. . .

انتشاریافته رمان انفصال عشق | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
به نام خدا
نام رمان: انفصال عشق
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه
ناظر: @ara.pr.o.o
ویراستار: @ara.pr.o.o
خلاصه:
در این داستان روایت دو خواهر بازگو می‌‌‌شه. خواهرهای دوقلوی همسان؛ ولی با افکار و عقایدی متفاوت! یکی پرچم عشق رو بالا می‌بره و دیگری حتی به این واژه‌ی گنگ اعتقادی نداره؛ اما زندگی.
هیچ‌گاه همیشه اونی که تو می‌خوای نمی‌‌شه، بعضی وقت‌ها هم زندگی دلش کمی شیطنت و بازی می‌خواد و این آغاز مکافات می‌‌شه!


مقدمه:
آیا به خطوط ضربان قلب تا به حال توجه کردی؟ بالا، پایین، بالا، پایین؛ اما اگر به خطی صاف برسد، یعنی پایان زندگی! آری، زندگی یعنی بالا و پایین داشتن، یعنی در گیر و دار زندگی گرفتار شدن و می‌دانی چرا؟ چون همه را عشق در بر می‌گیرد. همانی که می‌گویند سرآغازش از قلب نشات می‌گیرد و حسی گس؛ ولی دوست‌داشتنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #51
پارت پنجاه

شب با مامان و راز به پاساژها رفتیم و بیش‌تر واسه مامان لباس انتخاب کردیم.
خسته کنار راز که سرش داخل گوشی بود روی تخت دراز کشیدم و آهی ناخودآگاه از سینه‌ام خارج شد که راز نیم نگاهی به من انداخت.
- آه می‌کشی!
- چیزی نیست.
- اوهوم.
و دوباره سرگرم گوشیش شد که انگاری داشت پیام می‌داد، چشم‌هام رو بستم که پیامکی به گوشیم ارسال شد، نگاهی سمت عسلی انداختم و با کمی مکث گوشی رو برداشتم.
با دیدن اسم سهیل جاخوردم!
- سلام.
یک ابروم بالا پرید و جواب دادم.
- علیک! خیر باشه.
- بیدارین؟
- امرتون؟
- خیلی‌ سعی کردم بیخیال‌تون بشم؛ ولی نشد! نشد که از یک پیام هم بگذرم.
- دلیلش؟
- فکر کن دل‌تنگی.
این پسر انگاری تعادل نداشت، بابا یا رسمی حرف بزن یا... .
- اگه کار مهمی ندارید بخوابم.
- مهم‌تر از این‌که دل‌تنگتم؟!
دمای بدنم بالا رفت و نفس کشیدنم صدادار شد که راز نیم‌نگاه متعجبی به من انداخت؛ ولی وقتی برایش پیامک اومد نگاهش رو از روی من برداشت.
- شب‌بخیر.
- روزا صبر کن.
- ...
- میشه من رو ببخشی؟
- ...
- خوابیدی واقعاً؟
- قبلاً هم گفتم من اون روز رو فراموش کردم، دیگه چرا هرلحظه یادآوریش می‌کنید؟
- زنگ بزنم جواب میدی؟
شوک زده نگاهی به راز که حالا با اخم درحال تایپ کردن بود انداختم و پیام دادم.
- نخیر، مزاحم نشید.
- نمی‌تونم.
- چرا؟ چرا؟
دیگه حرصیم کرده بود و در عینی که می‌خواستم این پیام‌بازی ادامه داشته باشه، حسی دیگه مانع این میل میشد.
- بگم عشق باور می‌کنی؟
با چی کش‌داری که گفتم سرجام نشستم و راز یکه خورده از عکس‌العملم بر و بر نگاهم کرد؛ اما وقتی بی‌توجهی من رو دید وردی زیر زبون خوند و گرمای فوتش رو روی صورتم حس کردم، زیرلب زمزمه کرد.
- جنی شد!
اما من فقط و فقط نگاهم خیره واژه عشق بود، ناگهان عصبی شدم و به جای این‌که خوشحال باشم بابت جمله‌ش برعکس بیش‌تر خرد شدم.
دوباره پیام داد.
- راستش تو این چند روز خواستم حضوری بیام و بهت بگم؛ ولی جرئتش رو نکردم، نگاه خشمگینت خیلی ته دلم رو خالی می‌کنه، بهتر دیدم اول از پشت گوشی حرف دلم رو بهت بزنم.
بهتر؟ جهنم رو واسه خودت ساختی جناب سردار!
تایپ کردن کفاف نمی‌داد و برای همین شماره‌اش رو گرفتم و هم‌زمان از اتاق که می‌خواستم خارج بشم راز با بهت گفت:
- کجا؟
فقط دستم رو توی هوا تکون دادم و اتاق رو ترک کردم، حیاط بهترین جا بود تا حرف‌های تلنبار شده‌ام رو بزنم، سهیل واقعاً پیش خودش چی فکر کرده بود؟ این‌که من...
بلافاصله بعد یک بوق تماس رو وصل کرد و من فقط صدای ذوق‌زده و توام با بهتش رو شنیدم، چون با حرص و شاکی شده بهش توپیدم.
- پیش خودت چی فکر کردی؟ که من خرم؟ آره؟ روزای احمقی که یک روز اومد که ای کاش قلم پاش خورد میشد و نمیومد سر اون قرار کوفتی که حالا تو هی منتش رو روی سرم بذاری! ببین... ببین جناب من(صدایم از حرص می‌لرزید) از خودم غرور و شخصیتی دارم، اگه خیال کردی با این حرفت خام میشم رام میشم(جیغ کشیدم) کور خوندی!
کمی مکث کردم تا نفسم سرجاش بیاد.
- من نه ذخیره‌م که بعد یارت بچسبی به من و نه.
حرفم رو کامل نزدم، نتونستم این‌بار بهش بگم نمی‌خوامت چون اصلاً این‌طور نبود، پس قبل این‌که صدای گریه‌ام رسوام کنه با تاسف گفتم:
- فقط می‌تونم بگم متاسفم برات!
همین و قطع تماس، روبه‌روی ماشین بودم و باهق‌هق روی زمین افتادم، پیشونیم رو به سپر ماشین تکیه زدم و از خنکیش هیچ به ثمر نرسیدم، چون غوغای دلم آتیشش بد تند و سوزنده بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #52
پارت پنجاه و یک

ده دقیقه‌ای بود که به ماشین تکیه زده بودم و چشم‌هام بسته بود تا این‌که صدای متعجب راز اومد.
- روزا این‌جایی؟! بابا یک ساعته رفتی کجا؟
گرفته گفتم:
- ولم کن راز اصلاً حال ندارم!
سمتم اومد که دستم رو به طرفش دراز کردم.
- کمکم کن بلند بشم‌.
دستم رو کشید و من بی‌رمق سمت داخل رفتم و خیلی زود به اتاق رسیدم، پشت سرم راز وارد شد.
- خوبی؟
کلافه گفتم:
- زود چراغ رو خاموش کن، می‌خوام بخوابم.
شونه‌ها و ابروهاش رو هم‌زمان بالا انداخت و طبق گفته‌ام سریع چراغ اتاق رو خاموش کرد و کنارم دراز کشید.


راز***

شکم هانیه کمی گردتر شده بود؛ ولی هنوز ریزجثه معلوم میشد. لبخندی زدم و گفتم:
- ماهان چطوره؟ هنوز هم مثل قبل اذیتت می‌کنه؟
لبخندی تلخ زد و گرفته گفت:
- نه خب؛ اما دیوونگی اگه منتظر رفتار گرم و عاشقانه ازش باشم.
- من مطمئنم تو می‌تونی ماهان رو عاشق خودت کنی، منتهی با زمان باید پیش رفت، همه چی حل میشه.
- الهی زبونت قلم‌ خدا بشه!
چشم‌هام رو روی هم بستم و دیگه باید می‌رفتم، این روزها ماهان توی تعمیرکار باباش کار می‌کرد و دیگه داشت مرد بودن رو یاد می‌گرفت.
از هانیه خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم، به محض این‌که به خیابون اصلی رسیدم شماره علی رو گرفتم. دیگه وقتش بود!
- گفتم فراموش‌مون کردی.
جدی گفتم:
- فردا میره به روستای(...) فکر کنم اون‌جا چند شرکت باهم همکاری دارن و امید هم عضوی از اون‌هاست.
- چیکاره هست حالا؟
پوزخندی زدم.
- می‌خوای بگی اصلاً نمی‌دونی؟ سگ‌هات که خوب قدم به قدمم راه میرن!
بلند خندید و گفت:
- نه خوشم میاد، تیزی!
- خب دیگه من قطع می‌کنم فعلاً.
- راستی نگفتی چه ساعتی می.
تماس رو قطع کردم و من فقط قرار بود قرارهای بسته شده امید رو واسه‌اش گزارش بدم، از این‌که زیردستش باشم بدم میومد و بایستی یک جورایی حالیش می‌کردم که من کیم؟
سمت خونه مامان روندم و خیلی وقت بود که بابا و اون مرغ مزاحم رو ندیده بودم، دلم واسه بابا تنگ شده بود؛ اما خب...
ماشین رو داخل حیاط پارک کردم و خمیازه‌ای از خستگی کشیدم، چون برق اتاق مامان خاموش بود گفتم لابد خوابه و پس در سکوت وارد اتاقم شدم.
چشم‌هام بسته شد که در اتاق باز شد.
- راز؟ مامان خوابی؟
- می‌خواستم بخوابم.
کنارم روی تخت نشست.
- هنوزهم نمی‌فهمم آرمین چطور اجازه داد تو بری سرکار؟ اون هم تا این وقت!
پوف کلافه‌ای کشیدم. باز هم بحث همیشگی!
- مامان بیخیال شو.
- آه من که هرچی بگم تو کار خودت رو می‌کنی.
خسته غر زدم.
- خسته‌ام!
لبخندی زد و گفت:
- باشه عزیزم، پس من میرم شب‌بخیر نازنینم!
خواست بلند بشه که گفتم:
- منظورم این نبود.
متعجب شد و سوالی نگاهم کرد.
نشستم و نالیدم.
- تا کی قراره پیشت باشم؟ دلم واسه باباهم تنگ شده!
دل‌خور شد و گفت:
- خوبه! پس برو پیش همون زن‌بابات، جلوت رو که نگرفتم!
بابغض گفتم:
- اون زن بره بمیره! من تو رو می‌خوام، کنار بابا دلم واسه جمع خونوادگی‌مون تنگ شده!
مامان از حرفم جاخورد و من واقعاً دیگه کم آورده بودم. ناگهان من رو توی بغلش گرفت و مهربون گفت:
- برگشتم نازنین مادر! برگشتم تا دوباره خونواد‌ه‌ام رو پس بگیرم.
ذوق‌زده و شوکه از بغلش خارج شدم و هنوز از حرف‌هاش گیج بودم.
- یع... یعنی چی؟!
لبخندی زد و باسیاست گفت:
- پدرت عاشقم بود و مطمئنم که اون زن رو هم فقط واسه خاطره این‌که من رو بچزونه گرفت وگرنه آرمین عاشق‌تر از این حرف‌هاست! می‌تونم دلش رو دوباره به دست بیارم.
- مامان چی داری میگی؟ بابا از دستت شاکیه؟!
- بهش حق میدم، اومدم تا جبران کنم.
لبم لرزید و خودم رو توی بغلش پرت کردم و گفتم:
- آه مامان!
- جون دلم!
- خوشحالم که می‌خوای حقت رو از اون زنیکه پس بگیری، خانم اون خونه فقط تویی تو.
- می‌دونم نازنینم می‌دونم، ستاره از همون اول هم اشتباه بزرگی کرد که پا گذاشت توی زندگیم!
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #53
پارت پنجاه و دو

- ولی مامان، بابا خیلی از دستت دل‌‌خوره، شماها طلاق گرفتین.
- درستش می‌کنم.
لبخندی به روش زدم و این زن کجا و ستاره(...)کجا؟
از گرد و خاک و تکون‌هایی که به خاطره جاده خاکی ماشین می‌خورد حرصی شده غر زدم.
- آخه این‌جا چه جایی که انتخاب کردی امید؟ جا قحط بود بیای به این روستای دور افتاده؟ ببین حتی جاده‌هاشم آسفالت نکردن!
امید خندید.
- بابا کم غر بزن دختر! راننده هم این قدر غرغرو!
پشت‌چشمی نازک کردم.
- مگه دروغ میگم؟
لبخندی مهربون زد.
- خب واسه همین اومدیم این‌جا چون این‌جا یک روستا محرومِ و دولت خیلی زیاد به این روستا رسیدگی نمی‌کنه، ندیدی حتی یک مدرسه هم نداشتن؟
- آه! آره بیچاره‌ها، موندم چطور تحمل کردن؟ خب یک نامه‌ای چیزی واسه رئیس‌جمهور می‌نوشتن.
- با بعضی چیزها باید فقط ساخت، این مردم هم مجبور بودن با چنین شرایطی سازگاری کنن دیگه.
لبخندی کج زدم و باشیطنت گفتم:
- حالا امیدخان ما می‌خواد به دل این مردم خودش رو قالب کنه و مدرسه بسازه آره؟
خندید و گفت:
- از بس پسر خوبیم من!
نتونستم بابت لحن شوخش هیچ واکنشی نشون ندم و برای اولین بار پیشش از ته دل خندیدم که سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم.
- وقتی می‌خندی و چال گونت نشون داده میشه خیلی خوشگل میشی!
اخم مصنوعی کردم و من اصلاً از تعریفش دلم غنج نرفت!
- می‌خوای بگی که زشتم؟
- اصلاح می‌کنم، وقتی می‌خندی قشنگ‌تر میشی!
باخنده گفتم:
- حالا شد!
محل خاکی بود و چند درخت مثل تابلوهای رانندگی دوطرف جاده رو دربر گرفته بودن، داشتم در کمال آرامش رانندگی می‌کردم که با صدای شلیک گلوله سمت‌مون، کنترلم رو از دست دادم و امید داد زد.
- چی شده؟!
انگاری ترسیده بود، از آینه بغلی به پشت‌سر نگاه کردم و مردی با روبندی مشکی خودش رو از شیشه ماشین بیرون خزیده بود و یک اسلحه دستش بود، ضربان قلبم بالا رفت و نیم‌نگاهی به امید که خودش رو کز کرده بود انداختم، مثلاً به این مرد باید گفت؟! خودم باید دست به کار می‌شدم و واسه همین پاروی پدال گاز فشردم و گردوخاک‌ها بیش‌تر شد، مدام فرمون رو به چپ و راست منحرف می‌کردم تا نتونن درست نشونه‌گیری کنن؛ ولی هم‌چنان چند تیر به لبه‌های ماشین اصابت می‌کرد و صدای نابه هنجاری رو ایجاد می‌کرد.
فقط من موندم چرا اهل روستا این‌قدر پراکنده‌ان؟ که حالا کسی کمک حال‌مون نباشه و نفهمن چی داره زیر سایه‌شون می‌گذره؟
چند دقیقه‌ای فقط صدای خش لاستیک‌های ماشین روی سنگ‌ریزه‌ها بود و دیگه خبری از افراد مرموزی که سمت‌مون تیراندازی کردن نبود.
همین که چند خونه گلی شده‌ای که خونواده‌ها داخلش زندگی می‌کردن دیدم، سرعتم خودبه‌خود کم شد و رو به نرمال رفت.
نفس‌زنان به امید نگاه کردم، رنگش مثل گچ شده بود و بی‌اختیار از این همه ضعفش پوزخندی زدم؛ اما اون متوجه نشد.
سمت خونه‌ای که مردم روستا واسه‌مون فراهمش کرده بودن رفتیم و داخل اون خونه که حیاط زمین‌خاکیش خیلی بزرگ بود و چند اتاقه بود، کارکنان شرکت‌های دیگه هم که باما همکاری داشتن حضور داشتن و مردم به خاطره احترام و قدردانی این خونه رو که حکم هتل رو در این روستا داشت و بهمون تقدیم کردن.
روستا گرم و به خاطره خاک غیر زراعیش درخت زیادی تو کوچه‌ها و روستا کاشته نبود و در یک کلمه، جهنم این دنیا بود!
اما در عوض روستایی‌ها باغ‌هاشون رو توی چندین کیلومتری از روستا به پا کرده بودن که در این سفر چند روزه‌مون بابت میوه‌های خوب و رسیدشون حسابی پذیرایی شدیم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #54
پارت پنجاه و سه

داخل اتاقی که مال امید بود، بودیم. امید روی تختش نشسته بود و سرش رو بین دست‌هاش گرفته بود و آرنج‌هاش روی زانوهاش تکیه زده بودن و من هم دم در ایستاده توی فکر بودم.
- یعنی کیا بودن؟ چرا بهمون شلیک کردن؟
دست به سینه و با اخم به زمین خیره شده بودم تا حدودی حدس می‌زدم که کار کیه؟
- چرا حرفی نمی‌زنی راز؟
نگاهش کردم.
- فعلاً چیزی به خاطرم نمیاد، درضمن اون‌ها با تو مشکل دارن و فکر کنم این تو هستی که باید بیش‌تر مراقب خودت باشی.
- چرا؟ چرا باید بهم تیراندازی بشه؟ من که خلافی انجام نداده بودم.
پوزخندی زدم و اون چه مثبت فکر می‌کنه؟
- امید خوب فکر کن! تو توی زمینه کاریت خیلی موفقی و رقیب‌های زیادی داری.
متعجب و حیرت‌زده گفت:
- می‌خوای بگی کار رقبامه؟!
شونه‌ای بالا انداختم.
- نمی‌دونم؛ ولی هرچی که هست تا توی این روستاییم خطر در کمین‌مون و باید خیلی زود به شهر برگردیم.
- درسته، کارهای اولیه که انجام بشه زود میریم(نگران) تو هم بدون اجازه من جایی نمیری شد؟
خواستم قهقهه بزنم از حرفش، کی بود که تا چندی پیش رو به موت بود؟
اما حرفی نزدم و باید طوری رفتار می‌کردم که امید حس مرد بودن رو برای من داشته باشه.
دوباره گفت:
- باید همین که رفتیم شهر به پلیس خبر بدم.
ترسیدم و اگه حدسم بابت مرد پشت پرده درست باشه، ممکن بود پای من هم گیر باشه و هیچ نمی‌خواستم پای پلیس به نقشه‌ام خط بکشه و اگه بابا بفهمه؟! واسه همین گفتم:
- فعلاً صبر کن، ما باید مطمئن بشیم که اون شخص کیه؟ الان واسه حرف‌مون نه مدرک داریم و نه هیچ عکس و نشونه‌ای، در ضمن ممکنه اون شخصی که باهامون این کار رو کرده با فهمیدن شکایتت جری‌تر بشه و اتفاق بدتری بیوفته.
عصبی گفت:
- پس می‌خوای دست رو دست بذاریم؟ نمی‌فهمی؟ اون‌ها بهمون تیراندازی کردن! نمی‌دونم کیا و چرا؛ ولی.
ناگهان حرفش رو برید و اخمی کرد و زمزمه‌وار گفت:
- البته حالا می‌تونم تا حدودی حدس بزنم کار کدوم نامردی بوده؟
- کی؟
نگاهم کرد که کلافگی و خستگی از چشم‌هاش هویدا بود.
- الان نه، شاید بعداً بهت بگم. فعلاً خستم و باید استراحت کنم.
دودل گفتم:
- شکایتت رو چی‌کار می‌کنی؟
- مگه نگفتی فعلاً دست بردارم؟
متعجب گفتم:
- خب آره.
منتظر نگاهم کرد که گفتم:
- خب پس من میرم و تو هم استراحتت رو بکن.
سرش رو خفیف تکون داد و من اتاقش رو ترک کردم.
پس از این‌که امید نظرش رو درمورد نقشه ساختمان‌سازی و... به بقیه همکارهاش گفت و کارهای اولیه به اتمام رسید، من و امید از بچه‌ها جدا شدیم و به شهر برگشتیم و البته چون راه طولانی بود مثل سری اومدن‌مون امید راننده شد و گفت که ممکنه خسته بشم و من هم مثلاً خوشحال از پیشنهادش استقبال کردم. توی مدتی که روستا بودیم فقط همون یک‌بار بهمون حمله شد و دیگه خبری از اون‌ها نشد.
با عصبانیت و خشم پله‌ها رو بالا رفتم، اتاق ریاست طبقه بالا بود و حرصی سمت اون اتاق پا می‌کوبیدم.
منشی با دیدنم متعجب شد و تا خواست به خودش بیاد من در اتاق علی رو با ضرب باز کردم و اون که به صندلی چرخ‌دار ریاستش لم داده بود با صدای در از جا پرید. منشی با غرغر سمتم اومد که بدون به عقب برگشتن در رو محکم بستم که منشی دم در خشکش زد.
با غیض سمت میزش رفتم که علی متعجب گفت:
- علیک سلام، چه خبرته دختر؟ زنجیرت رو سفت بسته.
بین حرفش پریدم و محکم کف دست‌هام رو روی میز کوبیدم که صدای بلندی داد.
- چرا اون کار رو کردی؟
- چه کاری؟(بااخم) از چی داری حرف می‌زنی؟
- هه! می‌خوای بگی نمی‌دونی دیگه؟ آره؟ (داد زدم) قرارمون مرگ نبود!
اون که انگاری از جیغم ترسید کسی متوجه بشه هول شده و بااخم غرید.
- چی میگی تو؟
- چرا تیراندازی کردین؟
- تیراندازی؟!
چشم‌هام رو بستم و زیردندون‌های کلید شده‌ام غریدم.
- بازی رو بذار کنار علی! می‌دونم کار تو بوده(چشم‌هام رو باز کردم و باداد) بهم بگو چرا؟
- هیس! خیله خب میگم، می‌خوای آدم و عالم متوجه بشن چی شده؟
- احمق! من هم توی اون ماشین بودم می‌فهمی؟
پوزخندی زد.
- نترس قصد کشتن نداشتیم، فقط می‌خواستم بترسونمش همین.
- من این حرف‌ها حالیم نیست، اگه... اگه فقط یک‌باره دیگه چنین اشتباهی انجام بشه اون‌وقت ساکت نمی‌مونم!
عقب‌گرد کردم و سمت در رفتم که بین‌راهم گفت:
- راز، دختر سرهنگ آرمین نعیمی!
باخشم چرخیدم سمتش و منتظر نگاهش کردم که بیخیال شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- هیچ به سلامت!
ولی اون لبخند و لحن مرموزش خیلی واضح تهدیدی رو برایم ارور دادن، علی زرنگ‌تر از این‌ حرف‌ها بود و خیلی زود زیروبم زندگیم رو درآورده بود.
از تهدید غیرمستقیمش حرصم گرفت و چشم‌غره‌ای برایش اومدم و از اون اتاق خارج شدم.
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #55
پارت پنجاه و چهار

نزدیک ماشینم بودم که گوشیم زنگ خورد.
- جانم؟
- عه دختر کجایی تو؟
- وا! امید خوبه بهت گفتم کار دارم‌ها.
- خیله خب اگه تموم شدی بیا دنبالم.
- به همین زودی می‌خوای بری خونه؟
- آه! آره سرم درد می‌کنه.
- باشه باشه اومدم.
- منتظرم.
تماس رو قطع کردم و هنوز ساعت پنج بعدازظهر بود، راستش خودمم حوصله صبرکردن رو تا نه شب نداشتم و این بازی زودتر باید تموم میشد!
تک‌زنگی به امید زدم تا بیاد و بعد چند دقیقه‌ای که گذشت بالاخره پیداش شد و صندلی جلو نشست، دیگه خیلی وقت بود رابطه راننده و رئیسی بینمون نبود.
- به یکی از رفیقام که توی کلانتری آشنا داشت سپردم به مضمون رسیدگی کنه.
- حالا مضمون کی هست؟
- نمی‌شناسیش، یکی از رقبای سرسختمِ! علی قنبری.
یک ابروم بی‌اختیار بالا پرید و خیره به روبه‌رو گفتم:
- چرا بهش شک کردی؟ یعنی اون‌قدری خطرناک هست؟
- اوو تا دلت بخواد! کله‌شق و مرموزه!
دیگه به خونه‌اش رسیدم که تعارفی کرد و من مخالفت کردم و اون هم زیاد اصرار نکرد. پس از این‌که امید رو رسوندم با سرعت سمت خونه روندم.
در رو در سکوت باز کردم و چون میخواستم فقط کمی استراحت کنم و دوباره پیش هانیه برم که این روزها صمیمیت بین‌مون زیادتر شده بود، ماشین رو به داخل حیاط نفرستادم و دم در پارکش کردم.
از پله‌ها بالا می‌رفتم و اعصابم درهم بود، حتی روزا هم نیست که کمی باهاش حرف بزنم شاید آروم می‌شدم. پوف کلافه‌ای کشیدم و خواستم داخل اتاقم برم که صدای قهقهه مامان متعجبم کرد، لبخندی از خنده‌ش روی لب‌هام نشست و سمت اتاقش رفتم، درش نیمه باز بود.
دستم رو خواستم روی دستگیره در بذارم که...
- فعلاً که اعتماد راز رو دوباره به دست آوردم و می‌مونه روزا، اون زیادی چموشه و عین آرمینِ!
متعجب شدم! یعنی با کی داشت حرف میزد که تاروپود زندگی‌مون رو تعریف می‌کرد؟
- وای جلال اگه بدونی آرمین چه ملکی به نام دخترها کرده! اگه بشه می‌خوام روی راز کار کنم تا ملکش رو به من واگذار کنه(خندید) باور کن اصلاً دلم نمی‌خواد دوباره تنهاشون بذارم؛ اما خب زندگی دیگه چه میشه کرد؟
خشکم زد، ما... مان داشت من رو گول میزد؟ اون نمی‌خواد پیشم بمونه؟ اون... او... اون دوباره می‌خواد برگرده؟
جلال اسم همون مردی بود که مامان به خاطرش بابا رو ترک کرد. مامان که می‌گفت می‌خواد دوباره با بابا زندگی جدیدی بسازه حالا...
قدم قدم عقب تلوخوردم و قطره اشکی بی‌این‌که پلک بزنم روی گونه‌م چکید، هنوز خیره به در بودم.
مادر یا شیطان؟!
انگاری تازه فهمیدم چی شده که نفس‌های مقطعم سینه‌م رو بالاپایین می‌کرد و برای این‌که متوجه اومدنم نشه خواستم بی‌صدا برگردم.
نمی‌دونم چرا زبونم قفل شده بود؟ شاید هنوز حرف‌هایی که می‌شنیدم رو باور نداشتم و می‌خواستم در خلوت اون حرف‌ها رو دوباره برای خودم مرور و هجی کنم.
سریع به عقب چرخیدم که پام به گلدون بزرگ که واسه دکوری بود خورد و صدای بلندی ایجاد کرد. خشک شده ایستادم که صدای متعجبش از توی اتاق اومد.
- راز تویی مامان؟
نفرت... نفرت... و بازهم نفرت!
در اتاق باز شد که آروم سمتش چرخیدم، حالا با دیدنش انگاری لب مرز انفجار بودم. دست‌هام می‌لرزید و بافشار نفس می‌کشیدم و اشک‌هام بی‌اختیار از خشم و ناباوری یکی پس از دیگری می‌چکید که رنگش پرید و شاید حدس میزد فهمیدم چی شده؟
- را... ر... راز!
ترکید، منفجر شد و آتیش گرفتم! باداد گفتم:
- اسمم رو به زبون کثیفت نیار!
یکه‌خورده تکون خفیفی خورد، باهق‌هق گفتم:
- چطور تونستی هان؟ من(با انگشت اشاره به سینه‌م زدم) من دخترتم چطور تونستی؟!
- اشتب... اشتباه فهمیدی عزیز.
بین حرفش پریدم و بهش نزدیک شدم.
- آره من احمق اشتباه فهمیدم، خطا کردم که از همون اول مهرت رو مثل آشقال پرت نکردم بیرون که الان با اون(بلندتر) مردیکه جلال، به ریش نداشتم بخندین! من(دوباره به خودم اشاره کردم) من اشتباه کردم که هنوزم این‌جام.
اشک‌هام رو با ضرب پاک کردم و آروم‌تر گفتم:
- می‌دونی چیه تقصیر تونیست، زمانِ می‌فهمی؟ آدم‌ها با گذشت زمان عوض میشن؛ ولی(لب پایینم رو به زیر دندون گرفتم و باگریه مکثی کردم و درآخر بابغض) تو ع×و×ض×ی شدی!
 
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #56
پارت پنجاه و پنج

هق‌هقی کردم.
- دیگه نمی‌خوام ببینمت!(جیغ) واسه‌م مردی!
چشم‌هاش گرد شده و اسمم رو زیرلب ناباورانه زمزمه کرد.
عصبی سمت اتاقم رفتم و هرچی وسایل باخودم همراه کرده بودم، شلخته و نامنظم توی چمدون پرت کردم که دوباره صدایی که تادیروز مسکن دردهام بود و الان؟ هه!
- راز بذار توضیح بدم؟
- چه توضیحی هان؟ اصلاً روت میشه تو روم نگاه کنی؟ گمشو نمی‌خوام ببینمت!
زیپ چمدون رو نصفه کشیدم و کشون‌کشون سمت در بردم، سرپایین و اخمو تنه‌ای بهش زدم که قدمی به عقب تلو خورد و رها کردم زنی رو که امروز ختمش توی دلم هویدا شد.
جیغ می‌زدم و مجنون‌وار با کف دست به فرمون می‌کوبیدم، اگه امروز زودتر نمیومدم خونه شاید هیچ‌وقت متوجه ذات پلید این زن به اصطلاح مادر نمی‌شدم.
شرمنده بودم که باوجود اون قشقرقی که راه انداخته بودم باز هم سمت خونه بابا برم؛ ولی حس بی‌کسی و تنهاییم قالب شد روی حس شرمندگیم و من فقط الان بابا و روزا رو می‌خواستم، حتی به ستاره هم راضی شده بودم، پوزخندی زدم به این همه ضعفم که حتی به ستاره روی آوردم!
جلوی خونه که ناگهانی روی ترمز زدم، کمی به جلو پرتاب شدم که با فشردن فرمون خودم رو کنترل کردم. در ماشین رو محکم کوبیدم و قفلش کردم، کلید همراهم نبود که مثل دیوونه‌ها مشت و لگد به در می‌زدم و اصلاً توی حال خودم نبودم که زنگ خونه رو فشار بدم.
چندی بعد در حیاط باز شد که روزا رو پس زدم و دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریه‌م بلند نشه و با دو وارد سالن شدم، خودم رو به اتاقم رسوندم و حال آزادانه فقط جیغ می‌کشیدم و زار می‌زدم.
در اتاقم با ضرب بازشد که به عقب چرخیدم و با دیدن ستاره و روزا که نگران و آشفته بودن جیغ زدم.
- گمشید بیرون میخوام تنها باشم!
واقعاً حالم دست خودم نبود و اون‌ها هم انگاری متوجه شدن که تنهام گذاشتن، نه! نرین، من الان بیش‌تر از هرزمانی به شونه‌ای واسه گریه کردن نیاز دارم!
اما غرورم اجازه نداد حرفی بزنم و در خلوت اتاقم اشک ریختم و اشک.
چند ساعتی گذشت که ماتم زده فقط روی تخت نشسته بودم و باهربار یادآوری حرف‌های اون زن، گریه‌م می‌گرفت. باشنیدن صدای بابا که خفیف و متعجب به گوش رسید.
- راز خونه‌ست؟!
انگاری تازه حس خونواده داشتن و حمایت رو درک کردم که بادو خودم رو از اتاق خارج کردم. بابا راست می‌گفت اون زن هیچی از وظیفه مادری نمی‌دونست!
به سالن رسیدم که دیدم بابا بسته‌های خرید دستش و من چرا قدر این خونواده رو ندونستم؟
بابا با حضورم خواست قیافه بگیره؛ ولی با دیدن چشم‌های خیس و سرخم اخم‌هاش باز شد، مظلوم نگاهش کردم که گفت:
- راز؟ بابا چی شده؟!
همین حرفش کافی بود تا بفهمم پدری هست و چه خوب که سایه امنش بالا سرمه! خودم رو با گریه توی بغلش پرت کردم که از شدت برخوردم تکونی خورد. محکم کمر بابا رو می‌فشردم و سرم که روی سینه‌ش بود لباس سفیدش رو خیس کرده بود.
با سکسکه گفتم:
- با... با؟ من رو... بب...بخش!
بسته‌ها رو روی زمین گذاشت و بغلم کرد که بیش‌تر خودم رو توی آغوش گرم و امنش فشردم.
- چی شده گل‌دختر بابا؟
نگفتم چون نتونستم، نتونستم چون نخواستم، نخواستم چون غرورم!
دلم نمی‌خواست با فهمیدن ماجرا، سرزنشم کنن و این فقط یک راز در سینه راز قرار بود بمونه.
از بغلش بیرون اومدم و فینی کردم که لبخند مهربونی زد و من هم به تبعیت ازش لبخندی زدم، دوباره بغض کردم و قیافه‌م آویزون شد.
- دیگه هیچ‌وقت تنهاتون نمی‌ذارم بابا! هیچ‌وقت!
لبخندش پررنگ‌تر شد که نگاهی به جمع انداختم و روی ستاره که آشفته و کنجکاو نگاهم می‌کرد ثابت موندم. باید قبولش کنم؟ لااقل از مامان که. حرفم رو ناتموم گذاشتم و من هنوز گیج بودم، روزا با خنده من رو توی بغلش گرفت و برای این که مثلاً جوفضا رو خوب کنه گفت:
- لوس! دلش واسه بابا تنگ شده بود؟
باخنده و گریه سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم و عطرش رو از روی یقه لباسش به مشام کشیدم، عطری ملایم به گلبرگی یاس!
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #57
پارت پنجاه و شش

شام رو با اصرار اهل خونه چندلقمه‌ای به زور خوردم و سمت اتاقم رفتم.
توی تاریکی و سکوت داشتم به حماقت‌هام فکر می‌کردم که در اتاق باز شد و از پسش صدای روزا.
- برق رو روشن کنم؟
- نه این‌طوری راحت‌ترم.
- باشه.
سمتم اومد و کنارم نشست، دستش رو روی شونه‌م گذاشت و کمی سرش رو کج کرد تا من رو ببینه.
- نمی‌خوای بگی چی شده؟
مغموم نگاهش کرد که نگران گفت:
- چی شده گل آبجی؟
- میشه حرف نزنیم؟
- آه باشه هرچی تو بخوای، پس تنهات می‌ذارم.
خواست بلند بشه که مچ دستش رو گرفتم و بالحنی که دل خودم واسه‌ خودم سوخت گفتم:
- میشه باشی؟ نمی‌خوام حرفی بزنم؛ ولی تو کنارم باش!
لبخندی مهربون زد که چشم‌هاش رو تنگ کرد، کنارم بی‌هیچ حرفی دوباره نشست و من سرم رو روی شونه‌ش تکیه دادم و اون هم دستش رو دورم حلقه کرد.
بی‌این‌که تغییری به حالتم بدم لب زدم.
- روزا؟
سرش رو سمتم خم کرد که گفتم:
- برایم بگو، از بچه‌گی‌هامون، روزهایی که بی‌غصه سپری شد!
و روزا گفت و من توی خاطرات شناور شدم، روزهایی که با دل کوچیکم آرزو داشتم زودتر بزرگ بشم و حال که بزرگ شدم فهمیدم همچین دنیای آدم‌بزرگ‌ها جالب نیست و کاش بشه به دوران رنگی کودکی برگشت!
چشم‌هام رو باز کردم و وقتی روزا رو کنارم دیدم، لبخندی زدم و آروم روی گونه‌ش رو بوسیدم. از تخت پایین رفتم و قبل این‌که حاضر بشم بیرون برم، پتو رو تا روی سینه روزا بالا کشیدم و آهسته اتاق رو ترک کردم.
منتظر امید بودم و در این بین از توی آینه نگاهی به خودم انداختم، چشم‌هام به سرخی خون بود و با بیرون اومدن امید از خونه‌ش پوفی کشیدم‌.
در رو که باز کرد و نشست، هم‌زمان که در ماشین رو می‌بست سرش رو سمتم چرخوند و گفت:
- سلام صبح.
با دیدنم ابروهاش بالا پرید و گفت:
- راز؟!
شاید نازک نارنجی شده بودم که با صدازدنش دوباره بغضم گرفت؛ ولی زود جلوی خودم رو گرفتم و زمزمه کردم.
- خوبم!
اخمی کردو کاملاً سمتم چرخید.
- مطمئنی؟ پس این وضع چشم‌هات چی میگه؟
از سیریش شدنش اخمی کردم و همون‌طور که دنده رو عوض می‌کردم گفتم:
- شلوغش نکن.
پوفی کشید و بعد کمی مکث که خیره روم بود روش رو از من گرفت و سمت شیشه طرف خودش چرخید.
چشم‌هام پرشد که سعی کردم با پلک زدن گمشون کنم که انگاری امید زیرنظرم داشت که گفت:
- راز می‌خوای من برونم؟
صدایش چی داشت؟ نمی‌دونم؛ ولی با صدایش انگاری کسی به من می‌گفت گریه کن و خودت رو از این همه نفرت و بغض خالی کن.
هق‌هقم یک‌باره بالا رفت که امید هول شد و بااخم گفت:
- بزن کنار، بزن کنار خودم می‌رونم!
به ناچار حرفش رو قبول کردم، چون واقعاً حالم نرمال نبود.
چون نزدیک‌های شرکت بودیم تا شرکت پیش رفت و بعد پارک کردن ماشین سمتم چرخید.
- وقتی حالت خوب نیست چرا پاشدی اومدی؟
فقط هق زدم و با پشت‌دستم که روی دهنم بود، سعی داشتم صدایم رو تا حد امکان خفه کنم؛ اما بی‌فایده بود.
وقتی سکوتم رو دید کلافه دوباره فوتی کشید و گفت:
- واسه‌ت تاکسی می‌گیرم بری خونه، نه حال درستی واسه نشستن پشت فرمون رو داری و نه من دلم میاد تو رو این‌جوری غم زده ببینم!
بهش نگاه کردم و آیا باید باور می‌کردم غم نگاهش رو؟ نه!
هیچ حرفی نزدم و تسلیم‌وار به حرفش گوش دادم.
وقتی تاکسی رو واسه‌م ردیف کرد و من رو روی صندلی عقب نشوند، قبل این‌که در ماشین رو ببنده طرفم خم شد و گفت:
- هروقت خوب شدی برگرد، منتظرم تا دوباره خنده‌هات رو ببینم.
فینی کردم و به زور لبخندی روی لب‌هام نشوندم که لبخندی گرم به روم زد.
کرایه رو خودش حساب کرد و من رو راهی خونه کرد.
 
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #58
پارت پنجاه و هفت

تقریباً به هفته‌ای می‌رسید که اتاقم پناه‌گاهم شده بود و به شرکت نمی‌رفتم.
از مامان هم خبری نشد و انگاری بدخورده بود به نقشه‌ش و ما رو ترک کرده بود؛ ولی عوضش امید هرشب بهم زنگ میزد تا حالم رو بپرسه و از این که مورد توجه‌ش شده بودم حسی خوشایند از این‌که دارم به هدفم میرسم بهم دست داد؛ اما لابه‌لایش حسی گنگ داشت ته‌مه‌های دلم رو قلقلک می‌داد.
دوباره شب شده بود و منتظر زنگ زدن امید بودم، انگاری به این ‌که هرشب بهم زنگ بزنه عادت کرده بودم.
بالاخره صدای زنگ گوشیم بلند شد که بی‌اختیار هول شدم و گوشی که روی سینه‌م بود رو به چنگ گرفتم.
کمی نفس عمیق کشیدم تا حالم جا اومد و جواب دادم.
- سلام.
- سلام رازبانو! چطوری؟
لبخندی کم‌رنگ روی لبم نشست، تو این چند روزی که روحم بستری شده بود، مدام رازبانو خطابم می‌کرد.
- هی بهترم.
- آخرم نگفتی چی‌شده بودی‌ها.
آهی کشیدم و بایادآوری مامان بی‌اختیار بغض کردم و زبون چرخوندم.
- آدم‌ها بعضی وقت‌ها انتظارات و توقع‌هایی دارن که به ثمر نمی‌رسه و.
حرفم رو ادامه ندادم، گفتنش چه فایده؟ اصلاً چرا باید به اون بگم؟
- بیخیال! تو که نمی‌فهمی چی میگم.
کمی سکوت کردو گفت:
- شاید درکت نکنم؛ اما می‌خوام کمکت کنم روحیه‌ات رو برگردونی، واسه همین هم زنگ زده بودم بهت که بگم فردا می‌خوام برم روستای پدریم، می‌خوام تورو همراه خودم ببرم.
شوکه گفتم:
- می‌فهمی چی میگی؟ اصلاً فکرش رو هم نکن.
دل‌خور گفت:
- عه چرا؟ اتفاقاً روی حالت هم تاثیر می‌ذاره‌ها.
- گفتم که امید بیخیا.
با دیدن عکس من و فرشته که روبه‌روی تخت به دیوار نصب بود و تو میدونی با فضای سبز بودیم و روی لب‌هامون خنده بود، حرفم قطع شد. من برای چی به امید نزدیک شدم؟
با یادآوری هدفم گفتم:
- باشه قبوله.
متعجب و مشتاق گفت:
- به این زودی نظرت عوض شد؟
بی‌روح گفتم:
- نکنه پشیمون شدی از پیشنهادت؟
- نه دختر این چه حرفیه؟ خیلی هم خوشحال شدم!
پوزخندی زدم و اشک‌هات رو هم می‌بینم امیدجون!
کمی دیگه باهم حرف زدیم و درآخر با خمیازه‌ای که کشیدم خداحافظی کرد.
صبح که تصمیم به روستا رفتنم رو به بابا گفتم، خیال کردم مانعم بشه؛ ولی خیلی راحت به خواسته‌ام احترام گذاشت و روزا هم به پیروی بابا گفت که واسه روحیه‌ام هم که این روزها زیادی بد شده بود خوبه!
خوشحال از این‌که خونواده راضی بودن و مشکلی با رفتنم نداشتن، مشغول جمع کردن وسایلم شدم و البته که نگفتم یک پسر همراهمه و خونواده با فرض این که تنهام قبول کردن، قرار بود امید قبل از ظهر دنبالم بیاد تا قبل غروب به روستای پدریش برسیم و در برابر خواسته‌ش که آدرس خونه رو خواست، گفتم که لزومی نیست و خودم بیرون کار دارم، آدرس میدم که بیای دنبالم و خوب می‌دونستم می‌خواد با این بهونه آدرس خونه‌مون رو پیدا کنه؛ ولی چی؟ کور خونده!
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #59
پارت پنجاه و هشت

سفرمون قرار شد دو، سه روزه باشه و ما به خونه عمه امید که پیرزنی تنها هست بریم.
متعجب خودم رو به شیشه چسبوندم و چند ساعتی بود که توی راه بودیم و حالا که به روستا نزدیک می‌شدیم از دیدن آب‌و هوا و فضا و مکان خوبی که داشت متعجب بودم و چه خوبه که یک روستایی باشی و دغدغه‌ت گاو و گوسفند و باغ باشه، زندگی صمیمی و رنگی!
- وای پسر این‌جا دیگه کجاست؟
امید خندید و گفت:
- تا حالا نیومدی؟
به امید نگاه کردم و سرم رو به نفی بالا پرتاب کردم.
- نچ.
- روستای(...) روستای پدریم هست و گاهی وقت‌ها که دلم از شهر و مردمش می‌گیره به این‌جا پناه میارم.
- حقاً که جای باصفایی هست!
- حالا باش تا خود روستا رو ببینی.
- بی‌صبرانه منتظرم!
عمیق نگاهی بهم انداخت که غده‌ای از دلم جدا شد، نفهمیدم چی؟ ولی حس رها شدن کردم.
نزدیک‌های شب شده بود که وارد جاده خاکی روستا شدیم و من مثل ندیده‌ها دوباره خودم رو به شیشه چسبوندم و چرا ما توی روستا آشنا نداشتیم؟
جلوی دری قدیمی نگه‌داشت که گفتم:
- این‌جاست؟
سرش رو به تایید تکون داد و مضطرب گفتم:
- از دیدنم ناراحت نشه؟
لبخندی مهربون زد و بالحنی گیرا گفت:
- کی از دیدن رازبانو دل‌خور میشه آخه؟ درضمن نگران هم نباش! دیشب درموردت بهش گفتم اتفاقاً برخلاف تصورت خیلی هم مشتاق بود ببینتت.
- مگه چی از من بهش گفتی؟
مرموز گفت:
- بماند! حالا پیاده‌شو که بنده‌خدا رو خیلی وقتِ منتظر گذاشتیم.
از ماشین پیاده شدیم و شونه به شونه امید سمت در رفتم، در خونه نیمه‌باز بود و انگاری اهالی این روستا بهم اعتماد داشتن که مثل ما شهری‌ها درهای خون‌شون رو چهارقفل نمی‌کنن!
امید با پاش فشاری به در داد که در باز شد و به همراهش وارد خونه شدیم.
خونه‌ای که تا چشم کار می‌کرد حیاط دراندردشتی داشت و پربود از دارودرخت! بالذت به اطراف نگاه می‌کردم که امید صدایش رو بالا برد.
- صاحب‌خونه؟ مهمون نمی‌خوای؟
همون‌لحظه دخترکی حدوداً هفت، هشت ساله از در خونه بیرون اومد و روی بهارخواب ایستاده گفت:
- سلام عمو امید.
امید باشوق سمتش رفت و من محو صدای ظریف و دوست‌داشتنی دخترک شدم، چه صدای نازی داشت!
امید دخترک رو توی بغلش گرفت و گفت:
- سلام محنا خانوم! خوبی عمویی؟ این‌جا چی‌کار می‌کردی؟
- ممنون عمو! من خوبم، اومده بودم تا کمک عمه شیرین کنم.
امید روی گونه‌ش رو بوسید و گفت:
- آفرین به شما!
دخترک یا همون محنا نگاهم کرد که لبخندی زدم و چرا جرئت نداشتم بهش دست بزنم؟
شاید می‌ترسیدم از این‌که سیاهی وجودم، پاکی دلش رو لکه‌دار کنه.
- سلام.
لبخندم عمق گرفت و گفتم:
- سلام به روی ماهت فرشته کوچولو!
با صدازدن بی‌اختیارم که اسم فرشته رو آوردم، نگاهم روی امید چرخید و اون...
اون اصلاً انگاری حتی این اسم برایش خاطره‌ای رو یادآور نمیشد و من دوباره نفرت وجودم رو بلعید و خواهرکم چه معصوم مرد!
امید محنا رو روی زمین گذاشت که محنا گفت:
- من دیگه میرم، مامانم دعوام می‌کنه.
امید لبخندی زد و با چشم بستنش حرفش رو تایید کرد و محنا رو به من گفت:
- خداحافظ خاله!
- خداحافظ عزیزم!
دست تکون داد و سریع باپاهای کوچیکش سمت در حیاط دویید.
امید تقه‌ای به در آهنی سالن زد و گفت:
- اجازه هست عمه جان؟
صدای نحیف پیرزنی به گوش رسید.
- بیا گل‌پسر که دل‌تنگتم!
پشت‌سر امید وارد شدم و چشمم به پیرزنی خورد که روی رختش به چند بالشت که روی هم ردیف شده بودن تکیه زده بود و خونه‌ش بوی بهاری می‌داد!
- سلام عمه جون.
پیرزن نگاهم کرد و بعد کمی مکث لبخندی زد و گفت:
- حتماً تو همون دختری هستی که امید.
امید سریعاً گلوش رو صاف کرد که عمه شیرین حرفش را با تک‌خندی برید و در جواب سلامم گفت:
- سلام مادر، بیا تو دخترجان، غریبگی نکن بیا.
لبخندی زدم و کنار امید نشستم و امید گفت:
- حال‌تون چطوره؟
- آه مادر! این پیری با یک سرماخوردگی عادی هم ما رو خونه‌نشین می‌کنه.
امید سرزنش‌وارگفت:
- خب چرا مراقب نیستین؟
عمه شیرین، نمکی خندید و گفت:
- من رو بیخیال شو، دخترم تو بگو، پدر و مادرت خوب هستن؟ از خودت برام بگو.
لبخندی محجوب زدم و گفتم:
- زیر سایه‌تون شکر خدا خوبن!
سرش رو با همون لبخندی که روی لبش ثابت مونده بود تکون داد و روبه امید گفت:
- تو چی پسر؟ پدر و مادرت چی‌کار می‌کردن؟ دلم واسه داداش بی‌معرفتم تنگ شده!
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #60
پارت پنجاه و نه

امید محجوب سرش رو پایین انداخت و بالبخندی گفت:
- خوبن سلام می‌رسونن، شرمنده عمه جان مشغله کاری بابا زیاد شده.
عمه: می‌فهمم پسر، خب دلِ دیگه نمیشه کاری کرد.
صدایش کمی بغض گرفت؛ ولی زودی به حالت عادیش برگشت و باشادی گفت:
- ای مادر نمی‌تونم از جام تکون بخورم، اگه چایی چیزی می‌خواین‌ها واسه خودتون بریزین، تعارف نکنین‌ها! می‌‌دونم خسته راهین و چایی حسابی می‌چسبه.
امید به پیروی حرف عمه، سمت آشپزخونه که با پرده‌ای جدا میشد رفت و عمه هم دوباره پرگپی‌هاش رو برای من کرد و درکمال تعجب هیچ حوصله‌م سرنرفت و مشتاقانه گوش به حرف‌هاش می‌سپردم.
چون شب بود و اهالی روستا معمولاً زود شام‌شون رو می‌خوردن، شام رو که یک املت بود و رو خوردیم و عجیب واسه‌م مزه داد و قرار شد فردا صبح من و امید روستاگردی کنیم و اون مکان‌‌های گردشگری روستا رو نشونم بده.
صبحی ساعت‌های پنج بود که با صدای گوسفند‌ها و خنکی هوا بیدار شدم، از اتاق کوچیکی که بهم داده بودن بیرون اومدم که دیدم امید همراه عمه که هنوز توی بسترش بود دارن صبحانه می‌خورن.
- صبح‌بخیر!
امید با لقمه توی دهنش جوابم رو داد و عمه باخنده گفت:
- دیگه این چند روزه باید به سروصداها عادت کنی!
لبخندی زدم و گفتم:
- نه اتفاقاً حس خوبی بهم میده!
بعد زدن حرف‌هام به حیاط رفتم و صورتم رو با آب سرد سحرگاهی شستم، صدای چوپون‌ها و گوسفند‌هایی که به چرا می‌بردن باعث شد ناخودآگاه لبخندی بزنم و دست‌هام رو به دو طرف باز کنم و عمیق نفسی از هوای پاک روستا بکشم.
سفره هنوز پهن بود و من مشتاق از این که زودتر برم و روستا رو ببینم چندلقمه‌ای خوردم و روبه امید با ذوقی بچه‌گونه گفتم:
- بریم؟
امید خندید و روبه عمه اشاره کرد.
- اگه عمه اجازه بدن.
عمه: وا! این چه حرفیه پسر؟ خودمختارین شما، برید مادر و خوش‌بگذرونین.
کمی بعد از عمه خداحافظی کردیم و باپای پیاده راه افتادیم. با هر گوسفند و بزی که می‌دیدم صدادار ذوق می‌کردم و وای و وویم به هوا بود، طوری که از اول تا آخر امید با لبخندی نظاره‌ام می‌کرد.
بالای تپه‌ای که کل روستا در معرض دید بود شدیم. با دو به لب تپه رفتم و ایستادم، دست‌هام رو دوطرفم باز کردم و امید قدم‌زنان سمتم اومد و گفت:
- خوشحالم که حالت بهتر شده!
برای اولین بار از ته دل ازش تشکر کردم که خودمم متعجب شدم!
- واقعاً ممنونم ازت امید! نمی‌دونم چطوری جبران کنم واسه‌ت؟!
دوباره روم رو طرف روستا چرخوندم و گفتم:
- این‌جا معرکه‌ست! معرکه؟
صدای آروم امید وادارم کرد سمتش بچرخم؛ ولی با دیدن اون که زانو زده بود و جعبه‌ای که شیشه‌ای بود و درش باز و حلقه‌ای نقره‌ای ظریف درونش برق میزد به دست گرفته بود جاخوردم.
- امید!
لبخندی زد‌.
- باجواب مثبتت جبران کن.
آب دهنم رو قورت دادم و هیچ انتظار این رفتار امید رو لااقل نه الان، نداشتم.
وقتی منِ ماتم زده رو دید بلند شد و گفت:
- خیلی سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم؛ ولی صبحی عمه گفت کار خیر رو عقب نندازم و تا همین‌جاش هم دیر کرده بودم.
وای یعنی عمه می‌دونست؟! فکرم رو زمزمه‌وار تکرار کردم که لبخندش عمق گرفت و گفت:
- آره، اگه اون نبود که حالاحالاها من نمی‌جنبیدم.
بغضم گرفت، نمی‌دونم چرا؟ نه از خوشحالی بود، نه از غم. فقط بغضم گرفت، امید که چشم‌های پر شده‌ام رو دید دستپاچه گفت:
- راز نکنه تو.
زودی قبل این‌که فکر ناامیدکننده‌ای بکنه لب زدم، سخت بود؛ ولی گفتم. من که تا این‌جا اومدم پس تا تاآخر خط هم منتظر می‌مونم.
- غیر منتظره بود!
واقعاً هم غیر منتظره بود که امید انگاری خیالش راحت شد و گفت:
- می‌دونم ببخشید! نتونستم جلوی خواستنم رو بهت بگیرم، دختر من رو دیوونه خودت کردی(تک‌خندی زد و پشت سرش رو خاروند) اصلاً باورم نمیشه این حرف‌ها رو این‌قدر بی‌پروا دارم می‌زنم!
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
16
بازدیدها
204
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین