وارد پارکینگ شدم ماشین را خاموش کردم و پیاده شدم. وارد خانه شدم و عربده زدم:
_ فرزین، فرزین، هوی فرزین کجایی؟ فرزین خره، فری، فرفری...
میخواستم از پلهها بالا بروم که چهره پوکر فرزین را جلوی آشپزخانه دیدم، لپهایش باد بود و لقمهی بزرگی هم در دستش بود.
همینطور که به سمتش میرفتم با حرص گفتم:
_ چرا صدات میزنم جواب نمیدی؟ گلوم پاره شد.
فرزین، غذایی که در دهانش بود را قورت داد و گفت:
_ ای خدا، چه گناهی کردم این منگل خواهرم شده؟ نمیبینی دارم کوفت میکنم؟
داخل آشپزخانه رفت من هم پشت سرش داخل رفتم. کولهام را روی میز نهارخوری گذاشتم و گفتم:
_ پس بقیه؟
فرزین، لقمهی در دهانش گذاشت. بشقابی از داخل کابینت برداشتم و پشت میز نشستم و برای خودم کوکو برداشتم.
فرزین لقمهاش را قورت داد و گفت:
_ مامان رفته خونه همسایه روبهرویی، بابا و شایان هم هنوز سرکار تشریف دارند.
سری تکان دادم، همینطور که مثل قحطی زدهها غذا میخوردم گفتم:
_ فرزین، قراره بریم سفر.
فرزین، نیشش را باز کرد و گفت:
_ بگو جون من؟ کجا؟ با کیا؟
نیشم را باز کردم و گفتم:
_ جون تو، ترکیه، با ایلیا، بیتا، شایان؛ ولی هنوز خبر ندارن.
فرزین لیوان دوغش را سر کشید و از جایش بلند شد و گفت:
_ میرم به ایلیا خبر بدم.
الین:
_ یه چیز دیگه هم هست.
با کنجکاوی نگاهم کرد که ادامه دادم:
_ الناز و آراد فعلا نباید خبر داشته باشند.
***
دو روز بعد
با لبخند حرصی دست به سینه روی صندلی نشسته بودم. نگاهی به مهرداد و آزیتا انداختم؛ بعد نگاهی خشمگین به سمت فرزین. فرزین،نگاهم را که دید نیشش را باز کرد که چپچپ نگاهش کردم که بیشتر نیشش باز شد و زیر گوش ایلیا چیزی گفت و هر دو هرهر خندیدن.
بیتا، دستش را روی شانهام گذاشت و گفت:
_ ولشون کن بابا، اصلاً بیان مهم خودمونیم که قراره بریم عشق و حال، بهشون توجه نکن.
نفس عمیقی کشیدم و با خنده بزرگ و فیک گفتم:
_ من اصلاً اعصبانی نیستم، دلم نمیخواد فرزین و آتیش بزنم.
بعد با حرص گفتم:
_ ولی برعکس دلم میخواد خون به راه بندازم، بدون مشورت رفت به این دوتا عنتر هم گفت اونا هم از خدا خواسته گفتند میان، وقتی شانس تقسیم میکردند من تو دستشویی بودم.
و اَدای گریه درآورم.
بیتا، با چهره سرخ بخاطر خنده گفت:
_ ای بابا، اگه بخوای تا آخر سفر همش حرص بخوری سفر برات زهر میشه.
حق با بیتا بود. نمیخواستم بخاطر حرص خوردن برای این دوتا انگل نقشهها و فکرهای که برای سفر داشتم بهم بخورد.صدای زنی توی بلندگو پروازمان را اعلام کرد همگی عینک زدیم و به سمت هواپیما رفتیم.
از شانس بسیار زیبام صندلی آزیتا کنار من بود، هر دو با انزجار نگاهی به هم دیگر انداختیم و روی صندلی خودمان نشستیم، صندلی آزیتا کنار پنجره بود.
ایلیا، کنار یک مرد هیکلی و سیبلی نشسته بود و هی با ترس نگاهی به آن مرد مینداخت، آن مرد هم به ایلیا نگاه میکرد و خنده بزرگ و ترسناکی بهش تحویل میداد که ایلیای بدبخت توی خودش جمع میشد.
ریزریز خندیدم. بیتا، هم کنار یک زن سن بالا نشسته بود، زن لباسهای گران قیمت پوشیده بود و موهای رنگ شده و آرایش غلیظی داشت. آن زن همش حرف میزد و بیتا هم چپچپ نگاهش میکرد زن هم از رو نمیرفت. زن چیزی گفت که بیتا نیشش باز شد. فرزین، و مهرداد هم روی صندلی های کناری ما نشسته بودند.
فرزین، هندزفری توی گوشهایش بود و سرش را تکان میداد. روی مهرداد زوم کردم چهرش زرد بود و دستهایش را فشار میداد.