پارت شصت
- باید فکر کنم.
زودی گفت:
- معلومه این حق توعه، من هم الان توقع جواب از تو رو ندارم.
حالم حسابی گرفته شده بود و به خاطره پیادهرویهای زیادی هم که داشتیم خسته گفتم:
- میشه برگردیم.
- باشه.
اینبار نه ذوقی کردم و نه حرفی زدم، انگاری امید درکم میکرد که اون هم ساکت درکنارم قدم میزد.
ناهار با اینکه بابت سوپرایز امید بیمیل شده بودم؛ ولی با دیدن آبدوغ خیار اونهم محلی اشتهام باز شد و دولپی مشغول خوردن شدم.
در تمام مدت سنگینی نگاه امید آزارم میداد و گر میگرفتم از نگاهی که مطمئن بودم تماماً عشقه و عاشقانهست.
رنگ به رنگ شدنم که دست خودم نبود؛ ولی انگاری حسابی برای امید یک نوع دلبری محسوب میشد که مدام به روی شرم دخترونهم لبخند میپاشید.
امید با خاستگاری که کرده بود، انگاری خودش رو دراختیارم گذاشته بود و درعوض میخواست اختیاردار من بشه. نمیدونستم چرا با اینکه به خواستهام رسیده بودم حس اضطراب و ترس داشتم؟
اون چند روزی که روستا بودیم، به من خیلی خوشگذشت و باعمه شیرین هم خو گرفته بودم و دلکندن از این روستا واسهم سخت بود؛ اما من خیلی وقت بود پیرو احساسم نبودم!
به شهر که رسیدیم موندم چی بگم من رو به خونه نبره؟
- خب کجا برم؟
- عام چیز، چیزه عام.
اخمی کرد و حرصی گفت:
- نمیخوای آدرس بدی نده مشکلی نیست فقط بگو کجا پیادهت کنم؟
لب پایینم رو گاز گرفتم، الان که به آخرهاش رسیده بودیم نباید خرابش میکردم، پس به ناچار گفتم:
- معلومه چی میگی امید؟
پوزخندی زد.
- نه خب(تیز نگاهم کرد) همیشه گیجم میکنی!
- بابا اگه من فعلاً آدرس خونهمون رو بهت نمیدم بابت اینِ که نمیخوام مردم محله پشت سرم حرفی بزنن، خودت که مردم رو میشناسی؟ فقط دنبال سوژهان! آخه هنوز هم من در موردت با بابا اینها زیاد حرف نزدم.
- ولی تو که گفتی از من واسهشون گفتی!
وای سوتی دادم! زودی جمعش کردم.
- خب... خب الان (مثلاً خجول سربه زیر شده آروم گفتم) الان تو به عنوان رئیسم دیگه نیستی.
انگاری خیلی زود با همین چند کلمهام رام شد و لبخندی کج، گوشه لبش نشست و مرموز گفت:
- مگه نسبتمون تغییری کرده؟
بازهم بیاختیار سرخ شدم و امید سرخوشانه قهقههای زد و بالاخره تونست از من آدرس خونه رو بگیره.
من رو که به خونه رسوند، از توی ماشین نگاه دقیقی به نمای بیرونی خونه انداخت، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- بابت این چند روز ازت ممنونم! خدانگهدار.
سرم رو سمت در چرخوندم که صدای آرومش اومد.
- کی جواب قطعیم رو میدی؟
فرشته؟ صدام رو داری؟ میبینی؟ منتظره، منتظره جواب من بابت خاستگاریش!
بیاینکه طرفش برگردم گفتم:
- شاید دو روز دیگه یا یک هفته دیگه، نمیدونم؛ ولی خبرت میکنم.
صدای آهش اومد و حس کردم لبخندی زد و گفت:
- مواظب خودت باش.
سرم رو تنها تکون خفیفی دادم و از ماشین پیاده شدم.
همین که در رو با کلید باز کردم و بلافاصله خودم رو داخل حیاط پرت کردم، صدای گاز ماشینش هم اومد که ندا از رفتنش میداد، خودم رو به در تکیهدادم و نفسم رو فوت مانند به بیرون هدایت کردم.
به سمت خونه رفتم که ستاره با دیدنم خوشرو گفت:
- سلام عزیزم! خسته راه نباشی!
نگاهش کردم، تهی از هرحسی، چرا دیگه دلم نیومد بازخمزبون زدنهام بسوزونمش؟ واسه همین آروم گفتم:
- ممنون.
و طرف اتاقم خسته پا تند کردم و به نگاه متعجب ستاره هم فقط پوزخندی در دل زدم، بیچاره حق داشت اونجوری نگاهم کنه، خب آه! با شناختن ذات اصلی مامان نظرم بابت خیلی چیزها عوض شده بود و فهمیدم نباید از روی ظاهر چیزی رو قضاوت کرد.