. . .

در دست اقدام رمان افسانه‌ شهر راز| بانو کاف

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
  3. معمایی
  4. طنز
نام رمان: افسانه‌ی شهر راز
نام نویسنده: بانو کاف
ژانر: تاریخی، عاشقانه، طنز، معمایی
ناظر: @لیانا مسیحا
خلاصه: هیچکس آن‌ها را به خاطر نخواهد آورد؛ آدم‌های قصه‌ی من، در جایی زندگی می‌کنند، که در هجوم دردهای زمان به فراموشی سپرده شده است. شهر راز!
مقدمه: شاید مرا نشناسی، اما من تو را بند به بند، واژه به واژه و حرف به حرف از بَرم، تو زیباترین و ناب‌ترین شعر دنیایی!
 
آخرین ویرایش:

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #41
پارت‌ سی‌ و نهم

‌- غروب بود که برای هواخوری به آلاچیق رو به روی تالار بانوان رفتم، کمی اون‌جا موندم و به محض تاریک شدن هوا قصد برگشتن به دفتر معاونین رو کردم، اما همین‌که خواستم برگردم جناب انوش رو جلوی خودم دیدم. بهشون گفتم که ورودشون به این بخش قصر ممنوعه و باید برگردن، اما به حرفم اهمیت ندادن و بحث بدهی پدرم رو پیش کشیدن.گفتن اگه باهاشون ازدواج کنم بدهی پدرم رو می‌بخشن و...
به این‌جا که رسید حرفش رو خورد، نیم‌نگاهی به انوش انداخت، کمی مکث کرد و به زمین خیره شد.
- بعدم افرا اومد و نگهبان‌ها رو خبر کرد.
ابروهای دادگر کمی به هم نزدیک شد و تیر نگاهش چهرۀ آشفتۀ انوش رو هدف گرفت.
- شما که گفتین راهتون رو گم کرده بودین جناب انوش‌؛ توی آلاچیق چیکار می‌کردین؟
انوش به چهرۀ دادگر نگاه کرد و تند-تند سر تکون داد.
- آره گفتم، الان هم میگم!
دادگر ابرویی بالا انداخت.
- پس برای حرف‌های این دو بانو چه توضیحی دارین؟
انوش پوزخند زد.
- همه می‌دونن که این دوتا دختر خیلی وقته که با هم دوستن! پدر این دختر هم مقدار زیادی پول به من بدهکاره...
دستیار جوان دادگر پرید وسط حرفش.
- جرمی که شما مرتکب شدین با دوستی این دو نفر چه ارتباطی داره؟
انوش نفس عمیقی کشید و صاف ایستاد.
- واضحه... این دو نفر قصۀ آلاچیق رو به دروغ سر هم کردن! می‌خوان کاری کنن من محکوم بشم تا پدر اون دختره بتونه از زیر بار پرداخت بدهیش شونه خالی کنه.
دادگر برگه‌هایی که روی میزش بودن رو برداشت و رو به انوش گرفت.
- اما آلاچیقی که این دو بانو ازش حرف زدن توی گزارش فرمانده دارا، فرمانده نگهبانان قصر هم ذکر شده! نکنه می‌خواین بگین ایشون هم دروغ میگه؟
انوش پوزخندی زد و شونه بالا انداخت.
- بعید نیست! شاید به هوای عشق یکی از این دخترها باهاشون همدست شده باشه!
دارا غلاف شمشیرش رو توی دستش فشرد و قدمی به سمت انوش برداشت.
- مراقب حرف‌هات باش مردک! من به شرف و آبروم سوگند خوردم که صادقانه به فرمانروا و کشورم خدمت کنم! حاضرم زبونم رو قطع کنم، اما حتی یه کلمه هم دروغ نگم.
دستیار مسن‌تر به دارا نگاه کرد.
- آروم باشین جناب دارا! این‌جا دادسراست، نه محل مشاجره‌های خیابونی!
دارا نفس عمیقی کشید، نگاه آتشینش رو به انوش که از ترس در حال قبض‌روح شدن بود دوخت و به سر جاش برگشت.
پوزخند کمرنگی روی لبم نشوندم و به انوش نگاه کردم، می‌خواد با توطئه جلوه دادن اتفاقات دیشب خودش رو تبرئه کنه.
به دادگر و دوتا دستیارش نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم.
خب! انگار چاره‌ای نیست، باید پای سها رو هم بکشم وسط. اون تنها شاهد بی‌طرف این قضیه‌اس؛ نه من رو درست می‌شناسه، نه آلما و دارا رو... کافیه اسمش رو به عنوان شاهد چهارم به دادگر بگم، تا دونفر رو بفرسته دنبالش...
قدمی به جلو برداشتم و به چهرۀ سردرگم دادگر پیر خیره شدم؛ زیادی گیج و منگ به نظر می‌اومد.
انگار پیری کار خودش رو کرده و روی قدرت قضاوتش تأثیر گذاشته، وگرنه کیه که متوجۀ نقشۀ ابلهانۀ انوش نشه؟
- جناب دادگر... ما یه شاهد دیگه هم داریم!
متعجب نگاهم کرد.
- یه شاهد دیگه؟
لبخند زیرکانه‌ای زدم و سر تکون دادم.
- بله! و بهتون اطمینان میدم که اون شخص هیچ نسبتی با من و آلما نداره.
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #42
پارت‌ چهلم

دستیار چاق دادگر با چشم‌های ریز شده بهم نگاه کرد. اینم که با کل دنیا قهره...
- اگه شاهد دیگه‌ای هم داشتین چرا با خودتون به این‌جا نیاوردینش؟
به زحمت جلوی پوزخندم رو گرفته بودم، مثلاً الان می‌خواد بگه خیلی زرنگه؟
- اون دختر از بانوان دربار نیست، برای همین هم صلاح ندونستم که این‌جا باشه. اما اگه حضورش لازمه می‌تونم آدرس خونه‌اش رو بهتون بدم تا چند نفر رو بفرستین دنبالش.
دادگر نفس عمیقی کشید و سر تکون داد.
- بسیار خب، همین کار رو می‌کنیم.
رو به انوش لبخند پیروزمندانه‌ای زدم، جلو رفتم و اسم و آدرس خونۀ سها رو روی یه برگه نوشتم؛ دادگر هم برگه رو به دوتا از سربازهای دادسرا داد و گفت که باید تا برگشتن سربازها توی تالار منتظر بمونیم.
سکوت سنگینی تالار دادسرا رو فرا گرفت، اما زیاد طول نکشید و بلند شدن صدای پچ-پچ سربازها و خود دادگر و دستیارهاش، باعث شد کمرنگ بشه.
بی‌توجه به انوش که با چشم برام خط و نشون می‌کشید به آلما نگاه کردم و لبخند زدم.
- راستی یادت باشه برای فردا از بانوی اعظم مرخصی بگیری.
متعجب نگاهم کرد.
- مرخصی؟! برای چی؟
نیشم رو تا ته باز کردم.
- پدرم می‌خواد به خاطر ترفیعم جشن بگیره، کل خاندان رو دعوت کرده... تو و خانواده‌ات هم حتما باید بیاین!
نیم نگاهی به انوش انداخت و لبخند کمرنگی زد.
- اگه بعد از این دادرسی زنده موندم حتما میام.
اخم کردم.
- انقدر خودت رو ضعیف نشون نده آلما! تو طرف درست این قضیه وایسادی، پس نباید نگران چیزی باشی.
آهی کشید و چیزی نگفت، بی‌خیالش شدم و به فرمانده دارا که در سکوت به زمین خیره شده بود نگاه کردم.
می‌دونستم حرف‌های من و آلما رو شنیده، آخه تقریباً کنار آلما وایساده بود.
- شما هم تشریف بیارین فرمانده! خوش‌حال میشیم.
کمی از جا پرید و با لبخند کمرنگی نگاهم کرد.
- از دعوتتون ممنون افرا بانو، اما نمی‌خوام مهمونی خانوادگیتون رو با حضورم خراب کنم.
غمی که توی نگاه و صداش موج می‌زد باعث شد دلم بگیره...
فهمیدن این‌که بغضی که موقع حرف زدن از «خانواده» توی صداش موج می‌زد به خاطر دوری از خانواده‌اشه زیاد سخت نبود.
منم اگه هفت سال تمام از خانواده‌ام دور می‌موندم همین‌قدر دلتنگشون می‌شدم.
لبخند زدم و با باز و بسته کردن چشم‌هام بهش اطمینان دادم.
- مطمئن باشین که حضورتون هیچ مزاحمتی برای ما نداره... من پسردایی‌ها و پسرعموهای زیادی دارم که علاقه شدیدی برای کل-کل کردن سر شمشیربازی و ارزیابی قدرت دارن، قول میدم که کنار اون‌ها بهتون خوش بگذره.
لبخندی که روی لب فرمانده بود کمی پررنگ‌تر شد.
- بسیار خب، سعی می‌کنم بیام.
لبخند زدم و سر تکون دادم.
- خیلی عالیه! مطمئنم که بعد از آشنا شدن باهاشون دوست‌های خیلی خوبی برای هم می‌شین. البته فکر می‌کنم سه تا از پسر عموهای من رو بشناسین... برادران فرهام.
متعجب نگاهم کرد.
- منظورتون آرسان، آرشان و آرمان فرهامه؟
سر تکون دادم، ابرویی بالا انداخت و خندید.
- پس اون سه تا زلزله پسرعموهای شمان؟
لبخند زدم و خواستم چیزی بگم که آلما خندید و جواب فرمانده رو داد.
- زلزله واسه یه دقیقه‌شونه! دفعۀ قبل که برای یه گردش کوتاه به دهکدۀ کوهستانی رفتیم کاری کردن که مردم دهکده با چوب و چماق از دهکده بیرونمون کردن!
خندۀ فرمانده اوج گرفت و توجه افرادی که توی دادسرا بودن رو جلب کرد.
فرمانده که کم مونده بود زیر سنگینی نگاهشون له بشه، خودش رو جمع و جور کرد و با فاصله از ما ایستاد.
وا... حالا چرا از ما فاصله می‌گیری؟ خیلی هم دلت بخواد کنار دو تا بانوی متشخص وایسی!
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #43
پارت‌ چهل‌ و‌ یکم

کمی که گذشت پچ-پچ کردن‌ها از سر گرفته شد، اما تا اومدن سربازهای دادسرا اتفاق خاصی نیفتاد.
به جز من، آلما و فرمانده دارا همه درحال پچ-پچ کردن بودن. اون دوتا رو نمی‌دونم، ولی من دلشورۀ سها رو داشتم.
وقتی یادم می‌افتاد موقع آشنایی‌مون چی تنش کرده بود ته دلم خالی می‌شد.
نکنه با همون ظاهر پسرونه پاشه بیاد قصر؟
وای! اگه اون‌جوری بیاد که آبرو واسه من و آلما نمی‌مونه...
کاش خودم هم با سربازها رفته بودم، که کمکش کنم آماده بشه.
آهی کشیدم و به زمین خیره شدم، تنها کاری که الان می‌تونم بکنم اینه که امیدوار باشم سها قبل از اومدن یه کم به سر و وضعش برسه!
توی فکر بودم که صدای باز شدن در دادسرا بلند شد.
با سرعت به سمت در چرخیدم و سها رو با همون لباس‌هایی که آیلین دیروز تنش کرده بود دیدم.
هوف... خدا رو شکر که به خودش رسیده!
سربازها دو طرف در تالار وایسادن، سها با قدم‌های آروم به سمت ما اومد و کنار من وایساد؛ دادگر و دستیارهاش هم برگشتن سر جاهاشون نشستن.
دادگر از من و آلما خواست از سها فاصله بگیریم و بعد نگاه دقیقی به چهرۀ مصممش انداخت.
- شما بانو سها مهرداد هستین، درسته؟
سها قدمی به جلو رفت و سر تکون داد.
- بله قربان!
از شنیدن ناگهانی صدای بلندش جا خوردم و بی‌اختیار به آلما نزدیک شدم، چرا داد می‌زنی خواهر من؟ سکته کردم خب...
البته همۀ افراد حاضر در تالار جا خوردن، ولی جالب‌ترین واکنش، واکنش دستیار چاق دادگر بود که به محض شنیدن صدای سها، مثل آدم‌هایی که چرتشون پاره شده صاف سر جاش نشست و با چهره‌ای مبهوت به سها نگاه کرد.
آلما که این صحنۀ ناب رو دید، لب‌هاش رو روی هم فشرد تا جلوی خنده‌اش رو بگیره، اما من زیاد اهمیت ندادم و ریز-ریز به قیافۀ احمقانه‌اش خندیدم...
دادگر لبخند خیلی ریزی زد و سری تکون داد.
- خب تعریف کنین! دیشب چی شد؟
سها نیم‌نگاهی به انوش که تقریباً حال همون دستیار چاق رو داشت انداخت، پوزخند زد و به چهره دادگر خیره شد.
- من به همراه افرا بانو وارد قصر شدم، با بانوی اعظم ملاقات کردم و این مردک رو موقع تهدید کردن آلما بانو توی آلاچیقی که کنار درخت بید مجنون بود دیدم.
دادگر نفس عمیقی کشید و کمی به جلو خم شد.
- میشه بگین آلاچیقی که ازش حرف می‌زنین دقیقاً کجاست؟
سها سر تکون داد.
- اون آلاچیق درست رو به روی تالار بانوانه، حدود پونصدمتر بعد از خوابگاه بانوان و اتاق استراحت.
دادگر سری تکون داد و با اخم به انوش نگاه کرد.
- برای نپذیرفتن شهادت این بانو چه بهونه‌ای دارین جناب انوش؟ خودتون هم دیدین که سربازها رفتن و از خونه‌اش به این‌جا آوردنش، درضمن! بعد از ورودش به تالار حتی یه کلمه هم با اون دو بانو و جناب دارا صحبت نکرد...
انوش نگاه سرگردونش رو توی تالار چرخوند و چندباری دهن باز کرد که چیزی بگه، اما منصرف شد و در آخر عصبانیتش از این شکست مفتضحانه رو با کوبیدن مشتش روی نرده‌های جایگاه متهم خالی کرد...
دادگر هم با یه پوزخند پررنگ مشغول نوشتن حکم انوش شد.
کارش که تموم شد پاشد و حکم رو با صدای بلند خوند:
طبق تحقیقاتی که در دهمین روز از اولین ماه سال صد و دوم، توسط دادسرای سلطنتی انجام گرفت؛ انوش شایان، دومین فرزند وزیر جنگ و صاحب میهمان‌سرای مرداد، مجرم شناخته شده و به علت نقض قانون و ورود به بخش ممنوعۀ قصر، به سی و شش ضربه شلاق و دو سال کار اجباری در مزارع کشاورزان بی‌بضاعت منطقۀ سرو محکوم می‌شود. این حکم غیر قابل تغییر بوده و از همین لحظه قابل اجراست...
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #44
پارت‌ چهل‌ و‌ دوم

خوندن حکم رو که تموم کرد به همراه دستیارهاش از تالار خارج شد، پشت سر اون‌ها کاتب‌ها، کارآموزهای دادگری و سربازها هم رفتن...
با لبخند عمیقی به آلما نگاه کردم و دستش رو گرفتم.
- دیدی گفتم نگران نباش؟ بفرما... انوش شایان پر!
لبخند زد و خواست جوابم رو بده، که بلند شدن صدای نحس انوش از پشت سرم مانع شد.
- زیاد هم مطمئن نباش دختر مشاور اعظم! دو سال مدت زمان خیلی کمیه... من خیلی زود برمی‌گردم و زندگی رو برای تو و این دوتا عجوزه جهنم می‌کنم!
اخم غلیطی روی پیشونیم نشوندم، این مردک فکر کرده کیه که ما رو تهدید می‌کنه؟
به سمتش چرخیدم تا جوابش رو بدم، اما سها پیش‌دستی کرد...
جلو رفت، درست تو یه قدمی انوش وایساد و به چشم‌هاش خیره شد.
- هه... جهنم؟! تو اصلا می‌دونی جهنم چیه؟ من رو ببین! بیست و سه سالمه و تک-تک لحظات زندگیم رو تو جاهایی گذروندم، که تو و اون دوست‌های تو پرقو بزرگ شده‌ات می‌ترسین حتی از پونصدمتری‌شون رد بشین! کسی که تو کابوس‌های امثال تو زندگی کرده رو از چی می‌ترسونی پسر وزیر جنگ؟
انوش با چهره‌ای برافروخته و دست‌های مشت‌ شده به سها نگاه کرد و چندباری دهن باز کرد تا جوابش رو بده، اما انگار هیچ کلمه‌ای تو ذهنش پیدا نمی‌شد که بتونه چیزی که توی ذهنش بود رو درست ادا کنه و در آخر، تنها چیزی که برای جواب دادن به سخنرانی غرّای سها به زبون آورد این بود:
- من اسم دارم!
سها پوزخند زد، چرخید و به من اشاره کرد.
- مگه افرا اسم نداشت که دختر مشاور اعظم صداش کردی؟
چشم‌های انوش ریز شد.
فرمانده دارا قدمی جلو اومد و سینه به سینۀ انوش ایستاد.
- توهینی که بهم کردی رو نادیده می‌گیرم، اما حتی اگه یه تار مو از سر یکی از این سه تا دختر کم بشه با من طرفی؛ پس مراقب رفتارت باش!
بعد هم به سربازها اشاره زد که انوش رو ببرن.
پشت سرشون از تالار دادسرا خارج شدیم، از جناب دارا خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت تالار مخصوص.
میونۀ راه بودیم که صدای خندۀ سها بلند شد.
از جا پریدم و متعجب نگاهش کردم، این دختره امروز یه چیزیش میشه ها...
یه ابروی آلما بالا پرید.
- به چی می‌خندی؟
سها به زحمت جلوی خنده‌اش رو گرفت.
- قیافۀ اون پسره... وقتی من اومدم تو تالار... خیلی خوب بود... وای دلم!
سری تکون دادم و خندیدم.
- واقعاً هم قیافه‌اش خیلی خنده‌دار شده بود؛ ولی خنده‌دارتر از اون قیافۀ دستیار دادگر بود وقتی بهش گفتم یه شاهد دیگه هم داریم.
آلما سر تکون داد.
- فکر می‌کرد حق با انوشه و می‌خواست زرنگیش رو به رخمون بکشه.
پوزخند زدم.
- که نتونست!
سری تکون داد و لبخند زد.
مسیر باقی‌ مونده تا تالار مخصوص رو با لبخند و در سکوت طی کردیم، به دفتر بانوی اعظم هم که رسیدیم آلما وارد دفتر شد و بعد از چند لحظه با توصیه‌نامه برگشت...
راه دور بود و وقتی برای تلف کردن نداشتیم، رفتیم و از اسطبل قصر سه تا اسب گرفتیم، که بتونیم سریع‌تر به مقصد برسیم.
سوار اسب‌ها شدیم و راه افتادیم، ولی کمی که رفتیم متوجه شدم سها باهامون نیست.
اسب رو نگه داشتم و به پشت سرم نگاه کردم، سها اصلا از جاش تکون نخورده بود!
اسب رو برگردوندم و کنارش وایسادم.
- پس چرا نمیای؟
با اخم به اسب نگاه کرد و افسارش رو کمی کشید.
- مال من خرابه!
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #45
پارت‌ چهل‌ و‌ سوم

خندیدم.
- اسب که خراب نمیشه دختر! اصلا بگو ببینم، تو تا حالا سوار اسب شدی؟
افسار رو ول کرد و دست به سینه شد.
- این هم سواله که می‌پرسی؟ معلومه که نه!
حیرت‌زده از این حجم صداقت سرم رو کمی کج کردم و ابرو بالا انداختم.
واقعاً فکر نمی‌کردم این‌طور صادقانه و رک جوابم رو بده!
خندیدم و بهش گفتم باید چیکار کنه، بعد هم دوتایی خودمون رو به آلما که کمی جلوتر منتظرمون بود رسوندیم و راه افتادیم سمت معبد بزرگ.
از عمد کمی یواش‌تر می‌رفتم تا بتونم مغازه‌ها و مردم رو ببینم.
شلوغی بازار، میوه‌فروشی‌ها، عطاری‌ها و درخت‌هایی که دو طرف راه کاشته شده بودن و پر از شکوفه‌های صورتی رنگ بودن، خبر از زنده بودن این شهر و شادی و امیدوار بودن مردمش می‌داد.
شنیدن صدای خندۀ بچه‌هایی که توی کوچه‌ها دنبال هم می‌دویدن و از ته دل می‌خندیدن هم واقعاً حال آدم رو خوب می‌کرد.
راز هیچ‌وقت یه شهر بی‌نقص نبوده، ولی یادم نمیاد آخرین بار کِی دربارۀ از راه رسیدن قحطی و خشکسالی یا اومدن طاعون به شهر خبری شنیدم...
در حال حاضر تنها مشکل این شهر حضور افراد طماع و شروری مثل مهرساست...
نفس عمیقی کشیدم، ریه‌هام رو از عطر شکوفه‌های نارنج پر کردم و لبخند عمیقی زدم. من این درخت سمی رو از ریشه درمیارم!
به خودم که اومدم، جلوی در معبد درحال پیاده شدن از اسب بودم.
همین‌که اسب‌ها رو به نگهبان دم در سپردیم و وارد معبد شدیم؛ یکی از راهبه‌های معبد، که چهرۀ خیلی زیبا و مهربونی داشت با لبخند جلو اومد و تعظیم کرد.
- درود! به معبد پارند خوش اومدین!
من و سها که از دیدن چهره‌ای به این قشنگی و صدایی به این گوش‌نوازی تو بهت بودیم، اما آلما متقابلاً لبخند زد و تعظیم کرد.
- درود بانو... ما از طرف بانو مهرو اکباتان برای دیدن بانو‌ تور به این‌جا اومدیم. میشه بهشون اطلاع بدین؟
راهبه با همون لبخند دلنشین سر تکون داد و با دست به مسیری که پشت سرش بود اشاره کرد.
- بله حتماً، اما اول باید شما رو به تالار انتظار ببرم. از این‌طرف لطفاً!
سر تکون دادیم، راهبۀ جوان جلوتر راه افتاد و ما هم پشت سرش رفتیم.
ساختمان عبادتگاه رو دور زدیم و وارد تونلی شدیم که دیوارهاش با گیاه پیچک‌ پوشیده شده بود. آخر تونل هم وارد یه محوطۀ دایره‌ای شکل شدیم که با همون پیچک‌ها احاطه شده بود؛ وسطش یه حوض بزرگ و دایره‌ای شکل پر از آب بود، که چندتا ماهی قرمز رنگ بزرگ توش بود.
دور تا دور محوطه هم یه نیمکت دایره‌ای از جنس مرمر سفید قرار داشت که با مهارت تمام کنده‌کاری شده بود.
خلاصه که از زیبایی و خیره‌کنندگیش هر چی بگم کم گفتم.
- این‌جا منتظر بمونید تا ورودتون رو به بانو اطلاع بدم.
از جا پریدم و به راهبۀ جوان که با قدم‌های آروم به سمت تونل می‌رفت نگاه کردم، چقدر خوشگل بود ها... کاش حداقل اسمش رو ازش پرسیده بودم...
سها چرخی زد و نگاهش رو توی محوطۀ چرخوند.
- میگم به نظرتون این‌جا بهشته؟
خندیدم و شونه‌ای بالا انداختم.
- بعید نیست...
آلما با لبخند به سمت حوض رفت.
- چه ماهی‌های بزرگ‌ و خوش‌رنگی!
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #46
پارت‌ چهل‌ و‌ چهارم

جلو رفتم و خواستم جوابش رو بدم، که صدای مردونۀ آشنایی از پشت سرم بلند شد.
- حالا می‌خوای زیاد به حوض نزدیک نشو، این طفلک‌ها تو‌ رو ببینن از ترس سکته می‌کنن ها.
متعجب به سمت صدا چرخیدم و به پسر جوون و قدی بلندی که کنار برادرش وایساده بود و نگاه شیطونش رو بهم دوخته بود نگاه کردم.
- بهراد؟! تو این‌جا چیکار می‌کنی پسرۀ گراز؟
خندید و دست به کمر شد.
- چیه؟ مگه فقط زشت‌ها رو این‌جا راه میدن؟
دست به کمر شدم.
- اگه اون‌جوری بود که ما الان این‌جا نبودیم... بیخیال! جواب سوالم رو بده ببینم، تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
با لبخندی که ته موندۀ همون خنده بود به برادرش بهداد اشاره کرد.
- فقط من این‌جا چیکار می‌کنم؟ این خرس گنده رو نمی‌بینی کنارم؟
خندیدم و رو به بهداد سر تکون دادم.
- درود پسر دایی! کِی از سفر برگشتی؟
لبخند کمرنگی روی صورت مردونه‌اش نشوند، متقابلاً سر تکون داد و صدای بمش توی محوطه پیچید.
- درود! همین دیروز صبح رسیدم. خبر ترفیعت رو هم از پدر شنیدم؛ بهت تبریک میگم.
لبخند زدم.
- ممنون.
بهداد سرفه‌ای مصلحتی کرد و پرید وسط.
- اِهم! ما هم این‌جاییم ها...
چرخیدم سمتش و دست به کمر شدم.
- چیه؟
لبخند دندون‌نمایی زد و با سر به آلما و سها که پشت سر من وایساده بودن، اشاره کرد.
- معرفی نمی‌کنی؟
با لبخند به آلما و سها نگاه کردم.
- این‌ها دوست‌های منن، آلما تارخ و سها مهرداد؛ این دو نفر هم پسر دایی‌هام هستن، بهداد و بهراد راتین.
بهداد جلو اومد و با نیش باز به آلما نگاه کرد.
- پس اون آلمایی که افرا مدام ازش حرف میزنه شمایین... از چیزی که افرا می‌گفت خیلی زیباترین!
آلما با متانت لبخند زد و سری تکون داد.
- شما لطف دارین...
به سها که به بهداد خیره شده بود نگاه دقیقی انداختم و صبر کردم بهم نگاه کنه؛ وقتی بالاخره دست از خوردن بهداد بدبخت برداشت و نگاهم کرد، خندیدم و با شیطنت بهش چشمک زدم.
متوجه منظورم شد، چشم‌های عسلی رنگش گرد شد و تند-تند سرش رو به طرفین تکون داد. خندیدم و به بهداد نگاه کردم.
اصلاً عین خیالش هم نبود که سها داشته با نگاه درسته قورتش می‌داده، با یه کج‌خند خیلی کمرنگ به زمین خیره شده بود و عمیقا توی فکر بود.
یعنی به چی فکر می‌کنه که این‌طوری غرق شده؟
درحالی که به چشم و ابرو اومدن‌های سها محل نمی‌دادم تا قشنگ حرصش‌ رو دربیارم، از کنار بهراد که سخت مشغول چرب زبونی واسه آلما بود گذشتم و خودم رو به بهداد رسوندم.
-‌ به چی فکر می‌کنی؟
از جا پرید و برای چند لحظه با چهره‌ای بهت‌زده نگاهم کرد. واقعاً نفهمیده بود من دارم به سمتش میرم؟
لبخند کمرنگی زد و نفس عمیقی کشید.
- قصد دارم با جناب باربد درباره موضوع مهمی صحبت کنم، برای همین هم کمی نگرانم...
عجب‌! پس پسردایی زرنگ من واسه این این‌جاست...
دست به کمر شدم و با زرنگی لبخند زدم.
- می‌خوای درخواست کنی تهیۀ مایحتاج معبد رو به تو و کاروانت بسپارن؟
ابروهاش کمی بالا پرید.
- ت‍... تو از کجا...
حرفش رو قطع کردم.
- آخه یه تاجر حرفه‌ای و موفق مثل تو چه کار دیگه‌ای می‌تونه با مسئول مسائل مالی معبد داشته باشه؟
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #47
پارت‌ چهل‌ و‌ پنجم

کمی نگاهم کرد و مردونه خندید.
- آه! گاهی یادم میره تو همون دختری هستی که تو پونزده سالگی شاهزادۀ سرزمین آتانیا رو تو مسابقۀ سر و سرزمین شکست داد...
لبخند زدم.
- ولی من هرگز فراموش نمی‌کنم تو همون پسری هستی، که تو هیفده سالگی یه کاروان تجاری بزرگ رو به کِوویانت برد و با سودی سه برابر سرمایه‌اش برگردوند.
خندید، دستی به موهاش کشید و با چهره‌ای جدی نگاهم کرد‌
- فکر می‌کنی می‌تونم متقاعدش کنم؟
بدون ذره‌ای شک و تردید سر تکون دادم.
- مطمئنم که می‌تونی!
دهن باز کرد که چیزی بگه، اما بلند شدن صدای راهبه‌ای که بانو تور دنبال ما فرستاده بود بهش مهلت نداد.
- بانو‌ تارخ! بانو تور شما و همراهان‌تون رو می‌پذیرن... از این سمت لطفاً.
آلما سری تکون داد و به من و سها نگاه کرد. بعد هم پشت سر راهبه راه افتاد.
رو به بهداد و بهراد سر تکون دادم، خودم رو بهشون رسوندم و کنار سها و پشت‌سر آلما قدم برداشتم.
از همون تونل خارج شدیم و محوطۀ دایره‌ای شکل رو دور زدیم، از یه دروازه بزرگ گذشتیم و وارد عمارتی زیبا که پر از گل‌های رازقی بود شدیم.
راهبه ما رو به یکی از اتاق‌ها راهنمایی کرد و ازمون خواست منتظر بمونیم. بعد هم تنهامون گذاشت و رفت.
پشت میز و بین سها و آلما نشستم و مشغول تماشای در و دیوار اتاق شدم، پرده‌های حریر صورتی رنگ، رومیزی گلدوزی شده، گلدون‌های سفالی زیبا با نقوش گل و مرغ و...
خلاصه که اتاقش واقعاً خوشگل بود!
کمی که گذشت در اتاق باز شد و پیرزنی با موهای کاملا سفید و چشم‌های آبی وارد شد.
پاشدیم و همزمان بهش تعظیم کردیم.
سری تکون داد، نگاه ریزبینانه‌اش رو روی چهره‌های کنجکاو ما چرخوند و به آلما نگاه کرد.
- شما باید بانو تارخ باشین، درسته؟
آلما لبخند کمرنگی زد و سر تکون داد.
- بله و از اینکه ما رو به حضور پذیرفتین سپاسگزارم.
نگاهش رو از چهره آلما گرفت و به من و سها دوخت.
اول به سها خیره شد، کمی که گذشت رد کمرنگی از تعجب توی چهره‌اش نمایان شد.
نفس عمیقی کشید، نگاهش رو از سها گرفت و به چهرۀ پر اضطراب من نگاه کرد.
اول خواستم مثل خودش بهش خیره بشم، اما نتونستم بیشتر از چند ثانیه نگاه نافذ و گیراش رو تحمل کنم و به میز خیره شدم.
بعد از لحظاتی، صدای قدم‌هاش سکوت اتاق رو شکست.
خیلی آروم جلو اومد، صندلی رو به روی من رو عقب کشید و با حرکت دست ازمون خواست بنشینیم.
درحالی که همچنان به من نگاه می‌کرد آلما رو خطاب قرار داد:
- گفتن از طرف بانو اکباتان به این‌جا اومدین آلما بانو؛ درسته؟
آلما سر تکون داد و طومار مهر و موم‌شده‌ای که از بانوی اعظم گرفته بود رو روی میز و جلوی بانو‌ تور گذاشت.
- بانوی اعظم این رو برای شما فرستادن...
ابروهای نازک بانو تور کمی بالا پرید، با آرامش طومار رو برداشت، با حوصله بازش کرد و مشغول خوندن شد.
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #48
پارت‌ چهل‌ و‌ ششم

غرق تماشای گلدوزی‌های طلایی رنگ‌ روی یقه و سرآستین لباسش بودم، که طومار رو روی میز گذاشت و به سها نگاه کرد.
- امیدوارم به پدرت گفته باشی که کجا میری، چون از همین لحظه تا زمان تموم شدن آموزشت حق خروج از معبد رو نداری.
لبخند عمیقی زدم و هیجان‌زده به جلو خم شدم.
- اون رو به شاگردی می‌پذیرین؟
بانو تور لبخند زد و سر تکون داد.
- البته! مگه من می‌تونم روی حرف مهرو‌ نه بیارم؟
لبخند زدم، قطعاً تنها کسی که می‌تونست بانوی اعظم رو به اسم صدا کنه استادش بود!
سها نفس عمیقی کشید و لبخند کمرنگی زد.
- خیالتون راحت، بهش گفتم میام این‌جا که آموزش ببینم.
آلما لبخند زد.
- پس مشکلی نیست.
بانو تور سری تکون داد و پاشد.
- نه، هیچ مشکلی نیست...
رو کرد به سها و ادامه داد:
- با من بیا که زودتر کارمون رو شروع کنیم، وقت‌مون کمتر از اونه که بخوایم با خوش و بش کردن تلفش کنیم.
یعنی رسما به من و آلما گفت برین رد کارتون.
نگاهی به آلما انداختم و پاشدم.
- پس ما هم میریم که به کارهامون برسیم.
سری تکون داد، پاشد و درحالی که به سمت در می‌رفت به سها نگاه کرد.
- روز آزمون می‌بینمت.
خودم رو به آلما رسوندم و با لبخند شیطنت‌آمیزی به سها چشمک زدم.
- تنبل‌بازی درنیاری ها...
دهن باز کرد تا جوابم رو بده، اما بهش مهلت ندادم. سریع از اتاق خارج شدم و با دو_سه قدم فاصله رو به در وایسادم.
آلما هم کمی بعد از اتاق بیرون اومد، نگاهی بهم انداخت و با تأسف سر تکون داد.
- کل تحملت همین چند دقیقه بود؟
سرم رو کج کردم.
- هوم؟
آهی کشید.
- هیچی... بیا بریم، توی قصر کلی کار نیمه‌تموم داریم.
سر تکون دادم و جلوتر از آلما به سمت در خروجی معبد حرکت کردم.
سوار اسب‌ها شدیم و به سمت قصر‌ راه افتادیم.
این‌بار من کمی جلوتر می‌رفتم و آلما درحالی که اسب سها رو هم می‌آورد دنبالم می‌اومد.
نزدیک خونه که رسیدم راهم رو به سمت عمارت کج کردم، آلما هم بدون اینکه چیزی بپرسه دنبالم اومد.
جلوی در عمارت وایسادم، از اسب پیاده شدم، افسار اسبم رو به آلما دادم و نگاهش کردم.
- چند لحظه منتظر باش، الان برمی‌گردم.
لبخند کمرنگی زد و سر تکون داد.
نفس عمیقی کشیدم و در زدم.
به محض اینکه شیرزاد در رو باز کرد وارد عمارت شدم و یک‌راست به سمت اتاقم رفتم.
صندوق پس‌اندازهام رو از مخفیگاهش بیرون کشیدم، چهارتا کیسۀ بزرگ رو از توش برداشتم و دوباره گذاشتمش سر جاش.
بدهی آلما هزار و پونصد سکه بود، بدهی کابان هم دوهزار و صد سکه...
روی هم میشه سه هزار و شیشصد سکه، پولی که من برداشتم هم چهار هزار سکه‌اس؛ پس کافیه...
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #49
پارت‌ چهل‌ و‌ هفتم

خواستم برم بیرون که یادم افتاد بدهی‌هاشون خرده هم داره و باید یکی از کیسه‌ها رو با دوتا کیسه پونصدتایی عوض کنم.
دوباره صندوق رو بیرون آوردم، کیسه‌ها رو عوض کردم و از اتاق خارج شدم.
یکی دوباری تا مرز زمین‌خوردن هم پیش رفتم، ولی خوشبختانه تونستم تعادلم رو حفظ کنم و خودم رو به آلما رسوندم.
کنار اسبش وایسادم و کیسه‌های پول رو به سمتش گرفتم.
- خونۀ وزیر جنگ سر همین کوچه‌اس، بریم پولش رو پرت کنیم تو صورتش.
خندید، کیسه‌ها رو گرفت و سر تکون داد.
این‌بار آلما جلوتر راه افتاد، من هم سوار اسبم شدم و دنبالش راه افتادم.
جلوی عمارت بزرگ وزیر جنگ وایسادیم، از اسب‌ها پیاده شدیم و در زدیم.
کمی طول کشید تا دربانشون در رو باز کنه.
یه مرد چاق میانسال بود، با ریش و سبیل پر پشت.
- کی هستین؟
درحالی که افسار اسب رو گرفته بودم، قدمی جلو رفتم.
- به بانوی عمارت بگو افرا سام از قصر اومده.
سری تکون داد.
- منتظر باشین تا برگردم.
آهی کشیدم و سر تکون دادم؛ اون هم در رو بست و رفت.
به سمت آلما چرخیدم و دست به سینه شدم.
- تو حرف می‌زنی، یا من بگم؟
لب‌هاش رو روی هم فشرد.
- خودت بگو.
سر تکون دادم و به سمت در چرخیدم، همون موقع هم در باز شد و زنی میانسال با اخم‌های در هم و چشم‌های به خون نشسته تو چهارچوب در ظاهر شد.
بانو لیانا آذران...
قبل از این هم توی مهمونی‌های سلطنتی و جشن‌های هشت‌گانه دیده بودمش، اما گویا دور از شأنش بود که با من و مادرم صحبت کنه...
شنیدن صدای خشمگینش باعث شد از فکر بیرون بیام.
- واقعا خیلی رو دارین که بعد از شهادت دادن علیه پسرم به این‌جا اومدین.
نفس عمیقی کشیدم و به چشم‌های مشکی رنگش خیره شدم.
- اومدیم بدهی بانو تارخ رو بپردازیم.
دست به سینه شد، اخم ریزی روی چهره‌اش نشوند و پوزخند زد.
- غرامت سال‌هایی که پسرم قراره تو زندان بگذرونه رو چطور می‌خواین پس بدین؟
با خونسردی تمام جلو رفتم و سینه به سینه‌اش وایسادم.
- پسر شما قانون شکنی کرد بانو آذران... پاش رو جایی گذاشت که نباید می‌گذاشت، یکی از بانوان بالا رتبۀ دربار رو تهدید کرد و یکی از شریف‌ترین فرماندهان قصر رو به دروغگویی متهم کرد؛ واقعاً توقع دارین بعد از این همه خطا اجازه بدیم بدون مجازات بره پی کارش؟
چشم‌هاش رو ریز کرد.
- تو به چه جرأتی اومدی دم در خونۀ من و این خزعبلات رو دربارۀ پسرم میگی؟
- من که گفتم فقط برای پرداختن بدهی آلما به این‌جا اومدیم، این شما بودین که بحث رو به این‌جا کشوندین لیانا بانو! غیر از اینه؟
لب‌هاش رو روی هم فشرد و چندباری دهن باز کرد تا جوابم رو بده، اما انگار جواب مناسبی پیدا نکرد.
دست‌هاش رو مشت کرد و با سر به زنی که چند قدم‌تر از خودش وایساده بود اشاره زد.
- بسیار خب، پول‌ها رو به ستاره بدین و برین پی کارتون.
با زیرکی لبخند زدم و ابرو بالا انداختم.
- پول‌ها رو به خودتون میدیم و بابتش ازتون رسید می‌گیریم.
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #50
پارت‌ چهل‌ و‌ هشتم

سرش رو کمی کج کرد و با چشم‌های ریز شده بهم خیره شد.
- می‌خوای بگی به من اعتماد نداری؟
لبخند زدم و با پر رویی به چشم‌هاش زل زدم.
- با توجه به اینکه از رفتارهای غلط پسرتون دفاع می‌کنین، نه.
پوزخندی زد و با انزجار سر تا پام رو از نظر گذروند.
- دخترۀ زبون‌دراز گستاخ! واقعاً خوب شد که به موقع شناختمت؛ می‌خواستم تو رو واسه هوروشم از پدرت خواستگاری کنم...
نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم.
- تلاشتون برای حرص دادن من واقعاً ستودنیه، اما فکر نمی‌کنم از دست دادن فرصت وصلت کردن با مردی که تا حالا سه تا ازدواج ناموفق داشته، چیزی باشه که بخوام به خاطرش ناراحت بشم.
با چشم‌های گرد شده قدمی به جلو برداشت و دهن باز کرد تا چیزی بگه، اما با بالا آوردن دست راستم مانعش شدم.
- فکر می‌کنم بهتره قبل از اینکه حرف نامناسبی از دهنتون خارج بشه، بهتون یادآوری کنم لباسی که تنمه لباس کارمه و این یعنی من الان نمایندۀ ملکه هستم. شما که از مجازات توهین به اعضای خاندان فرمانروا مطلع هستین، اینطور نیست؟
حیرت‌زده و مات و مبهوت نگاهم کرد و کم-کم رنگ چهره‌اش به کبودی گرایید.
آلما که دید چیزی تا انفجار لیانا بانو نمونده، وارد معرکه شد و مستقیم ستاره، همون زنی که پشت سر بانو آذران وایساده بود رو خطاب قرار داد.
- اگه ممکنه یه کاغذ و کمی مرکب بیارین، که زودتر رسید رو بنویسن و امضا کنن. ما باید خیلی زود به قصر برگردیم، کارهای نیمه‌تموم زیادی هستن که باید بهشون رسیدگی کنیم.
ستاره بانو نگاه نامطمئنی به لیانا بانو که با خشم به من خیره شده بود، انداخت کمی مکث کرد و بعد با سرعت ازمون دور شد.
کج‌خندی حوالۀ صورت پرخشم لیانا بانو کردم، به سمت اسبم رفتم و افسارش رو توی دستم گرفتم.
طولی نکشید که ستاره بانو با کاغذ و قلم و مرکب برگشت و لیانا بانو رسید پول‌ها رو نوشت و امضا کرد.
آلما هم پول‌ها رو داد بهش و رسید رو ازش گرفت، بعد هم اومد سوار اسبش شد و به من نگاه کرد.
- بریم.
سری تکون دادم و سوار اسبم شدم.
- دیدار جالبی بود لیانا بانو، بدرود!
با انزجار چهره‌اش رو در هم کشید، بدون اینکه جوابم رو بده برگشت داخل عمارت و در رو بست.
پوزخند زدم.
- چه مهمون‌نواز!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
397
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
171
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین