. . .

انتشاریافته رمان انفصال عشق | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
به نام خدا
نام رمان: انفصال عشق
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه
ناظر: @ara.pr.o.o
ویراستار: @ara.pr.o.o
خلاصه:
در این داستان روایت دو خواهر بازگو می‌‌‌شه. خواهرهای دوقلوی همسان؛ ولی با افکار و عقایدی متفاوت! یکی پرچم عشق رو بالا می‌بره و دیگری حتی به این واژه‌ی گنگ اعتقادی نداره؛ اما زندگی.
هیچ‌گاه همیشه اونی که تو می‌خوای نمی‌‌شه، بعضی وقت‌ها هم زندگی دلش کمی شیطنت و بازی می‌خواد و این آغاز مکافات می‌‌شه!


مقدمه:
آیا به خطوط ضربان قلب تا به حال توجه کردی؟ بالا، پایین، بالا، پایین؛ اما اگر به خطی صاف برسد، یعنی پایان زندگی! آری، زندگی یعنی بالا و پایین داشتن، یعنی در گیر و دار زندگی گرفتار شدن و می‌دانی چرا؟ چون همه را عشق در بر می‌گیرد. همانی که می‌گویند سرآغازش از قلب نشات می‌گیرد و حسی گس؛ ولی دوست‌داشتنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #61
پارت شصت

- باید فکر کنم.
زودی گفت:
- معلومه این حق توعه، من هم الان توقع جواب از تو رو ندارم.
حالم حسابی گرفته شده بود و به خاطره پیاده‌روی‌های زیادی هم که داشتیم خسته گفتم:
- میشه برگردیم.
- باشه.
این‌بار نه ذوقی کردم و نه حرفی زدم، انگاری امید درکم می‌کرد که اون هم ساکت درکنارم قدم میزد.
ناهار با این‌که بابت سوپرایز امید بی‌میل شده بودم؛ ولی با دیدن آب‌دوغ خیار اون‌هم محلی اشتهام باز شد و دولپی مشغول خوردن شدم.
در تمام مدت سنگینی نگاه امید آزارم می‌داد و گر می‌گرفتم از نگاهی که مطمئن بودم تماماً عشقه و عاشقانه‌ست.
رنگ به رنگ شدنم که دست خودم نبود؛ ولی انگاری حسابی برای امید یک نوع دل‌بری محسوب میشد که مدام به روی شرم دخترونه‌م لبخند می‌پاشید.
امید با خاستگاری که کرده بود، انگاری خودش رو دراختیارم گذاشته بود و درعوض می‌خواست اختیاردار من بشه. نمی‌دونستم چرا با این‌که به خواسته‌ام رسیده بودم حس اضطراب و ترس داشتم؟
اون چند روزی که روستا بودیم، به من خیلی خوش‌گذشت و باعمه شیرین ‌هم خو گرفته بودم و دل‌کندن از این روستا واسه‌م سخت بود؛ اما من خیلی وقت بود پیرو‌ احساسم نبودم!
به شهر که رسیدیم موندم چی بگم من رو به خونه نبره؟
- خب کجا برم؟
- عام چیز، چیزه عام.
اخمی کرد و حرصی گفت:
- نمی‌خوای آدرس بدی نده مشکلی نیست فقط بگو کجا پیاده‌ت کنم؟
لب پایینم رو گاز گرفتم، الان که به آخرهاش رسیده بودیم نباید خرابش می‌کردم، پس به ناچار گفتم:
- معلومه چی میگی امید؟
پوزخندی زد.
- نه خب(تیز نگاهم کرد) همیشه گیجم می‌کنی!
- بابا اگه من فعلاً آدرس خونه‌مون رو بهت نمیدم بابت اینِ که نمی‌خوام مردم محله پشت سرم حرفی بزنن، خودت که مردم رو می‌شناسی؟ فقط دنبال سوژه‌ان! آخه هنوز هم من در موردت با بابا این‌ها زیاد حرف نزدم.
- ولی تو که گفتی از من واسه‌شون گفتی!
وای سوتی دادم! زودی جمعش کردم.
- خب... خب الان (مثلاً خجول سربه‌ زیر شده آروم گفتم) الان تو به عنوان رئیسم دیگه نیستی.
انگاری خیلی زود با همین چند کلمه‌ام رام شد و لبخندی کج، گوشه لبش نشست و مرموز گفت:
- مگه نسبت‌مون تغییری کرده؟
بازهم بی‌اختیار سرخ شدم و امید سرخوشانه قهقهه‌ای زد و بالاخره تونست از من آدرس خونه رو بگیره.
من رو که به خونه رسوند، از توی ماشین نگاه‌ دقیقی به نمای بیرونی خونه انداخت، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- بابت این چند روز ازت ممنونم! خدانگه‌دار.
سرم رو سمت در چرخوندم که صدای آرومش اومد.
- کی جواب قطعیم رو میدی؟
فرشته؟‌ صدام رو داری؟ می‌بینی؟ منتظره، منتظره جواب من بابت خاستگاریش!
بی‌این‌که طرفش برگردم گفتم:
- شاید دو روز دیگه یا یک هفته دیگه، نمی‌دونم؛ ولی خبرت می‌کنم.
صدای آهش اومد و حس کردم لبخندی زد و گفت:
- مواظب خودت باش.
سرم رو تنها تکون خفیفی دادم و از ماشین پیاده شدم.
همین که در رو با کلید باز کردم و بلافاصله خودم رو داخل حیاط پرت کردم، صدای گاز ماشینش هم اومد که ندا از رفتنش می‌داد، خودم رو به در تکیه‌دادم و نفسم رو فوت مانند به بیرون هدایت کردم.
به سمت خونه رفتم که ستاره با دیدنم خوش‌رو گفت:
- سلام عزیزم! خسته راه نباشی!
نگاهش کردم، تهی از هرحسی، چرا دیگه دلم نیومد بازخم‌زبون زدن‌هام بسوزونمش؟ واسه همین آروم گفتم:
- ممنون.
و طرف اتاقم خسته پا تند کردم و به نگاه متعجب ستاره هم فقط پوزخندی در دل زدم، بیچاره حق داشت اون‌جوری نگاهم کنه، خب آه! با شناختن ذات اصلی مامان نظرم بابت خیلی چیزها عوض شده بود و فهمیدم نباید از روی ظاهر چیزی رو قضاوت کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #62
پارت شصت و یک

روزا وقتی از دانشگاه برگشت و متوجه شد من برگشتم باشوق خودش رو توی اتاقم انداخت و من یکه خورده از این رفتارش فقط بروبر نگاهش کردم و درآنی از لحظه خودم رو توی بغلش درحال چلوندن دیدم وگفت:
- از این به بعد هرجا بری من‌هم باهات میام.
و من چه بی‌رحمانه دوباره خواهرم رو از یاد برده بودم و تمامی حواسم رو روی انتقامی چندساله گذاشته بودم!
حرف‌های روزا بیش‌تر از حس یک دل‌تنگی بود و حدس زدم مشکلی داره و من بایستی واسه هم‌دردی به این تک خواهر بیش‌تر نزدیکش بشم.
حالا که به هدفم رسیده بودم و امید رو تماماً بی‌اختیار کرده بودم، طوری که وقتی گفتم این چند روزه هم نمی‌خوام به شرکت بیام، باحرفم مخالفتی نکرد. ‌شاید فکر می‌کرد اگه باهام مدارا کنه جوابم مثبته؛ ولی... .
میلی به انجام کاری نداشتم و باید هرطوری شده بود پرچم پایان بازی رو بالا می‌دادم؛ اما چطوری خاتمه می‌دادم رو مونده بودم.
اوضاع خیلی عادی می‌گذشت و واسه این‌که امید تمرکزم رو به‌هم نزنه بهش گفتم باهام تا مدتی تماس نگیره و ارتباطی نداشته باشه، دل‌گیر شد؛ اما قبول کرد. خب دست خودمم نبود، این روزها با شنیدن صداش حالی به حولی می‌شدم، یک حس ترس و عذابی عجیب من رو در بر می‌گرفت. تا این‌که شد...‌ .
علی به من پیام داد.
- سلام خانوم، کم پیدایی.
- چیه؟ سگ‌هات آمارم رو دادن؟
- می‌خوام ببینمت.
من که به هدفم رسیده بودم دیگه دلیلی نداشتم با علی هم‌کاری کنم واسه همین جواب دادم.
- کار دارم.
- ای بابا! مگه شریک هم نشدیم؟
- شریک؟ خوبه بهت از همون اول گفتم، ما فقط همسفر هم‌دیگه‌ایم و حال راهمون از هم جدا شده.
- یعنی چی؟
- یعنی بیخیال ما شو، عزت زیاد!
- ببین می‌دونم که با امید سروسری داشتی که توی این راه کمکم کردی. می‌خوام بهت یک چیزی بگم، کاری که قراره با امید بکنم می‌تونه خیلی باب میلت باشه.
کنجکاو شدم و نوشتم.
- مثلاً؟
- این که شرکتش رو ورشکست می‌کنم.
قرار من با دلش بازی کردن بود و آیا لزومی داشت به عزت خانوادگی‌شون هم دست‌درازی کنم؟
ندایی شیطانی از درونم جواب مثبت داد و من نوشتم‌.
- چی‌کار کنم؟
- خوشم میاد عاقلی! فردا به یک بهونه‌ای امید رو به باغ خارج از شهرم بکشون. آدرسش رو بهت میدم فقط تا دو بعدازظهر، زیاد طولش ندی.
- باشه.
از این طریق می‌تونستم حرف‌های شنیدنی جذابی رو هم براش بگم، برای همین به امید زنگ زدم. می‌دونستم الان توی دفترکارش مشغول‌ هست.
- به رازبانو!
- می‌خوام ببینمت.
صدای نفسی که به راحتی کشید رو شنیدم.
- پس انتظار تموم شد بالاخره؟
آره انتظار به پایان رسید؛ ولی حیف که واسه تو چیزهای خوبی به همراه نداره امیدجون!
دوباره صداش اومد.
- امیدوارم خوش‌خبر باشی!
بودم؟ شاید! برای فرشته آره؛ ولی قطعاً برای اون زهرها به ارمغان داشتم!
آدرس و ساعت قرار رو برایش گفتم و از هم‌دیگه خداحافظی کردیم و فردا همه چی تموم میشد.
خودم رو سریع‌تر از قرارمون به آدرس مورد نظر رسوندم، یک باغ‌ویلایی در چندکیلومتری خارج از شهر بود.
از ماشین پیاده شدم و زنگ آیفون تصویری رو که فشردم، انگاری من رو دیدن که بی‌هیچ حرفی صدای تیک باز شدن در اومد و به داخل رفتم.
اولین حس، وحشت بود که به من تزریق شد. چه‌ها توی این باغ قراره بشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #63
پارت شصت و دو

باقدم‌هایی به ظاهر محکم باغ رو گذروندم تا دری رو دیدم، هرچند ته دلم می‌گفت حماقته که به علی اعتماد کردم؛ ولی...
هرکول‌ها با دیدنم دونه دونه کنار می‌رفتن تا بالاخره خود نحسش رو دیدم.
- سلام عرض شد، پس امیدخان کجاست؟
سرد جواب دادم.
- بهش گفتم بیاد، من زودتر اومدم.
لبخندی زدو سر به تایید تکون داد، از اضطرابی که داشتم گلوم خشک شده بود و گفتم:
- آشپزخونه کجاست؟
باانگشت اشاره و چشم و ابرو اومدنش فهمیدم کجا قرار داره، پس بی‌هیچ حرفی سمت آشپزخونه رفتم تا کمی حالم رو با آب خوردن بهتر کنم.
چند دقیقه‌ای روی صندلی پشت میز توی آشپزخونه نشستم و به مشتم که ناخودآگاه می‌لرزید نگاه کردم، چندبار مشتم رو بازوبسته کردم؛ اما لرزشش کم نشد و درآخر کلافه پوفی کشیدم و سمت علی رفتم.
باصدای دادی که از امید بود، فهمیدم که بالاخره رسیده، پس این‌بار محکم‌تر پا به زمین کوبیدم که از صدای قدم‌هام متوجهم شد و اخمو طرفم چرخید که با دیدنم یکه‌ای خورد و با بهت لب زد.
- راز؟!
پوزخندی زدم و حال قسمت آخر بازی به نمایش گذاشته میشد.
یک‌باره با نگاهی که بین من و علی چرخوند اخمی وحشتناک کرد و داد زد.
- این‌جا پیش این مردیکه چه غلطی می‌کنی؟
علی با لذت به ما نگاه می‌کرد، چون قبلاً گفتم که می‌خوام حرف‌هام رو به امید بزنم و بعد امید دراختیار تو.
حرصی پره‌های بینیم گشاد شد و فکم منقبض شده سمتش رفتم و دوباره پوزخندی زدم.
- یواش یواش امیدجون!
اخم‌هام رفت توهم و داد زدم.
- می‌خوای بدونی این‌جا چی‌کار می‌کنم؟ باشه بهت میگم.
باغم نالید‌.
- به من بگو دارم کابوس می‌بینم!
خنده هیستریکی تحویلش دادم و غریدم.
- بیدار بیداری امید جون! ببین من رو، مگه نیومدی جوابت رو بگیری؟
امید داد زد و سمتم خیز برداشت که جیغ زدم.
- یک قدم دیگه برداری این ویلا رو روی سرت خراب می‌کنم!
آروم‌تر گفتم:
- تو چی پیش خودت فکر کردی هان؟ این که من عاشق تو میشم؟ نه جونم! (باتاکید) من دل نمیدم واسه آدمی مثل تو! آخه تو چی داری که جرئت کردی از من خاستگاری کنی؟ وقتی لیاقت عشق فرشته رو نداشتی یعنی لیاقت (بلندتر) هیچ عشق دیگه‌ای رو نداری!
امید با بهت و ناباوری لب زد.
- فرشته!
- هه! آره فرشته، کسی که به خاطره (باتاکید) تو، الان سینه قبرستون خوابیده و باعذاب مرد؛ ولی؛ ولی الان دیگه راحت شد و به آرامش ابدی رسید می‌دونی چرا(باجیغ) چون من انتقامش رو گرفتم!
دوبار پلکش پرید و قدمی به عقب تلو خورد.
- چیه؟ ساکتی؟ (جیغ)دِ یک چیزی بگو!
شکست و تیزی تیکه‌های شکسته‌ش انگاری اون رو سوزوند که با اشک داد زد.
- فرشته به خاطره من نمرده! راز تو چی‌کار کردی؟!
- چرا، چرا، چرا! فرشته رو تو کشتی نامرد! اون به خاطره شکستی که از احساسش نسبت به توعه بی‌لیاقت خورد خودش رو کشت!
- نه راز، چرا نمی‌خوای بفهمی؟ عشق فرشته یک‌طرفه بود، هرچی بهش گفتم بیخیالم بشه نشد، این‌که ضعیف بود و خودکشی کرد تقصیر منِ؟
از دادهایی که به سرهم می‌کشیدیم به نفس زدن افتاده بودیم و من پوزخندی زدم و آهسته لب زدم.
- آره تقصیر توعه! می‌تونستی لااقل کمی مراعاتش رو بکنی؛ ولی تو نخواستی!
اخم‌هام توی هم رفت و دوباره خشن و پر نفرت غریدم.
- و حالا بکِش امیدخان! درد عشق یک‌طرفه رو بکِش!
امید ناباور سرش رو به نفی تکون داد که علی کف زد و آهسته سمت‌مون اومد.
علی: نمایش خوبی بود؛ ولی دیگه کافیه.
نگاه من و امید فقط روی هم بود، من حالا تهی از هرحسی و امید... .
علی رو به من گفت:
- بهتره دیگه مارو با شازده تنها بذاری.
بی‌این‌که نگاهش کنم خیره به امید سرم رو کمی بالا گرفتم و مغرور نگاهش کردم، نیم‌نگاهی به اطراف کردم و سمت در خروجی رفتم.
امید نه حرفی زد و نه دنبالم اومد و اون هنوز توی بهت دست و پا میزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #64
پارت شصت و سه

به محض این‌که وارد باغ شدم قلبم تیری کشید که بادرد دست روی سینه چپم گذاشتم. چرا دردش با دردهای دیگه فرق داشت؟
راه تنفسم غبار گرفت و نفس کشیدنم سخت و کش‌دار شده بود.
به عقب چرخیدم و نگاهی به داخل سالن انداختم، بی‌اختیار دوباره داخل رفتم. نتونستم بیخیال امید بشم و اون رو میون این گرگ صفت‌ها تنها بذارم.
از پله‌ها بالا رفتم که علی و سگ‌های محافظش روبه‌روم با فاصله قرار داشتن، البته علی روی صندلی راحتی نشسته بود و چندتا از هرکول‌ها داشتن،‌ بادیدن رفتارشون چشم‌هام گرد شد! اون تیکه گوشتی که زیر دست و پاهاشون داره به باد کتک گرفته میشه امید نیست؟!
عصبی خواستم سمت‌شون برم؛ ولی با حرف علی سرجام ثابت ایستادم.
- خب این‌‌هم تاوان کسی که روی حرف من، حرف بزنه(امید نیمه بیهوش و خونی روی زمین افتاده بود) به نفعته زودتر پای اون کاغذ رو امضا کنی تا قبل این‌که پلیس‌ها متوجه جنس‌ها بشن، تو برگ برنده منی امید‌ و من اصلاً بیخیال برگ برنده‌هام نمیشم.
دستم رو روی دهنم گذاشتم تا هینی که از تعجب کشیدم رو خفه کنم.
یعنی علی یک قاچاقچی بود؟! امید برای همین باهاش قراردادی نمی‌بست؟ وای راز تو چی‌کار کردی؟
ترس بود یا هرحس دیگه‌ای فقط زودی اون باغ لعنتی رو ترک کردم، باید کمک می‌گرفتم وگرنه اون‌ها به حتم امید رو می‌کشتن و من اصلاً حتی همون اول بازی هم راضی به مرگ امید نبودم.
نمی‌دونستم کجا برم و پیش کی؟ بابا؟ نه! اون اگه بفهمه من چی‌کار کردم تا عمر داره نگاهمم نمی‌کنه، پس به ناچار دوباره به امیر و ‌ماهان پناه آوردم.
امیر با شنیدن حرف‌هام عصبی شد و سمتم حمله کرد که ماهان زودی بینمون قرار گرفت و مانعش شد و هم‌زمان که سعی داشت امیر رو آروم کنه روبه من باناباوری گفت:
- تو چی‌کار کردی؟!
امیر سعی داشت ماهان رو پس بزنه؛ ولی وقتی دید ماهان مثل زالو بهش چسبیده کلافه داد زد.
- آخه احمق! چرا همچین غلطی کردی که حالا مثل خر توش گیر کنی؟
باگریه دست‌هام رو از بالا به پایین پرت کردم و گفتم:
- امیر الان وقت این حرف‌ها نیست!
امیر حرصی دندون روی هم سابید و ماهان رو هل داد و گفت:
- هردوتون ابلهین! گند زدین به زندگی‌تون!(کمی مکث) میرم ببینم میشه یک غلطی کرد یا نه؟
و عصبی از دفتر کارش خارج شد. ماهان چنگی به موهاش زد و گفت:
- حرف‌هاش حق؛ ولی ای کاش سرزنش لحنش رو برداره!
ناله‌ای کردم و مضطرب دست‌های مشت شده‌ام رو جلوی دهنم گرفتم و بی‌قرار طول اتاق رو طی می‌کردم.
امیر فرم لباس‌هاش رو با لباس معمولی عوض کرده بود و اخمو گفت:
- می‌ریم کلانتری، باید موبه‌مو حرف‌هایی که شنیدی رو به سرگرد مطیع بگی.
نیم‌نگاهی به ماهان کرد و دوباره روبه من گفت:
- با کلانتری تماس گرفتم و گفتن که خیلی زود باید خودمون رو به اون‌جا برسونیم. از اون مردکی که تو گفتی هرکاری از دستش برمیاد.
ماهان: پس چرا فس‌فس می‌کنین؟ بریم دیگه.
به دنباله حرفش از رستوران خارج شدیم.‌ امیر بیچاره جورکش ما شده بود. اول ماهان و حالا من!
خیلی می‌ترسیدم که بابا بفهمه گل‌دخترش چه‌کارها که نکرده و با این‌که ترسم نابه‌جا بود؛ اما خب این روزها خیلی مضطرب شده بودم و پیشامد هرکاری رو می‌دادم.
کارها سریع انجام شد و سرگرد مطیع بعد این‌که فهمید راجع به چه کسی دارم حرف می‌زنم و الان یک گروگان‌‌گیری صورت گرفته سریع با مافوقش ارتباط گرفت و قرار شد، قبل این‌که اتفاقی بیوفته به اون محل حمله کنن. انگاری علی تاره‌‌کار بود که هنوز پرونده‌ای واسه‌ش تشکیل نشده بود.
هرچی به سرگرد اصرار کردم همراهشون برم، قبول نکردن و حتی گفتم فقط توی ماشین منتظر می‌مونم؛ اما درآخر شاکی شده سرم داد کشید که ماهان دستم رو گرفت و همراه خودش سوار ماشین امیر شدیم.
حق هم بود، قرار بود یک حمله صورت بگیره حضور من فقط کار رو براشون سخت‌تر می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #65
پارت شصت و چهار

باهق‌هق گفتم:
- امیر خواهش می‌کنم! از دور فقط.
امیر: راز می‌فهمی چی داری میگی؟
ماهان که بی‌قراری‌های من رو دید روبه امیر گفت:
- خب از دور که متوجه‌مون نمیشن، امیر نمی‌بینی حالش رو؟ داغونه!
امیر: جفت‌تون کم دارین!
پوفی کشید و گفت:
- فقط از دور.
لبخندی بین اشک‌هام زدم و آدرس رو به امیر دادم تا سریعاً قبل پلیس‌ها برسه.
با هر شلیکی که معلوم نبود کدوم یک از طرفین تیراندازی می‌کنه بدنم یخ میزد و بیش‌تر می‌لرزید، طوری که امیر نگران سمتم چرخید و گفت:
- می‌خوای برگردیم؟ پلیس‌ها کارشون رو خوب بلدن‌ها.
سرم رو به نفی همون‌طور که به روبه‌رو خیره بودم بالا پرتاپ کردم و گفتم:
- می... می‌خوام مطمئن بشم که سالمه!
امیر سرش رو به تاسف تکون داد و ماهان که صندلی جلو نشسته بود آهی کشید.
نمی‌دونم چه‌قدر صدای تیراندازی و دادوهوار بود، فقط این رو می‌دونستم که قلبم خیلی بی‌قراری می‌کرد و اصلاً دلم نمی‌خواست بلایی سر امید بیاد.
شاید نیم ساعت و یا یک ساعتی زمان برد که همه‌جا آروم شد و بااصرار من که گفتم بریم پیش‌شون، امیر گفت که نه و برای احتیاط بیش‌تر اجباراً ده دقیقه‌ای رو صبر کردیم.
چند آمبولا‌نس بین ماشین‌های مامورها بود و سربازها افرادی رو دست‌بند زده سمت ماشین‌هاشون هدایت می‌کردن، هرچی سرچرخوندم امید رو ندیدم و برای این که دلم آروم بگیره اول سمت آمبولقانس‌ها پرسه زدم که خداروشکر امید بین مجروح‌شده‌ها نبود.
سرگرد مطیع که حالا جلیقه مشکی ضدگلوله تنش بود، با دیدن‌مون چشم‌هاش گرد شد و عصبی و متعجب گفت:
- مگه نگفتم حق اومدن به این‌جا رو ندارید؟!
امیر شرمنده سرش رو انداخت پایین و ماهان هم مثل من باچشم دنبال امید می‌گشت.
بی‌طات و بدون این‌که کسی به سوالش جوابی بده گفتم:
- جناب‌سرگرد! امید... امید رو نمی‌بینم!
خشن با مکثی نگاه‌مون کرد؛ ولی وقتی نگاه منتظرمون رو دید نفسش رو فوت مانند بیرون داد و باصدای آروم‌تری گفت:
- متاسفانه قبل‌از این که مجرمین دست‌گیر بشن، گلوله‌ای به سر گروگان اصابت کرده و برای همین زودتر از بقیه راهی بیمارستان کردیمش.
مات و مبهوت به لب‌های سرگرد زل زده بودم، امید... امید!
یک‌دفعه چشم‌هام سیاهی رفت که ماهان سریع من رو از پشت توی بغلش گرفت.
- عه! راز خوبی؟
ولی من سرگیجه و سردرد داشتم و خیلی زود وزنم روی دست‌های ماهان افتاد و دیگه چیزی نفهمیدم.
بوی تند الکل به مشامم خورد و آروم چشم‌هام رو باز کردم که سقف سفید به چشمم خورد، نگاهی گیج به اطراف اتاق انداختم که دیدم اتاق، اتاق من نیست!
اخمی کردم و خواستم از جام بلند بشم که سوزش عمیقی روی پوست دستم حس کردم و با سر چرخوندن سمتش فهمیدم سرُم به من وصل کردن؛ اما چرا؟
ناگهان همون‌طور که به قطراتی که از سرُم می‌چکید، خیره بودم، تمام صحنه‌ها و درآخر خبر شوم سرگرد برام یادآوری شد که اولین واکنشم جیغ بود.
طولی نکشید اتاقم پرشد از پرستار که سعی داشتن آرومم کنن، یکی‌شون چندسیلی آروم به من زد شاید به خودم بیام؛ ولی وقتی دیدن هم‌چنان مثل دیوونه‌ها خودم رو تکون میدم و جیغ می‌کشم یکی از اون‌ها که انگاری سرپرستار بود، داد زد که به من آر‌ا‌م‌بخش تزریق کنن و خیلی زود آمپولی به سرُمم تزریق کردن که رفته رفته پلک‌هام دوباره سنگین شد و بدنم سست، تقلاهام کم شد و دوباره به عالم خواب و بیداری رفتم.
لای‌ پلک‌هام رو که باز کردم این‌بار توی اتاق تنها نبودم و روزا کنارم نشسته بود، صورتش رنگ پریده بودو چشم‌هاش سرخ!
لب زدم.
- آب.
که متوجه بیداریم شد و زودی واسه‌م از توی یخچال آبی خنک فراهم کرد.
چند جرعه از آب رو که خوردم حالم کمی بهترک شد و هم‌چنان روی تخت دراز کشیده بودم که روزا گفت:
- خوبی؟
- کی تورو خبر کرد؟
- آه ماهان زنگ زد بهم، اجازه نمی‌دادن نامحرم بالا سرت باشه.
نگاهش نمی‌کردم و خیره به دیوار بودم که مثل تلوزیونی لحظه‌های دست‌گیری مجرم‌هارو نشونم می‌داد.
- پس باباهم فهمید!
- نه نذاشتم چیزی بفهمه (با مکث و نگرانی)راز چرا این کار رو کردی؟
- می‌خوام تنها باشم.
خیره نگاهم کردو وقتی دید حال بازجویی شدن رو ندارم نفسش رو باحرص بیرون داد و از اتاق خارج شد.
که همون‌لحظه هق‌هقم بالا رفت و گذاشتم آزادانه اشک‌هام روی گونه‌هام رو خیس کنن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #66
پارت شصت و پنج

فقط حس ترس داشتم، اگه امید می‌مرد چی‌کار می‌کردم، اگه بلایی سرش بیاد! حتی ممکن بود علی من رو هم لو بده و بگه که باهاش هم‌کاری کردم، هرچند که اصلاً نمی‌دونستم قراره چنین اتفاقی بیوفته و هویت اصلی علی چیه؟ اگه بابا بفهمه چی؟ حتماً من رو طرد می‌کنه.
انگاری سرُمی که به من وصل بود قوت بهم داد که کم‌کم از جام بلند شدم و تلوخوران سمت در رفتم، بیرون اتاق روزا روی صندلی‌های انتظار نشسته بود و پاروی‌پا انداخته بود. وقتی متوجه‌ام شد سریع با حول و ولا سمتم خیز برداشت و گفت:
- چرا اومدی بیرون؟
بی‌حال گفتم:
- می‌خوام برم.
سرم هنوز کمی گیج می‌رفت و دستم روی دیوار تکیه زده بودم که گفت:
- کجا؟ حالت خوب نیست!
عصبی با بغض گفتم:
- قبرستون! فقط می‌خوام برم.
صدای ماهان بلند شد که سمت‌مون میومد.
- راز بهتری؟
مظلوم سمتش چرخیدم و گفتم:
- می‌خوام برم بیرون!
ماهان نیم‌نگاهی به روزا انداخت که روزا بااخم گفت:
- همش حرف خودشه! اصلاً هرکاری می‌خوای بکنی بکن!
و با کفش‌های پاشنه‌دارش تق‌تق کنان از ما دور شد که ماهان متاسف گفت:
- راز لج نکن.
- کارهای ترخصم رو انجام میدی؟
وقتی اصرارم رو دید پوفی کشید و دودل نگاهم کرد، درآخر تسلیم شده گفت:
- خیله‌خب، باشه.
- امیر کجاست؟
- آه ساعت مرخصیش تموم شده بود، به اون‌ نیاز داشتن.
- اون بیچاره رو هم از زندگی انداختم!
لبخندی تلخ زد و گفت:
- درست میشه راز! درست میشه.
دوباره چشمه اشکم جوشید و بابغض گفتم:
- حالش چطوره؟
- تو همین بیمارستان.
اشک‌هام رو باپشت دست‌هام باضرب پاک کردم، فینی کردم و گفتم:
- واقعاً؟! خب... خ... خب بریم پیشش دیگه!
بازهم متاسف نگاهم کرد و درآخر با آهی که کشید گفت:
- فقط از پشت پنجره میشه اون رو دید.
هقی زدم و گفتم:
- پس هنوز هم حالش بده؟
سرش رو به نفی تکون داد.
- دکترها میگن سطح هوشیاریش افت کرده و باید دعا کنیم به اغما نره.
خواستم بیوفتم که ماهان باز سمتم خیز برداشت که کف دستم رو بالا آوردم و لب زدم:
- می‌خوام ببینمش.
- راز!
بابغضی که صدام رو گرفته و کم‌رنگ می‌کرد داد زدم:
- من رو می‌بری یانه؟
پوف کش‌دار و حرصی کشید و چشم‌غره‌ای بهم رفت که عصبی راهی رو پیش گرفتم، بالاخره که توی همین بیمارستان بستری بود و می‌تونستم پیداش کنم. صدای کلافه ماهان بلند شد.
- اون طرفی نیست.
نفسی با فشار بیرون دادم، حتماً باید لج کنم که به حرف‌هام گوش کنن.
اصلاً باورم نمیشد اون تیکه گوشتی که سرش باندپیچی و زیر چندین سیم و دستگاه خوابیده امید باشه، بادیدنش علاوه بر ترس، عذاب‌وجدان گرفتارم کرد که باز هم قلبم تیر کشید و باقیافه‌ای که از درد مچاله شده بود به سینه چپم چنگ زدم و آخ ریزی گفتم؛ ولی ماهان متوجه نشد و بازهم تیزی این درد نوعش خیلی فرق داشت، جنسش روحمم آزرده می‌کرد.
لب زدم:
- می‌خوام تنها باشم.
ماهان هم خوب حالم رو درک کرد و رفت که من موندم و امیدی روی تخت که فرقی باجنازه‌های نیمه‌موت نداشت و سدی شیشه‌ای که مانع از تماس مستقیم‌مون میشد.
باگریه و هق‌هق گفتم:
- امید!... ام... امید!
نتونستم حرفی بزنم و فقط اسمش رو صدا می‌زدم تا شاید امیدی توی دلم سرازیر بشه و از این حس وحشتناکی که دامن‌گیرم شده بود و به ‌من حسی شوم القا می‌کرد، رهایی یابم؛ ولی فقط درد بود و ترس، عذاب وجدانی که تابه‌الان خفته بود و یک‌باره بیدار شده بود، وحشتی که تک‌تک سلول‌هام رو دربرگرفته بود.
هیچ دردی بدتر از درد عذاب وجدان نیست، چون خودت به خودت و روحت صدمه می‌زنی و امان از اون روز!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #67
پارت شصت و شش

ده دقیقه‌ای فقط خیره از پشت شیشه نگاهش می‌کردم و دست راستم روی شیشه تکیه زده بود.
آب بینیم روون شده بود و فین فینم با صدای هق‌هقم درآمیخته بود. تا این‌که روزا سمتم اومد و نگران گفت:
- آبجی، عزیزم! قربونت برم! گریه‌ت هیچ کمکی به اون که روی تخت خوابیده نمی‌کنه.
صورتم خیس اشک بود و قطرات اشک از زیر چونم می‌چکید و شالم رو نم‌دار کرده بود.
- به‌خاطره من روی اون تخت روزا!(سکسکه) من مسببشم!
دستش رو روی شونه‌م گذاشت که هق‌هقم زیادتر شد و چشم بسته پیشونیم رو روی شیشه گذاشتم، نالیدم.
- درد دارم! قلبم درد می‌کنه روزا!
و من غافل از این بودم که روزی خواهرکم هم این درد مشترک رو به جون کشیده بود و آیا این ارثی بود؟
- بیا بریم خونه، توکه نمی‌خوای بابا و ستاره مشکوک بشن؟
الان دیگه هیچی واسه‌م ارزش نداشت، اگه بابا من رو طرد هم می‌کرد حقم بود و حال فقط می‌خواستم امید طوریش نشه و بهوش بیاد. ترس و ‌عذابی که داشتم من رو از پا می‌خواست دربیاره و من چه‌قدر الان محتاجم! محتاج دعا و دستی شفابخش که امید رو بهوش بیاره و حیف!
با صدای قدم‌هایی، روزا به عقب چرخید و زودی زیر گوشم پچ زد.
- روزا مثل این‌که از فامیل‌هاشه، باید بریم تا شک نکردن.
مهم بود؟ نه؛ ولی اجبار بود که برم و من هیچ حوصله سوال و جواب رو نداشتم.
بی‌رمق که چرخیدم زنی تپل باقدی متوسط دیدم که از سرخی چشم‌هاش متوجه شدم می‌دونه چه اتفاقی افتاده و انگاری خیلی وقت بود باخبرش کرده بودن، چون به جای زاری و شیون کردن متعجب داشت مارو نگاه می‌کرد.
قبل این‌که کنجکاویش به زبونش برسه روزا دستم رو کشید و به دنباله‌ش تلوخوران راه افتادم.
خودم رو روی تخت پرت کردم و روزا نگران من رو تنها گذاشت تا به ستاره که دل‌واپس حال‌مون بود برسه و جوابی دروغین بهش بده.
سرم روی بالشت بود و تا توان داشتم جیغ کشیدم و مشت کوبیدم و هیچ حالم خوش نبود، عذاب وجدانم زیادی بود و می‌خواستم این قلبی که گاه و بی‌گاه از درد نفسم رو می‌برید رو از سینه دربیارم و جلوی سگ پرتش کنم؛ اما...
خداروشکر انگاری دل خداهم واسه‌م سوخته بود که بابا شب که برگشت خونه، چون من بی‌حال خوابیده بودم، متوجه حالم نشده بود و صبحی هم قبل طلوع خورشید از خونه بیرون زد چون ماموریتی برای زیردست‌هاش به وجود اومده بود که اجباراً باید به فعالیت و روند حرکت‌شون نظارت می‌کرد. ماموریت خارج از شهر، طرف‌های بندرامام‌خمینی بود، واسه همین نصفه‌های شب که فقط چشمم بسته بود متوجه باز شدن در اتاق شدم و حتی توان این‌که پلک‌هام رو نیمه باز کنم رو هم نداشتم، بوی عطرش که به مشامم خورد فهمیدم باباست و با ب×و×س×ه‌ای که روی پیشونیم نشوند، متوجه شدم بازهم یک ماموریت دیگه داره و می‌خواد از عیالش خداحافظی کنه. بابا که رفت آروم لای پلک‌هام رو باز کردم و واسه بار دیگه‌ام از خدا بابت این‌که هوام رو داشت تشکر کردم، چون قطعاً که بابا اگه متوجه حالم میشد مثل سری قبل بی‌خیال از کنارم نمی‌گذشت و تا ته و توه ماجرا رو درنمی‌آورد، ول‌کنم نمیشد و من هم که... .
صبحانه رو مثل این چند روز، روزا واسه‌م توی یک سینی آورد که پسش زدم. تمام طعم‌های خوراکی‌ها واسه‌م مزه زهر می‌داد، به همون تلخی و یا شاید بیش‌تر!
نزدیک‌های غروب بود، روزا تازه امروز بااصرارهای من به دانشگاهش رفت، وگرنه می‌خواست هنوز هم وردل من باشه تا حالم بهتر بشه. اون نمی‌دونست تنها زمانی حال روحیم خوب میشه که امید بهوش بیاد و اون چشم‌های لعنتیش رو باز کنه؟
دلم به خاطره غروب گرفته بود و نفس کشیدن واسه‌م سخت شده بود، نتونستم دیگه دراز کشیده باشم و دیوانه‌وار باحالی زار توی اتاق راه رفتم، دست‌هام رو کلافه روی سرم گذاشتم و سرم رو هم کمی به عقب مایل کردم و هم‌چنان راه می‌رفتم، نه! حالم بهتر نمیشد و داشتم دیوونه می‌شدم، دلم می‌خواست داد بزنم، چرا غروب‌ها این‌قدر دل‌‌گیر میشد؟
می‌دونی، روزی آسمون دل‌داد و معشوقش دلش رو گرفت و دل‌پس نداد، از اون روز آسمون به بهونه غروبش دل خیلی‌هارو می‌گیره تا شاید بتونه تلافی کنه و شاید آسمون هم بغض داره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #68
پارت شصت و هفت

ناگهان چشمم از توی آینه به خودم افتاد و مکث کردم، کی این‌قدر پست شده بودم؟ حالم از خودم به‌هم می‌خورد و انگاری باخودم قهر کرده بودم، حس جنون به من دست داد که عطر روی کمدم رو چنگ زدم و سمت آینه پرتاب کردم که به هزاران تیکه تبدیل شد. ‌ صدای شکستن امید از این هم بیش‌تر بود!
در اتاق با ضرب باز شد که ستاره رو دیدم، جیغ زدم.
- بیرون!
اول چشم‌هاش از دادم گرد شد؛ ولی زود به خودش اومد و عصبی سمتم اومد، روبه‌روم ایستاد و باصدای بلندی گفت:
- چته راز؟ این کارهات چه معنی میده؟
و با دست به تیکه‌های ریز شده آینه که هم روی کمد و هم روی زمین پخش شده بود اشاره کرد.
دوباره جیغ کشیدم.
- به تو چه! (اشک‌هام سرازیر شد و با کف دست به سینه ستاره می‌کوبیدم که به عقب تلو می‌خورد) به تو چه!
ناگهان مچ دست‌هام رو گرفت و کمی فشرد و غرید:
- چرا این‌طوری می‌کنی؟ نه تو حرفی می‌زنی و نه روزا جواب درست و حسابی تحویلم میده.
- اصلاً تو کی هستی هان؟ که من به تو جواب پس بدم؟!
من رو سمت تخت هل داد که سعی کردم دست‌هام رو از مشتش بیرون بکشم؛ ولی انگار هم اون از حرص زورش زیاد شده بود و هم من بابت روحیه‌م ضعیف شده بودم که نتونستم مچ‌های دست‌هام رو آزاد کنم، زیرلب غر می‌زدم که ولم کن؛ اما اون من رو روی تخت پرت کرد و بازوهام رو گرفت و کمی تکونم داد، تیز نگاهم کرد و غرید.
- با من مشکل داری درست؛ ولی ببین، داری خودت رو نابود می‌کنی راز!
پوزخندی زدم و باصدایی که از جیغ و ضجه‌هام گرفته شده بود گفتم:
- تو که باید از خدات باشه ضعفم رو می‌بینی!
صورتش از غم آویزون شد و کنارم نشست، سرم رو بین دست‌هاش گرفت و نرم و آروم گفت:
- راز من هیچ‌وقت قصد و نیت بدی نداشتم، بابت پا گذاشتن به این خونه و خانواده، من فقط می‌خواستم یک خانواده داشته باشم همین! (بابغض) اگه وجود و حضور منِ که این‌قدر داغونه‌ت کرده (کمی مکث) باشه، پس من از این‌جا میرم.
درد من که اون نبود، بود؟ همون‌طور که سرم بین دست‌هاش بود هق‌هق کردم و اون من رو به سمت خودش کشوند و سرم روی سینه‌ش نشست. یک دستش رو دور کمرم حلقه کرد و با دست دیگه‌ش یک طرف صورتم رو لمس می‌کرد، دستم رو روی دستش که گونم رو قاب گرفته بود گذاشتم و کمی سرم رو بیش‌تر به سینه‌ش فشردم که محکم‌تر بغلم کرد.
چه‌قدر بوی خوبی می‌داد! چه‌قدر بوی... مادر رو می‌داد!
فقط هق زدم و ستاره گذاشت تا توی بغلش آروم بشم، اون‌قدر زار زدم که پلک‌هام سنگین شد و به خواب رفتم.
باحس نوازشی که روی سرم کشیده میشد به سختی چشم‌باز کردم که نور چراغ اتاق مستقیم توی دیدم قرار گرفت و چشمم رو زد که با اخمی فوری بستمش، صدای ملایم روزا اومد.
- پاشو خواهری جونم! شام حاضره.
چشم بسته و بااخم گفتم:
- نوش، نمی‌خوام.
ناگهان لحن صداش دیگه از حالت ملایمش خارج شد و عصبی غرید.
- یالا پاشو ببینم! از دیروز ظهر لب به هیچی نزدی، مجبورت می‌کنم که امشب شام رو بخوری، پاشو!
خواستم به تهدیدها و خط و نشونش هم‌چنان بی‌توجه باشم که یک‌دفعه دستم رو وحشیانه کشید که ترسیده و شوکه چشم‌هام بی‌اختیار باز شد و به روزا که حق به جانب نگاهم می‌کرد زل زدم.
- وحشی! دستم رو کندی!
پوزخندی زد و گستاخ گفت:
- حقت هست! حالا پامیشی یا با گیس‌کشی تو رو از این اتاق بیرون ببرم؟
دندون روی هم سابیدم.‌ اصلاً حوصله یکی به دو کردن باکسی رو نداشتم، اعصابم رو حسابی خط‌خطی کرده بود؛ اما جرئت مخالفت باهاش رو هم نداشتم. ازش برمی‌اومد که موهام رو بکشه و کشون‌کشون من رو سمت آشپزخونه ببره، ذاتاً نه توان درد دیگه‌ای رو داشتم و نه رمقش در حد من بود.
پس کلافه پوفی کشیدم و چشم‌هام حس می‌کردم پف داره، روزا با پیروزی نگاهم کرد و همراهم از اتاق خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #69
پارت شصت و هشت

در سکوت شام بین ما خانوم‌ها خورده شد و بعد این‌که فقط محض دهن بستن روزا چندلقمه به زور از گلوم پایین دادم، بی هیچ حرفی از پشت میز بلند شدم و به حیاط خودم رو رسوندم.
به ماه زل زده بودم و دستم رو روی سینه چپم چندبار آروم زدم تا شاید ضربانش عادی بشه؛ ولی به طور غیرعادی تند میزد.
بغضی وحشی من رو گرفته بود و حالم نسبت به قبل خیلی بدتر شده بود!
لب باغچه نشستم و به گلوم چنگ زدم، فقط بغض بود و نمی‌تونستم مثل سری‌های قبل لااقل با اشک خودم رو خالی کنم، مشت محکمی به سینه‌م زدم؛ ولی بازهم بی‌فایده بود.
سایه‌ای روم افتاد که سربالا آوردم و روزا رو دیدم، بغضم انگاری بیش‌تر شده بود و تا پشت چشمه اشکم می‌رسید؛ اما از حصار چشم‌هام خارج نمیشد.
روزا: باخودت چی‌کار کردی راز!
تند تند نفس می‌کشیدم و روزا نگران کنارم نشست، پشت کمرم رو نوازش کردو گفت:
- گریه کن تا سبک بشی.
مقطع باصدای خفه‌ای گفتم:
- می‌خوام...‌ نمی‌... تونم!
نگران‌تر شد و گفت:
- بذار واسه‌ت آب بیارم!
خواست بلند بشه که مچ دستش رو گرفتم و خیره به زمین گفتم:
- خوب میشه نه؟!
سوالی نگاهم کرد که چشم تو چشم باهاش گفتم:
- امید... خو... خوب میشه؟ بهوش م... میاد؟!
روزا آهی کشید که گلو و سینه‌م از سنگینی بغض به درد اومد، باهردو دستم به ساعدش چنگ زدم و بریده گفتم:
- نمی‌... تو... تو... نم... نن... نفس.
منظورم رو فهمید که وحشت‌زده یاخدایی گفت و من رو تکون می‌داد؛ ولی هرلحظه حالم بدتر میشد.
- راز! راز!
از سروصداهامون ستاره خودش رو به حیاط رسوند و با دیدنم انگاری فهمید چی شده! چون روزا داشت من رو تکون می‌داد و من هم کمی متمایل به زمین شده بودم و به گلوم چنگ می‌‌زدم، سراسیمه گفت:
- بزن تو گوشش!
ناگهان روزا که هم ترسیده بود و هم مضطرب و نگران بود، با حرف ستاره جوری تو صورتم کوبید که یک دور کامل امواتم رو دور زدم؛ اما بالاخره راه تنفسم باز شد و بلند و باصدا هق‌هق کردم.
روزا که بابت من خیالش راحت شده بود، اون هم به گریه افتاد و با تشر گفت:
- آخه چرا باخودت این‌جوری می‌کنی؟! کم مونده بود بمیری!
نتونستم طاقت بیارم و با مشت‌هایی که به سینه‌م می‌زدم، داد زدم.
- بذار بمیرم! وقتی امید گوشه بیمارستان خوابیده و همش هم تقصیر منِ احمقه! منی که به خاطره یک انتقام بی‌خودی یک جوون رو تا لب مرز مرگ کشوندم! من! من به خاطره رفیقی که خیال می‌کردم معصوم کشته شده پی انتقام گشتم و حالا چی شد؟!
چندبار هق زدم و ادامه دادم.
- روح یک نفر الان معلقه، مونده بمونه یا برگرده!
بلندتر جیغ زدم‌.‌ من که ایستاده بودم و اون حرف‌ها رو می‌زدم دوباره روی زانوهام سقوط کردم و اسم خدا رو صدا زدم.
روزا هاج و واج نگاهم می‌کرد و ستاره، ستاره مثل مادرهایی که بچه‌هاشون کار خطایی کرده باسرزنش و نگرانی نگاهم می‌کرد و من بالاخره گفتم، همه چیز رو، هرچی رو که باعث این بغض‌های لعنتی میشد!
روزا: نه!
در جوابش فقط هق زدم و زیرلب زمزمه می‌کردم.
- اگه... اگه اتفاقی براش بیوفته(هق) هیچ وقت خودم رو نمی‌بخشم!
روزا سمتم خیز برداشت و یقه‌م رو توی چنگش گرفت، تکونم داد و با فریاد گفت:
- بگو دروغه! بگو خواهر کوچیکه من این‌قدر ظالم نشده! حرف بزن راز، به من بگو!
اون هم پابه‌پای من گریه می‌کرد و ناگهان خودم رو درآغوشی گرم حس کردم، ستاره جفت‌مون رو توی بغلش گرفته بود و گفت:
- باسرنوشت نمیشه جنگید، سرزنش و جیغ و گریه هم دردی رو دوا نمی‌کنه، باید دست به دعا بشیم. لااقل تنها کاری که از دست‌مون برمیاد!
من و روزا مثل دو کودک توی بغلش گریه می‌کردیم و اون‌ مادرانه آغوشش رو به رومون باز کرده بود! این‌قدر آغوشش آرام‌بخش بود که باز هم گیج خواب شدم؛ ولی درکمال تعجب اصلاً نخواستم این آغوش رو از دست بدم.
سفر کاری بابا هشت روز طول کشید و بالاخره اومد، در تمام این روزها یک پام بیمارستان بود و پای دیگه‌م به اجبار خونه، بابا از گرفتگی حالت هممون متعجب شده بود؛ ولی وقتی دید هیچ‌کس تمایلی به حرف زدن نداره، بیخیال شد و شاید منتظر بود ما خودمون بهش بگیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #70
پارت شصت و نه


روزا***

دقیقاً بیست و نه روز بود که از کما رفتن امید می‌گذشت و راز بیش‌تر وقتش رو به بهونه سرکاری که قبلاً توش مشغول به کار بود، توی بیمارستان می‌گذشت و بابا هنوز از جریان‌های پیش اومده بی‌خبر بود و فکر می‌کرد راز هنوز یک راننده شخصی و البته که ماهم حفظ ظاهر کردن رو بلد بودیم. با خانواده امید هم آشنا شده بودیم، در سوال زنی که قبلاً دیده بودیمش که بعداً فهمیدیم مادر امید بوده و گفت که ماها کی هستیم که مدام میایم و به پسرش سر می‌زنیم، راز خیلی راحت گفت که اون هم عضو گروگان‌گیرها بوده و زن با شنیدن این موضوع شروع به هق زدن کرد و راز چه راحت لب به دروغ باز کرد، شاید اگه واقعیت رو می‌گفت، مادرش دیگه هیچ‌وقت نمی‌ذاشت به ملاقات امید بیاد.
تمام این‌ها یک طرف و قضیه سهیل یک طرف.
زیادی طرفم می‌اومد، کلافه‌م کرده بود، هرچند این کلافگی بیش‌‌تر به خاطره منی بود که داشتم نم‌نمک در برابر خواستنش کم می‌آوردم.
درمورد حرفم هم که گفتم می‌خوام یک ترم رو مرخصی بگیرم، هیچ عمل نکردم و اگه این کار رو می‌کردم حتماً که از شدت فشارهای این روزها دیوانه می‌شدم! درس و دانشگاه می‌‌تونست کمی من رو آروم و سرگرم کنه.
مهسا رابطه‌ش به خاطره وقتی که بیش‌تر برای نامزدش می‌ذاشت باهام کم‌رنگ‌تر شده بود و دیگه زیادی پی‌گیر رابطه من و سهیل نبود.
عصبی سمتش چرخیدم که ایستاد، مونده بودم دم خونه‌ هم به‌پا بود که حالا من واسه یک پیاده‌روی عادی توی پارک هم باید آقا رو می‌دیدم؟
- خسته‌م کردی سهیل!
- من هم خسته شدم! فکر می‌کنی خوشم میاد از این‌که هر روز هر روز بیام سراقت تا یک نیم‌نگاهی حواله‌م کنی؟ بابا مگه چی ازت می‌خوام؟ یک فرصت!
پوزخندی زدم.
- کسی مجبورت نکرده دنبالم بیای، هری!
- من تا تورو مال خودم نکنم پاپس نمی‌کشم! می‌دونم توهم من رو می‌خوای، از چشم‌هات معلومه.
- این خواستنی که میگی مال قبل وقتی بوده که تو بزنی توی سرم و حد و حدودم رو مشخص کنی!
- بگم غلط کردم راضی میشی؟ بابا آدم‌ها یک اشتباهی می‌کنن، راحیل هم اشتباه من بود.
پوزخند تلخی زدم و تلخ‌تر گفتم:
- نه، اشتباه تو زخم زدن به دلی بود که با حرف‌هات خردش کردی، من دیگه هیچ حسی ندارم بهت.
- دروغه! دروغ میگی!
کمی صدام رو بالا بردم.
- چه دروغی؟ تو زن گرفتی و وقتی خوش‌گذرونی‌هات رو باهاش کردی، بعد این‌که رهاش کردی اومدی سراغ من؟
نالید.
- قربونت برم! راحیل حالا شده فقط یک خاطره، همین!
و بازهم یک پوزخند به طعمی گس!
- همون خاطرات لحظه‌ها رو می‌سازن.
- پس لحظه‌هام رو بساز!
نزدیک‌تر شدم، طوری که فاصله بین سرهامون تنها چند سانتی‌متر بود و با بغض گفتم:
- قبلاً یکی دیگه ساخته! الان هم از من نخواه که توی خرابه زندگی کس دیگه‌ای قصر بسازم که محال ممکنه، چون من (سخت بود؛ اما به زبون آوردم که زبونم از بیانش سوخت!) از تو... م... ت... ن... ف... ر... م!
درست حرفی رو باغیض زدم که قلبم با فریاد عکسش رو هوار می‌کرد.
جاخورد و ناباور نگاهم کرد و من باز بی‌رحم شدم و از کنارش رد شدم.
همین که گرمای نفسش از من دور شد، باز هم اون درد قلبم خودی نشون داد و من هم‌چنان لجوجانه سمت خونه می‌رفتم، این بار حسی از درونم ندا می‌داد، سهیل برای همیشه رفت!
اشک‌هام صورتم رو خیس کرده بود و من بامشت‌هایی فشرده و اخم‌هایی درهم کشیده شده از خیابون‌ها می‌گذشتم و هیج به نگاه‌های متعجب عابران هم توجهی نمی‌کردم، بذار حرف بزنن و من یک سوژه جدید بشم، هیچ کسی بی‌مشکل نبود! حتی همون مردمی که مدام پشت این یکی و اون یکی حرف می‌زدن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
16
بازدیدها
204
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین