نام رمان: افکار بیریشه
نویسنده: maleficent
ناظر: @FAZA-F
ژانر: اجتماعی
خلاصه: من هر چه سنم بیشتر میشد، بیشتر به افکار و تصمیماتم مطمئن بودم؛ اما زندگی همیشه یک قدم از من جلوتر بود و مرا در دام شکست و دلتنگی میانداخت. اسم من، شنایا یعنی همهچیزدان؛ اما من هر چه بزرگتر میشوم فکر اینکه هیچ چیز نمیدانم بزرگتر از خودم میشود!
مقدمه: یک تور سفید جلوی صورتم، پوشش چشمان آغشته به صد رنگ و روغنم و چشمهای متأسف آدمهای اطرافم بود که به مراسم عقد من و جابر دعوت شده بودند. دوستان مادر و پدرم، همسایهها، اقوام و خلاصه همه انگار برای تماشای یک حادثه یا فاجعه آمده بودند، نه جشن و پایکوبی؛ مانند وقتی بود که یک ماشین در جاده تصادف میکند و بقیه برای تماشا میروند و طوری میایستند که انگار پزشک متخصص هستند و کاری از دستشان برمیآید!
عاقد دوست قدیمی پدرم بود که خیلی وقت بود همدیگر را ندیده بودند و فقط تلفنی با یکدیگر صحبت میکردند. یک نگاه به پدرم کردم و یک نگاه به عاقد؛ این کجا و آن کجا؟! شخصیت آنها بیشتر به دو دشمن یا دو نفر که با هم دعوا و بحث میکنند میخورد تا دو دوست! وقتی آقای حجت بیاتی پشت تلفن فهمید دختر رفیق دوران ابتدایی و همسایهی قدیمیاش دارد ازدواج میکند خیلی خوشحال شد؛ اما وقتی وارد خانه شد و داماد را پای سفره عقد دید ذوقش کور شد... .
نویسنده: maleficent
ناظر: @FAZA-F
ژانر: اجتماعی
خلاصه: من هر چه سنم بیشتر میشد، بیشتر به افکار و تصمیماتم مطمئن بودم؛ اما زندگی همیشه یک قدم از من جلوتر بود و مرا در دام شکست و دلتنگی میانداخت. اسم من، شنایا یعنی همهچیزدان؛ اما من هر چه بزرگتر میشوم فکر اینکه هیچ چیز نمیدانم بزرگتر از خودم میشود!
مقدمه: یک تور سفید جلوی صورتم، پوشش چشمان آغشته به صد رنگ و روغنم و چشمهای متأسف آدمهای اطرافم بود که به مراسم عقد من و جابر دعوت شده بودند. دوستان مادر و پدرم، همسایهها، اقوام و خلاصه همه انگار برای تماشای یک حادثه یا فاجعه آمده بودند، نه جشن و پایکوبی؛ مانند وقتی بود که یک ماشین در جاده تصادف میکند و بقیه برای تماشا میروند و طوری میایستند که انگار پزشک متخصص هستند و کاری از دستشان برمیآید!
عاقد دوست قدیمی پدرم بود که خیلی وقت بود همدیگر را ندیده بودند و فقط تلفنی با یکدیگر صحبت میکردند. یک نگاه به پدرم کردم و یک نگاه به عاقد؛ این کجا و آن کجا؟! شخصیت آنها بیشتر به دو دشمن یا دو نفر که با هم دعوا و بحث میکنند میخورد تا دو دوست! وقتی آقای حجت بیاتی پشت تلفن فهمید دختر رفیق دوران ابتدایی و همسایهی قدیمیاش دارد ازدواج میکند خیلی خوشحال شد؛ اما وقتی وارد خانه شد و داماد را پای سفره عقد دید ذوقش کور شد... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: