پارت نوزدهم
نمیخواستم خیلی خستهاش کنم، برای همین هم فقط ترتیب مقامات دربار رو بهش یاد دادم، بعد هم چندتا سوال ازش پرسیدم که مطمئن بشم همه رو خوب یاد گرفته.
یعنی یه بچۀ پنجساله تونست ترتیب مقامات رو یاد بگیره، اون مایسا با بیست و سه سال سن و اون همه ادعا نتونست...
خلاصه کارم که تموم شد، همراه شاهدخت به محوطۀ عمارت رفتم که باهاش بازی کنم.
چشمهام رو با یه دستمال سفید بستم و سعی کردم پیداش کنم و بگیرمش، ولی وروجک خیلی زرنگ بود. مثل ماهی از تو دست آدم لیز میخورد و فرار میکرد!
حالا باز خوبه ندیمهها بهم میگفتن که چه مانعی جلومه، وگرنه یا با سر میرفتم تو ستون، یا از پلهها میافتادم...
دستهام رو جلوی بدنم گرفته بودم و سعی میکردم از روی صدای خندۀ شاهدخت پیداش کنم، که دوباره صدای ندیمهها بلند شد.
- پله!
با احتیاط پام رو جلو گذاشتم و از پلهای که میگفتن پایین رفتم؛ صدای شاهدخت از سمت راست میاومد.
- باغچه!
دستهام رو تو هوا چرخوندم و وقتی شاخههای بوتههای توی باغچه رو پیدا کردم ازش فاصله گرفتم؛ اینبار صدا از رو به رو میاومد.
- گلدون!
یه کم خم شدم، آخه اندازۀ گلدونهای مرمر تزئینی توی قصر تا زانوی یه آدم بالغه... گلدون رو رد کردم و باز هم گوش دادم؛ خیلی نزدیک بود، انگار درست جلوم وایساده بود!
با خوشحالی و سرعت جلو رفتم که همون لحظه صدای ندیمه بلند شد.
- شاهپور!
چی؟! چی گفت این؟
سرم رو به سمت صدای ندیمه چرخوندم که ازش بپرسم منظورش از «شاهپور» چیه، ولی تا بیام بفهمم چی شده با شدت به یه جسم سخت برخورد کردم.
دست راستم رو روی سر دردناکم گذاشتم و یه قدم به عقب برداشتم، که دامن بلندم زیر پام گیر کرد و چیزی نمونده بود بخورم زمین که دو تا دست گنده دور تنم حلقه شد...
شخصی که مانع افتادنم شده بود و هنوز نمیدونستم کیه کمکم کرد وایسم.
نه خودش رو دیده بودم و نه صداش رو شنیده بودم، ولی از روی اندازۀ دستهاش حدس زدم که یه مرده...
چه بوی نسترن قشنگی هم میده!
احتمالا از نگهبانهای عمارته و همون کسیه که بهش برخورد کردم...