. . .

در دست اقدام رمان عشق غیرمنتظره | میناجرجندی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. طنز
picsart_24-01-15_18-23-37-420_df2c_4wm.jpg

نام رمان: عشق غیرمنتظره
نام نویسنده: مینا جرجندی
ژانر: عاشقانه، طنز

خلاصه:
مهم نیست تو منو پیدا کردی یا من تورو !
مهم نیست اول تو عاشقم شدی یا من عاشقت..
مهم نیس کجا باشی و کجا باشم !
مهم اینه هر جا باشی و باشم بیشتر از همه دوستت دارم و تو قشنگ‌ترین چیزی هستی که تو قلبم برای همیشه نگه میدارم.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,251
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,384
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #51
با حالت چندش نگاه‌شان کردم و برگشتم که بروم بیتا را پیدا کنم که به کسی برخورد کردم؛ چون تاریک بود نفهمیدم به کدام درختی خوردم، خواستم اعتراض کنم که صدای مهرداد را کنار گوشم شنیدم که غرید:
_ مگه توی باغ بهت تذکر نداده بودم؟
بهت زده توی آن تاریکی به کسی که مهرداد بود نگاه‌ کردم.
وقتی دید صحبت نمی‌کنم گفت:
_ چند لحظه پیش که خوب داشتی برای پسر‌ها عشوه می‌یومدی و می‌خندید، چیشد؟ چرا ساکتی؟
با حرص و اعصبانیت گفتم:
_ گمشو برو اون‌طرف، هیچ دلیلی نمی‌بینم جواب توی مغز جلبکی رو بدم.
همان لحظه لامپ‌ها روشن شدند و من با دیدن چهره‌ی مهرداد گرخیدم. آن صورت و چشم‌های سرخ و فک قفل شده ترسناکش کرده بود.
با چشم‌های گرد گفتم:
_ یا خود خدا.
مهرداد، چشم‌هایش را درشت کرد و دند‌ان‌هایش را سابید که آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
_ ببین آقای خون‌آشام، خون من کشنده‌اس توام که از چشم‌هات معلومه تشنه خون و خون ریزی هستی این‌جا جاش نیست خودت رو کنترل کن جان مادرت که عروسی رو خراب نکنی.
مهرداد، نگاه ترسناکی بهم انداخت که دستشویی لازم شدم.
خواست چیزی بگوید که بیتا از پشت سر مهرداد آمد و گفت:
_ الین، بیا کارت دارم.
مهرداد، حرصی با قدم های بلند ازم دور شد. بیتا، با عجله به سمتم آمد که روی شانه‌اش زدم و گفتم:
_ خیر از جونیت ببینی که من رو از دست این خون‌آشام نجات دادی.
بیتا، خندید و گفت:
_ دیدم مثل سکته‌‌ای ها داری نگاهش می‌کنی‌ گفتم نجاتت بدم.
با حرص گفتم:
_ من نمیدونم این پسره مغز پوسیده چرا به من گیر میده انگار خیلی دوست داره من رو حرص بده.
بیتا، که از چیزی خبری نداشت گنگ نگاهم کرد، من هم اتفاقات توی باغ و چند لحظه پیش را بهش گفتم.
بیتا حرصی گفت:
_ وا، به اون چه که تو می‌خندی یا عشوه‌ میای.
با افسوس سری تکان دادم و به جای که آزیتا نشسته بود نگاه کردم و با سر به آزیتا اشاره کردم و گفتم:
_ اگه بخوام بگم غیرتی شده که اشتباهه اگه آدم غیرتی بود می‌رفت خواهرش رو از توی بغل اون پسره جمع می‌کرد.
به بیتا که توی فکر رفته بود نگاه کردم و ادامه دادم:
_ این پسره مغز پوسیده نمیدونم توی اون مغز گندیده‌اش چی میگذره‌.
بیتا، بخاطر لقب‌های که به مهرداد دادم پقی زیر خنده زد و گفت:
_ مغز پوسیده؟ مغز گندیده؟
با نیش باز گفتم:
_ خب بهش میاد.

وقت شام شد، من و بیتا پیش الناز رفتیم و آراد را بزور از الناز جدا کردیم و با کمک فرزین فرستادیمش همراه بقیه پسر ها.
همین‌طور که غذا می‌خوردیم درمورد مهرداد به الناز گفتم الناز، بخاطر رفتار مهرداد تعجب کرد و کلی حرص خورد و تا تمام شدن جشن تا مهرداد را می‌دید بهش چشم‌غره‌ می‌رفت که من و بیتا هرهر می‌خندیدیم.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,251
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,384
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #52
وارد پارکینگ شدم ماشین را خاموش کردم و پیاده شدم. وارد خانه شدم و عربده زدم:
_ فرزین، فرزین، هوی فرزین کجایی؟ فرزین خره، فری، فرفری...
می‌خواستم از پله‌ها بالا بروم که چهره پوکر فرزین را جلوی آشپزخانه دیدم، لپ‌هایش باد بود و لقمه‌ی بزرگی هم در دستش بود.
همین‌طور که به سمتش می‌رفتم با حرص گفتم:
_ چرا صدات میزنم جواب نمی‌دی؟ گلوم پاره شد.
فرزین، غذایی که در دهانش بود را قورت داد و گفت:
_ ای خدا، چه گناهی کردم این منگل خواهرم شده؟ نمی‌بینی دارم کوفت می‌کنم؟
داخل آشپزخانه رفت من هم پشت سرش داخل رفتم. کوله‌ام را روی میز نهارخوری گذاشتم و گفتم:
_ پس بقیه؟
فرزین، لقمه‌ی در دهانش گذاشت. بشقابی از داخل کابینت برداشتم و پشت میز نشستم و برای خودم کوکو برداشتم.
فرزین لقمه‌اش را قورت داد و گفت:
_ مامان رفته خونه همسایه رو‌به‌رویی، بابا و شایان هم هنوز سرکار تشریف دارند.
سری تکان دادم، همین‌طور که مثل قحطی زده‌ها غذا می‌خوردم گفتم:
_ فرزین، قراره بریم سفر.
فرزین، نیشش را باز کرد و گفت:
_ بگو جون من؟ کجا؟ با کیا؟
نیشم را باز کردم و گفتم:
_ جون تو، ترکیه، با ایلیا، بیتا، شایان؛ ولی هنوز خبر ندارن.
فرزین لیوان دوغش را سر کشید و از جایش بلند شد و گفت:
_ میرم به ایلیا خبر بدم.
الین:
_ یه چیز دیگه هم هست.
با کنجکاوی نگاهم کرد که ادامه دادم:
_ الناز و آراد فعلا نباید خبر داشته باشند.

***​

دو روز بعد

با لبخند حرصی دست به سینه روی صندلی نشسته بودم. نگاهی به مهرداد و آزیتا انداختم؛ بعد نگاهی خشمگین به سمت فرزین. فرزین،نگاهم را که دید نیشش را باز کرد که چپ‌چپ نگاهش کردم که بیشتر نیشش باز شد و زیر گوش ایلیا چیزی گفت و هر دو هرهر خندیدن.
بیتا، دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
_ ولشون کن بابا، اصلاً بیان مهم خودمونیم که قراره بریم عشق و حال، بهشون توجه نکن.
نفس عمیقی کشیدم و با خنده بزرگ و فیک گفتم:
_ من اصلاً اعصبانی نیستم، دلم نمی‌خواد فرزین و آتیش بزنم.
بعد با حرص گفتم:
_ ولی برعکس دلم می‌خواد خون به راه بندازم، بدون مشورت رفت به این دوتا عنتر هم گفت اونا هم از خدا خواسته گفتند میان، وقتی شانس تقسیم می‌کردند من تو دستشویی بودم.
و اَدای گریه درآورم.
بیتا، با چهره سرخ بخاطر خنده گفت:
_ ای بابا، اگه بخوای تا آخر سفر همش حرص بخوری سفر برات زهر می‌شه.
حق با بیتا بود. نمی‌خواستم بخاطر حرص خوردن برای این دوتا انگل نقشه‌ها و فکرهای که برای سفر داشتم بهم بخورد.صدای زنی توی بلندگو پروازمان را اعلام کرد همگی عینک زدیم و به سمت هواپیما رفتیم.
از شانس بسیار زیبام صندلی آزیتا کنار من بود، هر دو با انزجار نگاهی به هم دیگر انداختیم و روی صندلی خودمان نشستیم، صندلی آزیتا کنار پنجره بود.
ایلیا، کنار یک مرد هیکلی و سیبلی نشسته بود و هی با ترس نگاهی به آن مرد می‌نداخت، آن مرد هم به ایلیا نگاه می‌کرد و خنده بزرگ و ترسناکی بهش تحویل می‌داد که ایلیای بدبخت توی خودش جمع می‌شد.
ریزریز خندیدم. بیتا، هم کنار یک زن سن بالا نشسته بود، زن لباس‌های گران قیمت پوشیده بود و موهای رنگ شده و آرایش غلیظی داشت. آن زن همش حرف میزد و بیتا هم چپ‌چپ نگاهش می‌کرد زن هم از رو نمی‌رفت. زن چیزی گفت که بیتا نیشش باز شد. فرزین، و مهرداد هم روی صندلی های کناری ما نشسته بودند.
فرزین، هندزفری توی گوش‌هایش بود و سرش را تکان می‌داد. روی مهرداد زوم کردم چهرش زرد بود و دست‌هایش را فشار می‌داد.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,251
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,384
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #53
نگاهم را ازش گرفتم و شانه‌ای بالا انداختم.
آزیتا:
_ خوددرگیری داری عزیزم؟
به سمتش برگشتم و با چشم‌های پر تمسخرش رو‌به‌رو شدم.
لبخند کجی زدم و گفتم:
_ به تو چه عزیزم.
دست‌هایش را فشرد و با حرص نگاهم کرد خواست چیزی بگوید که هند‌زفری‌ام را در گوش‌هایم گذاشتم؛ وقتی این حرکت من را دید با چشم‌های گرد شده و خشم نگاهش را از من گرفت و نیش باز من را ندید.
آفرین به خودم خوب حالش را گرفتم.

فرودگاه استانبول(ترکیه):

با نیش باز دسته چمدانم را گرفتم و به سمت صندلی‌های فرودگاه رفتم و نشستم.
باورم نمی‌شد مهرداد با آن همه ادعا و غرور وقتی توی هواپیما باشد حالش بد می‌شود.
زمانی که هواپیما پرواز کرد تا وقتی که فرود بیاید مهرداد حالش بد بود و همش در پلاستیکی که مهمان‌دار به او داده بود، بالا می‌آورد.
مهرداد، که خارج درس خوانده بود و زمانی که به ایران آمد چه‌ طور توانسته بود حال بدش در هواپیما را تحمل کند؟ این مهرداد هم آدم عجیبی بود.
وقتی به فرودگاه رسیدیم فرزین و ایلیا جسدِ... اهم یعنی جسم بی‌حالِ مهرداد را بردند توالت تا آبی به کله‌‌اش بزنند تا رو‌به‌راه شود آزیتا، هم با گریه همراه‌شان رفت.
به سمت راستم نگاه کردم بیتا و همان زنی که در هواپیما کنارش نشسته بود با‌ هم حرف میزدند. از جایم بلند شدم و به سمت آن‌ها رفتم.
الین:
_ سلام.
بیتا، به من نگاه کرد که اَبروی بالا انداختم، آن زن به سمتم برگشت که بیتا گفت:
بیتا:
_ مهرناز جون، ایشون دخترخاله من الین هستند.
اوه، چه اسمی هم داشت. مهرناز خانم، لبخندی زد و گفت:
_ ماشااللّه، انگار زیبای توی خانواده‌تون ارثیه.
با شیطنت دو ابرویم را بالا انداختم و گفتم:
_ مهرناز خانم، شما هم هزار ماشااللّه از زیبای چیزی کم ندارین.
مهرناز خانم، خندید و گفت:
_ من دیگه پیر شدم دخترم.
الین:
_ والآ هنوز جوونید این حرف و نزنید.
مهرناز خانم، خندید و به رو‌به‌رویش خیره شد و گفت:
_ دوست دارم بیشتر باهاتون آشنا بشم ( بعد به بیتا نگاه کرد) شماره‌ام رو که بهت دادم حتماً تا وقتی اینجا هستید بیاید بهم سر بزنید.
بیتا گفت:
_ منم دوست دارم باز ببینمتون حتماً میایم.
همان موقع پسری آمد و با مهربانی به مهرناز خانم گفت:
_ سلام به مهرناز جونم.
با معرفی مهرناز خانم فهمیدیم نوه‌اش است و اسمش هم آرکان است.
آرکان، به من و بیتا یک سلام خشک داد و چمدان مهرناز خانم را گرفت و گفت:
_ مادر جون من تو ماشین منتظرم.
و به سمت خروجی فرودگاه رفت. بیتا تمام مدت خیره نگاهش می‌کرد من هم با شیطنت به بیتا نگاه می‌کردم و می‌خندیدم.
با صدای فرزین که صدای‌مان می‌زد به مهرناز خانم گفتم:
_ خب دیگه مهرناز خانم ما دیگه باید بریم.
مهرنازخانم هر دوی ما را بغل کرد و قول گرفت که به دیدنش برویم.
مهرناز خانم، به سمت خروجی فرودگاه رفت، من و بیتا هم پیش بقیه رفتیم.
مهرداد، روی صندلی نشسته بود و سرش پایین بود. آزیتا، هم با آینه کوچکی موهایش را درست می‌کرد. فرزین، و ایلیا هم بیسکویت و آب‌میوه می‌‌لومبوندن و به ما تعارف نکردند.
با حالت چندش نگاه‌شان کردم که با نیش‌باز نگاهم کردند. نگاهم را از آن دو عنتر گرفتم و با نیش‌باز به مهرداد نگاه کردم و گفتم:
_ فکر نمی‌کردم همچین ترس‌هایی داری.
مهرداد، سرش را بالا آورد و به من خیره شد که خنده‌ام پاک شد، موهای خیسش روی پیشانیش ریخته بود و با چشم‌هایش که خمارتر شده بود نگاهم می‌کرد.
موهای خیسش جذاب‌ترش کرده بود و آن چشم‌ها...
مسخ چشم‌هایش شده بودم و حس می‌کردم گونه‌هایم داغ شده‌‌اند.
نگاهم را ازش گرفتم و به سمت دیگری نگاه کردم. خاک تو سرت الین چرا این‌قدر بی‌جنبه شدی.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,251
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,384
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #54
مهرداد، با بی‌اعتنایی به حرف من با اعصبانیت گفت:
_ بهترِ بریم.
و خودش زودتر از همه بلند شد و به سمت خروجی فرودگاه رفت.
سیلی‌ آرامی به گونه‌های ملتهبم زدم.
فرزین، با دهان پُر گفت:
_ الین، چمدونای من و هم بیار دستام پُرِ.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گقتم:
_ بشین تا ببرم.
آزیتا، سریع رژلب قرمزی به لب‌هایش زد و رژلب و آینه‌اش را در جیب مانتواش گذاشت و بی‌اعتنا به ما دسته چمدانش را گرفت و با عجله به سمت خروجی رفت. بیتا، به شانه‌ام زد و گفت:
_ نمیای بریم؟
سری تکان دادم و گفتم:
_ تو برو منم میام.
به چشم‌هایم نگاه کرد و گفت:
_ چیزی شده؟ چرا کلافه‌ای؟
کلافگی‌ام بخاطر مهرداد بود؛ ولی اشاره‌ی به فرزین و ایلیا که بی‌توجه به اطرف‌شان مثل بچه‌ها تنقلات می‌خوردند کردم و گفتم:
_ نگاه چه طور مثل قحطی‌زده‌ها دارن می‌لومبونن، تو برو تا منم این گشنه‌ها رو جمع کنم بیارم.
بیتا، نگاهی به آن دو عنترِ گشنه کرد و زد زیر خنده که فرزین و ایلیا با تعجب به بیتا نگاه کردند.
بیتا، با خنده گفت:
_ این دوتا فقط موجبات آبروریزی‌ان.
و بعد به سمت خروجی رفت.
به سمت آن دو گاو رفتم و پس کله‌شان زدم و پلاستیک‌های پر از تنقلات را از دست‌شان گرفتم. عادت‌شان بود هر وقت به سفری می‌خواستند بروند قبلش به یک مغازه می‌رفتند و تنقلات می‌خریدن. دسته چمدانم را گرفتم و بی‌توجه به غر زدن‌های آن دو به سمت خروجی رفتم.

به یک هتل شیک رفتیم و برای خودمان اتاق گرفتیم و هر کسی خسته به اتاقش رفت.
وارد اتاقم شدم و چمدانم را وسط اتاق رها کردم و خودم را روی تخت انداختم و به سقف خیره شدم. همش چهره‌ی مهرداد جلوی چشم‌هایم می‌آمد. کلافه پوفی کشیدم خوشم نمی‌آمد همش به مهرداد فکر کنم.
روی تخت نشستم، توی هواپیما خوابیده بودم و الان خوابم نمی‌برد. بیتا، هم احتمالاً الان داشت خواب هفت پادشاه را می‌دید. گوشیم را برداشتم و به مامان زنگ زدم و کمی صحبت کردیم؛ بعد با گوشیم آن‌قدر بازی کردم تا خوابم برد.


روز بعد با صدای بلند گرمپ‌گرمپ وحشت‌زده از جایم بلند شدم و جیغی کشیدم و گفتم:
_ یاخدا، زلزله ده ریشتری شده.
صدا بلند‌تر شد، کمی که توجه کردم انگار صدا مثل این بود چند نفر خودشان را به در می‌کوبیدن.
مثل یک گاو وحشی به سمت در هجوم بردم و در را به شدت باز کردم که فرزین، و ایلیا روی زمین افتادن. بیتا، هم با چهره‌ی سرخ شده از خنده به اتفاقات نگاه می‌کرد فرزین، و ایلیا که افتادن قه‌قه بلندی زد.
چون دیشب دیر خوابیده بودم و با این وضع هم بیدار شده بودم اعصابم خراب بود، دلم می‌خواست ایلیا و فرزین را تکه‌تکه کنم.
روی زمین خَم شدم و موهای هر دویشان را گرفتم و کشیدم که عربده کشیدن، همان موقع یکی از کارکنان هتل آمد و با دیدن وضع ما با اخم گفت:
_ اتفاقی افتاده خانم؟ مزاحمت ایجاد کردند؟
همین‌طور که با خشم به آن دو الاغ نگاه می‌کردم گفتم:
_ مشکل خانوادگیه.
و نگاهی به آن مرد انداختم، چهره‌ام را که دید آب دهانش را قورت داد، دو پا داشت دوتا دیگه هم قرض گرفت و پا به فرار گذاشت.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,251
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,384
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #55
دندان‌هایم را روی هم سابیدم و موهایشان را ول کردم.
_ گم‌شید بیرون تا قیمه‌قیمه‌تون نکردم.
از جایشان بلند شدن و همین‌طور که دست‌هایشان روی سرهایشان بود پا به فرار گذاشتن.
بیتا، داخل اتاق آمد و در را بست و رو به من که به سمت تخت می‌رفتم گفت:
_ بسه دیگه چه قدر می‌خوابی.
خودم را روی تخت انداختم و با چشم‌های بسته و خواب‌آلود جواب دادم.
_ جون خودت بزار بخوابم دیشب دیر خوابیدم.
با کشیده شدن دستم نیمی از چشم‌هایم را باز کردم و به بیتا خیره شدم.
بیتا:
_ الناز، بهم زنگ زد گفت یک‌ساعت دیگه می‌خوان برن باغ وحش، پاشو آماده‌شو باید بریم.
چشم‌هایم را کامل باز کردم و گفتم:
_ آخه کی روز اول ماه عسلش میره باغ وحش؟
بیتا، به پنجره‌ای که جلوی تخت قرار داشت خیره شد.
بیتا:
_ والا نمی‌دونم، باید می‌بودی صداشو می‌شنیدی چه با ذوق حرف می‌زد.
‌روی تخت نشستم و سری به تأسف تکان دادم، خمیازه‌ای کشیدم و گفتم:
_ خب دیگه گم‌شو برو تا منم آماده بشم بیام.
چپ‌چپ نگاهم کرد و دستش را به نشانه "خاک تو سرت" تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
از تخت پایین آمدم و به سمت دستشویی رفتم. داشتم مسواک میزدم که گوشیم زنگ خورد همین‌طور با دهان کفی و مسواک به دست از دستشویی بیرون آمدم. به سمت گوشیم رفتم و جواب داد.
_ هووم.
مسواکم را به سمت دندان‌های جلویم بردم و شروع به مسواک زدن کردم.
مامان با تعجب جواب داد.
_ الین خبی؟
_ هوم.
_ کجایی؟ هتلی؟
_ هوم.
به سمت دستشویی رفتم و گوشی را روی اسپیکر گذاشتم. همین‌طور که دهانم را می‌شستم جواب مامان را با "هوم" می‌دادم. همین که دهانم را شستم و خواستم باهاش صحبت کنم مامان با لحن اعصبانی و تند‌تند با حرف‌هایش ترورم کرد.
_ هوم و کوفت، هوم و مرض، چیه هی میگی هوم، کی جواب مادرش و با هوم میده؟ این‌قدر رفتی مدرسه و دانشگاه یادت ندادن با مادرت چه طوری صحبت کنی؟ من و باش نگران می‌شم زنگ می‌زنم؛ بعد خانم مثل آدم جواب نمیده، ای خدا چه گناهی کردم که دخترم مثل آدم جوابم نمیده، بیست سال بچه بزرگ کن آخرش این بشه...
تماس را قطع کرد، و من هاج‌وواج با دهان باز به آینه‌ جلویم نگاه می‌کردم. از شوک که بیرون آمدم از خنده ترکیدم، بهش زنگ زدم که رد تماس زد.
با خنده از دستشویی بیرون آمدم. گوشی‌ام را روی تخت پرت کردم و به سمت چمدانم که وسط اتاق بود رفتم. یک مانتوی لی سبز تیره با شلوارِ به رنگ یخی و کلاه لبه‌دار مشکی برداشتم.
لباس‌هایم را پوشیدم موهایم را شانه زدم و با کش قهوه‌ای پایین بسته‌مشان. کیف لوازم آرایشی‌ام را از توی چمدانم برداشتم و به سمت میز آرایشی رفتم. ضدآفتاب، ریمل، خط چشم و رژ صورتی زدم، کلاهم را روی سرم گذاشتم و گوشی و کیف پولم را برداشتم؛ کفش‌هایم را پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
داخل آسانسور شدم و بی‌توجه به کسانی که داخل آسانسور بودن با صفحه خاموش گوشی‌ام به خودم نگاه می‌کردم و موهای جلوام را درست می‌کردم.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,251
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,384
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #56
وقتی به باغ وحش رسیدیم من با چهره‌ی پوکر به اطرافم نگاه می‌کردم و توی دلم به الناز بد و بی‌راه می‌گفتم. من، بیتا و مهرداد زیر یک درخت بزرگ ایستاده بودیم.
بیتا، نزدیکم آمد و آرام گفت:
_ الناز، و آراد کنار قفس میمون‌ها هستند؛ طوری برگرد که ضایع نباشه.
بدون توجه به جمله آخرش کامل برگشتم و به قفس میمون‌ها نگاه کردم. الناز، و آراد را دیدم که داشتند عکس می‌گرفتند و نیش‌شان تا بناگوش باز بود که باعث شد خنده‌ام بگیرد. با خنده به بیتا که پوکر نگاهم می‌کرد نگاه کردم و گفتم:
_ خب چیه؟ نمی‌تونستم مثل جغد سرم و بچرخونم.
سری با تأسف تکان داد و به روبه‌رویش نگاه کرد، جایی که فرزین و ایلیا بودند و داشتند از بوفه‌ی که در آن‌جا بود تنقلات می‌خریدن. آزیتا، هم لایو گرفته بود و گوشیش را طوری گرفته بود فقط سرش داخل بود و بقیه‌اش سمت قفس فیل‌ها بود. ریز‌ریز خندیدم و به بیتا نگاه کردم که انگار او هم به آزیتا نگاه می‌کرد، تا به من نگاه کرد هر دو زیر خنده زدیم که مهرداد نگاهش را از گوشیش گرفت و با تعجب به ما نگاه‌ کرد.
با خنده دستم را جلوی دهانم گرفتم و سعی داشتم به آزیتا نگاه نکنم. بیتا، روی نیمکت نشست و با خنده لپ‌هایش را پر و خالی می‌کرد. سرم را چرخاندم که چشمم به فرزین و ایلیا خورد، هر دو عینک دودی زده بودند و خندان با پلاستیک‌های که دست‌شان بود می‌آمدند.
وقتی به ما نزدیک شدند با تعجب نگاهی به چهره‌های خندان ما انداختند فرزین، یکی از پلاستیک‌ها را دست من داد و گفت:
_ چیشده؟ به چی می‌خندید؟
با سر به سمت آزیتا اشاره کردم که ایلیا و فرزین به آزیتا نگاه کردن و یک دفعه از خنده ترکیدن. مهرداد، که تمام مدت نظاره‌گر بود با اخم به من نگاه انداخت و خطاب به همگی‌یمان گفت:
_ چیه هرهر می‌خندید؟ بسه، خودتونو جمع کنید.
فرزین، با همان دهانش که اندازه اَسب آبی باز بود روی نیمکت کنار بیتا نشست.
_ تقصیر ما چیه؟ تقصیر خواهر گرامی شماست که موجبات خنده‌ی ما رو فراهم می‌کنه.
با این حرف فرزین از عمد بلند خندیدم که مهرداد با نگاهش می‌خواست کتکم بزند، با حرص چشم‌هایش را چپ کرد و به سمت آزیتا رفت. از پشت نگاهش کردم چه قدر اعذیت کردن و حرص دادنش حالم را خوب می‌کرد. با لبخندی گشادی که روی لبم بود لواشکی از توی پلاستیک برداشتم و شروع به خوردن کردم و به اطراف هم نگاه می‌انداختم که چشمم به قفس میمون‌ها افتاد
الناز، و آراد دیگر کنار قفس میمون‌ها و اطرافش نبودن. به بیتا که داشت چیپس می‌خورد نگاه کردم.
_ اون دوتا کرم عاشق نیستند، معلوم نیست کجا رفتند.
بیتا، جلوی چشم‌های گرد شده‌ی من انگشتانش را لیسید و گفت:
_ باید خودم پیامش بدم، آخه صبحی که زنگ زد گفتم الین اسهال شده نتونست بیاد دانشگاه.
با این حرفش فرزین و ایلیا چنان از خنده ترکیدن که افردای که در آن‌جا بودند به ما زل زدند.
نیشگون محکمی از بازویش گرفتم که "آخی" گفت. با حرص روی پایش ضربه زدم و گفتم:
_ بترکی ان‌شااللّه، اون الناز دهن‌لق هم حتماً به آراد میگه.
و چشم‌غره‌ای به آن دو گاو که می‌خندیدن رفتم.
بیتا، همان‌طور که دستش روی بازویش بود با درد گفت:
_ اون که آره، همین که بهش گفتم همون پشت گوشی به آراد گفت.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,251
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,384
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #57
با کف دستم به پیشانی‌ام زدم. خدایا من را از دست این بکش تا راحت شوم.
پا روی پا انداختم و با حرص و چهره‌ای اعصبی به بیتا خیره شدم و به زرزر‌های آن دو خرمگس (ایلیا و فرزین) توجه نمی‌کردم.
بیتا، با عشوه تار موی که روی صورتش بود را کنار زد و گوشیش را از توی جیبش برداشت و به الناز زنگ زد.
بعد از مکالمه‌ی کوتاهی تماس را قطع کرد و گفت:
_ الناز، گفت رفتن قفس شیرها.
از جایم بلند شدم و همین‌طور که مانتوام را صاف می‌کردم گفتم:
_ بلند شید بریم.
هر سه از جایشان بلند شدند. فرزین کنار من آمد و همین طور که به سمت آزیتا و مهرداد می‌رفتیم فرزین دستم را گرفت که با حالت چندش نگاهی به دست‌های گره خوردی‌مان انداختم و دستم را از دستش بیرون آوردم و گفتم:
_ اه چه چندش شدی، تو از این کارا نمی‌کردی اومدیم این‌جا چندتا زوج دیدی من و با دوست دخترات اشتباه گرفتی.
فرزین به زوجی که جلوی‌مان راه می‌فتند با حسرت خیره‌ شد آه پر سوزی کشید که پس کلش زدم و صدای شترق ایجاد شد.
بیتا و ایلیا زیر خنده زدن. فرزین دستش را به پشت سرش گذاشت. همان موقع به مهرداد و آزیتا رسیدیم، که فرزین گفت:
_ آخه خواهر من، با این دست بزنی که تو داری باید تا آخر عمرمون ور دل‌مون نگهت داریم.
چپ‌چپ نگاهش کردم و با گفتن(خفه‌شو) به دو بچه‌ای که نزدیک‌مان بود خیره شدم. ایلیا وقتی دید کسی حرفی نمی‌زند گفت:
_ خوب الان باید چی‌کار کنیم؟ الناز و آراد خبر ندارند اومدیم ترکیه، قرارِ چه طور بهشون بگیم؟
به ایلیا که گوشی لبش را می‌خاراند نگاه انداختم و بعد به آزیتا که سرش توی گوشیش بود.
_ من یک فکری دارم.
همگی با هم گفتند:
_ چی؟
فکرم را برایشان گفتم که خندیدن و موافقت کردن.

***​

زیر دو درخت بزرگ ایستاده بودم. همین‌طور که داشتم بستنی شکلاتی بزرگی را می‌خوردم به آزیتا خیره بودم. مهرداد دست‌هایش را در جیب شلوارش کرد و کنار من ایستاد. بیتا، فرزین و ایلیا هم کنار هم دیگر به ردیف سمت چپ من ایستادند و هر کدام چیپسی دست‌شان بود و مثل من به آزیتا نگاه می‌کردند.
آزیتا به آراد که داشت با گوشیش صحبت می‌کرد رسید چیزی گفت که آراد تماسش را پایان داد. در همین حین که آن‌ها صحبت می‌کردند الناز با نیش‌باز با دو شیرموز ی که دستش بود به سمت آن دو نفر می‌رفت. هر پنج نفرمان هم زمان سر‌هایمان به سمتی که الناز بود چرخید و رویش زوم کردیم. الناز تا نگاهش به آراد و آزیتا افتاد تعجب کرد؛ چون آزیتا پشتش به او بود نمی‌توانست چهره‌اش را ببیند. با صدای خنده‌ی بلندِ آراد، الناز لحظه‌ای ایستاد بعد با اعصبانیت شیرموز‌ها را در سطل انداخت و با سرعت به سمت آن دو رفت. دوباره سرهایمان به سمت آراد و آزیتا چرخید. آراد دستش را به سمت آزیتا گرفت تا آزیتا خواست دستش را بگیرد با ضربه‌ای که از طرف کیف الناز به دست آراد اصابت کرد، انجام نشد.
الناز با اعصبانیت تندتند چیزی را به آراد می‌گفت. آزیتا سرش را به سمت ما گرفت و خواست به طرف ما بیاید که الناز جیغی کشید و با کیفش یک ضربه به بازوی آراد زد و زود پرید جلوی آزیتا و یک ضربه‌ هم به سر او زد.
با قه‌قه‌ای مهرداد سرهایمان به سمتش چرخید و با دهان باز نگاهش کردیم.
مهرداد همان‌طور که می‌خندید گفت:
_ بهترِ بریم پیش‌شون تا الناز خانم این دوتا رو با ضربه‌های کیفشون ناقص نکرده.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,251
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,384
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #58
با حرف مهرداد آن سه نفر دهان‌ بازشان را بستند و با عجله به سمت الناز رفتند تا جلوی دعوای احتمالی را بگیرند. مهرداد هم آرام به همان سمت قدم برداشت. من هم از بهت بیرون آمدم و با چند قدم بلند خودم را به مهرداد رساندم و با نیش‌باز گفتم:
_ مهی جون، عجبی ما خنده‌ی شما رو دیدیم.
به النازی نگاه انداختم که با بهت به آزیتا و بقیه نگاه می‌کرد یک دفعه نگاهش به من افتاد که با خنده دستم را برایش تکان دادم.
مهرداد با حرصی که در صداش بود جوابم را داد:
_ دیگه اسم من رو این‌طوری صدا نمی‌زنی.
دستم را پایین آوردم و همان‌طور که با پای راستم به سنگی که جلویم بود ضربه می‌زدم گفتم:
_ التماسم کن تا نگم.
بعد بدون این‌که منتظر جوابش باشم با دو قدم بلند خودم را به الناز رساندم و با تأسف گفتم:
_ خاک تو سرت، کی روز اول ماه عسلش می‌ره باغ وحش؟ آخه یک آدم چه قدر می‌تونه غیر رمانتیک باشه.
فرزین با لودگی و عشوه بازوی ایلیا را گرفت و همان‌طور که تندتند پلک می‌زد رو به ایلیا گفت:
_ آرادم‌، یکی از فانتزیام اینه روز اول ماه عسلم با مرد زندگیم برم باغ وحش.
از این‌که فرزین داشت مسخره‌ی الناز را می‌کرد همگی از خنده ترکیدیم، حتیٰ آزیتا، آراد و مهرداد هم می‌خندیدن؛ امّا الناز با خشم بند کیفش را محکم گرفت و به سمت فرزین رفت و کیفش را به بازوی فرزین کوبید که بند کیفش پاره شد. با دیدن این صحنه بیشتر خندیدم، دیگر بزور نفسم بالا می‌آمد؛ پس روی دو پا نشستم و به الناز که مثل مادر مرده‌ها به کیفش نگاه می‌ا‌نداخت، نگاه کردم و قه‌قه زدم. از خنده‌ی زیاد اشک از چشم‌هایم می‌آمد. برای لحظه‌ای نگاهم با نگاه مهرداد گره خورد، با حالت عجیبی نگاهم می‌کرد. بی‌خیال از نگاه مهرداد ایستادم و سمت الناز رفتم که با جیغ گفت:
_ عنترای گاو، حالا باید شبیه‌ی همین رو برام بخرید.
بیتا دستش را روی شانه‌ی الناز گذاشت و گفت:
_ این‌قدر حرص می‌خوری آخر سکته می‌کنی آراد هم می‌ره زن می‌گیره.
الناز به آراد که مظلوم نگاهش می‌کرد، چپ‌چپ نگاه انداخت.
_ غلط کرده.
بعد نفس عمیقی کشید و خطاب به همگی گفت:
_ شماها این‌جا چی‌کار می‌کنید؟
قبل از این‌که کسی چیزی بگوید مهرداد لبخند مسخره‌ای زد و جواب الناز را داد:
_ همه چیز زیر سر الینِ.
چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم و چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ یک کلمه هم از مهی جون، مادر عروس.
فرزین و ایلیا به آسمان خیره شدن و زیر خنده زدند آراد هم دستش را جلوی دهانش گذاشت و از شانه‌های لرزانش مشخص بود می‌خندید. بیتا هم با خنده سرش را پایین انداخت آزیتا، هم چپ‌چپ نگاهم می‌کرد. الناز، هم با ناراحتی به بند کیفش خیره بود.
مهرداد با حرص و اخم نگاهم کرد که با پوزخند جوابش را دادم.
الناز نگاهش را از کیفش گرفت و به سمتم آمد و با تعجب گفت:
_ قضیه چیه؟
نگاهم را به پیرزن و دختر جوانی که به قفس شیر‌ها نگاه می‌کردن، انداختم و گفت:
_ قضیه‌ای نداره فقط اومدیم چند روزی حال و هوای عوض کنیم.
بعد به الناز که معلوم بود باور نکرده است نگاه انداختم.
الناز:
_ دقیقاً کشوری که ما اومدیم؟
با انگشتم گوشه‌ی لبم را خاراندم و گفتم:
_ الناز، عزیزم، انگار شوهر کردی عقلت هم جا به جا شده. خوب معلومه میایم ترکیه، مگه یادت رفته من ترکیه رو دوست دارم؟ و ترجیح می‌دم ترکیه بیام.
الناز که انگار قانع شده بود سری تکان داد و سرش را پایین انداخت و نیش‌ باز من را ندید.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,251
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,384
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #59
بیتا به من که می‌خندیدم نگاه انداخت و آرام خندید که الناز متوجه نشود. همین که الناز سرش را بالا آورد نیشم را جمع کردم و به مهرداد گفتم:
_ مهی جون، راننده‌ی عزیز، با اون قراضه‌ات ما رو تا هتل ببر.
الناز از بازویم نیشگون گرفت که اخم‌هایم درهم رفت.
الناز با غرغر کنار گوشم گفت:
_ این‌طوری حرف می‌زنی توی دانشگاه تلافی می‌کنه، از درسش می‌ندازتت عنتر.
بی‌توجه به حرفش کفشم را روی کفشش گذاشتم و فشار دادم، تلافی نیشگون را ازش گرفتم. الناز صورتش از درد قرمز شد و یک دفعه نیشگون محکمی از کمرم گرفت و سریع به سمت آراد رفت و کنارش ایستاد. با نگاهم برایش خط و نشان کشیدم و به سمت مهرداد برگشتم که با دیدنش خنده‌ام گرفت. با چشم‌های گرد شده نگاهم می‌کرد، مشخص بود دعوای من و الناز را دیده بود. نگاه من را که دید چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
_ شما با اسنپ برو، سوار قراضه من بشی کلاست پایین میاد.
بعددست‌هایش را در جیب شلوارش فرو کرد و رو به بقیه گفت:
_ بچه‌ها بریم.
و به سمت در خروجی حرکت کرد. بیتا، فرزین، ایلیا، آراد و الناز با خنده پشت سر مهرداد راه افتادن. با دهان باز و شوکه نگاه‌شان کردم. نامردها من را تنها گذاشتن و رفتن. وقتی از در خارج می‌شدن همه‌یشان برایم دست تکان دادن و رفتند به جزء مهرداد که با پوزخند نگاهم کرد. با حرص لب پایینی‌ام را بین دندان‌هایم گذاشتم و محکم فشارش دادم که خون جاری شد. بی‌توجه به لب خونی‌ام زیر لب به همه‌یشان فحش می‌دادم و بیشتر هم مهرداد را به فحش بسته بودم. من را باش با چه کسانی مسافرت آمده بودم. فکر نمی‌کردم مهرداد این‌قدر نامرد باشد که من را تنها بگذارد و برود؛ مخصوصاً فرزین که برادرم بود و همچنین بقیه.
سری به تأسف برای خودم تکان دادم و به سمت نیمکتی رفتم و روی آن نشستم و روی عادت همیشگی در مواقع اعصبانیت پایم را تکان می‌دادم. غرورم را به رفتن همرایشان ترجیح داده بودم و پشیمان نبودم؛ امّا همچین انتظاری از آن‌ها نداشتم من را در کشور غریب تنها بگذارند.
_ می‌بینم تنهایی.
با صدای پسری که به ترکی این حرف را به من زده بود نگاه انداختم و با اعصبانیت و به ترکی جوابش را دادم:
_ فضولی؟ برو پی کارت حوصله‌‌ی تو یکی رو ندارم.
فکر می‌کردم بهش برمی‌خورد و می‌رود؛ امّا برخلاف فکری که داشتم خندید و کنارم روی نیمکت نشست و گفت:
_ از وقتی همراه‌ دوستات بودی تا الان داشتم نگاهت می‌کردم. این‌طور که مشخصِ از این‌که دوستات تنهات گذاشتن اعصبانی هستی.
نفس عمیقی کشیدم و به سمتش برگشتم که با چهره‌ی کنجکاوش رو به رو شدم، با آن چشم‌های قهوه‌ایش داشت تمام صورتم را می‌کاوید.
بی‌حوصله و با حالت پاچه‌گیری گفتم:
_ ببین اگه خیلی بی‌کاری برو حیوونای این‌جا رو دید بزن، حالا هم برو خلوت من رو بهم نزن.
و صورتم را مخالفش چرخاندم. یعنی اگر من این فرزین را ببینم به چند قسمت مساوی تقسیمش می‌کردم؛ مثلاً من خواهرش بودم چه‌ طور غرورش اجازه داد من را تنها بگذارد. با یاد پوزخند مهرداد حس کردم بیشتر آتش گرفتم و از روی نیمکت بلند شدم و با قدم‌های بلند به سمت در خروجی حرکت کردم.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
967
نوشته‌ها
2,251
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,384
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #60
از باغ وحش بیرون آمده بودم و به دیوار نزدیک به در باغ وحش تکیه داده بودم. به ماشین‌ها و آدم‌های که در رفت و آمد بودند نگاه می‌کردم، که همان پسر باز آمد.
من را که دید با نیش باز به سمتم آمد و کنارم به دیوار تکیه داد و گفت:
_ اگه می‌خوای جایی بری می‌تونم ببرمت.
پوکر به چشم‌های قهوه‌ایش خیره شدم، چه زود پسرخاله شده بود. کمی فکر کردم، دیدم اگر الان به هتل بروم یکی‌یشان را می‌کشتم و قاتل می‌شدم پس بهتر بود همراه این پسر می‌رفتم و روز‌م را با گشت و گذار توی استامبول می‌گذراندم. با تکان خوردن دست همان پسر جلوی صورتم از فکر بیرون آمدم و گفتم:
_ اسمت چیه؟
از این‌که بالاخره بهش توجه نشان داده بودم نیشش باز شد و گفت:
_ آردا.
صورتم را کج و معوج کردم، آرد هم اسم شد؟ از این‌که اسمش را آرد گذاشته بودم خنده‌ام گرفت.
الین:
_ منم الین‌ام.
همان‌طور که به گوشی‌ام نگاه می‌کردم تا ببینم تماس یا پیامی از آن‌ بیشعورها هست یا نه، ادامه دادم:
_ خوب آردی جون، من از ایران اومدم و یه مدت ترکیه‌ می‌مونم، وقت داری امروز بعضی‌ از جاهای استانبول رو نشونم بدی و وقت بگذرونیم؟.
از این‌که هیچ‌کدام‌شان پیام یا تماس نگرفته بودند، دندان قروچه‌ای کردم و گوشی‌ام را توی جیبم گذاشتم.
آردا با نیش باز و خوش‌حالی گفت:
_ باعث افتخارمِ با خانم زیبای مثل شما وقت بگذرونم.
ابروهایم را بالا بردم و با پرویی گفتم:
_ ماشین داری؟
با لبخند گشادی به ماشین مدل بالایی اشاره کرد که با تعجب نگاه‌ش کردم.
هر دو به سمت ماشینش رفتیم، آردی با ریموت قفل‌های ماشین را باز کرد و به سمت در جلو‌یش رفت و مثل جنتلمن‌ها در را برایم باز کرد.
از این کارش نیشم باز شد و با لبخند بزرگی روی صندلی نشستم و عطری که توی فضای ماشین بود را نفس کشیدم. آردی هم سوار شد و حرکت کرد و گفت:
_ چه‌طوره اول بریم رستوران غذا بخوریم؟
با این پیشنهادش استقبال کردم و گفتم:
_ آره،آره.
خندید و ضبط ماشینش را روشن کرد و آهنگ ترکی پخش شد.
به خیابان‌، ماشین‌ها و آدم‌ها نگاه می‌کردم و به مهرداد فحش می‌دادم، گوشی‌ام زنگ خورد و دست از ترور کردن مهرداد برداشتم.
الین:
_ سلام به بابای خوشگلم، بدون من خوش‌می‌گذره.
آردی صدای ضبط را کم کرد.
بابا با خنده گفت:
_ سلام دخترم، چه خوش‌گذروندنی؟ به مادرت چی گفتی که همش داره غر می‌زنه، والا مخم دیگه داره اِرور میده.
زیر خنده زدم که آردی برای لحظه‌ای به سمتم برگشت.
الین:
_ مگه چی میگه؟
با ناراحتی آهی کشید و گفت:
_ میگه دختر بزرگ کن آخرش این بشه و... تا هم من می‌پرسم که چی شده با دعوا میگه همش تقصیر توعه این بچه رو لوس کردی که با من این‌طوری صحبت می‌کنه...·
دستم را جلوی دهانم گذاشتم و به پیاده‌راه خیره شدم و با خنده قضیه را برایش گفتم، که بخاطر مسواک زدن نمی‌توانستم جوابش را بدهم و به مادر بر خورده بود.
بابا وقتی همه چیز را فهمید با خنده بلندی گفت:
_ من برم بهش بگم اصل قضیه رو، الان هم داره تو آشپزخونه غر میزنه.
بابا تماس را قطع کرد و همان موقع آردی ماشین را نگه داشت و گفت:
_ این رستوران غذاهای خوشمزه‌ای داره.
سرم را تکان دادم و پیاده شدم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
392
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
276
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
226

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین