. . .

در دست اقدام رمان افسانه‌ شهر راز| بانو کاف

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
  3. معمایی
  4. طنز
نام رمان: افسانه‌ی شهر راز
نام نویسنده: بانو کاف
ژانر: تاریخی، عاشقانه، طنز، معمایی
ناظر: @لیانا مسیحا
خلاصه: هیچکس آن‌ها را به خاطر نخواهد آورد؛ آدم‌های قصه‌ی من، در جایی زندگی می‌کنند، که در هجوم دردهای زمان به فراموشی سپرده شده است. شهر راز!
مقدمه: شاید مرا نشناسی، اما من تو را بند به بند، واژه به واژه و حرف به حرف از بَرم، تو زیباترین و ناب‌ترین شعر دنیایی!
 
آخرین ویرایش:

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #51
پارت‌ چهل‌ و‌ نهم

آلما نفس عمیقی کشید و راه افتاد.
- نباید اون‌جوری باهاش حرف می‌زدی.
متعجب نگاهش کردم.
- نکنه انتظار داشتی به خاطر اینکه کار درست رو انجام دادم ازش معذرت‌خواهی کنم؟
خندید.
- نه، ولی می‌تونستی جوابش رو جوری ندی که بحثتون انقدر اوج بگیره.
با بند افسار ضربه‌ای که گردن اسب زدم و خودم رو بهش رسوندم.
- تو که من رو خوب می‌شناسی، وقتی بحثی رو شروع می‌کنم تا وقتی برنده نشدم عقب نمی‌کشم.
آهی کشید و سر تکون داد.
- آره... یادم نبود.
با بی‌خیالی شونه بالا انداختم و ازش جلو زدم.
- مهم نیست! بیا زودتر به قصر برگردیم، کلی کار روی سرمون ریخته.
صداش از پشت سرم بلند شد.
- بریم!
لبخند خبیثی روی لبم نشوندم، اسب رو به تاخت آوردم و سعی کردم جلوتر از آلما به قصر برسم.
اون هم انگار فهمید به مسابقه دعوتش کردم، که اسبش رو هی کرد و سایه به سایه دنبالم اومد، ولی خب من زودتر شروع کرده بودم و جلوتر بودم...
خلاصه به قصر برگشتیم، اسب‌ها رو به اسطبل تحویل دادیم و کمی جلوتر وایسادیم.
کیسه‌های پول رو از آلما گرفتم و لبخند زدم.
- تو برو دفتر، منم میرم سراغ کابان. کارم که تموم شد میام پیشت‌.
سری تکون داد و رفت.
نگاه کوتاهی به کیسه‌ها انداختم و لبخند زدم.
- خوشحالم که این‌جوری خرجتون می‌کنم!
خیل خب! بریم سراغ خانوم جاسوس...
خودم رو به بازداشتگاه رسوندم و به سر نگهبان گفتم که کابان رو آزاد کنه.
یه کم تعجب کرد، ولی سری تکون داد و ازم خواست بیرون منتظر بمونم. بعد هم وارد ساختمون شد و چند لحظه بعد با کابان برگشت.
لبخند زدم و به سمتش رفتم.
- درود بر بدترین دروغگوی دنیا! خوبی؟
با چشم‌های گرد شده بهم خیره شد.
- ش‍... شما...
دستش رو گرفتم، برای سر نگهبان سری تکون دادم و راهم رو به سمت دروازۀ قصر کج کردم.
وسط راه بودیم که یهو دستم کشیده شد. برگشتم و متعجب به کابان که با اخم نگاهم می‌کرد خیره شدم.
- چی شده؟
دستش رو از دستم بیرون کشید و دست به سینه شد.
- تو کی هستی؟ من رو کجا می‌بری؟
لبخند زدم.
- آخ ببخشید، یادم رفت خودم رو معرفی کنم... من افرام، معاون دوم بانوی اعظم دربار.
نگاه مرددش رو توی چهره‌ام به گردش درآورد.
- من رو کجا می‌بری؟
نگاه کوتاهی به مسیر رو به روم انداختم و به سمتش چرخیدم.
- این مسیر دروازۀ قصره دیگه... می‌خوام بفرستمت بری خونه.
کمی مکث کرد، یهو چرخید و راه افتاد سمت بازداشتگاه.
خشکم زده بود، این دختره چشه؟
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #52
پارت‌ پنجاهم

دویدم، رو به روش وایسادم و دست‌هام رو از هم باز کردم.
- کجا میری دختر؟
جلو اومد و سعی کرد از کنارم رد بشه.
- می‌خوام برگردم به سلولم، من باید اعدام بشم!
نفس عمیقی کشیدم و کیسه‌های پول رو به سمتش گرفتم.
- بگیر!
متعجب به کیسه‌ها نگاه کرد.
- اینا چیه؟
لبخند زدم.
- یه چیزی حدود دوهزار و پونصد سکه‌اس. فکر می‌کنم اونقدری باشه که بتونی بدهیت رو بپردازی و خونه‌تون رو هم تعمیر کنی...
خشکش زد.
- ت‍... تو از کجا...
کیسه‌ها رو توی دستش جا دادم و وادارش کردم بچرخه.
- اون اصلا مهم نیست، مهم اینه که همین الان برگردی خونه پیش خواهر و مادرت.
نگاه حیرت‌زده‌اش رو به کیسه‌ها دوخت.
- ولی این پول خیلی زیاده، من چه جوری...
دستش رو گرفتم و دوباره راه افتادم سمت دروازه.
- می‌تونی هرماه یه مقداریش رو بهم برگردونی، تا هر وقت هم که طول بکشه مهم نیست، عجله‌ای برای پس گرفتنش ندارم. الان هم به جای اینکه ایطوری هاج و واج نگاهم کنی، باهام بیا که بفرستمت خونه.
خوش‌بختانه این‌بار مخالفتی نکرد و مثل یه دختر گل دنبالم اومد.
بعد از این‌که کابان رو همراه یه نگهبان راهی خونه کردم، به دفتر معاونین برگشتم و تو بررسی گزارش‌ها به آلما کمک کردم.
غرق خوندن گزارش‌ها بودم که با شنیدن صدای آلما از جا پریدم.
- فقط دوازده‌تای دیگه مونده، اون‌ها رو هم من بررسی می‌کنم. تو برو یه سر به تالار بانوان بزن.
نگاهی به تومارها انداختم و سر تکون دادم.
- باشه پس موقع ناهار توی تالار یاس می‌بینمت.
لبخند زد و سر تکون داد.
نفس عمیقی کشیدم و پاشدم، دستی به لباسم کشیدم و از دفتر خارج شدم...
توی تالار بانوان همه چیز مرتب بود، ولی خب حس می‌کردم یه چیزی کمه.
آهی کشیدم و به زمین خیره شدم.
میشه یکی بیاد بهم بگه چرا از ندیدن مایسا کلافه‌ام؟
سر بلند کردم و آروم زمزمه کردم:
- این مایسا هم کلا دردسره، بودنش یه جور مکافاته، نبودنش یه جور!
به سمت شارا چرخیدم و صداش زدم.
- شارا!
جلو اومد و تعظیم کرد.
- بله بانو؟
با لبخند چهرۀ زیبا و بی‌نقصش رو از زیر نظر گذروندم.
- باید برم جایی، تا برمی‌گردم مراقب اوضاع باش.
لبخند زد و سر تکون داد.
- خیالتون راحت، مراقبم!
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #53
پارت‌ پنجاه و یکم

از تالار بانوان خارج شدم و خودم رو به بخش شستشوی لباس رسوندم.
به محض ورودم به بخش، بانو ربکا پارسا که مسئول بخش بود جلو اومد و تعظیم کرد.
- خوش اومدین افرا بانو!
لبخند زدم و سری تکون دادم.
- خیلی ممنون ربکا بانو؛ با مایسا بانو کار دارم، این‌جا هستن؟
نگاه کوتاهی به پشت سرش انداخت و لبخند زد.
-‌ بله! طبق دستورتون از دیروز به این‌جا اومدن و مشغول شدن. الان میرم صداشون می‌زنم.
لبخند زدم.
- باهم میریم!
چرخید و به یکی از اتاق‌ها اشاره کرد.
- پس از این طرف...
اجازه دادم کمی جلوتر قدم برداره و وارد اتاق بشه.
داخل که رفتیم، نگاهم رو توی اتاق چرخوندم و دنبال مایسا گشتم.
دور تا دور اتاق تشت‌های بزرگی روی زمین گذاشته شده بود، که پر از لباس بودن و خدمۀ بخش شستشو هم سخت مشغول کار کردن بودن.
بالاخره مایسا رو پیدا کردم. گوشۀ اتاق مشغول چنگ زدن لباس‌ها بود...
جالبه که این بار از زیر کار در نرفته!
لبخند کمرنگی زدم، جلو رفتم و بالای سرش وایسادم.
- مایسا بانو!
از جا پرید، متعجب نگاهم کرد و کم-کم نگاهش رنگ خشم گرفت.
- چیه؟ اومدی خفت و خواری من رو ببینی؟
آهی کشیدم، زانو زدم و به چشم‌های سرخ‌رنگش خیره شدم.
- نه... اومدم با خودم ببرمت! توی تالار بانوان بهت نیاز دارم.
پوزخند زد.
- داری سر به سرم می‌ذاری؟
لبخند زدم و پاشدم.
- فکر می‌کنی من انقدر بی‌کارم که از اون سر قصر پاشم بیام این‌جا که سر به سر تو بذارم؟
فقط نگاهم کرد.
دست به سینه شدم.
- به چی نگاه می‌کنی؟ برو دست‌هات رو بشور!
درحالی که تردید توی نگاهش موج می‌زد بلند شد و از اتاق خارج شد.
لبخند زدم و به سمت ربکا بانو چرخیدم.
- خب، ما دیگه باید بریم، می‌بخشید که مزاحمتون شدم...
لبخند زد و سرتکون داد.
- شما هرگز برای من مزاحمتی ندارین.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم.
همین‌که پام رو از اتاق بیرون گذاشتم مایسا از سمت راست سر رسید.
بدون اینکه چیزی بگم راه افتادم سمت تالار یاس.
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #54
پارت‌ پنجاه و سوم

و این آخرین جمله‌ای بود که بینمون رد و بدل شد. در سکوت خودمون رو به تالار یاس رسوندیم و وقتی زنگ بزرگ به صدا در اومد، به همراه دویست بانوی دربار و صد بانوی ارشد سر میز ناهار نشستیم.
هر روز همین بود. زنگ بزرگ روزی چهار بار به صدا در می‌اومد، صبح، ظهر، زمان غروب و نیمه شب و بلند شدن صداش، به خدمه خبر می‌داد که زمان تغییر شیفتشونه.
کنار آلما نشسته بودم و مشغول خوردن غذا بودم که متوجه پچ-پچ کردن مروا و نارین شدم.
این ماه این دو نفر ملازمین ملکه بودن و طبق عادت، به محض این‌که توی تالار سیمرغ اتفاقی می‌افتاد، یا تصمیم مهمی گرفته می‌شد، شروع می‌کردن به پچ-پچ کردن و تحلیل کردن اون اتفاق یا تصمیم.
کمی صبر کردم که شاید تمومش کنن، ولی دست بردار نبودن و این یعنی دلشون می‌خواست یه نفر ازشون بپرسه دربارۀ چی حرف می‌زنن، تا سیر تا پیاز قضیه رو براش تعریف کنن.
نفس عمیقی کشیدم، قاشقم رو توی بشقابم گذاشتم و به نارین خیره شدم.
- خیل خب، قضیه چیه؟
از جا پرید و متعجب نگاهم کرد.
- هوم؟
کج‌خندی روی لبم نشوندم و به پشتی صندلی تکیه دادم.
- این‌که شما دوتا این‌جوری باهم پچ-پچ می‌کنین یعنی قراره یه اتفاقی توی قصر بیفته. حالا بگین ببینم، قضیه چیه؟
مروا خودش رو جمع و جور کرد و سعی کرد حق به جانب به نظر بیاد.
- من اصلا نمی‌دونم دربارۀ چی حرف می‌زنی.
لبخند زدم و کمی به سمتش خم شدم.
- من که می‌دونم دل توی دلت نیست که بیشتر بهت اصرار کنم و تو هم مثل همیشه بعد از یه کم ناز کردن، کل اخبار تالار سیمرغ رو برام تعریف کنی.
اخم ظریفی روی پیشونیش نشوند.
- نه خیرم، اصلا این‌طوری نیست.
سری تکون دادم و قاشقم رو برداشتم.
- باشه، اگه دوست داری انکارش کنی بهت اصرار نمی‌کنم. زودتر ناهارتون رو بخورین و برین سراغ نوشتن گزارش‌کار...
لب‌هاش رو روی هم فشرد و کمی جا به جا شد.
-‌ اِم... چیزه، حالا که خیلی اصرار می‌کنی بهت میگم.
پوزخند صداداری زدم و نفس عمیقی کشیدم، ولی مروا پرروتر از اونی بود که بخواد به روی خودش بیاره.
- قراره یه دستور جدید صادر بشه...
نارین پرید وسط حرفش.
- فرمانروا می‌خوان نسب‌گراهای غربی رو سرجاشون بنشونن!
چشم‌های آلما کمی ریز شد.
- منظورتون چیه؟
مروا لبخند زد.
- همون‌طور که می‌دونین، اکثر ثروتمندهای شهرهای غربی هم‌چنان طرفدار اصالت خونی و نسبی هستن و تلاش می‌کنن از قدرت گرفتن بانوان دربار جلوگیری کنن. فرمانروا هم برای این‌که ضربۀ آخر رو بهشون بزنن، دستور دادن که از اول هفتۀ آینده بانوی اعظم و معاون‌هاشون هم توی تالار سیمرغ حضور پیدا کنن و توی تصمیم‌گیری‌ها مشارکت داشته باشن.
ناخودآگاه لبخند زدم و به آلما که ناباورانه به مروا خیره شده بود، نگاه کردم.
این خبر هردومون رو شکه کرده بود، اما من بیشتر از اینکه حیرت‌زده شده باشم خوشحال بودم...
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #55
پارت پنجاه و چهارم

نفس عمیقی کشیدم، به میز خیره‌ شدم و برای چند لحظه خودم و آلما رو توی تالار سیمرغ تصور کردم.
قبلاً فقط یک بار به اون‌جا رفته بودم؛ زمانی که توی آزمون قبول شدم و به همراه بقیه پذیرفته شده‌ها رفتم که حکم شروع به کارم رو از فرمانروا بگیرم...
به خودم که اومدم، کنار آلما و رو به روی در دفتر بانوی اعظم وایساده بودم و منتظر صادر شدن اجازه ورود بودم.
- بیاین داخل.
لبخند کمرنگی زدم، پشت سر آلما وارد اتاق شدم و تعظیم کردم.
سری تکون داد و با دست به صندلی‌ها اشاره کرد.
- بنشینین.
آلما قدمی جلو رفت.
- کارمون زیاد طول نمی‌کشه بانوی من.
ابرویی بالا انداخت و به من نگاه کرد.
- خب، می‌شنوم!
جلو رفتم و کنار آلما ایستادم.
- اومدیم ازتون خواهش کنیم فردا رو بهمون مرخصی بدین.
متعجب بهمون نگاه کرد.
- هر دوتون؟
سر تکون دادم.
- بله! راستش رو بخواین، پدرم می‌خواد فردا به مناسبت ترفیعی که گرفتیم برامون جشن بگیره. برای همین هم...
اجازه نداد حرفم رو ادامه بدم.
- فهمیدم. بسیار خب، می‌تونین فردا رو به استراحت و تفریح بگذرونین، ولی باید پس فردا صبح، به محض اینکه سپیده سر زد این‌جا باشین.
سری تکون دادم و کمی خم شدم.
- خیالتون راحت بانوی من.
لبخند خیلی کمرنگی زد و با سر به در اتاق اشاره کرد.
- می‌تونین برین...
به دفتر معاونین برگشتیم و خودمون رو با بررسی گزارش‌های نوبت صبح مشغول کردیم.
دیگه کم‌-کم داشت خوابم می‌برد، که صدای ظریف آلما توی گوشم پیچید.
- میگم افرا...
نگاه خسته‌ام رو به چهره‌اش دوختم.
- هوم؟
اخم کرد.
- هوم؟! هوم دیگه چیه؟ این طرز جواب دادن مناسب یه بانوی دربار نیست.
نفس عمیقی کشیدم و به پشتی صندلیم تکیه دادم.
- گیر نده دیگه، الان که کسی این‌جا نیست...
دست به سینه شد.
- اینکه کسی تو رو نمی‌بینه دلیل میشه که یه کار اشتباه رو انجام بدی؟
نفس عمیقی کشیدم، چشم‌هام رو توی کاسه چرخوندم و صاف نشستم.
- شما به بزرگی خودتون من رو ببخشید علیاحضرت، اصلا یادم نبود در محضر یکی از اعضای خاندان سلطنتی هستم.
ابروهای مشکی رنگش رو توی هم گره زد.
- افرا!
خندیدم و دوباره به پشتی صندلی تکیه دادم.
- چی می‌خواستی بگی حالا؟
کاملا به سمتم چرخید و دستش رو زیر چونه‌اش ستون کرد.
- فکر می‌کنی مهرسا داره برای چی این همه پول و قدرت جمع می‌کنه؟ یعنی هدف خاصی داره؟
شونه بالا انداختم.
- نمی‌دونم، واسه همینم نگرانم...
سری تکون داد.
- منم، می‌ترسم یه وقت به سرش بزنه کودتایی چیزی راه بندازه.
اخم ظریفی روی پیشونیم نشوندم و به نقطه‌ای نامعلوم از سقف اتاق خیره شدم.
- حتی اگه همچین قصدی هم داشته باشه نمی‌تونه کاری از پیش ببره، ما بهش اجازه نمیدیم.
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #56
پارت پنجاه و پنجم


مصمم و جدی نگاهم کرد و سر تکون داد.
با این قیافه‌ای که آلما به خودش گرفته، شک ندارم اگه الان مهرسا جلوش بود ده شقه‌اش کرده بود.
کمی گذشت و سکوت کوتاهی که بینمون برقرار شده بود، با بلند شدن صدای تینا از بیرون دفتر شکسته شد.
- آلما بانو! تینا آرشام هستم، اجازه ورود میدین؟
آلما سرش رو از روی برگه‌ها بلند کرد و درحالی که به در نگاه می‌کرد صداش رو کمی بالا برد.
- بفرمایید داخل!
نفس عمیقی کشیدم، نگاهم رو به در دوختم و منتظرش موندم.
چند لحظه بعد تینا درحالی که چندتا تومار بزرگ‌ توی دست‌هاش گرفته بود وارد دفتر شد.
تعظیم کوتاهی کرد و تومارها رو روی میز گذاشت.
- بانوی اعظم گفتن بررسی گزارش‌ها رو به من و بانو آوینا پرهام بسپارین و تمرکزتون رو بذارین روی این‌ها.
یکی از تومارها رو برداشتم و بازش کردم، ولی جز کلی اسم و نشانی بی‌ربط چیزی دستگیرم نشد.
- این‌ها چیه؟
لبخند کمرنگی زد.
- اسم و نشانی داوطلبین آزمون ورودی بانوان دربار. بانوی اعظم گفتن باید تقسیم بندی بشن.
آلما نگاه کوتاهی به تومارها انداخت و خندید.
- این‌طور که پیداست بانوی اعظم می‌خوان قبل از رفتن به مرخصی، به جای این یه روزی که نیستیم هم ازمون کار بکشن.
خنده کوتاهی سر دادم، پاشدم تومارهای گزارش رو جمع کردم و به تینا دادم.
- این‌ها گزارش‌های امروزه، قبلی‌ها رو خودمون تموم کردیم...
تومارها رو توی دست‌هاش گرفت و به آلما نگاه کرد.
- خب با اجازه‌تون من دیگه میرم.
آلما لبخند کمرنگی زد و سر تکون داد.
- من و افرا فردا به قصر نمیایم. از اون‌جایی که بانوی اعظم به شما دوتا اعتماد کردن و بررسی گزارش‌ها رو بهتون سپردن، فردا هم مسئولیت سر و سامون دادن به بانوان دربار با شماست.
تینا با خوشحالی لبخند زد و کمی خم شد.
- خیالتون راحت باشه بانو، اجازه نمیدم کمترین بی‌نظمی‌ای اتفاق بیفته.
لبخند زدم و با چشم به تومارها اشاره کردم.
- اینا سنگینن‌ ها! اگه بخوای یه مدت طولانی توی دستت بگیری‌شون دستت درد می‌گیره.
تک‌خند کوتاهی کرد و سر تکون داد.
- بله حق با شماست! با اجازه.
چشم‌هام رو باز و بسته کردم و در سکوت رفتنش رو نگاه کردم.
به محض این‌که در پشت سرش بسته شد صدای آلما بلند شد.
- چهارتا از تومارها اسم و آدرسه، اون یکی هم توضیحات کاریه که باید بکنیم.
به پشتی صندلیم تکیه دادم.
- چی کار باید بکنیم؟
یکی از تومارها رو برداشت و به سمتم گرفت.
- از چهار هزار نفری که واسه آزمون اسم نوشتن، صد و شصت‌تاشون هنوز گروهبندی نشدن. یعنی چهارتا از بانوان دربار هستن که هنوز مشخص نشده باید به آزمون دادن کی نظارت کنن.
نفس عميقی کشیدم.
- و لابد ما باید گروهبندی‌شون کنیم؟
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #57
پارت پنجاه و ششم

لبخند زد.
- دقیقاً! اسامی اون چهار بانو هم این‌جاست، باید برای هر کدومشون توی یه تومار جداگانه یه گروه چهل‌ نفره بسازیم.
آهی کشیدم و با بی‌حوصلگی به تومارها نگاه کردم. این‌طوری که باید شب رو همین‌جا بمونیم...
کاش یه راهی پیدا می‌شد که... صبر کن ببینم! یه راهی هست!
لبخند زدم، از جا پریدم و از توی قفسۀ چوبی کنار دیوار چهارتا تومار سفید برداشتم.
- خیل خب، بیا شروع کنیم.
آلما متعجب نگاهم کرد.
- اولین باره می‌بینم برای انجام دادن کارهای اداری انقدر ذوق و شوق داری...
خندیدم و با چشم به تومارها اشاره کردم.
- چون اولین باره که قراره کارهای اداری رو به روش خودم انجام بدم.
ابرویی بالا انداخت و دست به سینه شد.
- اون‌وقت میشه بفرمایین این روش خودتون چه جوریه؟
سر جام نشستم، سر تکون دادم و تومارهای اسامی رو به سمتش هل دادم.
- اون‌ها مال تو، این تومارهای سفید هم مال من.
از قیافۀ گیج و منگش خوندم که متوجۀ منظورم نشده. برای همین هم پاشدم، کنارش وایسادم و هر چهارتا تومار رو به صورت عمودی تا نیمه باز کردم.
- ببین! تو باید این چهارتا تومار رو این‌جوری جلوت باز کنی، منم اون‌طرف چهارتا تومار سفید رو باز می‌کنم و بالای هرکدوم اسم یکی از اون چهارتا بانو رو می‌نویسم. بعد تو به هر ترتیبی که دوست داری اسم و نشونی‌ها رو‌ می‌خونی و من هر کدوم رو توی یه تومار می‌نویسم. این‌جوری خسته نمیشیم، کارمون هم زود تموم میشه.
درحالی که به تومارها چشم دوخته بود سری تکون داد.
- باشه، ولی قول بده خوش‌خط بنویسی.
سر جام نشستم و لبخند زدم.
- خیالت راحت، از تو هم خوش‌خط‌تر می‌نویسم!
نفس عمیقی کشید و شروع به خوندن اسامی کرد. من هم با آخرین سرعتی که می‌تونستم و صد البته با یه خط خوش، اسم‌ها و نشانی‌ها رو توی تومار نوشتم.
اون‌قدر غرق کار شده بودم که نفهمیدم چقدر گذشت، ولی بالآخره آلما تومارها رو بست و لبخند زد.
- تموم‌ شد!
نگاهی به نوشته‌هام انداختم و با رضایت سر تکون دادم. خوش‌بختانه اون‌قدر خوش‌خط‌ نوشته بودم که آلما نخواد ازشون ایراد بگیره...
از روی صندلی پاشدم و کش و قوسی به بدن کرخت شده‌ام دادم.
آلما هم پاشد و دست‌هاش رو تا جایی که می‌تونست از هم باز کرد، بعد خمیازۀ کوتاهش رو پشت انگشت‌های کشیدۀ دست راستش پنهان کرد و به من نگاه کرد.
- خب، کارمون تموم شد. حالا چیکار کنیم؟
به سمت در دفتر رفتم و بازش کردم.
- بریم یه سر به تالار بانوان بزنیم. باید یه چیزی به مایسا بگم، البته اگه هنوز این‌جا باشه!
نفس عمیقی کشید و سر تکون داد.
- بریم.
درحالی که با یه دست گوشۀ دامن بلندم رو بالا گرفته بودم از پله‌ها پایین رفتم و منتظر موندم آلما در دفتر رو قفل کنه.
وقتی از پله‌ها پایین اومد و کنارم ایستاد لبخند کمرنگی زدم و به سمت تالار بانوان چرخیدم.
- می‌خوام از این به بعد باهاش مهربون‌تر باشم!
متعجب نگاهم کرد.
- با کی؟ مایسا؟
سر تکون دادم.
- یه حسی بهم میگه خودش هم دوست نداره بدجنس باشه. شاید اگه باهاش مهربون باشیم اون روی دختر پرافاده وزیر خزانه‌داری رو هم ببینیم.
لبخند زد و شونه بالا انداخت.
- شاید!
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #58
پارت پنجاه و هفتم

تالار بانوان مثل همیشه پر جنب و جوش و شلوغ بود.
دخترهایی که تازه از نوبت عصر برگشته بودن دسته دسته دور هم نشسته بودن و حرف می‌زدن، اما اون وسط یه نفر تنها نشسته بود و عجیب توی فکر فرو رفته بود.
لبخند عمیقی روی لبم نشوندم و به سمتش رفتم.
- خوبی مایسا؟
سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد، چهره‌ش هم‌چنان متفکر بود.
- خوبم.
کنارش نشستم.
- به حرف‌هام فکر کردی؟
سری تکون داد؛ نفس عمیقی کشیدم.
- خب؟
آهی کشید.
- هنوز مطمئن نیستم.
لبخند زدم.
- اوم... خب می‌خوای کمکت کنم مطمئن بشی؟
یکی از ابروهاش بالا پرید.
- چطوری؟
دست به سینه شدم.
- فردا صبح میام دنبالت، باید باهام یه جایی بیای.
چشم‌هاش رو ریز کرد.
- کجا؟
خندیدم و چشمکی بهش زدم.
- اون رو هم به وقتش می‌فهمی.
آهی کشید و شونه بالا انداخت.
- باشه! به هر حال من که فردا بیکارم...
لبخند زدم.
- پس می‌بینمت، فعلا...
فقط نگاهم کرد، پاشدم و به سمت آلما رفتم. نگاه کوتاهی به مایسا انداخت.
- گفتی؟
سر تکون دادم.
- آره.
ابرو بالا انداخت.
- گفت و گوی خیلی کوتاهی بود.
خندیدم.
- چیز مهمی بهش نگفتم، فقط واسه جشن فردا دعوتش کردم.
چشم‌هاش گرد شد.
- جدی؟
نفس عمیقی کشیدم و همون‌طور که به سمت در خروجی می‌رفتم سر تکون دادم.
- آره. البته خودش هنوز نمی‌دونه.
دستم رو گرفت و متعجب به چشم‌هام نگاه کرد.
- میشه درست حرف بزنی؟ یعنی چی که دعوتش کردی، ولی خودش هنوز نمی‌دونه؟
لبخند زدم.
- ازش خواستم فردا صبح باهام به یه جایی بیاد، ولی بهش نگفتم قراره کجا بریم.
کلافه آه کشید و سر تکون داد.
- امان از دست تو و این روش‌های عجیب و غریبت...
خندیدم.
- می‌دونم که انتظار داشتی براش دعوت‌نامه بفرستم، ولی خودت هم می‌دونی که این روش من نیست...
تک‌خند کوتاهی کرد و سر تکون داد.
- البته، روش تو...
از بخش بانوان خارج شدیم و به سمت دروازه قصر راه افتادیم.
تازه داشتم به‌ سکوتی که بینمون ایجاد شده بود عادت می‌کردم، که صدای ظریف آلما توی گوشم پیچید.
- افرا؟
نگاهم رو از آسمون پرستاره برنداشتم.
- هوم؟
کلافه و با یه اخم ظریف نگاهم کرد، ولی وقتی دید اهمیت نمیدم سعی کرد حرکت قشنگم رو‌ نادیده بگیره.
- به نظرت سها موفق میشه؟
دست به سینه شدم.
- خب... با توجه به اخلاق و رفتارش، اگه به خودش باشه که هیچ‌وقت موفق نمیشه؛ اما وقتی به این فکر می‌کنم که داره زیر نظر بانو تور آموزش می‌بینه یه کم بهش امیدوار میشم.
سری تکون داد.
- منم همین‌طور؛ اما واقعاً لازمه که ازش کمک بگیری؟ منظورم اینه که اگه سها توی آزمون موفق نشه...
لبخند کمرنگی زدم.
- آره لازمه. همون‌طور که می‌دونی برای اثبات مجرم بودن مهرسا باید مدرک و شاهد داشته باشیم و این یعنی باید از یه شخص قابل اعتماد استفاده کنیم که توی تجارت‌خونۀ مهرسا نفوذ کنه و برامون مدرک بدزده.
گوشۀ دامنش رو بالا گرفت و کمی جلوتر از من از پله‌ها پایین رفت.
- آره می‌دونم، ولی چرا اون؟
خودم رو بهش رسوندم و درست کنارش قدم برداشتم.
- چون این‌طور که فهمیدم اون دختر یه انگیزۀ قوی و دلیل محکمی برای کمک کردن به ما داره. انتقام‌ گرفتن از قاتل مادرش! برای همین هم مطمئنم که می‌تونیم بهش اعتماد کنیم.
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #59
پارت پنجاه و هشتم


اون شب بعد از مدت‌ها برای دومین بار کنار خانواده‌ام شام خوردم و حس خوب خانواده داشتن رو با تمام وجود لمس کردم...
بعد از این‌که وسط شام خوردن حسابی پدر و مادرم رو خندوندم، به اتاقم رفتم و به محض این‌که روی تختم دراز کشیدم خوابم برد.
- بانو! بیدار شین بانو...
چشم‌هام رو باز کردم و به چهرۀ خندون آیلین که کنار تختم وایساده بود نگاه کردم.
- چی شده؟
خندید.
- مادرتون بهم گفتن بیام و بیدارتون کنم.
خمیازه‌ای کشیدم و موهام رو از توی صورتم کنار زدم‌.
- اوم... باشه، ممنون که بیدارم کردی.
لبخند زد.
- خواهش می‌کنم. صبحانه‌ آماده‌اس، پدر و مادرتون هم توی سرسرای اصلی منتظر شما هستن...
از روی تخت پایین اومدم و با لبخند بهش نگاه کردم.
- تو برو، منم الان میام.
کمی خم شد و از اتاق بیرون رفت.
پاشدم، سریع لباس عوض کردم، دستی به سر و روم کشیدم و به سمت سرسرای عمارت حرکت کردم...
دلم می‌خواست قبل از اینکه مایسا رو به عمارت تابستانۀ پدربزرگ ببرم، کمی باهاش توی شهر بچرخم و جاهایی که احتمالا تا حالا ندیده رو بهش نشون بدم؛ برای همین هم سریع صبحانه‌ام رو خوردم و از خونه بیرون زدم‌.
عمارت جناب فرخ زیاد از عمارت ما دور نبود، برای همین با خودم اسب نبردم و درحالی که با لبخند به صدای پرنده‌ها گوش می‌دادم و شکوفه‌های خوشگل درخت‌ها نگاه می‌کردم، تا اون‌جا قدم زدم.
مقابل در عمارت وایسادم و دست به سینه شدم، حکاکی‌های روی در رو بیین!
این جناب فرخ هم واسه خوشگل کردن یه در چوبی که خیلی راحت می‌پوسه عجب خرجی کرده ها.
اِ... اصلا به من‌ چه ربطی داره؟ در عمارت خودشه دلش می‌خواد واسه‌اش خرج کنه...
نفس عمیقی کشیدم، جلو رفتم و در زدم. کمی طول کشید، اما بالاخره پیشکار عمارت اومد و در رو باز کرد.
از لای در نیمه‌باز، نگاهی به بیرون انداخت و وقتی من رو دید کامل بازش کرد.
نگاهی به چشم‌های گرد شده و چهرۀ متعجبش انداختم و لبخند زدم.
- درود سانیا بانو! حالتون چطوره؟
به خودش اومد و لبخند کمرنگی روی چهره‌اش نشوند.
- درود افرا بانو، چی شده که صبح به این زودی به این‌جا اومدین؟
شاخه مویی که به خاطر باد صبحگاهی توی صورتم اومده بود رو با انگشت اشاره پشت گوشم فرستادم.
- اومدم دنبال مایسا، قرار بود امروز باهم یه جایی بریم. میشه صداش کنین؟
سری تکون داد.
- آه... بله... فقط ایشون هنوز بیدار نشدن.
ابرویی بالا انداختم.
معلومه که بیدار نشده، طرف مایساست ها!
نمی‌دونم دقیقاً به چه امیدی صبح به این زودی پاشدم اومدم دم خونه‌شون دنبالش...
نفس عمیقی کشیدم.
- خب، می‌تونم تا وقتی که بیدار میشه توی مهمان‌سرای عمارت منتظرش بمونم؟
در رو کمی بیشتر باز کرد، از سر راه کنار رفت و سر تکون داد.
- بله حتماً... بفرمایید داخل!
گوشۀ دامنم رو با دست بالا گرفتم، از چهارچوب چوبی در که کمی شبیه پله بود رد شدم و پشت سر سانیا بانو از جادۀ سنگ فرش شدۀ بین درخت‌های سرو عبور کردم.
خب، حداقل می‌تونم تا وقتی مایسا از خواب نازش بیدار میشه یه نگاهی به عمارت بزرگ وزیر خزانه‌داری بندازم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
397
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
171
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین