پارت چهل و نهم
آلما نفس عمیقی کشید و راه افتاد.
- نباید اونجوری باهاش حرف میزدی.
متعجب نگاهش کردم.
- نکنه انتظار داشتی به خاطر اینکه کار درست رو انجام دادم ازش معذرتخواهی کنم؟
خندید.
- نه، ولی میتونستی جوابش رو جوری ندی که بحثتون انقدر اوج بگیره.
با بند افسار ضربهای که گردن اسب زدم و خودم رو بهش رسوندم.
- تو که من رو خوب میشناسی، وقتی بحثی رو شروع میکنم تا وقتی برنده نشدم عقب نمیکشم.
آهی کشید و سر تکون داد.
- آره... یادم نبود.
با بیخیالی شونه بالا انداختم و ازش جلو زدم.
- مهم نیست! بیا زودتر به قصر برگردیم، کلی کار روی سرمون ریخته.
صداش از پشت سرم بلند شد.
- بریم!
لبخند خبیثی روی لبم نشوندم، اسب رو به تاخت آوردم و سعی کردم جلوتر از آلما به قصر برسم.
اون هم انگار فهمید به مسابقه دعوتش کردم، که اسبش رو هی کرد و سایه به سایه دنبالم اومد، ولی خب من زودتر شروع کرده بودم و جلوتر بودم...
خلاصه به قصر برگشتیم، اسبها رو به اسطبل تحویل دادیم و کمی جلوتر وایسادیم.
کیسههای پول رو از آلما گرفتم و لبخند زدم.
- تو برو دفتر، منم میرم سراغ کابان. کارم که تموم شد میام پیشت.
سری تکون داد و رفت.
نگاه کوتاهی به کیسهها انداختم و لبخند زدم.
- خوشحالم که اینجوری خرجتون میکنم!
خیل خب! بریم سراغ خانوم جاسوس...
خودم رو به بازداشتگاه رسوندم و به سر نگهبان گفتم که کابان رو آزاد کنه.
یه کم تعجب کرد، ولی سری تکون داد و ازم خواست بیرون منتظر بمونم. بعد هم وارد ساختمون شد و چند لحظه بعد با کابان برگشت.
لبخند زدم و به سمتش رفتم.
- درود بر بدترین دروغگوی دنیا! خوبی؟
با چشمهای گرد شده بهم خیره شد.
- ش... شما...
دستش رو گرفتم، برای سر نگهبان سری تکون دادم و راهم رو به سمت دروازۀ قصر کج کردم.
وسط راه بودیم که یهو دستم کشیده شد. برگشتم و متعجب به کابان که با اخم نگاهم میکرد خیره شدم.
- چی شده؟
دستش رو از دستم بیرون کشید و دست به سینه شد.
- تو کی هستی؟ من رو کجا میبری؟
لبخند زدم.
- آخ ببخشید، یادم رفت خودم رو معرفی کنم... من افرام، معاون دوم بانوی اعظم دربار.
نگاه مرددش رو توی چهرهام به گردش درآورد.
- من رو کجا میبری؟
نگاه کوتاهی به مسیر رو به روم انداختم و به سمتش چرخیدم.
- این مسیر دروازۀ قصره دیگه... میخوام بفرستمت بری خونه.
کمی مکث کرد، یهو چرخید و راه افتاد سمت بازداشتگاه.
خشکم زده بود، این دختره چشه؟