پارت سی و نهم
- غروب بود که برای هواخوری به آلاچیق رو به روی تالار بانوان رفتم، کمی اونجا موندم و به محض تاریک شدن هوا قصد برگشتن به دفتر معاونین رو کردم، اما همینکه خواستم برگردم جناب انوش رو جلوی خودم دیدم. بهشون گفتم که ورودشون به این بخش قصر ممنوعه و باید برگردن، اما به حرفم اهمیت ندادن و بحث بدهی پدرم رو پیش کشیدن.گفتن اگه باهاشون ازدواج کنم بدهی پدرم رو میبخشن و...
به اینجا که رسید حرفش رو خورد، نیمنگاهی به انوش انداخت، کمی مکث کرد و به زمین خیره شد.
- بعدم افرا اومد و نگهبانها رو خبر کرد.
ابروهای دادگر کمی به هم نزدیک شد و تیر نگاهش چهرۀ آشفتۀ انوش رو هدف گرفت.
- شما که گفتین راهتون رو گم کرده بودین جناب انوش؛ توی آلاچیق چیکار میکردین؟
انوش به چهرۀ دادگر نگاه کرد و تند-تند سر تکون داد.
- آره گفتم، الان هم میگم!
دادگر ابرویی بالا انداخت.
- پس برای حرفهای این دو بانو چه توضیحی دارین؟
انوش پوزخند زد.
- همه میدونن که این دوتا دختر خیلی وقته که با هم دوستن! پدر این دختر هم مقدار زیادی پول به من بدهکاره...
دستیار جوان دادگر پرید وسط حرفش.
- جرمی که شما مرتکب شدین با دوستی این دو نفر چه ارتباطی داره؟
انوش نفس عمیقی کشید و صاف ایستاد.
- واضحه... این دو نفر قصۀ آلاچیق رو به دروغ سر هم کردن! میخوان کاری کنن من محکوم بشم تا پدر اون دختره بتونه از زیر بار پرداخت بدهیش شونه خالی کنه.
دادگر برگههایی که روی میزش بودن رو برداشت و رو به انوش گرفت.
- اما آلاچیقی که این دو بانو ازش حرف زدن توی گزارش فرمانده دارا، فرمانده نگهبانان قصر هم ذکر شده! نکنه میخواین بگین ایشون هم دروغ میگه؟
انوش پوزخندی زد و شونه بالا انداخت.
- بعید نیست! شاید به هوای عشق یکی از این دخترها باهاشون همدست شده باشه!
دارا غلاف شمشیرش رو توی دستش فشرد و قدمی به سمت انوش برداشت.
- مراقب حرفهات باش مردک! من به شرف و آبروم سوگند خوردم که صادقانه به فرمانروا و کشورم خدمت کنم! حاضرم زبونم رو قطع کنم، اما حتی یه کلمه هم دروغ نگم.
دستیار مسنتر به دارا نگاه کرد.
- آروم باشین جناب دارا! اینجا دادسراست، نه محل مشاجرههای خیابونی!
دارا نفس عمیقی کشید، نگاه آتشینش رو به انوش که از ترس در حال قبضروح شدن بود دوخت و به سر جاش برگشت.
پوزخند کمرنگی روی لبم نشوندم و به انوش نگاه کردم، میخواد با توطئه جلوه دادن اتفاقات دیشب خودش رو تبرئه کنه.
به دادگر و دوتا دستیارش نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم.
خب! انگار چارهای نیست، باید پای سها رو هم بکشم وسط. اون تنها شاهد بیطرف این قضیهاس؛ نه من رو درست میشناسه، نه آلما و دارا رو... کافیه اسمش رو به عنوان شاهد چهارم به دادگر بگم، تا دونفر رو بفرسته دنبالش...
قدمی به جلو برداشتم و به چهرۀ سردرگم دادگر پیر خیره شدم؛ زیادی گیج و منگ به نظر میاومد.
انگار پیری کار خودش رو کرده و روی قدرت قضاوتش تأثیر گذاشته، وگرنه کیه که متوجۀ نقشۀ ابلهانۀ انوش نشه؟
- جناب دادگر... ما یه شاهد دیگه هم داریم!
متعجب نگاهم کرد.
- یه شاهد دیگه؟
لبخند زیرکانهای زدم و سر تکون دادم.
- بله! و بهتون اطمینان میدم که اون شخص هیچ نسبتی با من و آلما نداره.