. . .

متروکه رمان افکار بی‌ریشه | maleficent

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: افکار بی‌ریشه
نویسنده: maleficent
ناظر: @FAZA-F
ژانر: اجتماعی

خلاصه: من هر چه سنم بیشتر می‌شد، بیشتر به افکار و تصمیماتم مطمئن بودم؛ اما زندگی همیشه یک قدم از من جلوتر بود و مرا در دام شکست و دلتنگی می‌انداخت. اسم من، شنایا یعنی همه‌چیزدان؛ اما من هر چه بزرگ‌تر می‌شوم فکر این‌که هیچ چیز نمی‌دانم بزرگ‌تر از خودم می‌شود!

مقدمه: یک تور سفید جلوی صورتم، پوشش چشمان آغشته به صد رنگ و روغنم و چشم‌های متأسف آدم‌های اطرافم بود که به مراسم عقد من و جابر دعوت شده بودند. دوستان مادر و پدرم، همسایه‌ها، اقوام و خلاصه همه انگار برای تماشای یک حادثه یا فاجعه آمده بودند، نه جشن و پایکوبی؛ مانند وقتی بود که یک ماشین در جاده تصادف می‌کند و بقیه برای تماشا می‌روند و طوری می‌ایستند که انگار پزشک متخصص هستند و کاری از دستشان برمی‌آید!
عاقد دوست قدیمی پدرم بود که خیلی وقت بود همدیگر را ندیده بودند و فقط تلفنی با یکدیگر صحبت می‌کردند. یک نگاه به پدرم کردم و یک نگاه به عاقد؛ این کجا و آن کجا؟! شخصیت آن‌ها بیشتر به دو دشمن یا دو نفر که با هم دعوا و بحث می‌کنند می‌خورد تا دو دوست! وقتی آقای حجت بیاتی پشت تلفن فهمید دختر رفیق دوران ابتدایی و همسایه‌ی قدیمی‌اش دارد ازدواج می‌کند خیلی خوشحال شد؛ اما وقتی وارد خانه شد و داماد را پای سفره عقد دید ذوقش کور شد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,357
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #3
لبخند خشک‌شده‌ی آقای بیاتی اضطرابم را بیشتر کرد. اوایل نوجوانی هر وقت کلاس درس برایم خسته‌کننده می‌شد، مراسم ازدواجم را تصور می‌کردم. آن‌قدر رویایش برایم خوشحال‌کننده بود که تمام انرژی از دست رفته‌ام را برمی‌گرداند؛ ولی از وقتی این‌لباس سنگین پر از تور و آستر و پارچه را پوشیدم احساس خستگی‌ام صد برابر شده.
به مدل لباسم نگاه می‌کنم تا شاید احساس زیباشدن کمی حالم را بهتر کند؛ اما فایده ندارد، لباس‌ها هر چقدر هم زیبا باشند برای خوشحال‌ کردن من کافی نیستند.
به جابر با نگاه پر از علاقه‌ام خیره می‌شوم؛ سرش را به حالت پرسش تکان می‌دهد. نمی‌دانم خنگ است که معنی عشق را نمی‌فهمد یا دارد خودش را لوس می‌کند؟ به هر حال از سنگینی نگاه و ابهت مردانه‌ای که جابر دارد و هیچ پسری ندارد خوشم می‌آید.
- شنایا، چرا زل زدی به من؟
همیشه به او زل می‌زنم چون دوستش دارم؛ اما بعد از چند بار رویارویی با جواب‌های بی‌احساسش فهمیده‌ام که او حسم را نمی‌فهمد. جابر خیال می‌کند همه مثل او خونسرد یا به قول خودش «منطقی» هستند.
عاقد دفترش را به سمت من آورد و خودکار را به دستم داد تا امضا کنم. دفتر را از عاقد می‌گیرم و روی پای جابر می‌گذارم تا با هم امضا کنیم؛ اما او حواسش جای دیگری است. عکاس به محض برگشتن سر داماد به سمت من، شروع به عکس‌گرفتن می‌کند تا زمانی که جابر دوباره سرش را برگرداند. عاقد دفتر را از روی پای داماد برمی‌دارد.
- اول عروس‌خانم!
با دلخوری نگاهی به پدرم می‌کند که شیرینی را درسته در دهانش کرده و تنها دغدغه‌اش آرام جویدن شیرینی و تمام‌ شدن لیوان چای و شیرینی در یک زمان است!
صفحه‌ای که باید امضا کنم را با دقت می‌خوانم؛ ربطی به عقد ندارد. آقای بیاتی متوجه تغییر حالت ابروهایم زیر تور می‌شود و به بهانه‌ی ورق‌زدن دفتر، سرش را نزدیک گوشم می‌آورد.
- بگو نه... .
پس امضا بهانه بود تا با من حرف بزند. چند لحظه با خودم کلنجار می‌روم؛ اما برای گرفتن یک تصمیم جدید خیلی دیر شده. مراسم عقد را به هم نمی‌زنم چون جابر را دوست دارم. خودم هم خوب می‌دانم که با خودم صادق نیستم... .
مراسم عقد را به هم نمی‌زنم چون می‌ترسم! از آبروی خودم و هزینه‌هایی که کردیم، از جمعیت آدم‌هایی که بهترین لباس‌های خود را پوشیده‌اند و این‌جا حاضر شده‌اند، از رفتن جابر و آینده‌ای که او دیگر در هیچ‌جای زندگی‌ام نیست می‌ترسم. تازه اگر الآن بگویم «نه» چه فایده‌ای دارد؟! این‌مراسم کاملاً نمایشی است؛ ما صبح، ساعت ده به یک محضر رفتیم و عقد کردیم.
دوباره به جابر زل می‌زنم؛ این‌بار به‌خاطر تردید نه عشق..‌. .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #4
پلکم با مژه مصنوعی و صد قلم آرایش خیلی سنگین شده. داخل آینه‌ خودم را هزار بار نگاه کردم؛ انگار خودم نیستم. با گریم، چشم‌های مشکی ریزم درشت و سبز شده و شکل بینی استخوانی‌ام بهتر است. لب‌های من خیلی کوچک بودند؛ الان حجم لبم بیشتر به نظر می‌رسد. زیبا شده‌ام اما چهره‌ام برای خودم نیست؛ شبیه یک نفر دیگر شده‌ام. لباسم سفید است و بر خلاف لباس‌های عقد، ساده نیست چون پدرم گفته مراسم عروسی برگزار نمی‌شود و همین‌مراسم برای بدرقه‌ی من به خانه‌ی جابر کافی است. وانمود می‌کند دارد مرا به قانع‌بودن و ساده‌زیستی تشویق می‌کند و عمه‌هایم با افتخار به برادرشان می‌گویند « منطقی»، اما از کجای زندگی ما خبر دارند؟! اصلا می‌دانند برادرشان، یعنی پدر من عاشق یک زن به جز مادرم است؟ پدرم در بین جمعیتی که می‌بینم از همه خوشحال‌تر است چون دارد زودتر از دست من و بعد مادرم خلاص می‌شود و به زنی که هنوز بعد این‌همه سال نتوانسته فراموشش کند می‌رسد. مادر مظلوم من! چقدر تحمل کرد تا من فرزند طلاق نباشم... عشق من به جابر شاید راه نجات مادرم باشد. همه می‌گویند دوست داشتن مردی که الان چهل و هفت ساله است، توسط من که شانزده سال دارم اصلا عقلانی نیست اما تمام اتفاقاتی که در زندگی من افتاد، نشانه‌هایی بودند که به من ثابت می‌کردند تنها راه خوشبختی، بودن کنار جابر است.
دوباره با شوق به هیکل ورزیده‌اش داخل کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید نگاه می‌کنم.
- شنایا، باز به من این‌طوری زل زدی؟!
به غرورم برخورده و می‌خواهم کمی تلافی کنم.
- دارم به موهای سفیدت نگاه می‌کنم. گفتم موهایت را رنگ کن... من این‌همه به خودم برای خوشگل‌شدن زحمت دادم؛ آن‌وقت تو این‌قدر راحت و بی‌خیال رفتار می‌کنی!
با کلافگی نفس عمیقی می‌کشد و موهایش را با انگشتانش صاف می‌کند. عاقد هنوز با غم خاصی به من نگاه می‌کند. او هم مثل عمه‌هایم از زندگی من هیچ چیز نمی‌داند؛ از شبی که با پدرم قهر کردم و از خانه بیرون رفتم. سنم کم‌تر بود و نمی‌دانستم ناامنی در کوچه‌ها و خیابان‌ها چقدر زیاد است! شاید هم من بدشانس بودم که یک آدم بدذات جلوی راهم سبز شد و کاری کرد آن‌لحظه هزار بار آرزو کنم کاش یک دختر نبودم و راحت می‌توانستم در شهر قدم بزنم. چشم‌های هیزش هنوز یادم مانده و باعث می‌شود ع×ر×ق سرد کنم. وقتی صدای جیغم بالاتر رفت و مشتش به دهانم خورد، مردی که اطراف ما داشت قدم می‌زد به کمکم آمد و او را کتک زد. آن‌مرد یعنی جابر، اولین‌پناه من بود. پناه... شاید وقتی بچه‌دار شدیم اسمش را بگذارم « پناه ». آرامشی که این‌کلمه با خودش حمل می‌کند فراتر از باور آدم‌های عادی است.
 

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #5
بعد از مرور اتفاقاتی که افتاد، به ازدواج با جابر مطمئن می‌شوم. او خیلی قوی است و احساسات برایش چیز کوچکی هستند؛ من هم دوست دارم مثل او باشم. من همیشه در مدرسه از همه بیشتر اظهار نظر می‌کردم و از نظر خودم یک «همه‌چیز دان» واقعی بودم؛ تعجبی ندارد اگر کنار جابر پخته‌تر از سن شناسنامه‌ام رفتار کنم.
خاله توران جام پر از عسل را می‌آورد و روی میز می‌گذارد. جابر طوری به جام و ناخن‌های لاک‌زده من نگاه می‌کند که انگار چندشش شده. زیر لب می‌گوید:
- سر پیری و معرکه‌گیری... .
از حرفش ناراحت می‌شوم؛ اما به روی خودم نمی‌آورم. درست است که او خیلی بی‌احساس است و برای کارهایی که مرا شاد می‌کند اصلاً آماده نیست؛ اما حداقل به من وفادار است و مثل پدرم نیست. اصلاً چرا جابر تا این‌سن ازدواج نکرده؟ پرستاری از مادر، دلیل قانع‌کننده‌ای است؟ در سال‌های زندگی‌اش اصلاً عشق را تجربه نکرده؟! نکند الآن دلش پیش کس دیگری باشد؟ نه... مردی که الآن کنار من نشسته خونسردتر از این‌حرف‌هاست که دلش جای دیگری گیر باشد.
عاقد کارش را طول می‌دهد و سعی می‌کند با پدرم صحبت کند؛ اما دوست قدیمی‌اش خیلی عوض شده. کاملا ناامید، دفترش را باز می‌کند و چند ذکر عربی می‌گوید، سپس می‌پرسد:
- عروس‌خانم، دوشیزه محترمه مکرمه شنایا اخوانی، بنده وکیلم شما را به عقد دائم جناب آقای جابر هادی‌فر دربیاورم؟
همیشه لحظه‌ی بله‌گفتن جلوی جمع برایم خاص و رویایی بود. آن‌قدر هیجان‌زده شدم که متوجه زن‌عمویم که داشت می‌گفت: «عروس رفته گل بچینه.» نشدم و حرفش را با گفتن بله قطع کردم! همه خندیدند؛ صورتم سرخ شد. جابر بی‌اهمیت به واکنش بقیه، تور را از جلوی صورتم برداشت. پچ‌پچ دخترخاله‌هایم را شنیدم:
- می‌ترسد شوهرش فرار کند؛ حالا خوب است جابر نسبت به پسرهای دیگر تحفه نیست! اصلاً جابر پسر محسوب می‌شود؟!
کاش یک لباس راحت‌تر پوشیده بودم و می‌توانستم راحت از جایم بلند شوم، به سمت آن‌ها بروم، بعد یک سیلی به صورتشان بزنم. تمام نگاه‌ها سمت من است و انگار بقیه با زل‌ زدن، مرا روی این‌صندلی تزئین‌شده میخکوب کرده‌اند.
پدرم دست می‌زند و یک شیرینی دیگر برمی‌دارد. اکثر آدم‌های جمع حس می‌کنند من خیلی خامم؛ اگر مادرم اسمم را شنایا نمی‌گذاشت قطعا اعتماد به نفس پایینی داشتم. زن‌عمویم جام عسل را با خوشحالی جلو می‌آورد.
- با انگشت کوچک در دهان هم عسل بگذارید.
جابر سرش را برمی‌گرداند و لبش را کج می‌کند؛ خوب می‌فهمم از ناخن‌هایم چندشش شده. ظرف را از زن‌عمو می‌گیرم و به آشپزخانه می‌روم.
- عروس‌خانم کجا؟
دو قاشق برمی‌دارم و به سمت جابر می‌آیم. قاشق‌ها را در هوا تکان می‌دهم؛ لبخند ریزی روی لبش دیده می‌شود. از کارم خوشش آمده یا دارد نیشخند می‌زند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #6
خوشش آمده، خوشش نیامده، خوشش آمده، خوشش نیامده... درگیری‌های ذهن من با خودم هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. باید سعی کنم رفتار بهتری داشته باشم؛ شاید این‌که از یک دختر اجتماعی پرحرف به دختر ساکت کم‌حرف تبدیل بشوم باعث شود اشتباهاتم کمتر شود.
جابر جعبه زیرلفظی را از جیبش درمی‌آورد و به من می‌دهد. خوشحال می‌شوم و دستش را می‌گیرم.
- ممنون عزیزم!
سرش را تکان می‌دهد و لبخند می‌زند؛ اما لبخندش زود خشک می‌شود. دچار تردید شده؟ نمی‌خواهم فکر کنم پشیمان شده زیرا خودم هیچ‌وقت قرار نیست پشیمان بشوم. جعبه را باز می‌کنم؛ گردنبند طلا را که می‌بینم حالم بهتر می‌شود، احساس می‌کنم خیلی دوستش دارم.
دوست دارم واکنش دخترخاله‌هایم را ببینم؛ دلم می‌خواهد اذیتشان کنم.
- یلداجان، بیا دست راستم را بکشم به سرت؛ شاید بختت باز شد.
- من مثل تو عجله ندارم شنا!
از بچگی مرا «شنا» یا «شنی» صدا می‌کرد تا اذیتم کند. می‌خواهم جوابش را بدهم که مادرم به سمتم می‌آید.
- عروس نباید جـ×ر و بحث کند؛ شنایا مواظب رفتارت باش.
آرام‌تر پلک می‌زنم تا مثلاً با غرور و وقار به نظر برسم. جابر دوباره از همان‌لبخندهایی می‌زند که نمی‌دانم نیشخند است یا واکنش خوبی دارد. نفس عمیقی می‌کشم. عاقد می‌رود؛ دایی‌ام آهنگ موردعلاقه‌اش را به پدرم می‌گوید تا پخش کند.
رقصیدن، رقصیدن، رقصیدن... زندگی دقیقاً شبیه رقصیدن جنب و جوش می‌ماند و آدم را خسته می‌کند؛ اما در نهایت خوش می‌گذرد.
دست جابر را می‌گیرم و با هم کیک را می‌بُریم. من دستم کمی می‌لرزد و خوب نمی‌توانم کیک را تقسیم کنم؛ جابر دستم را آرام کنار می‌زند.
- خودم می‌بُرم.
سرم را به نشانه تأیید تکان می‌دهم و تماشا می‌کنم.
- وقتی به من زل می‌زنی کارم خراب می‌شود.
- اگر می‌خواهی نگاهت نکنم، خودت تکه‌ی بزرگ‌تر را به من بده!
دوباره نیشخند، شاید هم لبخند... .
- من کیک دوست ندارم؛ سهم خودم را به تو می‌دهم.
دروغ می‌گوید که کیک دوست ندارد؛ به خاطر دیابت نوع دو نمی‌تواند زیاد چیزهای شیرین بخورد. دلش نمی‌خواهد پیش من احساس پیری و بیماری کند؛ این برای من هم بهتر است. اصلاً چرا تلاش می‌کنم فکرش را بخوانم؟! شاید واقعاً کیک دوست ندارد. هر چه بزرگ‌تر می‌شوم، بیشتر احساس می‌کنم شیرینی به قدری که در بچگی برایم لذت‌بخش بود، خوشمزه نیست؛ اما هنوز هوس می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین