. . .

انتشاریافته رمان انفصال عشق | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
به نام خدا
نام رمان: انفصال عشق
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه
ناظر: @ara.pr.o.o
ویراستار: @ara.pr.o.o
خلاصه:
در این داستان روایت دو خواهر بازگو می‌‌‌شه. خواهرهای دوقلوی همسان؛ ولی با افکار و عقایدی متفاوت! یکی پرچم عشق رو بالا می‌بره و دیگری حتی به این واژه‌ی گنگ اعتقادی نداره؛ اما زندگی.
هیچ‌گاه همیشه اونی که تو می‌خوای نمی‌‌شه، بعضی وقت‌ها هم زندگی دلش کمی شیطنت و بازی می‌خواد و این آغاز مکافات می‌‌شه!


مقدمه:
آیا به خطوط ضربان قلب تا به حال توجه کردی؟ بالا، پایین، بالا، پایین؛ اما اگر به خطی صاف برسد، یعنی پایان زندگی! آری، زندگی یعنی بالا و پایین داشتن، یعنی در گیر و دار زندگی گرفتار شدن و می‌دانی چرا؟ چون همه را عشق در بر می‌گیرد. همانی که می‌گویند سرآغازش از قلب نشات می‌گیرد و حسی گس؛ ولی دوست‌داشتنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
862
پسندها
7,345
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #2
پارت یک

راز***

دستم رو روی سنگ قبرش گذاشتم. از سردی‌‌اش قلبم یخ زد. پوزخندی زدم و گفتم:
- پیداش کردم خواهری، کسی که تو رو ازم گرفت رو پیدا کردم، هه! شدم راننده شخصی‌‌اش! بماند که کلی بهونه واسه‌‌ام تراشیدن؛ ولی من محاله چیزی بخوام و جوابم نه باشه! من رو که می‌‌شناسی، من رازم! غیر ممکنه بیخیال هدفم بشم!
خیره‌ی اسمش روی سنگ قبر شدم: فرشته‌‌ی بی‌غرض. با غیض ادامه دادم:
- جوونی‌‌ات رو ازت گرفت، جوونی‌‌اش رو ازش می‌‌‌گیرم! نمی‌‌ذارم از گلوش، یک آب خوش پایین بره، بخواب گلم! به فکر من هم نباش، لالاییت رو بکن که به زودی به آرامش ابدی می‌‌رسی.
از فرشته، رفیق‌ترین دوستم خداحافظی کردم. کسی که دست کج روزگار، ازم دزدیدش و البته اون!
عینک آفتابیم رو به چشمن زدم و سمت ماشینی که خود شرکت بهم داده بود، رفتم. ساعت مرخصی‌‌ام رو به پایان بود و باید هرچه سریع‌تر خودم رو به شرکت می‌رسوندم.
جلوی شرکت روی ترمز زدم که همون‌ لحظه، طعمه از شرکت خارج شد. بوقی زدم که متوجه‌ام بشه، سمتم نگاهی انداخت و با تکون‌ دادن خفیف سرش، طرف ماشین پا تند کرد. در عقب رو باز کرد و نشست. سلامی دادم و گفتم:
- کجا تشریف می برید؟ خونه؟
با ظاهری مودبانه جواب داد.
- سلام، بله، خونه لطفاً.
چشم کشیده‌ای گفتم و دنده رو عوض کردم و راه افتادم. بین راه نگاهی از آینه‌ی جلوی ماشین بهش کردم. امید رضایی، کسی که جز نفرت و کینه نسبت بهش چیز دیگه‌ای درونم درحال رشد نیست! پسری بیست و پنج ساله که شرکت پدرش رو اداره می‌‌‌کنه و خیلی هم موفقه! هه! اما من اومدم تا هرچی رو که برای اونه، نابود کنم! قیافه‌ای معمولی داشت، یعنی برای من معمولی بود. ابروهایی کشیده و خرمایی که هم‌رنگ موهاش بود و همیشه هم موهاش روی پیشونی‌‌اش ریخته بود، چشمانی بادومی و کشیده به رنگ قهوه‌ای سوخته که کم از مشکی نداشت، دماغی قلمی و لبانی که به اندام صورتش می‌‌‌خورد، صورتی کشیده با پوستی گندم‌گونه، هیکل و قدش هم نسبت به جوون‌های امروزه خوب بود، ورزیده و قد بلند! پوزخندی زدم، فرشته عاشق و دل باخته‌ی کجای این مردک شده بود؟! در هر صورت، مجبور بودم این نفرت رو مخفی کنم و با لبخندی که ساختگی و زوری بود، گفتم:
- ممنونم ازتون!
یک تای ابرویش رو بالا انداخت. انگاری تیک عصبی بود که هر وقت متعجب می‌‌شد، یک تای ابروش پرش می‌کرد.
- این‌که گذاشتید برم دیدن رفیقم، راستش اگه حالش بد نمی‌بود شرکت رو ترک نمی‌کردم.
- نه، خواهش می‌‌‌کنم، حالا حال دوستتون چطور بود؟ یعنی بهتر شدن؟
فرمون رو بین دست‌هام فشردم، نگاه از آینه گرفتم تا ریخت نحسش رو نبینم، خیلی خودم رو کنترل کردم سرش خراب نشم و داد نزنم بگم:
- آره خوبه! تو اون رو به درک فرستادی، واسه همیشه سینه قبرستون خوابیده و دیگه خوبه؛ اما به جای این‌همه حرف تلنبار شده گفتم:
- خوب می‌‌‌شه، بهش قول دادم.
و دوباره به آینه نگاه کردم. گفت:
- خوب، خداروشکر!
جلوی در خونه‌‌اش پدال ترمز رو فشردم که پیاده شد؛ اما قبلش گفت:
- می‌تونید برید، من بعدازظهری برنامه‌ی خاصی ندارم.
خداحافظی کرد که جوابش رو دادم و سمت خونه حرکت کردم.
مردک کثیف! خوب بلده بچه مثبت بازی دربیاره اما کور خونده! راز نیستم اگه سرجاش ننشونمش، خیلی زود باطن پلیدش رو رسوا می‌‌‌کنم. روی فرمون زدم و با داد گفتم:
- فقط چند ماه، فقط چند ماه تحمل کنم، ببین چی به سرت میارم امید خان! بلایی سرت میارم که مثل فرشته زار بزنی!
خیسی صورتم نشون از اشک‌های بی‌مهابام می‌داد. با کف دست پاکشون کردم و به سرعتم اضافه کردم.
در رو با کلید باز کردم و وارد خونه شدم، صدای نحس ستاره از توی آشپزخونه اومد.
- روزا جان تویی؟
صدام رو بالا بردم و همین‌طور که سمت اتاقم می‌رفتم گفتم:
- نه، منم.
قبل این‌که وارد اتاقم بشم، جلوم ایستاد و با خوش‌رویی گفت:
- چه زود اومدی عزیزم!
بدعنق جواب دادم:
- خلوتت به هم ریخت سرکار خانم؟!
جاخورد و دل‌خور نگاهم کرد، به‌جهنم! بی‌تفاوت از کنارش رد شدم. زنیکه‌ی آویزون! خودش رو به بابام چسبونده، ول کن هم نیست و حالا به رفت و آمدهای من گیر می‌‌‌ده! در اتاقم رو که باز کردم، آرامشی به وجودم تزریق شد. خصوصی‌ترین مکان هر شخص که کسی نمی‌تونه بدون اجازه‌اش واردش بشه. ناگهان سرم اسم روزا رو پیامک داد. لبخند کجی زدم، البته به جز خواهرهایی مثل روزا! اتاقم بزرگ بود، ولی به‌‌‌خاطر وسایلی که داشتم، کوچیک و نقلی دیده می‌‌‌‌شد. یک تخت دونفره، چون من بهم حس خفگی دست می‌‌‌ده اگه جای خوابم کوچیک باشه، تختی که وسط اتاق چسبیده به دیوار بود، یک کمد که لباس‌های تلنبار شده‌‌ام داخلش بود و کمد دیگره،کتاب‌‌خونه‌ام محسوب می‌‌‌شد، برخلاف دخترها زیاد اهل آرایش نبودم و یک سرویس لوازم آرایشی داشتم که داخل کیف دستی‌ام بود که اون هم خاک خورده، آویزون جالباسی نصب شده به در بود، یک پنجره‌ی بزرگ که با پرده‌ای ضخیم پوشونده بودمش و یک کاناپه‌‌ی راحتی و میز مطالعه‌‌ام که لپ‌تابم روش بود، اهل عروسک و این قرتی‌بازی‌ها هم نبودم، روی تخت دراز کشیدم.
خسته بودم! خسته بودم و دل تنگ! خسته بودم و پر از حس انتقام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #3
پارت دو

روزا***

خونه غرق در سکوت بود، با صدای بلندی گفتم:
- صاحب خونه؟ من اومدم.
صدای ظرف و ظروف اومد که حدس زدم ستاره جون داخل آشپزخونه باشه. پرانرژی سمت آشپزخونه رفتم و توی چهارچوب در دست به سینه ایستادم و با اخمی مصنوعی گفتم:
- تحویل نمی‌‌‌گیرین؟گلتون اومده ها!
ولی وقتی صدای فین فینش رو شنیدم اخم‌‌هام جدی به هم گره خورد. سمتش رفتم و با رخ به رخ شدنش متوجه‌‌‌ی سرخی چشم‌‌هاش شدم. گفتم:
- ستاره جون چیزی شده؟!
هقی زد و روی صندلی پشت میز نشست. نگران کنارش نشستم و دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم:
- نمی‌‌‌گی چی شده؟
- روزا جان باور کن من نمی‌‌‌خوام جای مادرتون رو بگیرم... من فقط... من فقط... .
ادامه‌‌ی حرفش با هق‌‌‌هقش قطع شد. عصبی شده گفتم:
- دوباره راز؟
سری به نشونه‌‌‌ی مثبت تکون داد. پوفی کشیدم و گفتم:
- باهاش حرف می‌‌‌زنم، من رو هم خسته کرده! تو هم دیگه گریه نکن، قول می‌‌‌دم درست بشه.
غمگین لبخندی زد و جواب داد:
- برم ببینم ناهار به کجا رسید، الانه بابات برسه.
خواست مثلاً بحث رو عوض کنه؟ آه، نمی‌‌‌دونم راز چطور دلش میاد این نازنین زن رو اذیت کنه؟!
در اتاقش رو با ضرب باز کردم. بفرما! خانوم ته خواب رو درآورده، انگار نه انگار هم دلی رو رنجونده! بالای سرش ایستادم و صداش زدم:
- راز؟ پاشو.
خواب‌‌آلود بی این‌‌‌که چشم باز کنه غر زد:
- اَه جون من بذار بخوابم دیگه.
جیغ زدم:
- راز!
از جا پرید و هاج و واج نگاهم کرد. خنده‌‌‌ام رو قورت دادم و جدی گفتم:
- خسته نشدی؟
- از چی؟
دست به کمر شدم و گفتم:
- تا کی می‌‌‌خوای ادامه بدی؟ شش سال گذشته می‌‌‌فهمی؟ شش سال! به گمونم دیگه باید به نبود مامان و حضور ستاره عادت کرده باشی.
راز که تازه متوجه‌‌ی لپ کلامم شده بود پوفی کشید و دوباره روی تخت دراز کشید، هم‌زمان گفت:
- پس بگو چرا روی سرم آوار شدی.
از این همه بی‌‌‌خیالی‌‌اش حرصی شدم و دوباره جیغی زدم که عصبی نشست و غر زد:
- ای مرض! چه مرگته دم به دقیقه آژیر می‌‌‌کشی؟
- هنوز بچه ای راز! کی می‌‌خوای عاقل بشی؟
از روی تخت بلند شد و روبه‌‌روم ایستاد و گفت:
- آره من بچه‌‌ام، من هنوز بچه ننه‌‌ام که منتظرم مامانم برگرده!
داد زد:
- من همینم! یک دختر بچه ی لوس مامانی حرفیه؟!
با تاسف گفتم:
- بزرگ شو! خیر سرت بیست و دو سالته؛ اما هنوز... .
سکوت کردم، خواستم از اتاق خارج بشم که گفت:
- بعد طلاق مامان و بابا دلم خوش بود لااقل خواهری هست بهش تکیه کنم، هه! تو هم رفتی تو تیم اون زنیکه؛ اما باشه، من حرفی ندارم. اصلاً راز کیه؟ بره به درک!
قلبم از حرف‌‌‌هاش تیر کشید، دل‌‌‌جویانه گفتم:
- این چه حرفیه... .
اما اون با خشم، در رو نشونم داد و غرید:
- می‌‌‌خوام تنها باشم.
می‌‌‌دونستم موندنم الان هیچ فایده‌ای نداره، پس با کمی تعلل از اتاقش بیرون اومدم و وارد اتاق خودم شدم، اتاق دوست داشتنی من! بعد از تعویض لباس‌‌‌هام روی تخت کوچیکم نشستم و به سرتاسر اتاق چشم دوختم. همه‌‌اش زیر سلیقه‌ی خودم بود، کمد لباس‌‌ام که روی درش یک دونه شاخه گل رز قرمز چسبیده بود، تخت تک نفره‌‌ام که درست زیر پنجره بود و صبح به صبح می‌تونستم راحت حیاط پر گلمون رو ببینم، لب پنجره چند گلدون گل بود که شب‌ها باهاشون درد و دل می‌‌‌کردم و آروم می شدم، برای پنجره پرده‌ی سفید نازکی نصب کردم که مانع تابش نور خورشید نباشه، کمدی کوچیک که کنار تختم با فاصله بود و مخصوص لاک و لوازم آرایشیم بود، کتاب خونه‌‌‌ی دیواریم که چند کتاب تو هر ردیفش بود و یک کاناپه‌‌ی راحتی و میز مطالعه.
به خرسی که یک عروسک بزرگ پشمالو بود نگاه کردم، اون رو توی بغلم فشردمش و خودم رو روی تخت انداختم. از نرمی زیاد خرسی لبخندی زدم، خیره به سقف سفید زمزمه کردم:
- داره میاد، بالاخره داره میاد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #4
پارت سه

چشم‌‌هام رو روی هم بستم و قیافه‌ی دوست داشتنی‌‌‌اش رو تصور کردم. موهای مشکی داشت که مدل‌‌اش همیشه رو به بالا بود و پیشونی سفیدش چشمک می‌‌‌زد. ابروهای کشیده و کمی پرپشت، چشم‌‌هایی گیرا و درشت با تیله‌‌‌های سبز رنگی که من به شخصه غرق‌‌‌شون می‌‌‌شدم، دماغی معمولی مردونه با لبانی گوشتی، لامصب عجب لب‌‌‌هایی داشت جون می داد واسه، بیخیال! قد رشیدی داشت و هیکل‌‌اش ورزیده بود و از صدقه سری لباس‌های جذبی که می‌پوشید، می‌‌‌شد حدس زد ورزشکاره اون هم پرورش اندام، همیشه‌‌‌ی خدا دکمه‌های اول و دومش رو باز نگه می‌داشت که به جذابیت‌‌اش اضافه می‌‌کرد، گردنبند نقره‌ای که پلاک اسم حرف ر به لاتین بود هم خودنمایی می‌کرد که مهسا می‌‌‌گفت اون حرف ر من هستم و چه قدر از ته دل از برداشت مهسا ذوق می‌‌کردم. در یک کلام جذاب و خاص بود! حدوداً ده روزی بود که با همکارهاش واسه تحویل کارشون به کرمان رفته بود آخه قربونش برم آهنگ‌‌‌ساز بود و خواننده! حتی یک‌‌‌بار هم صدای خوش‌‌‌نوازش رو شنیده بودم.
آه، سهیل سردار! تو با من چی‌ کار کردی؟ خوابم، رویام، بیداریم، همه و همه تو هستی! دایی رفیقم، مهسا، می‌‌‌شد. از طریق اون بود که با دایی‌‌اش آشنا شدم. رابطه‌اش با مهسا خیلی خوب بود و به‌‌خاطر تفاوت سنی کمی هم که داشتن، بیشتر مثل خواهر و برادر بودن تا یک دایی و خواهرزاده. هر وقت باهاش حرف می‌زدم خیلی مودبانه جوابم رو می‌داد؛ ولی متوجه شده بودم که خیلی هم مغروره و هر وقت خواستم نزدیکش بشم، با رسمی حرف زدنش پشیمونم می کرد و فردا قرار بود این عزیز جان به قزوین برگرده. فردا حتماً باید از مهسا راجع‌‌‌به‌‌اش بپرسم. رفیقی که خودش هم به حسی که به دایی‌‌اش داشتم شک کرده بود و گاهی اوقات هم سر به سرم می‌ذاشت. با صدای آلارم گوشیم چشم‌‌هام رو باز کردم و از فکرش بیرون اومدم. روی عسلی دست بردم و گوشیم رو برداشتم، به! حلال زاده هم هست! تماس رو برقرار کردم و گفتم:
- دل به دل راه داره ها! همین الان داشتم به تو فکر می کردم.
- اول سلام بعداً کلام خانوم، بعدش هم داشتی راجع‌‌‌بهم چی چی فکر می کردی حالا؟
- بماند.
تک‌خندی زدو گفت:
- لازم به پرسیدن نبود که من تو فکرت نماد پیام بازرگانی رو داشتم اصل کار یک نفر دیگه... .
بین حرفش پریدم:
- هیچ هم این‌‌طور نیست! الکی رویا پردازی نکن.
- از خدات هم باشه زنداییم بشی.
زندایی؟! حسی سرشار از ذوق و شادی به من دست داد که روی لحن‌‌ام هم تاثیرگذار بود! نشستم و با ذوق گفتم:
- فردا میاد دیگه نه؟
- زنگ زده بودم که همین رو بگم، متاسفانه برگشت‌شون برای دو روز دیگه‌‌ست.
با جیغ گفتم:
- چی؟! آخه... آخه چرا؟!
ناگهان با خنده‌‌ای که کرد متوجه شدم دوباره کرم ریزی‌‌اش گل کرده. حرصی گفتم:
- خفه نشی دختره‌ی نفهم!
با ته مونده‌های خنده‌اش گفت:
- عا عا! با من درست صحبت کن وگرنه بهش می‌‌گم که چه جور عفریته‌ای هستی ها!
- ببند بابا! کل حسم پرید.
دوباره تک‌خندی زد.
- شوخی کردم من فدات بشم! فردا بر می‌گرده.
مرموز و شیطون ادامه داد:
- یک کاری هم می‌کنم دیدار داشته باشین.
خندیدم و با شادی زیاد گفتم:
- عشقی، عشق!
کمی دیگه هم با هم صحبت کردیم و به مکالمه‌‌‌مون پایان دادیم. به ساعت دیواری‌‌ام که شبیه یک گل‌‌‌برگ بود، نگاه کردم. به گمونم بابا دیگه اومده باشه. بابا سرهنگ بود و بیشتر وقت‌‌اش هم توی کلانتری‌‌‌ها و ماموریت‌ها سر می‌‌‌شد، به‌‌خاطر شغل‌‌اش، مامان با بابا خیلی اختلاف داشت و سر همین موضوع متاسفانه مامان درخواست طلاق داد. خیلی سعی کردیم جلوش رو بگیریم یا لااقل بفهمیم دلیل‌‌اش چیه که یک باره تغییر موضع داده؟ اما بعدها یک روز بابا برزخی به خونه برگشت و مامان رو از خونه بیرون کرد و یک کلام گفت:
_ زن خیانت‌‌‌کار توی خونه‌ی من جایی نداره! همین بعد از ظهری از شرت خلاص می‌‌‌شم.
و این شد که مامان و بابا از هم طلاق گرفتن. با اصرار‌های من و راز، بابا آتشین شد و گفت یکی از زیر سر مامان بلند شده که حالا آوای طلاق می‌‌‌خوام رو هوار می‌کرد. با شنیدن اون حرف‌ها یک باره حس نفرت من رو گرفت. از مامان توقع چنین کاری رو نداشتم؛ ولی هر چی که بود مادرمون بود و احترامش واجب. تا پارسال باهاش ارتباط داشتم اون هم به اصرار‌هایی که داشت و فقط و فقط به خاطر احترامش بود؛ اما دیگه به این رابطه‌ی به ظاهر مادر و دختری خاتمه دادم! اون اگه ما رو می‌خواست، این کار رو نمی‌کرد که حالا توی کافی شاپ‌های شهر با دختر‌‌هاش قرار بذاره؛ ولی ستاره جون که زن بابا محسوب می‌‌‌شد از هر مادری بهتر مادری می‌کرد و سی و شش سال‌‌‌اش بود. با جوونی و زیبایی‌ که داشت صبورانه به بابا عشق می‌ورزید و من خوش‌‌‌حال بودم که بابا دوباره تونست آرامشش رو به دست بیاره؛ اما راز مخالف این وصلت بود و با گذشت شش سال، هنوز هم با ستاره‌ی بیچاره سر ناسازگاری داشت! اتاقم رو ترک کردم و توی سالن رفتم، نقشه‌ی خونه دوبلکس نبود؛ ولی اونقدری بزرگ بود که بشه اتاق‌‌‌ها و حال و پذیرایی با آشپزخونه رو به خودش جا بده، اتاق من و راز کنار هم بود و داخل راه‌رویی که سرویس بهداشتی و اتاق مهمان هم داخل‌‌اش بود، قرار داشت، داخل سالن یک قسمت‌‌اش سمت پایین پله می‌‌خورد که اتاق بابا و ستاره جون بود و یک آشپزخونه‌ی نقلی که اپن بود و پذیرایی که با چهارچوبی از سالن جدا می‌‌‌شد. عوض‌‌اش حیاط‌‌‌‌مون زیادی بزرگ بود و شبیه یک باغ بود و غروب به غروب، پاتوق من محسوب می‌‌‌شد و آلاچیق داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #5
پارت چهار

بابا به خونه اومده بود و من به ستاره جون توی چیدن میز کمک می‌کردم که بابا گفت:
- راز نیومده؟
همون ‌لحظه صدای راز اومد‌، گونه‌ی بابا رو بوسید و گفت:
- سلام بر شیر پهلوانان!
بابا باخنده گفت:
- چه عجب ما شما رو دیدیم!
- من به قربون‌‌‌تون، می‌دونید که این روزها دنبال کار می‌گشتم نشد در خدمت باشیم.
بابا روی سرش رو بوسید و همراه راز با صدای ستاره که گفت ناهار حاضره، سمت میز اومدن. راز اخمی کم‌‌‌رنگ نشون چهره‌‌اش کرد و پشت میز نشست در سکوت همگی ناهارمون رو خوردیم. اول از همه هم راز تموم کرد، با سرعت نور بشقاب‌‌اش رو برق می‌انداخت، البته جا نمونه که راز کمتر غذا می‌کشه و زود هم تموم می‌کنه، بر عکس من که سیری ندارم و سرریز هم می‌ریزم، تنها تفاوت‌‌‌‌مون چاقی و لاغری‌‌‌مون هست. من کمی توپر هستم؛ اما راز وای، لعنتی با ورزش‌های صبحگاهی‌‌ای که داره اندامی واسه خودش کاشته که بعضی وقت‌ها بهش حسودی می‌کنم، بهتر بود من هم رژیم رو شروع کنم. حوصله‌ی ورزش رو نداشتم پس وعده‌های غذاییم رو کم می‌کنم، البته از شنبه رژیم رو شروع می‌کنم الان ناهار من رو صدا می‌‌‌زنه. هرچند با این شنبه شنبه کردن و فردا گفتن‌‌‌هام، تنها وزن زیاد می‌کردم، خوب چه کنم؟ سختمه گشنگی بکشم!


راز***
تیپ مشکی‌‌ام رو که حس قدرت به من می‌داد تکمیل کردم و سوییچ رو از رو جا‌سوییچی برداشتم و بی‌‌‌صدا از خونه بیرون زدم. حالا که وقت‌‌ام آزاده بهتر بود یک سری به بچه‌ها بزنم. هم‌‌‌زمان که با یک دست‌‌ام فرمون رو هدایت می‌کردم، با یک دست‌‌ام شماره‌ی ماهان رو گرفتم. بعد از چند بوق صدای خواب‌آلودش اومد:
- جان؟
- وقت خواب! خرس رو مسخره کردی؟
- جون عزیزت ول‌‌‌مون کن بابا! خوابم میاد.
- بی‌‌خود! وقت‌‌ام آزاده، به امیرحسام هم بزنگ بریم پاتوق. باز معلوم نیست کی دورهمی بگیریم.
صدای بشاشش اومد، گویا سرحال شده بود:
- جون من؟! آخ من فدای رخ یار! جلدی پریدیم پاتوق، الان کجایی؟
- نزدیک‌‌‌های کافی‌‌‌شاپم، زیاد معطل‌‌‌ام نکنین ها!
- چشم، کاری نداری؟
- شرت کم!
و تماس رو قطع کردم. ماهان و امیرحسام بهترین و تنها رفیق‌های من بودن و بابا با این موضوع مشکلی نداشت چون می‌دونست رابطه‌‌مون در حد رفاقته نه ممنوعه! به کافی‌شاپ رسیدم، مرکز شهر بود و جای دنج و باحالی بود. فضای باز داشت و سرسبز، از بس زیاد رفت و آمد داشتم صاحب‌‌‌اش من و بچه‌ها رو می‌شناخت. جای همیشگی‌مون که کنار دیوار شیشه‌ای بود و طرف دیگه‌‌اش با فاصله، باغچه‌‌‌ی کوچک گل قرار داشت، نشستم و منتظر بچه‌ها موندم. واسه این که حوصله‌‌ام سرریز نشه، با گوشی‌‌‌ام ور رفتم کمی بعد صدای گارسون که اسم‌‌‌اش محمدعلی بود اومد:
- سلام آبجی؟ از این طرف‌ ها!
لبخندی کج زدم و گفتم:
- سلام، وقت‌‌‌ام آزاد بود این‌جا اومدم.
- ماهان و امیر حسام هم هستن؟
- میشه نباشن؟
خندید و گفت:
- نه واقعاً، هر وقت میاین اکیپ‌‌‌‌تون کامله.
- نظر نکنی!
دوباره خندید. پسر خوب و خوش‌‌‌‌خنده‌ای بود. طبق روال رفت و واسه‌‌ام آب پرتقال، شیر موز بستنی، آب انار و شربت آلبالو آورد، همراه با یک کیک کوچیک شکلاتی. اول‌ها ماهان و امیرحسام خیلی مسخره‌‌‌ام می‌کردن و می‌گفتن که مگه از کربلا اومدم که این‌‌‌‌‌قدر نوشیدنی می‌خورم؛ ولی وقتی که بی توجهی‌های من رو دیدن دیگه به این سفارش سرویس کامل‌‌‌ام عادت کردن. خوب چی‌کار کنم وقتی نوشیدن این چهار شربت بهم لذت می‌‌ده؟! آب‌‌‌‌پرتقال رو تموم کردم و داشتم شیر موز بستنی‌‌ام رو می‌خوردم که یک نفر کنار گوشم بشکن زد‌، پلک‌‌‌ام بی‌اختیار بسته شد. با دیدن صورت خندون ماهان لبخندی زدم. امیرحسام هم کنارش ایستاد و دور میز نشستن.
ماهان پسری شوخ و شیطون بود که دم به دقیقه دوست دخترهاش در حال تعویض بودن، چهره‌ی معمولی داشت. از نظرم همه‌ پسرها معمولی هستن، قد متوسط رو به بالا داشت و لاغر اندام بود، موهایی که مدل‌‌‌اش شلخته بود و به مد جدید اصلاح می‌کرد. چشم‌هایی با تیله‌های قهوه‌ای روشن، ابروهای کشیده که کمی زیرش رو مرتب کرده بود، دماغی مردونه و قلمی با لب‌هایی قلوه‌ای، در کل پسر خوبی به نظر می‌رسید و دختر‌ها رو با همین قیافه‌ی امروزی‌‌اش گول می‌‌‌زد. وضع مالی‌‌اش هم متوسط رو به بالا بود؛ اما امیرحسام نسبت به ماهان یک سر و گردن بلندتر بود و هیکلی‌تر نشون داده می‌‌‌شد. باشگاه رفته و اخلاق‌‌اش کمی جدی بود قیافه‌ی اروپایی داشت، موهای بورش که تا شونه‌هاش می‌رسید و گاهی وقت‌ها با کش‌‌مو می‌‌بست، ابروهای کم پشت بور ولی کشیده، چشم‌‌‌‌های قهوه‌ای روشن و بزرگ، دماغ قلمی و کمی گوشتی با لب‌هایی که متناسب چهره‌اش بود، نه زیاد نازک و نه خیلی گوشتی، پوست‌‌‌اش هم سفید بود برخلاف ماهان که پوستی برنزه داشت. تو یک رستوران کار می‌‌کرد و سرآشپز بود؛ اما ماهان ول معطل دست‌‌‌اش هنوز توی جیب بابا جون‌‌‌اش بود.
ماهان: سلامی مجدد.
امیرحسام: خوش‌‌‌‌حال شدم از دیدنت، چه عجب شما اوقات فراغت پیدا کردی!
من با خنده گفتم:
- سلام من هم خوبم خداروشکر! شماها چطورین؟
امیر حسام چپ چپ نگاهم کرد و ماهان خندید.
ماهان: چه خبر از کار جدیدت؟ حقوق‌‌‌اش خوبه؟
من: آره، بد نیست، ازش راضی‌‌‌ام.
ماهان با لحن داش‌‌‌مشتی گفت:
- آبجی صاحب‌‌‌کارت اذیتت که نمی‌‌‌کنه؟ اگه گفت بالا چشمت ابروعه‌ها به من بگو تا حالی‌‌‌اش کنم، شیرفهمه؟
پوزخندی زدم و مثل خودش گفتم:
- عا داداش مثل اینکه آبجیت رو نشناختی. مادرزاده نشده اونی که بخواد آقا بالا سر ما باشه!
امیر حسام دست به نشانه‌ی دعا بالا آورد و رو به آسمون گفت:
- ای خدا ما رو با جمع دیوونه‌ها بستی؟!
که خنده ی من و ماهان بالا رفت و خودش هم خنده‌اش گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #6
پارت پنج

گفتم:
- خب چه خبرها؟
ماهان: من که فعلاً علاف؛ اما آقا (با ابرو اشاره کرد به حسام) مثل این‌‌که خیلی حرف داره.
از گنگی منظورش اخمی کردم و گفتم:
- منظورش چیه امیر؟
امیرحسام چشم‌غره‌ای حواله‌‌ی ماهان کرد و گلوش رو صاف کرد و گفت:
- می‌خواستم زودتر از این‌ها بهت بگم؛ ولی خب هم تو سرت شلوغ بود و هم کار‌های... .
بین حرفش پریدم و عجول گفتم:
- عه بگو دیگه!
نیم‌نگاهی به ماهان کرد، این نگاه رو می‌‌شناختم و معنی‌‌‌اش این بود که: ماهان هوام رو داشته باش.
امیرحسام: راستش... اوم چطور بگم؟ پوف دارم ازدواج می‌کنم.
بلند گفتم:
- چی؟!
که توجه چند نفر سمت ما جلب شد. آروم‌تر گفتم:
- یعنی چی؟
امیرحسام دوباره از همون نگاه‌هاش به ماهان انداخت که ماهان گفت:
- عه چیزی نشده که، باور کن می‌خواستیم زودتر بهت بگیم. منتها نشد دیگه شرمنده!
با بهت گفتم:
- می‌خوای... می‌خوای ازدواج کنی؟! اون‌وقت به من نگفته بودی؟
امیر: حالا که گفتم دیگه.
پوکر نگاهش کردم و گفتم:
- نه بابا؟ می‌ذاشتی کارتت دستم برسه، اگه نمی‌پرسیدم که لام تا کام حرفی نمی‌زدی!
دل‌خور دست به سینه تکیه زدم به صندلی گفتم:
- خیلی نامردی!
امیر: عه راز؟ بابا باور کن سرم خیلی شلوغ بود مشغول خریدهای عروسی بودم و خلاصه نشد دیگه.
ماهان: آبجی شما ببخشش!
- تو یکی ساکت! از تو هم دل‌خورم! امیر سرش گرم بود تو چی؟ تو چرا بهم چیزی نگفتی؟ هردوتون بی‌معرفتین! نمی‌بخشم‌‌‌‌تون!
ماهان: لوس!
امیرحسام: این عوض همراهی کردن داداشته؟
چپ چپی نگاهش کردم و گفتم:
- آبجی‌ها سر نود باخبر نمیشن!
امیرحسام: بابا هنوز یک‌ماه دیگه‌ست.
من: خیلی‌‌‌‌خوب، حالا که خیلی اصرار می‌کنین این خطاتون رو فراموش می‌کنم؛ ولی (انگشت اشاره‌ام رو سمت‌‌‌شون تهدیدوار بالا آوردم) وای به حال‌‌‌تون اگه دوباره من آخرین نفر باشم!
امیرحسام: چشم گلی جون!
ماهان: آه! خیال کردم قهر می‌کنی چند مدتی از دستت راحتیم!
من: هه! آرزو بر جوانان عیب نیست فرزندم!
ماهان ادایی واسه‌‌ام اومد که بالاخره خندیدم. کمی باهم گپ زدیم و توی شهر چرخیدیم و برای شام هرکس سمت خونه‌ی خودش رفت.
روزا تو خونه بود و داشت ناخن‌‌‌اش رو سوهان می‌کرد، با دیدنم گفت:
- تا الان کجا بودی؟
هنوز از دست‌‌‌اش دل‌خور بودم و واسه همین سر و سنگین جواب دادم:
- بیرون.
متوجه دلیل رفتارم شد و مهربون سمت‌‌‌ام اومد من رو توی بغل‌‌اش گرفت و کنار گوشم لب زد:
- آبجی کوچیکه هنوز ناراحته؟
- بیخیال روزا.
از من فاصله گرفت و گفت:
- باور کن من منظورم چیزی نبود که تو فکرش رو می‌کردی.
واسه این‌که بیخیالم باشه گفتم:
- آره می‌دونم حالا می‌ذاری برم توی اتاق‌‌‌ام؟ خستم!
دودل نگاهم کرد با لبخند گونه‌‌‌‌ام رو بوسید و گفت:
- واسه شام صدات می‌زنم.
سرم رو به تایید حرفش تکون دادم و سمت اتاقم رفتم. خودم رو روی تخت پرت کردم و چشم‌هام رو بستم. از فردا دیگه نقشه‌‌ی اصلی شروع می‌‌‌‌‌شد! باش آقا امید تا ببینی راز چه کارها که نمی‌کنه! به زانو درت میارم، کاری می‌کنم التماسم رو کنی و اون‌وقته که من... .

روزا***

کف دست‌هام رو به‌هم چسبوندم و گفتم:
- وای راست میگی؟ خب الان کجاست!
مهسا: دروغم کجا بود؟ بهش گفتم امروز اون به جای سرویس‌‌‌ام دنبالم بیاد.
با آرنج‌‌‌اش ضربه‌ای به آرنجم زد و مرموز گفت:
- بالاخره دیدار فرا می‌رسد!
خندیدم و به‌ یک‌باره بغضم گرفت گفتم:
- می‌ترسم مهسا! از این‌که اگه حس‌‌‌‌ام یک‌طرفه باشه چی‌کار کنم؟!
- خری دیگه! سهیل مگه دیوونه‌‌‌ست به تو دل نده؟ این‌قدره ماشاءالله ماهی که من رو هم جذب خودت کردی دختر!
تک‌خند تلخی زدم که مبینا و عاطفه هم به ما ملحق شدن و مهسا گفت:
- آزمون رو چه‌‌‌‌طور دادین؟
مبینا: من که خراب‌‌‌اش کردم.
عاطفه: ای بد نبود، شماها چطور دادین؟
مهسا: من اگه نیوفتم رو شاخشه.
عاطفه به من نگاه کرد که گفتم:
- بد نبود.
من و مهسا روی نیمکت نشسته بودیم و اون دو نفر هم روی چمن‌ها. توی فکر بودم، فکر سهیل! قرار بود تا چند دقیقه‌‌‌ی دیگه بالاخره ببینمش و چه‌‌‌‌قدر که من توی این مدت دل‌تنگ‌‌اش شده بودم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #7
پارت شش

با صدای مهسا که گفت:
- عه! سهیل اومد، پاشو روزا جون.
سریع سرم رو سمت خروجی دانشگاه چرخوندم که ماشین سهیل که یک مازراتی بود رو دیدم. خودش هم عینک آفتابی به چشم داشت و تا دید متوجه‌‌‌اش شدیم، از ماشین‌‌‌اش پیاده شد. از خوشحالی تو پوست خودم نمی‌گنجیدم! موهای طلایی و لخت‌‌‌ام رو که طبیعی بود، زیر مقنعه‌‌ام چپوندم و با مهسا از دخترها خداحافظی کردیم و سمت سهیل رفتیم. هنوز به خروجی نرسیده بودیم که با کف دست یکی به پیشونیم کوبیدم و گفتم:
- ای وای! یادم رفت جزوه‌ام رو از علیپور بگیرم، یک دقیقه صبر کن الان میام.
- باشه اشکالی نداره من تا اون موقع سهیل رو به حرف می‌کشونم‌.
با دو سمت کلاس‌ها دوییدم.
جزوه‌ به دست از خروجی دانشگاه بیرون اومدم و سمت سهیل و مهسا رفتم. هنوز بهشون نرسیده بودم که مهسا اخمی شیرین کرد و با مشت کوچیک‌‌‌‌اش یکی به بازوی سهیل کوبید گفت:
- اصلاً هم این‌طور نیست. هنوز خوشحال باش که من این افتخار رو نصیبت می‌کنم روزا بیاد سوار این ابوقراضه‌‌ات بشه، اصلاً می‌دونی چه قدر از پسرهای دانشگاه واسه یک نگاه‌‌‌اش له‌له می‌زنن؟
سهیل با خنده گفت:
- بابا به رگبار بستی‌‌‌مون یواش! بله بله من باید هم از خدام باشه رفیق فاب‌‌‌‌تون مارو همراهی کنن.
چون پشت‌‌‌شون به من بود متوجه‌‌‌ام نمی‌شدن، از حرف سهیل لبخند به لبم اومد؛ اما با ادامه‌‌ی حرفش غم عالم توی سرم سرازیر شد. توقع همچین حرفی رو از سهیل نداشتم!
- ولی خب می‌ترسم اگه سوار ماشینم بشه، یک ور ماشینم بخوابه و لاستیک‌هاش پنچر بشن.
و به دنبال حرف‌‌‌اش خندید و مهسا چادر سرش رو مرتب کرد و پشت چشمی واسه‌‌اش نازک کرد.
بغض‌‌‌ام گرفت. فکر نمی‌کردم که این‌قدر برای سهیل چاق و بی‌ریخت باشم. پس بی‌این‌که توجه‌‌‌‌شون رو جلب کنم، آروم راه اومده رو برگشتم و خودم رو بین شلوغی دانشجوهایی که در رفت و آمد بودن، گم کردم. سریع یک تاکسی گرفتم و به مهسا زنگ زدم، سعی کردم صدام بغض‌‌دار و گرفته نباشه. با اولین بوق تماس رو برقرار کرد و غر زد.
- دختر ورپریده کجا... .
بین حرف‌‌‌اش پریدم. هرلحظه ممکن بود بغض‌‌‌ام بشکنه، پس زودی گفتم:
- مهسا جون معذرت می‌خوام، راز اومده بود دنبالم و خیلی هم عجله داشت، نتونستم بیام و ازت خداحافظی کنم، از طرف‌‌ام از دایی‌‌ات هم عدرخواهی کن و بگو ببخشید که معطل‌‌‌ام شدین، فعلاً.
حتی بین حرف‌هام نفس هم نکشیدم و بدون منتظر موندن برای خداحافظی مهسا، تماس رو قطع کردم و همون ‌لحظه گریه‌ام شروع شد. راننده هم که فهمیده بود دروغ گفته بودم و از اشک‌هام گیج بود، فقط به نگاه کردن گاه و بی‌گاهش از توی آینه‌‌ی جلویی ماشین بسنده کرد و حرفی نزد. تمام ذوق و شوق‌‌ام از اومدن‌‌اش با حرفی که پشت سرم زد، پر کشیده بود و مثل دقایقی پیش سرحال نبودم، مهسا چندبار زنگ زد که بی‌جواب گذاشتمش و در آخر گوشی رو روی بی‌صدا گذاشتم و بالاخره بعد از کلی ترافیک و مسیر طولانی، به خونه رسیدم. کرایه رو حساب کردم و در رو با کلید باز کردم. نمی‌خواستم کسی متوجه سرخی چشم‌هام بشه پس با کوچیک‌ترین صدایی خودم رو به اتاق‌‌ام رسوندم و روبه‌روی آینه ایستادم. به خودم نگاه کردم، موهای طلایی و لختم دوباره از مقنعه‌‌‌ام بیرون اومده بودن و پوست سفید و شفاف‌‌ام رنگ پریده شده بود، چشم‌های کشیده‌ و آبی‌‌‌ام از گریه سرخ شده بودن و ابروهای نازک و کمونی‌‌‌‌ام سایه‌بون چشم‌های بارونی‌‌‌ام بود، دماغ نخودی و کوچیک‌‌‌ام رو مدام بالا می‌کشیدم و فین فین‌‌‌‌ام هوا بود و لب‌های قلوه‌ای صورتیم که بهشون برق لب زده بودم. دست‌‌هام رو که نسبت به هیکل‌‌‌ام ظریف و کوچیک بود رو روی گردی صورتم گذاشتم که باعث شد گونه‌های برجسته‌‌ام بیشتر خودنمایی کنن. مگه من چی کم داشتم؟ اتفاقاً خیلی هم خوش‌‌‌‌هیکل بودم و قرار نیست همه لاغر مردنی و به قولی مانکن باشن. لب برچیدم و دوباره اشک‌هام سرازیر شد. با بغض و صدایی گرفته گفتم:
- باید لاغر شم!
نمی‌دونم چرا با شنیدن نظر سهیل راجع‌‌‌به خودم از رویارویی شدن باهاش خجالت می‌کشیدم! واسه همین تصمیم گرفتم چند مدتی رو به خودم سختی بدم و وزن کم کنم و حتی شده صبح به صبح ورزش کنم و ع×ر×ق بریزم، ولی این چربی‌های اضافه رو آب کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #8
پارت هفت

اون روز این‌قدر گرفته و تو خودم بودم که راز با تمام دلخوری‌‌اش از من، سمت‌‌ام اومد و کنارم روی مبل خودش رو جا کرد و نگران گفت:
- چی شده آبجی؟ چرا به‌هم ریخته‌ای؟
آهی کشیدم و همون‌طور خیره به میز شیشه‌ای روبه‌روم گفتم:
- من خیلی چاق‌‌ام راز؟
- وا! این دیگه چه حرفیه؟ معلومه که نه! فقط کمی توپری، همین.
پوزخندی زدم و گفتم:
- هه! داری مسخره‌‌ام می‌کنی؟
- نه به جون تو، ببینم کسی حرفی زده؟
- آه! بیخیال.
نگاه‌‌‌اش کردم و به هیکل عالی‌‌‌اش نگاه کردم و باحسرت گفتم:
- یک کاری بگم انجام میدی؟
- تا چی باشه.
- صبح‌ها من رو هم واسه ورزش بیدار می‌کنی؟
چشم‌هاش از تعجب گرد شد. خوب، حق‌ هم داشت! من تنبل رو چه به ورزش و تحرک؟
- آ... آره آره چرا که نه، این‌طوری من‌هم تنها نیستم و حوصله‌‌ام سر نمیره.
لبخندی تلخ زدم و از جام بلند شدم و گفتم:
- مرسی آبجی!
هنوز سوالی و کنجکاو نگاهم می‌کرد؛ ولی من فقط حرف‌های سهیل توی گوش‌‌ام زنگ می‌خورد شاید تنها یک حرف بود؛ اما برای یک عاشق سخته معشوق‌‌‌اش اون رو مسخره کنه مخصوصاً هیکل‌‌‌اش رو.
صبح با تکون‌هایی که می‌خوردم، نچ‌‌‌‌نچی کردم و یک چشم‌‌‌ام رو باز کردم. راز بود که شاکی نگاه‌‌‌ام می‌کرد، پوفی کشیدم و گفتم:
- امروز دانشگاه ندارم، چرا بیدارم کردی؟
- هه خانوم رو! پاشو روزا مگه نگفتی صبح تو رو واسه ورزش بیدار کنم؟
- نچ! ای بابا! از فردا، فردا بیدارم کن قول میدم بیدار بشم الان خیلی خواب‌‌ام میاد.
یک‌دفعه دستم کشیده شد و راز غر زد.
- یا الان یا دیگه بیدارت نمی‌کنم.
من رو همون‌طور گیج خواب سمت روشویی برد و وادارم کرد ساعت شش صبح دست و صورت‌‌‌ام رو بشورم. با خنکای آب کمی سرحال شدم و روی تصمیمی که گرفتم مصمم‌تر شدم، کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
- ممنون که بیدارم کردی!
- می‌دونستم اگه به زور هم که شده بیدارت نمی‌کردم صبح که سرحال می‌شدی مو به سرم نمی‌ذاشتی.
خندیدم و دست‌هام رو به‌هم کوبیدم و با چشم‌هایی مشتاق گفتم:
- خب از کجا شروع کنیم؟
نگاهم کرد و پوزخندی مرموز زد.
***
- وای بسه! وای مامان مردم!
راز با دست‌هایی که به کمر زده بود مثل شمر بالا سرم ایستاد و با تریپ استادی گفت:
- یالا تنبل خانوم، هنوز اول‌‌‌اش هستیم.
نفس زنان گفتم:
- من... من غلط کردم... اصلاً نخواستیم بابا بیخی... بیخیال ما شو جون هرکی دوست داری.
تمام یقه‌ و زیر بغل‌‌‌ام خیس از ع×ر×ق شده بود و روی چمن‌های باغ دراز کشیده بودم. راز هم کنارم نشست و دست‌‌‌اش رو به شکم برآمده‌‌‌ام کوبید و باخنده گفت:
- جون! عجب بالشت نرمی!
زبونم رو براش درآوردم و گفتم:
- استخون!
قهقهه‌ای زد و گفت:
- واسه امروزت کافیه؛ ولی از فردا دیگه بهت رحم نمی‌کنم ها!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- ظالم‌تر از امروز؟ سه‌ ساعته هلک‌ هلک می‌دوییم خانوم فقط سوت می‌زنه.
- اولاً سه ساعت نه و تو فقط یک ربع دوییدی، درثانی بایستی حداقل بیست دقیقه یا نیم‌ساعتی در روز پیاده‌روی تندرو داشته باشی که جناب‌عالی از این امر مرخصی گرفتین.
حالم کمی بهتر شده بود و نفس زدن‌‌‌ام عادی، پس بلند شدم و گفتم:
- من میرم صبحانه رو حاضر کنم، هستی؟
- آره من هم الان میام. باید سرکار برم.
- دیوونه‌ای دیگه درس و دانشگاه‌‌‌ات رو ول کردی چسبیدی به کارگری مردم.
- حتی اگه درس‌‌‌ام رو هم ادامه می‌دادم با معدل رفوزی فکر نکنم کاره‌ای هم می‌شدم.
دستم رو واسه‌‌اش به معنای باشه تکون دادم و سمت خونه رفتم. بابا و ستاره جون هنوز خواب بودن، سریع به خاطر گرسنگی که داشتم بساط صبحانه رو ردیف کردم که همون ‌لحظه ستاره داخل آشپزخونه اومد و با دیدن من و میز چیده شده متعجب و لبخندزنان گفت:
- به به دست گلت حنایی روزا جون!
- سلام صبح‌بخیر!
- صبح تو هم بخیر عزیزم!
بابا هم‌زمان که داشت با حوله صورتش رو خشک می‌کرد به ما ملحق شد.
- صبح بخیر دختر بابا امروز کلاس داری؟
- نه چطور؟
- آخه پس چی تونست غیر از درس شما رو از خواب بیدار کنه؟
معترض گفتم:
- عه بابا!
صدای راز اومد که لباس‌های بیرونی‌‌‌اش رو پوشیده بود و انگاری حرف‌هامون رو شنیده بود که گفت:
- من بیدارش کردم؛ ولی مگه بیدار می‌‌‌‌شد؟ خرس قطبی از بلندگویی که قورت داده بودم دیگه الان داشت لی‌لی بازی می‌کرد.
بابا و ستاره از حرف‌هاش خندیدن و من پشت‌چشم واسه‌‌‌‌شون نازک کردم. الان مسخره‌ام کنین به زودی وقتی یک هیکلی واسه خودم ساختم، اون موقعه‌‌‌ست که من می‌خندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #9
پارت هشت

راز***

با درموندگی به وسایل آرایشی‌‌‌ام نگاه کردم. حتی یادم نمی‌اومد آخرین بار کِی ازشون استفاده کردم؟ اهل سرخ‌‌آب و سفیدآب نبودم؛ اما از این پس برای جذب طعمه مجبور بودم کسی باشم که تا به حال نبودم. پس اولین کاری که کردم این بود که برخلاف سلیقه و عادت‌‌‌ام از لباس‌هایی با رنگ شاد و خانومانه استفاده کنم، بایستی روی رفتارم هم کار می‌کردم، مردها جذب خانوم‌هایی می‌شدن که مثل ملکه هستن نه این‌که داداش ‌مشتی باشن، برای نزدیک شدن به امید باید کمی هم از زیباییم‌‌هام رو به نمایش می‌ذاشتم، فقط کمی. واسه همین جلوی موهای طلایی‌‌‌ام رو با شونه سری به سمت کش موهام کشوندم و دو طرف سرم، رگه‌ای از موهام رو آزادانه رها کردم. به‌‌‌‌خاطر سفت بسته بودن موهام چشم‌هام کشیده‌تر شده بودن طوری که توی همچین مواقعی ماهان می‌گفت:
- چشم گربه‌ای من!
خط چشمی کشیده به چشم‌‌هام زدم و چون پوست‌‌ام طبیعی سفید و شفاف بود دیگه نیازی به روغن مالی و فلان نداشتم، با زدن یک رژ لب صورتی و عطر همیشگی‌‌‌ام به آرایش کردن‌‌ام خاتمه دادم، با این‌که کار زیادی نکرده بودم، ولی برای منی که همیشه اخمو و صورت‌‌‌ام بی‌رنگ بود، یک تغییر اساسی محسوب می‌‌‌شد. از دیدن خودم لذت بردم. آرایش چه کارها که نمی‌کرد پس بگو چرا با شباهتی که من و روزا داشتیم، واسه روزا بیش‌تر خاستگار بود تا من. الحق که روزا زیادی خانوم بود! در اتاق‌‌‌ام باز شدو از پسش روزا داخل اومد؛ ولی با دیدن‌‌‌ام مات‌‌‌اش برد و با ذوق گفت:
- بابا هلو! مطمئنی می‌خوای بری سرکار؟
از لحن شیطون‌‌اش سرخوش خندیدم. اون که نمی‌دونست چه‌ها تو سرم می‌گذره؟ بوسی از هوا سمت‌‌‌اش پرتاب کردم و از خونه بیرون زدم، چون بابا معمولاً زودتر از من سرکارش می‌رفت، دلیلی نداشت که به حنجره‌‌ام زحمت بدم و از اهل خونه خداحافظی کنم، اون هم وقتی که روزا رو دیدم و ستاره هم که اصلاً حساب‌‌‌اش نمی‌کردم.
جلوی در خونه‌‌اش چندتا بوق زدم، وقت کاری‌‌‌ام از هشت صبح تا نه شب بود و این واسه نقشه‌ام عالی بود، چون می‌تونستم بیش‌تر درکنارش باشم و روی مغزش کار کنم، قلب امید باید برای من می‌‌شد؛ من! سرش پایین بود و عینک طبی‌‌‌اش رو به چشم‌‌‌اش زده بود الان دیگه درست شبیه بچه مثبت‌ها شده بود، بی‌این‌که سرش رو بلند کنه در عقب رو باز کرد و نشست‌. نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم. با لبخند و لحنی که کمی توش ناز و عشوه داشت، گفتم:
- سلام مهندس!
متعجب سربالا آورد که مطمئن بشه واقعاً خودم هستم؟ با دیدن چشم‌های آرایش شده و خندونم که از داخل آینه دید، بیشتر حیرت کرد. آب دهنش رو قورت داد و من‌‌من کنان گفت:
- س... سلام.
تو دلم به دستپاچه شدنش قهقهه زدم، هنوز مونده جناب رضایی عزیز! مونده تا من رو بشناسی. با انگشت اشاره‌اش عینک‌‌‌اش رو روی دماغ‌‌‌اش تنظیم کرد و کنجکاو گفت:
- جایی می‌خواین برین؟
می‌دونستم دلیل این سوال‌‌اش چیه، آخه من رو چه به آرایش و لباس رنگی؟
لبخندی زدم و جواب دادم:
- نه چطور؟
به موهاش چنگ زد، انگاری کلافه شده بود و عصبی گفت:
- آخه... هیچی، هیچی، لطفاً اگه میشه سریع‌تر به شرکت برین. قرار دارم.
- چشم آقای مهندس.
کمی خیره به چشم‌هام نگاه کرد و در آخر عصبی فوتی کشید و به بیرون چشم دوخت. مردک سست عنصر! چه زود وا دادی! اگه می‌دونستم کمی عشوه خرکی اومدن واسه پسر جماعت اون‌ها رو خام می‌کنه زودتر دست به کار می‌شدم‌. (با عرض پوزش خواننده‌های عزیز نویسنده قصد توهین نداره و این فقط نظر راز هست)
به محض ترمز گرفتن، امید زودی از ماشین پیاده شد و وارد شرکت‌‌‌‌اش شد. پوزخندی زدم. این بشر چیزی به اسم حفظ‌‌ظاهر هم بلد بود؟ سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس‌‌ام رو فوت کردم.
- فرشته؟ خواهری؟ داریم به هدف نزدیک می‌شیم.
تقریباً ظهر شده بود و من خسته از داخل ماشین موندن، داخل شرکت رفتم. بایستی به بهونه‌های هیچ و پوچ نزدیک‌‌‌اش می‌شدم. منشی با دیدنم من رو شناخت و به امید اطلاع داد و بعد گفت می‌تونم داخل برم. تقه‌ای به در زدم که صدای جدی‌‌‌اش بلند شد.
- بفرمایین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #10
پارت نه

در رو که باز کردم، با خوش‌رویی وارد شدم و گفتم:
- مزاحم کارتون که نیستم؟
خیره به من بود و حتی پلک‌هم نمی‌زد، همینه! من رام شدن‌‌‌ات رو می‌خوام. با عشوه و ناز با صدای تق‌تق کفش‌های پاشنه‌هفت سانتی‌‌ام نگاه‌‌‌اش به سمت کفش‌هام رفت، اخمی کرد و گفت:
- کارتون؟
اَه چه بداخلاق! ما هنوز باهم کار داریم امید جونم! هه.
- راستش رئیس من حوصله‌‌‌ام سر رفته اگه کاری ندارید میشه... .
کلافه حرف‌‌‌ام رو پاره کرد و سرش رو گرم نقشه‌های زیردست‌‌‌اش روی میز کرد و گفت:
- خیر می‌‌‌‌تونید برید؛ اما مرخصی‌‌‌تون فقط یک الی دوساعت می‌تونه باشه. اون هم چون من فعلاً داخل شرکت هستم و بیرون کاری ندارم.
- وای خیلی ممنونم از لطف‌‌‌‌تون!
متعجب نگاهم کرد و دوباره با اخم، رو از من گرفت. تا جایی که می‌‌‌شد آروم قدم برداشتم، بذار دیوونه بشه کلافه بشه، مردک دیوونه! خداحافظی کردم و به محض بسته شدن در، دوباره به لاک خودم برگشتم و با قدم‌های بلند و جدی از شرکت بیرون زدم، چقدر راه رفتن با این کفش‌ها سخته!
سمت خونه رفتم تا ناهارم رو بخورم؛ ولی با فکری که به ذهنم رسید، لبخندی کج و مرموز زدم. به خونه که رسیدم، فوری تا قبل از این‌که دیر بشه خودم رو به سالن رسوندم که دیدم روزا داره فیلم تماشا می‌کنه و ستاره هم سبزی پاک می‌کنه. با دیدنم هردو سوالی نگاه‌‌‌ام کردن که رو به روزا گفتم:
- ناهار چی داریم؟
- ستاره جون زرشک‌‌پلو پخته.
سمت آشپزخونه رفتم که روزا دنبالم اومد و گفت:
- حالا چرا این‌همه عجله داری؟
هم‌زمان که داشتم غذاها رو توی ظرف در بسته جا می‌کردم گفتم:
- می‌خوام از این به بعد ناهار رو توی شرکت بخورم، اگه میشه ناهار رو بیش‌تر درست کنین، چون ما دو نفریم.
گیج پرسید:
- چی؟
توجهی به سوال‌‌اش نکردم و ازش خداحافظی کردم، دوباره ماشین رو سمت شرکت روندم، خداکنه تا الان واسه خودش غذا سفارش نداده باشه، همیشه ناهارش رو از بیرون می‌خورد و حالا این یک فرصت طلایی واسه من بود که به بهونه‌‌‌ی غذا بیش‌تر نزدیک‌‌‌اش بشم، اعتراف می‌کنم که دست‌پخت ستاره هم درست مثل مامان عالی بود و به طور حتم امید نمک‌گیر می‌‌‌‌شه.
منشی با دیدن دوباره‌‌‌ی من و ظرف غذا ابرویی بالا انداخت که گفتم:
- توی اتاقش کسی نیست؟
با طعنه گفت:
- پیک رستوران شدی؟
و با چشم به ظرف غذای تو دستم اشاره کرد پوزخندی زدم و برای چزوندن این زن سیریش و فضول گفتم:
- تو این‌‌طور فکر کن.
پشت چشمی نازک کرد، می‌خورد بیست و نه سال‌‌‌اش باشه و موندم شوهر و بچه‌هاش چه‌‌‌طور تحمل‌‌‌اش می‌کردن؟!
بدون این‌که از امید اجازه‌ای صادر بشه، سمت اتاق‌‌اش رفتم و تقه به در کوبیدم که صداش اومد.
- بفرمایین!
داخل شدم و اول سرم رو از در کنار زدم که با دیدن‌‌‌ام یکه خورد. خوب آخه رفت و برگشت‌‌ام خیلی زمان‌‌‌اش کم بود و اون حق داشت که از کارهای من که امروز خیلی براش عجیب بود، متعجب بشه، پرسید.
- مشکلی پیش اومده؟!
دوباره تو جلد عشوه خرکی‌هام فرو رفتم و کاملاً از در زدم بیرون و با نیش بازشده‌ای ظرف غذا رو نشون‌‌‌اش دادم که جفت ابروهاش بالا پریدن.
دوباره یک دروغ دیگه برای نزدیک شدن به اون.
- سلام، راستش مامانم از این که فهمید شما ناهارتون رو از بیرون سفارش می‌دید فوری دستور داد واسه‌‌اتون ناهار بیارم آخه اعتقاد داره هیچ‌‌چیزی غذای خونگی نمیشه.
عُق‌‌ام گرفت از این‌که ستاره رو جای مادرم تصور کنم با وجود خیانتی هم که مامان کرده بود هم ازش دل‌خور بودم؛ ولی نه به قیمت فراموش کردن‌‌‌‌اش و این‌که جایگزین‌‌‌اش رو قبول کنم. برق شادی و همین‌طور تحیر چشم‌هاش رو دیدم؛ اما خیلی جدی گفت:
- از مادرتون تشکر کنید؛ ولی من نمی‌تونم... .
بین حرف‌‌‌اش پریدم، دختر بابام نیستم اگه خام‌‌ات نکنم.
- عه مهندس! می‌خواین دست مامانم رو رد کنید؟ باور کنید دست‌پختش عالیه و نمک هم نداره خیال‌‌‌‌تون راحت.
با خودکار توی دست‌‌‌اش پشت سرش رو خاروند و خیره به ظرف گفت:
- آخه... .
می‌دونستم گرسنشه و فقط داره تعارف تیکه پاره می‌کنه واسه همین پررو پررو روی مبل‌هایی که روبه‌روی میزکارش بود نشستم و ظرف غذارو باز کردم که بوش پیچید. هم‌زمان گفتم:
- من که جرئت ندارم این ظرف رو دست نخورده پس ببرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
164
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین