. . .

انتشاریافته رمان انفصال عشق | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
به نام خدا
نام رمان: انفصال عشق
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه
ناظر: @ara.pr.o.o
ویراستار: @ara.pr.o.o
خلاصه:
در این داستان روایت دو خواهر بازگو می‌‌‌شه. خواهرهای دوقلوی همسان؛ ولی با افکار و عقایدی متفاوت! یکی پرچم عشق رو بالا می‌بره و دیگری حتی به این واژه‌ی گنگ اعتقادی نداره؛ اما زندگی.
هیچ‌گاه همیشه اونی که تو می‌خوای نمی‌‌شه، بعضی وقت‌ها هم زندگی دلش کمی شیطنت و بازی می‌خواد و این آغاز مکافات می‌‌شه!


مقدمه:
آیا به خطوط ضربان قلب تا به حال توجه کردی؟ بالا، پایین، بالا، پایین؛ اما اگر به خطی صاف برسد، یعنی پایان زندگی! آری، زندگی یعنی بالا و پایین داشتن، یعنی در گیر و دار زندگی گرفتار شدن و می‌دانی چرا؟ چون همه را عشق در بر می‌گیرد. همانی که می‌گویند سرآغازش از قلب نشات می‌گیرد و حسی گس؛ ولی دوست‌داشتنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #41
پارت چهل

سرم رو تکون خفیفی دادم و بااخمی کم‌رنگ خودم بحث رو عوض کردم.
- امروز با من میای؟
کمی مکث کردو نگاهم کرد، انگاری فهمید با کشش این موضوع اذیت میشم که آهی کشید و جواب داد.
- نه سیاوش میاد دنبالم.
سرم رو به تایید تکون دادم و چندی بعد کلاس رسمی شدو استاد شروع به درس دادن کرد که هیچ از تدریس کسل کننده‌اش که متاسفانه درس اصلی هم بود متوجه نشدم و تاپایان کلاس‌های درسی توی خودم بودم.
مهسا سریع چادرش رو روی سرش مرتب کرد و گفت:
- سیاوش منتظرمه کاری نداری عزیزم؟
من که از همون صبحی با حرف‌هاش بی‌حوصله شده بودم بدعنق سربه بالا پرتاب کردم و اون هم با خداحافظی از من و بچه‌ها رفت.
پوف کلافه‌ای کشیدم و مشغول جمع کردن وسایلم بودم که عاطفه از پشت‌سر نزدیکم شد.
- نبینم غمت رو آبجی!
لبخند تلخی زدم و خداحافظی گرفته‌ای کردم، صدایم اون‌قدر آروم بود که خودم هم شک داشتم شنیده باشه.
هوا آفتابی بود و نور خورشید مستقیم به چشم‌هام می‌خورد که اخمی کردم و مقنعه‌ام رو کمی جلو کشیدم و سایبان چشم‌هام کردم، سرپایین داشتم سمت ماشینم که توی کوچه دانشگاه به خاطره این‌که توی پارکینگ جایی نبود پارک کرده بودم می‌رفتم که صدای سهیل تعجب‌زده‌ام کرد.
- روزا خانوم؟
چشم‌هام رو محکم روی هم بستم و چرا دلم لرزید وقتی که صدایم کرد؟ نفس عمیقی کشیدم و بامکث سمتش چرخیدم که حال روبه‌روم ایستاده بود.
- آقا سهیل!
- می‌خوام باهاتون حرف بزنم.
بی‌توجه به حرفش نگاهی مثلاً دقیق به اطراف دانشگاه انداختم و گفتم:
- مهسا فکر کنم با نامزدش رفته باشه، پس چرا این‌جایین؟
رنگ چشمش غم گرفت و دل‌خور نگاهم کرد.
- حرف دارم.
لحن ملتمس شده صدایش رو نشنیده گرفتم و گفتم:
- اما من حرفی ندارم.
- خواهش می‌کنم، شما فقط گوش کنید همین! حرف‌هام خیلی مهمه!
دل‌خور از حرف‌هایی که قبل مرگ احساسم بهم زد گفتم:
- مگه من چی‌کارتونم که حرف‌های مهم زندگی‌تون رو می‌خواین با من درمیون بذارید؟
سرش رو شرمنده زیر انداخت. در خفا ازش لب زدم.
- آمدی جانم؛ ولی حالا چرا؟
- روزا خانوم می‌خوام بابت همون روز باهاتون حرف بزنم خواهش می‌کنم! قول میدم زیاد وقت‌تون رو نگیره!
توی این زمان‌ها چی‌کار میکردن؟ تلافی؟
- من به مهسا گفتم که هیچ تمایلی برای حرف زدن باهاتون ندارم، هه راستش یک بار حرف زدم بنده خدایی بد چوبش رو بهمون زد، دیگه جرئتش رو ندارم!
سرخ شد و این یعنی شرم؟
سربه‌زیر لب زد.
- روزا خانوم!
تلخ شدم و بااخم گفتم:
- لطفاً مزاحم نشید، شما همین الانش هم وقتم رو زیادی گرفتید، من بی‌کار نیستم آقا سهیل!
سرش رو بالا آورد و فقط نگاهم کرد، خیلی دلم می‌خواست پوزخند نثارش کنم؛ ولی دل بی‌صاحابم نذاشت بیش‌تر از این دلش رو بشکنم، پس بدون حرف دیگه‌ای سوار ماشینم شدم و نگاهم رو فقط معطوف به روبه‌رو بود. چون هرآن ممکن بود از ماشین پیاده بشم و بی‌اختیار سهیل رو توی بغلم بگیرم و بگم: دردت به جونم! تا وقتی عاشق هست، معشوق چرا درد می‌کشه؟
عشق واسه من بد نخواست، منتهی معشوق دلبرانه اصرار داشت جعبه مکافات رو انتخاب کنم و کی می‌تونه دست رد به معشوق بزنه؟
با این که خسته بودم؛ ولی دلم نمی‌خواست فعلاً به خونه برم، پس دور شهر یک ساعتی چرخیدم تا حالم بهتر بشه و در آخر سمت خونه روندم.
 
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #42
پارت چهل و یک

داخل اتاقم روی تخت داشتم جزوه‌هایی که امروز نوشته بودم رو مرور می‌کردم که تقه‌ای به در اتاقم خورد و بلافاصله صدای بابا اومد.
- روزا جان؟ بابا؟ بیا بیرون باید حرف بزنیم.
لب‌هام رو به علامت گیجی آویزون کردم و جزوه‌ها رو روی تخت گذاشتم و بیرون رفتم.
راز هم متعجب و کنجکاو روی مبل نشسته بود و با دیدن من سوالی نگاهم کرد که شونه بالا انداختم.
بابا چنگی به موهایش زد و به ستاره که مسکوت و غمگین خیره به زمین بود نگاه کرد.
بابا: آه! دخترها باید یک موضوعی رو باهاتون درمیون بذارم.
- می‌شنویم بابا جون بگین.
بابا: درمورد مادرتونِ.
راز با شوق گفت:
- خب؟!
که بابا نگاه دل‌گیری بهش انداخت، دست خودش نبود، راز زیادی به مامان وابسته بود و حال موضوع بحث‌مون درمورد زنی به اسم مادر بود! خیلی وقتِ که این واژه رو به زبون نیاوردم، واسه‌ام مثل صاحبش غریبه شده بود!
بابا: مادرتون می‌خواد برگرده ایران.
- چی؟!
راز: جون من؟!
بعد بابغض دست‌هاش رو روی دهنش گذاشت و گفت:
- می‌دونستم بالاخره برمی‌گرده!
نگاهم رو از روی راز سر دادم که ستاره و قیافه مغمومش رو دیدم، دلم به حالش سوخت! به خاطره این‌که بچه‌دار نمیشد خیلی بهمون وابسته شده بود و حال...
- حالا کی هست؟
بابا: فردا پروازش به ایران می‌شینه.
صدای بابا هم کلافگی و حرص رو جار میزد و من موندم راز واقعاً درموندگی این خونواده رو درک نمی‌کرد که چنین ذوق کرده؟
- چرا برگشته؟
راز عصبی رو بهم گفت:
- وا! هیچ می‌فهمی چی داری میگی روزا؟ مامانمونِ‌ها! (باشوق) قدمش رو چشم، من قربونش برم!
پوزخندی بهش زدم و روی ازش گرفتم، بابا از این حرف راز از حرص سرخ شد و فک منقبض کرد؛ ولی چیزی نگفت. آخه هرچی باشه اون زن مادرمون بود.
راز: موندم چرا به من چیزی نگفت؟
بابا پوزخندی زدو تلخ گفت:
- حتماً می‌خواسته سوپرایزتون کنه!
راز باتعجب و دل‌خوری گفت:
- عه بابا این‌طوری حرف نزنین، حالا درسته بعضی‌ها جایگزینش شدن که شما خیلی زود چشم بستین به تمام عشق‌تون نسبت به مامان؛ ولی اون یک روزی زن‌تون بوده!
خوب می‌دونستم این حرف رو فقط و فقط برای چزوندن ستاره گفت و حرص خوردن من چیزی رو درست نمی‌کرد.
بابا با داد گفت:
- این چرندیات چیه که میگی؟ نکنه یادت رفته اون زنیکه چی‌کار کرده؟
راز با بغض داد زد.
- راجع به مادر من درست حرف بزنین! آدم جایزالخطاست بابا!
با حرص گفتم:
- راز! چه خطایی؟ مامان.
با هق‌هق ستاره حرفم نیمه موند و نگاه‌ها همع معطوف به اون شد که راز پوزخندی زد و روی ازش گرفت.
بابا غرید.
- اصلاً همین که اومد برو خونه مادرت ببینم می‌تونه یک روز فقط یک روز مادری کنه واسه‌ت؟
راز بلند شد ایستاد و اشک‌هایی که چشم‌هاش رو سرخ کرده بود رو پاک کردو مصمم گفت:
- معلومه که میرم، فکر کردین این‌جا می‌مونم که عاشقانه‌هایی که یک روز بین شما و مامان بود حالا نصیب یک زن دیگه بکنید رو ببینم؟
بابا اسمش رو تشر زد و ستاره دیگه نتونست طاغت بیاره و اون زنی بود عاشق! با کلی حس‌های زنونه که یکی‌شون موجودی خوره به اسم حسادت بود!
بابا و مامان عاشقانه‌های زیادی نداشتن و راز خوب می‌دونست چطوری مشت بکوبونه به دیوار کوتاه!
بعد حرفی که دل‌ها شکوند سمت اتاقش رفت و در رو هم طوری بست که صدای کوبیده شدنش تا پذیرایی هم به گوش رسید.
بعد رفتن بابا که به دنبال ستاره رفت، من هم به ناچار پذیرایی رو ترک کردم و چون هوای خونه دل‌گیر بود به حیاط پناه آوردم.
 
  • لایک
  • غمگین
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #43
پارت چهل و دو

کمی که توی حیاط پیاده‌روی کردم، دیگه دلم طاغت نیاورد و سمت داخل رفتم. باید با راز حرف می‌زدم.
در اتاقش رو که باز کردم دیدم داره وسایلش رو جمع می‌کنه، متعجب گفتم:
- راز تو که حرفت جدی نبود؟!
بی‌این‌که نگاهم کنه همون‌طور که داشت کتاب‌هاش رو جمع می‌کرد گفت:
- راست، راست به خاطره خانوم من رو که دخترش بودم رو از خونه پرت کرد بیرون(بغض) توقع نداری که بمونم و به ریشم بخندن؟
- آه راز! بابا عصبی بود یک چیزی گفت، درضمن کار توهم اصلاً درست نبود، اون حرف‌ها چی بود می‌زدی؟ تو مگه غیر دعوا و کلکل بین مامان و بابا چیزه دیگه‌ای هم دیدی؟
صاف تو چشم‌هام نگاه کرد و گستاخ گفت:
- اگه بابا کمی وقت براش می‌ذاشت مامان هم بدخلقی نمی‌کرد، اون یک زن بود و نیاز به همدم داشت؛ ولی چی شد؟ بابا فقط کارش مهم بود و کارش!
- باورم نمیشه این حرف‌ها رو می‌زنی! حالا بابا مقصر شد؟
روی ازم گرفت و دوباره مشغول کارهاش شد.
- نه؛ ولی همه چیز رو هم گردن مامان نندازین.
با کف دستم دوبار به پیشونیم کوبیدم و دست دیگه‌ام رو به کمر زده هم‌زمان گفتم:
- اوف اوف! راز حالیته مامان نامردی کرده؟ اون با یک مرد دیگه.
عصبی با اخم بین حرفم پرید و غرید.
- این‌قدر این داستان رو تکرار نکن! همه خطا می‌کنن و این هم خطای مامان بود که البته به خاطره سهل‌انگاری‌های بابا مامان مجبور به اون حماقتش شد.
دست‌هاش رو به دوطرف باز کرد.
- می‌بینی که الان هم اومده و می‌خواد کنار بچه‌هاش باشه(پوزخندی مرموز) چه دیدی شاید دوباره ما شدیم یک خانواده!
با تاسف گفتم:
- گاهی وقت‌ها شک می‌کنم که تو خواهرمی و دختر آرمین نعیمی، اونی که تو بهش میگی خطا ما به دید خیانت نگاهش می‌کنیم و برات متاسفم! چشم‌هات رو باز کن راز!
سرم رو با تاسف تکونی دادم و از اتاقش خارج شدم.
شام انگاری وظیفه بود که دور میز جمع بشیم و هرکسی تنها با ظرف غذاش بازی می‌کرد که راز جدی گفت:
- ساعت پروازش کیِ؟
بابا حتی نگاهش هم نکرد و از پشت میز بلند شد و هم‌‌زمان که از آشپزخونه خارج میشد گفت:
- از خودش بپرس.
راز حرصی پوفی کشید و اون هم جمع رو ترک کرد.
نگران به ستاره نگاه کردم، انگاری بچه‌های خودش رو دارن ازش جدا می‌کنن که این‌طوری عزا گرفته!
نزدیکش روی صندلی کناریش نشستم و شونه‌اش رو نرم فشردم که بالبخندی تلخ نگاهم کرد.
- اومده تا شماها رو ازم بگیره!
به صدای پربغض و گرفته‌اش لبخندی تلخ زدم.
- آه! حرف‌های راز رو به دل نگیر، درضمن من رو که داری!
لب‌هاش رو توی دهنش کرد تا جلوی بغضش رو بگیره؛ ولی چشم‌های پرشده‌اش زودتر از حال درونش رسواش کرد.
میز رو جمع کردم که ستاره خواست کمک کنه گفتم:
- نه ستاره جون، تو برو استراحت کن.
- لازم نیست، تو هم فردا دانشگاه داری دیر بیدار میشی برو بخواب.
- ولی.
حرفم رو برید.
- روزا جان این‌طوری کمی سرم گرم میشه.
به ناچار حرفش رو قبول کردم و با شب‌بخیری که بین‌مون ردوبدل شد، سمت اتاقم رفتم.
خمیازه‌ای کشیدم و تا چشم‌هام روی هم بسته شد صدای زنگ گوشیم بالا رفت، حرصی فوتی کشیدم و گوشی رو از زیر بالشتم برداشتم که با دیدن اسم سهیل رو صفحه، نیم‌خیز شدم‌. اون دیگه از کجا شماره‌ام رو داشت؟ من فقط برای دل‌خوشی خودم قبلاً از مهسا شماره سهیل رو گرفته بودم؛ ولی تا به حال تماسی باهاش نگرفته بودم که شماره‌ام رو داشته باشه. پس الان؟ ناگهان با فکر مهسا لب پایینم رو از حرص گازی گرفتم و بااکراه تماس رو برقرار کردم. اون که نمی‌دونه با هربار ارتباط‌مون باهم چی به سر این دل میاره؟ دلی که با دست‌های خودش به ویرانه تبدیلش کرد!
 
  • لایک
  • غمگین
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #44
پارت چهل و سه

خشک گفتم:
- بله؟
- امیدوارم مزاحم نشده باشم.
آهی کشیدم.
- امرتون؟
بازهم لحنش بوی التماس گرفت.
- روزا خانوم! فردا میشه باهاتون یک قرار کوچیک بذارم؟
نه این بشر کوتاه بیا نبود، پس به ناچار کمی مکث کردم و سپس گفتم:
- کوتاه نمیاین نه؟
حس کردم لبخند زد.
- نه!
پوفی کشیدم و چشمم رو تو حدقه چرخوندم.
- باشه بعد کلاس‌هام می‌بینم‌تون.
خوشحال شده با ذوق گفت:
- خیلی ممنونم! قول میدم خیلی وقت‌تون رو نگیرم.
پوزخندی زدم، تو که خیلی وقتِ همه چیزم رو ازم گرفتی، وقت بماند!
- خب اگه حرفی نیست می‌خوام بخوابم.
هول شده گفت:
- شرمنده واقعاً اگه مهم نبود مزاحم‌تون نمی‌شدم، خوب بخوابین شب بخیر!
- مهم نیست، شب شماهم خوش!
تماس رو قطع کردم و با فکری که حالا حول و حوش سهیل می‌پلکید به خواب رفتم.
صبحی به خاطره دانشگاهم در جواب راز که دل‌خور گفت که تو نمی‌خوای به استقبال مامان بیای؟ بهونه کلاس‌‌ها رو آوردم و اون حتماً امروز به خاطره غرورش هم که شده از این خونه می‌رفت و لجبازی‌هاش و غروری که ازش می‌چکید، همش رو از بابا به ارث برده بود. مردی نظامی؛ ولی خوش‌قلب!
ذاتاً هم حوصله مامان رو نداشتم و باید هرطوری که شده حرف‌های آخر رو از سهیل بشنوم تا تو این گیر و ویری قوزبالاقوز نباشه.
سرکلاس حرفی درمورد قرار من با سهیل مثل سری گذشته به مهسا نگفتم، چون دلیلی نداشت بگم و اون رو هم مضطرب کنم، کلاس‌ها که تموم شد سریع از خروجی دانشگاه بیرون زدم و بلافاصله بعد خداحافظی از بچه‌ها سمت آدرسی که سهیل داده بود روندم. مهسا بیچاره هم تا گفتم کار دارم نمی‌رسم اون رو با خودم همراه کنم، به نامزدش زنگ زدو...
پاروی‌پا انداختم و دست‌ به سینه به پشتی صندلی تکیه زدم.
- خب می‌شنوم آقا سهیل، البته امیدوارم ارزش شنیدن رو داشته باشه.
تلخ شده بودم؟ شاید!
لبخند کم‌رنگی زد.
- خوشحالم که اومدین!
بی‌حوصله نگاهش کردم که دستی به موهاش زد و مرتب‌شون کرد.
- آقا سهیل؟
نگاهم کرد که سرم رو تکون دادم تا بالاخره فهمید باید چونه رو تکون بده.
- آه! نمی‌دونم از چی بگم؟ از کجا بگم؟ فقط می‌تونم بگم آه‌تون بد دامن زندگیم رو گرفت.
- خودخواهانه‌ست اگه فکر می‌کنین پاره شدن طناب زندگی‌تون تقصیر منِ.
- نه‌نه، لطفاً منظورم رو بد برداشت نکنین.
- پس به جای این مقدمه چینی‌ها برید سر اصل مطلب.
نگاهم کرد و چرا نتونستم نگاهش رو تعبیر کنم؟ یک جور مابین غم و...
- شاید بابت دلی که از شما رنجوندم، حرف‌های صادقانه‌تون رو که از عشق می‌گفتین رو ظالمانه نشنیده گرفتم، باعث شد که هه نتونم با راحیل زیاد دووم بیارم و عمر این زندگی مشترک‌مون کم شد.
- باید بگم که من اون روز رو فراموش کردم(پوزخندی زدم) مثل شما که قرار بود فراموشش کنید، من همه چی رو از یاد بردم، همون‌لحظه! حتی عشق رو.
سیبک گلوش بالا پایین شد و گرفته نگاهم کرد.
- خب؟
- خواستم باهاتون حرف بزنم تا من رو ببخشید، عذاب وجدان بدجوری این روزها عذابم داده.
آهان پس بگو، هه عذاب وجدان داشته نه...
تلخ گفتم:
- به وجدان‌تون بگید بی‌خودی خودش رو عذاب نده چون من نه آهی پشت سرتون کشیدم که آتیشش دامن زندگی‌تون رو بگیره و نه دیگه مثل قبل اون حس(دوباره پوزخند) به قول شما مزاحم رو توی وجودم دارم.
اخمی کرد و سربه زیر لب زد.
- خواهشاً حماقتم رو به سرم نکوبین.
- قصد همچین کاری رو ندارم، فقط خواستم بگم حق با شما بود. زمان حلال مشکلات و با مرور زمان تونستم خیلی راحت فراموش‌تون کنم.
درد داشت؟ آره خیلی!
همش دروغ بود تا غرورم حفظ بشه، تا این‌بار سهیل بشکنه و...
من چه این اواخر بدذات شده بودم!
 
  • لایک
  • پوکر
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #45
پارت چهل و چهار

گفتم زمان حلال مشکلاته؟ پس چرا من فقط تلخی عشق حروم شده‌ام زیر زبونم مونده؟
ناخوداگاه چشمم به گردنش خورد که دیدم پلاکش نیست، هه پس واقعاً به عشق راحیل آویزون گردنش کرده بود؟
دل‌خور و با لحنی عصبی گفتم:
- اگه حرف‌هاتون تموم شده، من برم.
فقط زل‌زل نگاهم کرد که اخمی کردم و از جام بلند شدم.
- پس خدانگه‌دار.
بلند نشد و عوضش دست‌هاش قفل شده روی میز موندن، سرش رو به سمت پایین خم کرد و هیچ نگفت.
بغضم گرفت یعنی تموم شد؟ دیگه قرار نبود ببینمش؟ دلم گرفت و کاش داستان ما این‌طوری تموم نمیشد!
از این‌که دیگه قرار نبود سهیل رو ببینم حس جنون بهم دست داده بود و با حداکثر سرعت می‌روندم. اشک‌هام بااصرار می‌خواستن صورتم رو خیس کنن؛ ولی؛ ولی من با فشردن فرمون ماشین و اخمی که کرده بودم، لجوجانه سعی در خنثی کردن‌شون داشتم و من سهیل برایم مهم نبود، ارزشش رو از دست داده بود!
گاهی وقت‌ها هرچه قدر هم که به خودت تلقین کنی، بالاخره واقعیت مثل پتک به صورتت کوبیده میشه و تو می‌مونی و اصل ماجرایی بسی تلخ و گزنده!
عصبانی بودم و بایستی حرصم رو روی یکی خالی می‌کردم، حرف‌های سهیل به جای این‌که آرومم کنه بیش‌تر داغون و دل‌شکسته‌ام کرد و دوباره بهم فهموند توی زندگیش در حد چی هستم!
پس به مهسا زنگ و زدم و همه چی تقصیر اون بود.
- الو آبج.
حرفش رو قطع کردم و با هق‌هقی که از شنیدن صدایش شروع شده بود داد زدم.
- مهسا چرا همچین کاری کردی؟ هان؟
دل‌واپس و نگران گفت:
- چی... چی شده روزا؟ تو حالت خوبه؟ چرا داری گریه می‌کنی؟!
- چرا شماره‌ام رو بهش دادی؟ مگه نگفتم نمی‌خوام باهاش حرف بزنم؟
صدایش متعجب شد.
- چی میگی روزا؟! من که، من که اصلاً باهاش حرف هم نمی‌زنم.
باغیض غریدم.
- پس از سرخاک من شماره‌ام رو پیدا کرده؟
- نمی‌دونم باورکن، نمی‌دونم!
- اوف مهسا اوف!
آروم گفت:
- شاید از توی گوشیم برداشته باشه.
عصبی و به ‌یک‌باره آتشین شده جیغ زدم.
- مگه اون بی‌صاحابت رمز نداره؟
حالا اون هم متقابلاً صدایش رو بالا برد.
- بابا چه می‌دونم از کجا رمزم رو فهمیده؟ مگه چی بهت گفته که این قدر به‌هم ریختی؟ که حالا خراب بشی رو سرم؟!
- لازم نیست حرفی بزنه، دیدنش حالم رو بد می‌کنه مهسا می‌فهمی!
رانندگی واسه‌ام سخت شده بود و برای همینم اول گوشی رو بدون خداحافظی روی مهسا قطع کردم و سپس ماشین رو کنار زدم.
سرم رو به فرمون تکیه دادم و شونه‌هام از گریه‌ سوزناکم به لرزه دراومده بود و بالاخره همه چی تموم شد!
مگه من این رو نمیخواستم؟ چرا. پس الان چه مرگم شده که این‌قدر بی‌تابم؟!
کمی که حالم بهتر شد، دستمال کاغذی از توی جعبه‌اش برداشتم و اشک‌ها و فین بینیم رو گرفتم، نگاهی از آینه جلویی ماشین به چشم‌هام انداختم و چه معصوم دارن نگاهم می‌کنن!
سمت خونه با کم‌ترین سرعت روندم و برخلاف بقیه که تو چنین شرایطی می‌خواستن خودشون رو حبس کنن، من دلم می‌خواست گم بشم، از همه جا از همه کس!
فضای خونه برایم تنگ و خفه‌کننده بود، بایستی می‌رفتم. مهم نبود ممکنه این ترم رو بیوفتم، فعلاً تکه‌های برنده‌ای حرف اول رو می‌زدن که ناجور سعی در زخمی کردن دلم دارن، و من هنوز قلب شکسته‌ام رو پاک‌سازی نکرده بودم!
 
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #46
پارت چهل و پنج

وقتی به خونه اومدم، دیدم ستاره چشم‌هاش دو کاسه خون و حتماً بابت رفتن راز ناراحته. من موندم این که از راز روی خوشی ندیده پس چرا از رفتنش غم‌زده‌ست؟ شاید هم خیال می‌کنه با رفتن راز من هم برم. آه اصلاً حوصله کسی رو نداشتم، درد خودم کم نبود و که بخوابم هم‌درد بقیه بشم.
از این‌که راز نبود دلم بیش‌ از پیش گرفت و انگاری کسی به دلم چنگ میزد که دستم رو روی شکمم گذاشت و جایی نبود که از درد فریاد نزنه.
وقتی روحت خسته باشه، سنگین میشه. اون‌قدر زیاد که جسمت توان نگه‌داری ازش رو نداره و زیر بارش له میشه و اون وقتِ که تو می‌فهمی درد چیه؟
با ستاره سلام احوال‌پرسی کوتاهی کردم که اون هم بی‌رمق جوابم رو داد، از این‌که مامان بعد این همه سال واسه زندگی کردن می‌خواد ایران باشه متعجبم می‌کرد و دلیل این کارش رو نمی‌دونستم!
به خاطره حرص و جوشی که زده بودم باز سردردم شروع شد و من هم‌چنان پافشاری در قرص نخوردن کردم و با هرمصیبتی که شد به خواب رفتم.
فردا کنفرانس داشتم و الان نزدیک به غروب بود، مثل ماتم‌زده‌ها روی تخت طاق باز دراز کشیده بودم و در تاریکی اتاق خیره به سقف.
گاهی وقت‌ها نفسم می‌گرفت و انگاری من رو در خاکی خشک غلت میدن که نمی‌تونستم نفس بکشم و همه چیه این زندگی بوی خاک مرده می‌داد.
صدای زنگ گوشیم بالا رفت؛ اما انگاری از دوردست‌هاست که دارم صدایش رو می‌شنوم. توی گوشم صدای فش‌فش باد بود و همه این‌ها از شوکی بود که بهم وارد شده بود، این‌که همه چیز تمام شد! تمامِ تمام!
صدای زنگ قطع شد و دوباره پس از چندی زنگ خورد، اون‌قدر زنگ خورد تا بالاخره خودش قطع کرد. فکر کردم بیخیالم شده؛ اما با صدای پیامک فهمیدم موضوع مهمیه که دست بردارم نیست؛ ولی مگه دستم رغبت می‌کرد بره سمت گوشی؟ نا نداشتم آب دهنم رو قورت بدم، خسته بودم و دل‌شکسته!
ای دل تبریک میگم، به جمع مردگان متحرک خوش اومدی!
شام با وجود اصرارهایی که بابا و ستاره کردن بیرون نرفتم و چه بچه‌گونه خیال کردن گوشه‌گیریم بابت رفتن راز!
کش و قوصی به بدنم دادم و خمیازه صداداری کشیدم، به پهلو چرخیدم و چشمم به ساعت دیواری خورد، خیلی زودتر از روال عادی بیدار شده بودم و حال خوابمم نمیومد. از این‌که بیش‌تر از ده ساعت روی تخت بودم، کمرم درد می‌کرد و من چرا هنوز نمی‌خوام از تخت پایین برم؟
به ناچار از دردی که داشتم از روی تخت پایین اومدم و شاید یک دوش سرد حالم رو کمی فقط کمی جا می‌آورد.
لباس‌های تنم رو روی سبد لباس‌چرک‌ها پرت کردم و زیر دوش سرد ایستادم، بدنم اول به خاطره سردی آب منقبض شد؛ ولی بعد بدنم عادت کرد و همین سردی کم‌کم گرم شد و به دلم نشست.
آب سرد نماد مادر رو داره، چرا؟ چون که به ظاهر شاید بابت گیردادن‌ها و سخت‌گیری‌هاش بهت بد بگذره، درست مثل این سردی آب که اوایل سخته تحملش کنی؛ ولی بعد در پی سردی‌ش آغوشی بسی گرم و دل‌نشین داره!
اما آب گرم نماد نامادری، ظاهراً خوب و گیرا؛ ولی در باطن پس از این‌که ازش جدا شدی می‌فهمی چه قدر سرد بوده و حالت مثل دفعه‌های پیش نیست و گرفته‌ای!
چشم‌هام رو باز کردم، پس چرا من از آغوش گرم مادری محروم بودم؟ چرا فقط سردی و بی‌‌وفایی‌هاش نصیبم شد؟ پس چرا از این آغوش گرم نامادری دارم لذت می‌برم؟ چرا الانی که می‌خوام سر روی شونه بذارم و کسی بغلم کنه بگه نگران نباش من پشتتم، کسی نیست؟ چرا دنیا این‌قدر بی‌رحم؟
هیچ چیز قطعی نیست، همه تنها حکم میدن و قانون می‌سازن؛ ولی...
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #47
پارت چهل و شش

خیلی آروم و پاورچین خونه رو ترک کردم، چون دیروز نشد جزوه‌هارو برای کنفرانسم مرور کنم، جزوه به دست شدم تا حداقل توی تاکسی که امروز استثناء گرفتم یک آمادگی داشته باشم؛ ولی وقتی در حیاط رو بستم، خیال کردم تاکسی باید منتظر باشه؛ اما نبود!
متعجب کمی به جلو قدم گذاشتم و سر کوچه رو دید زدم شاید آدرس رو گم کرده باشه؛ ولی نبود و به جاش...
- ردش کردم بره.
درست می‌شنیدم؟ صدا، صدای سهیل بود؟!
سریع به عقب چرخیدم که دیدم مظلوم نگاهم می‌کنه گیج بودم. بین خواستن و نخواستن سهیل داشتم دست و پا می‌زدم و برخلاف چندی پیش که می‌خواستم سهیل کنارم باشه؛ ولی حالا با دیدنش دوباره عصبی شدم.
بهش نزدیک شدم.
- این‌جا چی کار می‌کنین؟
و به دنباله حرفم سمت در خونه ناخداگاه نگاه کردم، اگه بابا بفهمه شاید از دستم ناراحت بشه، هرچند که رفتار منطقی داره؛ اما خب پدر بود و حضور پسر غریبه کنار دخترش همچین معقول هم نبود.
نمی‌دونم چطور قیافه‌اش رو توصیف کنم؟ بگم باترس و مظلوم نگاهم کرد؟ مضطرب؟ نگران و شرمنده؟
اما هرچی که بود برای لحظه‌ای من رو خیره به خودش کرد، زودی به خودم اومدم و با اخمی پررنگ توپیدم.
- گفتم این‌جا چی‌کار می‌کنین؟ اصلاً چرا اومدین دم خون‌مون؟ میفهمین من رو تو چه دردسری می‌ندازین با کارهای... هوف!(آروم‌تر) ما که حرف‌هامون رو زدیم، این اومدن‌تون رو نمی‌فهمم!
لب پایینش رو توی دهنش کرد و گازی ریز گرفت، انگاری واقعاً ازم می‌ترسید!
- می‌خواستم... می... می‌خواستم باهاتون حرف بزنم.
با چشم‌های گرد نگاهش کردم، حرصی گفتم:
- مگه دیروز صحبت نکردیم؟ چه حرف دیگه‌ای مونده؟ هه! نکنه به اندازه کافی تحقیر نشدم؟
شرمنده نگاهم کرد.
- باور کنید من اصلاً قصد تحقیر شمارو نداشتم و ندارم؛ ولی.
بین حرفش پریدم و شاکی گفتم:
- ولی چی؟ چه حرف دیگه‌ای مونده بین‌مون؟ آقا سهیل دیروز همه گفتنی‌ها گفته شدو شنیدنی‌هام شنیده، هیچ دلم نمی‌خواد(ضربه خودش رو تحویلش دادم) مزاحم زندگیم بشید!
- ولی من تا حرف‌هام رو نزنم بیخیال‌تون نمیشم، می‌دونید که واقعاً دست‌بردار نمیشم.
نالیدم.
- ای خدا! ای خدا! بابا مگه دیروز باهم حرف نزدیم؟
حرصی شدو غرید.
- چرا، چرا؛ ولی این لامصب(با مشت به سینه‌ش کوبید) انگاری تازه زبون باز کرده!
سرد شدم، یخ شدم، خیلی وقتِ که زبون دل‌ها رو متوجه نمیشم.
- به من مربوط نیست، الانم برید چون وقتم رو به کل گرفتین و از کلاس‌هام عقب موندم.
- خب من می‌رسونم‌تون.
- نیازی نیست.
- شما که تاکسی گرفتید، خب چون من پروندمش می‌رسونم‌تون دیگه.
تلخ نگاهش کردم و با پوزخندی گفتم:
- لطفاً ما رو مدیون خودتون نکنید!
- آه! خواهش می‌کنم روزا.
اخمی کردم و چشم‌غره واسه‌ش اومدم که جمله‌ش را با اکراه درست کرد.
- روزا(مکث) خانوم.
فهمیدم که حرص خورد و با غیض خانوم دنباله اسمم رو به زبون آورد.
چه زود می‌خواست پسرخاله بشه!
- لزومی نیست دوباره تاکسی می‌گیرم.
- ای بابا! لطفاً خواهش کردم ازتون! توی ماشین حرف‌هام رو هم می‌زنم، هوم؟
- بی‌خود التماس و خواهش نکنید، همین که گفتم یک‌بار به حرف‌تون گوش کردم و باهاتون همراه شدم، قرار نیست که از این به بعد هرسازی بزنید من هم به اون سازتون برقصم.
انگاری عصبی شد که کمی صدایش رو بالا برد و گفت:
- اَه دختر تو چه قدر لجبازی؟!
بااخم نگاهش کردم و تخس گفتم:
- همینِ که هست مجبور نیستی بمونی! درضمن سرمم داد نزن!
چه زود واسه هم، تو، شدیم!
از صدای بلندش پشیمون شده گفت:
- ببخشید! ببخشید! دست خودم نبود که صدام رفت بالا، اصلاً من لال میشم خوبه؟ حالا خواهش می‌کنم بفرمایین سوار بشین.
باز شما شدم؟ هه مثلاً وانمود می‌کنم برام مهم نیست؛ ولی به تک تک حرف‌ها و کلمه‌هایی که ادا می‌کنه گوش‌ها می‌سپرم.
به ساعت مچیم نگاهی انداختم واقعاً نزدیک بود غیبت بخورم و این برای منی که امروز کنفرانس مهمی داشتم هیچ خوب نبود، پس به ناچار پوفی کشیدم و اخمو سمت ماشینش رفتم که حس کردم لبخندی محو زد.
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #48
پارت چهل و هفت

همون‌طور که خودش گفت فقط من رو رسوند و حرفی هم نزد.
خداحافظی سردی کردم که خیلی گرفته و آروم جوابم رو داد، تا برسم به در ورودی دانشگاه سنگینی نگاهش روم بود و معذبم می‌کرد.
مهسا: چرا این‌قدر دیر کردی؟
به زبونم اومد بگم واسه خاطره دایی جونت؛ ولی فقط دندون روی هم سابیدم و عصبی روی صندلی نشستم. مهسا هم که دید حالم زیادی روبه‌راه نیست حرفی نزد و خاموش موند.
توی کلاس یک‌دفعه یاد زنگ خوردن‌های گوشیم افتادم، خوشبختانه هنوز استاد نیومده بود و واسه همین سریعاً پیامی که برام ارسال شده بود رو باز کردم، از طرف راز بود.
- مامان خیلی دل‌گیر شد که به استقبالش نیومدی(پوزخندی زدم، اگه اون مادر بود...) تو هتل(...) فعلاً اقامت داره و می‌خواد تورو ببینه، دل‌تنگه واسه ناهار لااقل بیا ببینش.
با اومدن استاد، وقت نشد جوابش رو بدم و من اصلاً امروز حوصله نداشتم که به دیدن زنی برم که تنها اسم مقدس مادر رو به یدک می‌کشید.
کلاس با بی‌حوصلگی‌ها و کنفرانس افتضاحی که دادم بالاخره تموم شد، اجباراً درس دیگه‌ای رو واسه کنفرانس بهم دادن تا جبران بشه.
مبینا با صدای تودماغیش گفت:
- روزا جان چت شده عزیزم! چرا این روزها پژمرده‌ای؟
عاطفه گازی به کیکش زد و همون‌طور که دست دیگه‌ش داخل جیب مانتو گشادش بود با دهن پر گفت:
- راست میگه، چند روزی هست که تو خودتی.
لبخند تلخی زدم.
- کمی مشکل شخصی واسه‌ام پیش اومده، انشاءالله زودی حل میشه! ممنون که نگرانمین!
عاطفه: اگه کمکی از ما برمیاد.
بین حرفش پریدم و هیچ حوصله حرف نزدن نداشتم پس مختصر گفتم:
- حل میشه.
مهسا در سکوت فقط خیره به زمین بود، کی فکرش رو می‌کرد که آخر قصه‌سازی من و مهسا این‌طوری تموم بشه؟
نور خورشید چشم‌هام رو گرم می‌کرد و میل زیادی داشتم که بخوابم، چشم بسته لب زدم.
- شاید این ترم رو مرخصی بگیرم.
مهسا: چی؟!
عاطفه: دیوونه شدی؟
مبینا که همیشه خون‌سرد بود و با آرامش حرف میزد گفت:
- عزیزم کار خوبی می‌کنی، باید به خودت برسی. از من هم لاغرتر شدی معلوم نیست چی بهت می‌گذره؟
دخترها با این حرفش انگاری موافق بودن که دیگه حرفی نزدن، واقعاً هم لاغر شده بودم و برخلاف گذشته که فکر می‌کردم اگه هیکلم مثل راز بشه خیلی خوشحال میشم، هیچ فرقی برام نداشت و نسبت بهش بی‌تفاوت بودم.
مهسا فوتی کشید و با آه گفت:
- بچه‌ها بریم، کلاس بعدی شروع شد.
عاطفه غر زد.
- مامان! خسته شدم از بس نشستم درس خوندم! اگه اصرارهای خونواده نبودها الان مثل خیلی‌ها چند بچه کوچول موچولو داشتم و بیخیال غم عالم زندگیم رو می‌کردم.
مبینا: کی گفته متاهلی یعنی آرامش مطلق؟
عاطفه: ببند بابا!
سمت کلاس‌ها رفتیم و...
دو روزی میشد که راز پیش مامان بود و اعصاب من لحظه به لحظه ضعیف‌تر میشد، راز چندبار دیگه‌ای هم زنگ و پیامک داد که برم پیش‌شون؛ ولی من حتی تو این دو روز دانشگاه هم نرفتم و بابا و ستاره رو هم نگران کرده بودم.
گاهی وقت‌ها از دست خودم حرصی می‌شدم، من غیر از نگرانی واسه خونواده‌ام چیزه دیگه‌ای ندارم و این حسابی روحیه‌ام رو تضعیف می‌کرد.
مامان بالاخره تونست خونه‌ای نقلی اجاره کنه و راز این رو واسه‌ام پیامک داده بود که مثل پیام‌ها و زنگ‌های دیگه‌اش بی‌جواب گذاشتم‌. سوال واسه‌ام شد که چرا یک بزرگش رو نگرفته؟ وقتی قراره مادام‌العمر این‌جا باشه؟ حتماً نقشه دیگه‌ای لابد داره وگرنه از اون مادری که من می‌شناسم محاله تو لونه مرغ دووم بیاره.
داشتم به گل‌‌های گلدون که لب پنجره‌ام بود آب می‌دادم، از وقتی که دیگه باهاشون درد‌دل نمی‌کردم سرحال‌تر و شاداب‌تر شده بودن، انگاری این موجودات ضریف هم صدایم رو می‌شنیدن و احساس داشتن که با درک کردن حال خرابم چند مدتی پژمرده بودن.
دردی که برایم کاشتی، فریادش را فقط سکوت می‌شنود!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #49
پارت چهل و هشت

تقه‌ای به در اتاقم خورد که آب‌پاشی‌های من هم تموم شد.
- بیا تو ستاره جون.
ستاره با لبخندی کم‌رنگ وارد شد و گفت:
- وقت داری حرف بزنیم؟
بالبخندی کوچیک و تکون دادن سرم موافقتم رو اعلام کردم.
نزدیک تخت اومد که من هم روی تخت نشستم، کنارم که نشست گفت:
- تا کی می‌خوای نری سراغ مادرت؟
- دیر نمیشه.
دستش رو روی دستم گذاشت و نرم فشرد، بابغضی گفت:
- ولی اون مادرته، درست تا حالا نتونستم مزه مادر شدن رو بچشم؛ ولی خوب می‌دونم چه قدر سخته از بچه‌ت دور باشی، با این‌که میون من و راز خوب نیست، درکش می‌کنم خیال می‌کنه من با قصد و غرضی نزدیک باباتون شدم؛ ولی باتمام این‌ها من تو این چندسال خیلی بهتون وابسته شدم و الان هم با رفتن راز حس می‌کنم یک چیزی تو این خونه کمه! راز درسته که من رو نمی‌خواست؛ اما جمعی که داشتیم بهم احساس آرامش می‌داد این که خونواده دارم!
غمگین نگاهش کردم.
- اون اگه مادر بود دخترهاش رو تنها نمی‌گذاشت که حالا بعد شش سال یادش بیاد بچه‌ای هم داشته! من تو اوج نوجوونیم که نیاز به حمایت و مهر مادرونه داشتم نبود، الان که به نبودنش عادت کردم می‌خواد برگرده که چی؟
- آه! تو ببخشش عزیزم! واسه یک بارهم که شده به دیدنش برو(بابغض) منی که مادر ندارم می‌فهمم چه نعمت بزرگیه که مادر داشته باشی، حتی اگه اسمش هم روت باشه حس زندگی رو بهت میده، این‌که بدونی زنده‌ست!
پدر و مادر گوهر‌های کمیاب که نه! نایابن، اگه از دست‌شون بدی دیگه هیچ کس رو مثال اون‌ها پیدا نمی‌کنی؛ ولی...
ولی آیا هرکسی لیاقت این‌که بهش بگن پدر یا مادر رو داره؟
- متاسفم ستاره جون! باشه تو گریه نکن من همین که به سر و وضعم رسیدم یه سر به اون مثلاً مادر می‌زنم خوبه؟
لبخندش میون اشک‌هاش گم شد و چون دیگه داشت هق‌هقش بالا می‌رفت که با یک ببخشیدی زیرلب اتاق رو ترک کرد و من به جای خالیش کنار چهارچوب در خیره موندم.
ستاره خیلی احساساتی بود و شاید برای همین بابا خیلی هواش رو داشت که نشکنه.
بابا شب به خونه برمی‌گشت و دلم رضا نبود ستاره رو توی خونه تنها بذارم؛ اما چون خودش هم اصرار داشت که برم پس از خونه خارج شدم و سمت ماشینم رفتم، ناخودآگاه یاد سهیل افتادم، دیگه خبری ازش نشد و دل من باز افسار پاره کرده بود!
پا بگذار به کویر دلم، چه دیدی شاید طراوتی شد! خسته‌ام از زبان خشک!
سمت آدرسی که راز قبلاً داده بود حرکت کردم و مسیرش تا خونه زیادی فاصله نداشت و شاخک‌هام یک چیزهایی رو ارور می‌داد؛ اما من توانایی فهم‌شون رو نداشتم.
تک زنگی به راز زدم تا بیاد و در رو باز کنه، با اصرارهای راز که گفت بی‌خبر بیام که مثلاً مامان رو سوپرایز کنیم، پس بوق بوق ماشین رو راه نینداختم.
چندی بعد در حیاط باز شد و ماشین رو به داخل بردم، حیاطش فقط دو درخت بزرگ داشت و حال حضور ماشین من فضای حیاط رو تنگ‌تر می‌کرد، ابروهام از این سلیقه مامان بالا پرید، شک داشتم این خونه باب میلش باشه.
از ماشین پیاده شدم و راز دل‌خور با پوزخندی گفت:
- چه عجب! گفتم دیگه نمی‌خوای بیای!
خیلی دلم برایش تنگ شده بود و تازه با دیدنش فهمیدم چه‌قدر بهش وابسته‌ام. پس بی‌توجه به طعنه‌اش بغلش کردم و زیرگوشش گفتم:
- دلم واسه‌ت تنگ شده بود!
انگاری شوکه شده بود که بعد چندی دست‌هاش دور کمرم حلقه شد و دل‌خور لب زد:
- خب می‌تونستی بیای! منتظرت بودیم. خودت لج کردی و حتی جوابم رو هم نمی‌دادی!
هه مگه اون می‌دونست چی به من توی این مدت گذشته که حتی حوصله عزیزترین فرد زندگیم رو هم نداشتم؟ سعی کردم بحث رو منحرف کنم، کسی نباید از حال درونم چیزی می‌فهمید، حتی راز!
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #50
پارت چهل و نه

- مامان کجاست؟
با چشم اشاره‌ای به پنجره طبقه بالای خونه انداخت و گفت:
- خوابه.
متعجب گفتم:
- این وقت آخه؟
- حالش کمی ناخوش بود گرفت خوابید؛ ولی اگه تورو ببینه حتماً سرحال میشه!
به لحن پرذوقش پوزخند کم‌رنگی زدم و با راز داخل خونه رفتیم.
در یک کلام مختصر، کوچیک، دنج و نقلی بود.
روی مبلی نشستم و به سرتاسر خونه نگاهی انداختم، چند وقت میشد که مامان رو ندیده بودم؟ چندماه؟ یک سال؟ فقط می‌دونم زمان زیادی بود!
راز که رفت مامان رو از حضورم بیدار کنه و اصلاً به حرف من که گفتم بذار استراحت کنه من فعلاً این‌جا هستم توجهی نکرد.
- روزا!
صدای متعجب مامان بود که از پله‌ها داشت پایین میومد، به احترامش بلند شدم و اون با بغض و ظاهراً دل‌تنگی سمتم پاتند کرد و من فرو رفتم در عطری از جنس مادرانه‌های سرد!
- خوشحالم که اومدی!
بااکراه بغلش کردم و هیچ نگفتم، از من فاصله گرفت و باچشم‌هایی پر گفت:
- دلم برات یک ذره شده بود دخترکم!
سردو بی‌تفاوت گفتم:
- می‌بینی که حالا اومدم.
راز با شوق بحث رو عوض کرد تا فضا رو مثلاً گرم‌تر جلوه بده.
- خب من میرم یک نوشیدنی ردیف کنم.
مامان: روزا که غریبه نیست، بیا رازم بیا که حالا دخترهام کنارمن میخوام کیف کنم از بودن‌شون، بیا مادر جان بیا.
پوزخندم رو قورت دادم و راز مثل بچه‌هایی سمت‌مون اومد و کنار مامان توی بغلش نشست و سرش رو روی شونه‌ش گذاشت که مامان دستش رو سمت من دراز کرد.
- بیا روزا جونم، بیا مثل قدیم‌ها مادر دختری راه بندازیم.
نگاه منتظر راز وادارم کرد که علی‌رغم میل باطنیم سمتش برم و سرم رو روی شونه دیگه‌ش تکیه بدم، راز با لذت و لبخندی محو چشم‌هاش رو بسته بود و مامان سرش رو روی سرم گذاشته بود. راز دستم رو توی دستش گرفت و چرا من از این جمع و هم‌آغوشی حس خوبی نداشتم؟ به ناچار این آغوش سردتر از دوش صبحگاهیم رو تحمل کردم تا بالاخره مامان سرش رو از روی سرم برداشت و گفت:
- واسه ناهار یک دست‌پخت مامان‌پز داریم‌.
راز: من که هرلحظه بیش‌تر دلم لک می‌زنه واسه دست‌پختت مامان!
مامان: آه! دیگه اومدم که باشم عزیزم، قول میدم دیگه هیچ‌وقت دل‌تنگ دست‌پختم نشی!
پوزخندی تلخ زدم:
- زیادی داری لوس میشی راز؟ اون‌جا ستاره و این‌جا مامان؟
از قصد اسم ستاره رو آوردم تا به یاد مامان بیارم با زندگیش چی‌کار کرده؟
انگاری تو پرش زدم که گرفته و اخمو از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه که زیر پله‌ها بود رفت.
راز تشر زد.
- می‌مردی اسم اون مرغ مزاحم رو نمیاوردی؟
بیخیال شونه بالا انداختم و به پشتی مبل تکیه زدم.
- منظوری نداشتم.
راز پوزخندی زد و به کمک مامان رفت.
ناهار با پرحرفی‌های مامان و راز سپری شد و من تنها بااخم زوراً چند لقمه خوردم، مزه غذاهاش دیگه طعم همیشگی رو نداشت، مزه‌ای تلخ و گس که سوزش قلبم رو ادا کرد.
بعد ناهار که مامان دید حال خوشی ندارم گفت می‌تونم به اتاق راز برم و اون‌جا کمی استراحت کنم آخه توی این خونه جز دو اتاق، اتاق دیگه‌ای نداشت و بعد که شب مادر دختری بیرون بریم و شهر رو زیر پاهامون بکوبونیم.
بعضی حس‌ها و علاقه‌ها محدود به یک زمان‌اند، اگه از وقت‌شون بگذره میشن حسرتی که هر روز و هر دقیقه آهت رو روونه می‌کنه و من دیگه علاقه‌ای به همراهی کردن مامان تو شب‌گردی نداشتم، وقتی که باید می‌بود، نبود و حالا چه سود؟
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
55

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین