون‌ها حرف بزن‌ تا مثل‌ بلبل‌ بهت جواب بدیم!
خورشید خطاب به آناشید گفت:
- آنا زشته‌ که از مهمونمون‌ پذیرایی نکنیم، من میرم براش از نوشیدنی‌های مخصوصمون‌ بیارم، تو همین‌جا بشین باهاش صحبت کن.
جمله‌ی آخر خورشید حالت امری داشت و آنا با این حالت خیلی خوب آشنا بود و با این‌که حتی نمی‌دونست نوشیدنی مخصوص خورشید چیه سری به نشونه‌ی تایید تکون داد.
احمدی بعد از رفتن خورشید نگاه کوتاهی به آناشید انداخت و بعد سرش رو دوباره پایین انداخت و دست‌هاش رو گذاشت رو صورتش و با صدای آرومی گفت:
- اون اصل‌ کاریه‌ نه؟
آناشید اوهوم آرومی گفت و احمدی پرسید:
- مطمئن باش اگه باهامون‌ همکاری کنی توی دادگاه خیلی به نفعت‌ میشه.
آناشید که از لحن آروم احمدی خسته شده بود گفت:
- فکر نکنم این‌جا دوربین داشته باشه.
احمدی نگاه نامحسوسی‌ به اتاق کرد و به حرف آناشید اعتماد کرد، بعد هم مثل وقت‌هایی که توی کلانتری با بچه‌های کوچیک و با لحن رام کننده‌ای حرف می‌زد به آناشید گفت:
- تو می‌دونی رئیس این باند کیه؟ می‌تونی به من بگی؟!
آناشید سری تکون داد و گفت:
- آره می‌دونم ولی من به اون خ**یا*نت نمی‌کنم... .
احمدی پرید وسط حرف آناشید و گفت:
- اون... منظورت همین‌ دختره‌ی مو مشکیه؟
آناشید گفت:
- فکر می‌کردم نگاهش نمی‌کردی!
احمدی جوری که فقط خودش بشنوه زمزمه کرد:
- فقط یه لحظه نگاهم افتاد!
آناشید گفت:
- ببین اگه بهت لطف کرده و زنده نگهت‌ داشته‌ قدر بدون‌... .
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #13
احمدی نگاه تندی به آناشید انداخت و گفت:
- این جون برای من نیست، اونی که باید بگیره‌ می‌گیره فقط به موقعش، پس نه برای گرفتنش‌ کاری می‌کنم نه برای نگه‌داشتنش‌ التماس!
آناشید شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:
- درسته‌... ولی خورشید هم وسیله‌س برای گرفتن جون‌ها!
احمدی با شک گفت:
- آناشید، خورشید... .
بعد با دست راستش روی مبلی‌ که نشسته بود ضرب گرفت و ادامه داد:
- به نظرت شبیه به هم نیستن؟ می‌دونم که آناشید توی این باند نقش مهمی‌ داره پس حتماً خورشید هم داره؛ اصلا شاید یک نفرن یا شاید هم خواهرن!
آناشید ابروهاش‌ رو به نشونه‌‌ی نه بالا انداخت و گفت:
- نه‌ یک نفر نیستن، خواهر هم نیستن... میشه گفت همکار و شاید هم دوست هستن!
آناشید صدای قدم‌‌هایی رو شنید و خیلی سریع گفت:
- آناشید منم و خورشید هم رئیس این بانده‌... .
بعد انگار که داره به یکی‌ از زیر دست‌هاش نگاه می‌کنه ادامه داد:
- منم با خورشید همکارم پس یعنی منم رئیس دوم این باندم‌!
همون موقع خورشید و ستوان فضلی با یه سینی توی دستش اومدن توی اتاق؛ تنها فرقی که خورشید با چند دقیقه پیشش داشت شالی بود که پوشیده بود.
خورشید سینی رو از فضلی گرفت روی عسلی‌ گذاشت و خودش هم به میزش تکیه داد و گفت:
- گذاشتن دست رو صورت و حرف زدن ایده خوبی بود ولی گفت‌وگو با این مار کبرا نه؛ یکم دیر فهمیدی که کبرا با افعی همکاره‌!
احمدی نگاهی به خورشید کرد و گفت:
- این راهی که داری میری‌ اشتباهه‌، تا دیر نشده برگرد!
خورشید لبخندی‌ زد و گفت:
- انتخاب من، اشتباه من، بهشت و جهنم من به هیچ بنی‌ بشری ربطی نداره!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #14
خورشید به فضلی اشاره کرد و فضلی جلوتر اومد.
احمدی با چشم‌های درشت‌ شده از تعجب به فضلی نگاه می‌کرد.
خورشید گفت:
- می‌شناسیش‌ مگه نه؟ فکر کردین فقط خودتون نفوذی دارین.
احمدی بی‌توجه به خورشید، همون‌طور که به فضلی نگاه می‌کرد گفت:
- چرا؟
فضلی که از خورشید اجازه گرفته بود جواب داد:
- کارم همین بود بود.
- تو دوستم بودی!
- دشمنت بودم تو متوجه نشدی.
- خودم دیدم، بهتبهت تیر زد... .
فضلی با چهره‌ی بدون حالتش حرف احمدی رو قطع کرد و گفت:
- جلیقه ضد گلوله تنم‌ بود.
آناشید نگاهش رو از اون‌ها برداشت و به سینی نگاه کرد؛ دوتا لیوان پر از آب و دوتا قرص نسبتاً درشت سفید و قرمز رنگ رو دید.
خورشید گفت:
- راستی اون دختره که این فلش رو بهش دادی‌‌..‌. .
و بعد فلش‌ کوچیک‌ و مشکی‌ای رو جلوی چشم‌های احمدی گرفت و آخرین امید احمدی برای این‌که قبل از مرگش تونسته باشه کاری رو انجام بده از بین برد‌.
خورشید گفت:
- اسم دختره‌ شیدا مجد بود، راستی می‌دونستی پدرش سرهنگ‌ بازنشسته هست؛ پدرش سرهنگه‌ و تو باند‌های خلافکاری پرسه‌ میزنه.
مایکی تصمیم گرفت نکشتش، گفت ممکنه به درد بخوره، احمق.
خورشید با سر اشاره‌ای به در اتاق کرد و فضلی بلند شد و از اتاق بیرون رفت و مرد طاسی‌ که امروز‌ صبح به خورشید بد و بیراه گفته بود اومد داخل و با اشاره سر خورشید با کلت توی دستش سر احمدی رو نشونه‌ گرفت‌.
خورشید گفت:
- دارم شماره‌ ی پدرت، سرهنگ احمدی رو می‌گیرم‌؛ به عنوان وصیت نامه یا حرف آخر... می‌تونی باهاش‌ صحبت کنی!
احمدی با شک پرسید:
- چرا داری این فرصت رو بهم میدی؟
چهره‌ی خورشید توی هم رفت و احمدی فکر کرد یه دختربچه‌ی مظلوم و ناراحت کنارش نشسته نه یه قاتل خلافکار.
خورشید نجواکنان‌ گفت:
- همه باید فرصت این‌رو داشته باشن که آخرین حرف‌هاشون‌ رو بزنن‌!
خورشید دوباره به قالب یه خلافکار برگشت و با لحنی جدی گفت:
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #15
- فقط یادت باشه اگر در مورد اطلاعاتی که داری صحبت کنی کاری می‌کنم‌ که پشیمون‌ بشی!
احمدی بیخیال گفت:
- تو که دیگه من‌ رو می‌کشی‌... .
خورشید پرید وسط حرفش و گفت:
- قبلش‌ زنت‌ رو جلوی‌ چشم‌هات‌ زجرکش‌ می‌کنم تازه دوتا‌ خواهر هم داری.
احمدی با صورتی که از خشم سرخ شده بود غرید:
- خیلی کثافتی‌.
خورشید ابروهاش‌ رو با شیطنت بالا انداخت و گفت: نچ... آدم‌ها کثافتن‌، من شیطانم!
-می‌دونم آدم نیستی ولی حداقل می‌تونی که ادای آدم بودن رو در بیاری، مگه نه؟!
آناشید به جای خورشید رو به احمدی که این حرف‌رو زد گفت: بسه‌ بابا‌، زودتر‌ زرت‌ رو بزن، قبل مرگت‌ هم آبت‌ رو بخور؛ چیه، فکر کردی این‌جا هم آب نطلبیده‌ مراده، نخیر این‌جا نشونه‌ی قربانی‌ شدنه!
-بفرمائید‌؟
خورشید به ابتهاج نگاه‌ کرد و ابتهاج گفت:
- سلام سرهنگ‌ احمدی؛ اول از همه عملکرد‌ امروز خودتون‌ و مامورینتون‌ رو تحسین‌ می‌کنم، دوم به عنوان یه توصیه بهتون میگم بهتره که بیشتر از این نیروهاتون‌ رو به کشتن‌ ندین، سوم رئیس لطف کردن فرصت چند دقیقه حرف‌ زدن با پسرتون‌ رو قبل از مرگش‌ بهتون‌ دادن.
زانوهای‌ سرهنگ احمدی خم شدن و گوشیش‌ که بعد از دومین‌ جمله ابتهاج روی اسپیکر بود، داشت از توی دست‌هاش می‌افتاد که سرگرد جوونی‌ به اسم متین‌ حبیب‌نیا‌ اون‌رو‌ گرفت.
نیروهای‌ پلیس سعی داشتن تا رد گیرنده‌ تماس‌ رو بگیرن‌ اما این‌کار براشون‌ غیرممکن‌ بود.
ابتهاج گفت:
- جناب سرهنگ، نمی‌خواین چیزی بگین؟
سرگرد متین حبیب‌نیا گفت:
- بهتره جرمتون‌ رو از این سنگین‌تر نکنین‌!
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #16
ابتهاج گنگ به خورشید نگاه کرد؛ خورشید بین‌ جمله‌هایی که برای حفظ کردن به ابتهاج داده جوابی برای این جمله حبیب‌نیا‌ ننوشته‌ بود.
خورشید با اخم رو به ابتهاج‌ زمزمه‌ی کرد:
- خفه شو!
اما ابتهاج نتونست ل*ب‌خونی‌ کنه‌ برای همین‌ گفت:
- نگران‌ جرم‌های ما نباش!
متین حبیب‌نیا‌ گفت:
- نگران جرم‌های شما نیستم، نگران سلول‌های خودمونم که قراره‌ با اومدنتون‌ پرش‌ کنید‌!
آناشید که بلند شده‌ بود و توی اتاق راه می‌رفت انگشت‌ اشاره‌ش رو به علامت سکوت گذاشت روی بینی‌ و لبش‌ و خورشید هم گوشی رو یکم به احمدی نزدیک‌تر کرد.
فرید تصمیم گرفت آخرین فرصت‌ش برای حرف زدن با پدرش و وصیت کردنش رو فدا کنه ولی بتونه‌ اطلاعات کمی رو به صورت رمزی به مرکز برسونه؛ با این‌که می‌دونست ممکنه‌ جمله‌هاش خیلی بی‌ربط بشه و یا این‌که حتی کسی متوجه‌ منظورش نشه گفت:
- زندگی پر رمز و رازی‌ داشتم... .
مکثی کرد و چشم‌هاش رو برای تمرکز بیشتر بست و ادامه‌ داد:
- این هم ماموریت آخرم بود و این... باند‌ هم آخرین شکست من بود... دوتا‌ بچه‌هام بی‌پدر میشن و وقتی بزرگ‌ بشن... رئیس‌ زندگی خودشون میشن، آره پلیس‌ بودن این‌چیزها‌ رو... داره‌!
خورشید با دقت به حرف‌های احمدی گوش می‌کرد ولی معلوم بود که گیج شده، احمدی مطمئن بود تا کسی حرف‌هاش رو ننویسه‌ امکان‌ نداره متوجه منظورش بشه و مافوقش متین‌ حبیب‌نیا تنها کسی بود که از همون جمله‌ی اولش شروع کرد به نوشتن.
خورشید آروم رو به احمدی گفت:
- بسه!
و احمدی سکوت کرد و چند ثانیه بعد مامورین‌ پلیس‌ صدای شلیک‌ گلوله‌ای و بعد از اون طولی نکشید که صدای جیغ یه دختر و بعد از اون صدای احمدی رو شنیدن که گفت شیدا مجد و بعد دوباره صدای شلیکی‌ رو شنیدن‌.
خورشید که محکم‌ بازوش‌ رو گرفته بود به آناشید گفت:
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #17
- نباید جیغ می‌زدی!
آناشید با وحشت نگاهی به ابتهاج‌ کرد و نمی‌دونست چرا به خورشید شلیک کرده!
ابتهاج وقتی احمدی سرگرم صحبت کردن بود و خورشید هم که با دقت داشت به حرف‌های احمدی گوش می‌کرد و حواسش‌ به اون نبود، سر خورشید رو نشونه‌ گرفت و اگر توی لحظه‌ی آخر خورشید خودش‌ رو به سمت احمدی نکشیده بود که بهش گوشزد‌ کنه که وقتش‌ تموم‌ شده، تیر به جای بازوش‌ توی مغزش فرود میومد.
آناشید رفت پیش خورشید و شالش‌ رو دور بازوی خورشید پیچید؛ احمدی اول نگاهی به جای گلوله آناشید که سمت چپ سی*نه ابتهاج بود کرد و بعد بلند شد و رفت کنارش و با دست چپش‌ نبض‌ ابتهاج رو گرفت.
آناشید پرسید:
- مرده؟!
احمدی سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد؛ آناشید گفت:
- چرا می‌خواست تو رو بکشه خورشید؟!
خورشید با بیخیالی گفت: بار اولش نیست، پارسال هم ترمز ماشین تو رو برید و می‌‌خواست تو رو بکشه!
-چی؟!
خورشید بی‌توجه به صدای نسبتاً بلند آناشید به احمدی گفت:
- تو هم خوب از فرصت استفاده کردی‌ها!
خورشید به قرص‌هایی که توی سینی بود اشاره کرد و گفت: این‌جا دوتا قرص هست، یکیش‌ خواب‌آوره و اون‌یکی مرگ‌آور، یکی‌ش رو انتخاب می‌کنی و می‌خوری‌ و اون‌ یکی رو هم آناشید می‌خوره... .
-چی میگی‌ خورشید؟!
- بیا دیگه احمدی، ببین بهت حق انتخاب هم دادم.
آناشید رو به خورشید گفت:
- خورشید بس کن... داری چی‌کار می‌کنی؟!
خورشید با صورتی بی‌حالت به احمدی گفت:
- زود کاری که بهت گفتم رو بکن.
احمدی با نگاهی عاقل اندر سفیهانه به خورشید نگاه کرد و گفت: چرا باید این کار رو بکنم؟
-چون به قول خودت من یه عو*ضی کثافتم‌ و می‌تونم بدترین بلاهای ممکن رو سر خانواده‌ت بیارم.
تازشم‌... تو که از مردن نمی‌ترسی، می‌ترسی؟ اگه درست انتخاب کنی زنده می‌مونی.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #18
احمدی دو دل‌ بود اما چاره‌ی دیگه‌ای جز انتخاب یکی از قرص‌ها نداشت، به طور خوش‌بینانه اگر شانس باهاش یار بود قرص بی‌خطر رو انتخاب می‌کرد ولی به نظرش چنین چیزی امکان نداشت مگر این‌که خورشید بخواد آناشید رو بکشه‌.
احمدی بعد از چند دقیقه قرص قرمز رنگ رو انتخاب کرد و آناشید هم مجبور شد قرص سفید رو برداره.
آناشید قبل از خو*ردن قرص ملتمسانه به خورشید نگاه کرد اما خورشید حتی جواب نگاهش رو هم نداد.
احمدی و آناشید قرص‌هاشون رو با فاصله کمی نسبت بهم، همراه با لیوان‌های آبی که جلوشون‌ بود خو*ردن‌.
آناشید سرش دوران می‌رفت و چشم‌هاش تار می‌دید و بعد از چند ثانیه سرش سنگین شد و روی زمین افتاد.
گلوی‌ احمدی می‌سوخت، احساس می‌کرد توی کوره‌ای از آتیشه‌ و انگار که مواد مذاب خورده؛ طولی نکشید که اون هم چشم‌هاش رو مثل آناشید بست‌.
خورشید که دیگه طاقت نداشت بیشتر از این درد بازوش‌ رو تحمل کنه از اتاق بیرون رفت و داد زد:
- یکی سارین‌ رو خبر کنه.
و بعد رفت توی اتاقی که دکور سفید_کرمی‌ای داشت و از دوتا تخت یک نفره و دوتا کمد و یک آینه‌‌ی قدی و یه پنجره‌ی بزرگ تشکیل شده بود.
توی بیشتر خونه های این اطراف، یه تعدادی از افراد خورشید که اتفاقاً مورد اعتماد خورشید بودن زندگی می‌کردن؛ البته آناشید از این‌ موضوع خبر نداشت چون خیلی این‌جا نبود و بیشتر ترجیح می‌داد که توی آپارتمان‌ خودش باشه.
خورشید دندون‌هاش رو روی هم می‌فشرد که صدای در زدن نرم‌ و آروم‌ سارین رو شنید.
- بیا تو.
در باز شد و دختر بیست و چهار ساله‌ای با چشم‌های براق یشمی اومد داخل و به خورشید سلام کرد و خورشید هم با سر بهش جواب‌ داد؛ سارین‌ به سمت یکی‌ از کمدهای توی اتاق رفت و جعبه‌ی کمک‌های اولیه‌ و یه س×ا×ک آبی‌ رنگ‌ رو در آورد‌.
اول شال‌ خورشید که خونی شده بود رو باز کرد و بعد با قیچی آستین‌ لباس‌ سورمه‌ای رنگ‌ش رو پاره‌ کرد، بعد از این‌که خون‌ها‌ی دور زخم رو پاک‌ کرد به بازوی‌ خورشید بی‌حس کننده‌ی قوی‌‌ای که روی‌ شیشه‌ی اون به اختصار (DH) نوشته شده بود تزریق‌ کرد و بعد با دقت شروع کرد به در آوردن گلوله‌ از بازوی‌ خورشید.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #19
خورشید‌ بعد از این‌که کار سارین‌ تموم‌ شد و دستش رو باندپیچی‌ کرد توی همون‌ اتاق خوابید. آناشید با سردرد‌ چشم‌هاش رو باز کرد و سردرگمی نگاهی به اطرافش‌ انداخت که با جنازه‌ی ابتهاج‌ و احمدی رو به رو شد. اول به دست‌هاش‌ نگاه‌ کرد و بعد اون‌ها رو روی گونه‌ش گذاشت و زمزمه کرد:
- من زنده‌م!
بلند شد و رفت کنار احمدی و اول نبضش‌ رو چک کرد ولی نمی‌زد، فکر کرد شاید زنده‌ست و اون نمی‌تونه درست نبضش‌ رو پیدا کنه، برای همین ضربان قلبش رو هم چک کرد ولی از ضربان هم خبری نبود.
بی‌اختیار از این‌که کنار دوتا جنازه‌ هست جیغ بلندی‌ کشید که باعث شد دوتا‌ از نگهبان‌های هیکلی و خدمتکار‌ مسنی‌ به اسم نوران‌ بیان‌ داخل اتاق.
نوران‌ بی‌حس و خنثی به جنازه‌‌های توی اتاق نگاه کرد و بعد رفت پیش آناشید و کمکش‌ کرد بلند بشه‌، اون دوتا نگهبان‌ هم بدون این‌که چیزی بگن‌ به سمت احمدی و ابتهاج رفتن و منتظر موندن تا آناشید و نوران‌ اول از اتاق بیرون برن‌ و بعد اون‌ها‌ هم پشت‌ سرشون‌ بیرون رفتن‌. بخاطر ادب و احترام‌ نذاشتن‌ اول آناشید‌ بیرون‌ بره بلکه بخاطر‌ ترسی‌ بود که از خورشید و آناشید داشتن.
درسته که آناشید توی این‌ یک‌ سال اخیر که حافظه‌ش رو از دست داده بود خیلی کاری به کار باند نداشت‌ و از لحاظ جذبه و ابهت‌ جلوی خورشید کم می‌آورد ولی اون‌ها می‌دونستن‌ که هر کسی که تحت‌ حمایت رئیسشون‌ باشه حتما جایگاه‌ ویژه‌ای براش‌ داره و برای همین خیلی مواظب رفتارشون‌ بودن!
آناشید از نوران‌ پرسید:
- خورشید کجاست؟
خانم گفتن سارین‌ رو بیاریم‌ پیششون‌ و بعد هم توی اتاق سفید خوابیدن. آناشید اول نفهمید منظور نوران از اتاق سفید چیه ولی بعد یادش افتاد که خورشید این‌جا یه اتاق داشت که برای مواقعی بود که زخمی می‌شد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #20
آناشید نمی‌خواست خورشید رو از خواب بیدار کنه چون می‌دونست‌ وقتی از خواب‌ بیدارش‌ کنن‌ خیلی عصبی میشه‌. آناشید و نوران‌ به سالن‌ طبقه‌ی اول رفتن و خورشید رو‌ دیدن‌ که اون‌جا نشسته‌ و لپ‌تاپش جلوشه و چندتا‌ کاغذ هم توی دستشه‌. خورشید اشاره‌ای به سینی‌ جلوش کرد و گفت:
- ببرش!
نوران‌ جا خورده بود چون فکر می‌کرد خورشید خوابه، چشمی گفت و سینی رو برداشت به طرف سمت چپ پله‌هایی که طبقه‌ها رو بهم وصل می‌کرد رفت.
آناشید قبل از این‌که نوران خیلی دور بشه گفت:
- برای من یه فنجون قهوه‌ی ساده بیارین‌.
‌- بیا این‌جا.
آناشید به خورشید نگاه کرد و رفت روی مبل سورمه‌ای رنگ‌ نشست و به سرامیک‌های سفید کف سالن نگاه کرد.
- تو هم که شدی مثل احمدی!
آناشید با صدای نه چندان آرومی گفت:
- اگه اون قرص خواب‌آور رو می خورد چی؟ از مردن من حتماً خوش‌حال می‌شدی نه؟ مثلا من دوستتم‌!
خورشید بی‌توجه به لحن تند و صدای بلند آناشید با آرامش‌ و خونسردی گفت:
- دوست اونیه‌ که وقتی خودت رو گم کردی اون پیدات کنه!
لبخندی زد و گفت:
- تو نه تنها من‌رو پیدا نکردی، بلکه باعث گم شدنم و سردرگمیم‌ هم شدی، پس تو مقامت از یک دوست برای من خیلی کمتره، این رو یادت باشه!
خورشید جرعه‌ای از شیر کاکائویی‌ که جلوش بود رو نوشید و توی همین حین هم مارال یکی دیگه از خدمتکار‌ها اومد و قهوه‌ی آناشید رو جلوش گذاشت.
- و در مورد کشتنت‌ هم باید بگم خیلی راحت همین‌ الان می‌تونم بکشمت، پس این‌هم‌ یادت باشه که کشتن تو برای من کاری نداره!
آناشید شونه‌ای بالا انداخت و با صدای گرفته‌ای گفت: من که بمیرم... تو تنها تر از اینی که هستی میشی!
- تنها که باشی خوش‌بخت‌ترینی، می‌دونی چرا؟ چون دیگه کسی نیست که ولت... چون دیگه چیزی برای از دست دادن نداری!
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
49
پاسخ‌ها
24
بازدیدها
354

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین