پارت بیست و نهم
آلما نگاهی به سها انداخت و لبخند کمرنگی زد.
- باشه، فقط قبلش معرفی نمیکنی؟
لبخند دندوننمایی زدم، چقدر فراموش کار شدم ها... اصلا یادم نبود این دوتا همدیگه رو نمیشناسن!
قدمی جلو رفتم و به سها اشاره کردم.
- این سها مهرداده، دختر همسایه کابان و کسی که قراره کمک کنه یه مجرم بزرگ رو دستگیر کنیم.
به سمت آلما چرخیدم و با لبخند نگاهش کردم.
- اینم آلما تارخه، معاون اول بانوی اعظم و صمیمیترین دوست من.
سها لبخند زد و کمی خم شد.
- از آشناییتون خوشبختم بانو!
طلبکارانه نگاهش کردم، خب میمُردی از اول همینجوری مؤدب رفتار میکردی که من جلوی فرمانده دارا انقدر شرمنده نشم؟
آلما لبخند زیبایی روی لبش نشوند و سرش رو کمی خم کرد.
- منم همینطور!
این آلما هم که دست هر چی وقار و متانته از پشت بسته، یه جوری خانومانه و متین رفتار میکنه انگار از بانوان خاندان سلطنتیه!
حس کردم جو زیادی سنگین و رسمی شده، به سمت تالار مخصوص چرخیدم، نگاه کوتاهی بهشون انداختم و با دست اشاره زدم که دنبالم بیان.
- خیل خب! دیگه تعارف تیکه پاره کردن بسه، بیاین بریم کلی کار داریم.
منتظر جوابشون نموندم و جلوتر حرکت کردم، از روی برکهٔ کوچیکی که تالار بانوان رو از تالار مخصوص جدا میکرد گذشتم و جلوی در دفتر کار خودم و آلما منتظرشون وایسادم.
یکی دو دقیقهای طول کشید تا برسن...
آلما نفس عمیقی کشید و دست به کمر شد.
- تو که میدونی توی شب نباید تند راه بری، خطرناکه!
با بیخیالی شونه بالا انداختم.
- میبینی که سالمم، تو هم انقدر سخت نگیر... یه راه رفتن ساده که این همه قانون و مقررات نمیخواد.
سها با بدجنسی لبخند زد و دست به سینه شد.
- پس چرا به من گفتی باید همهٔ قوانین رو رعایت کنم؟
ابروهام رو توی هم گره زدم.
- چون تو تازهواردی و مقامی نداری! یه اشتباه کوچیک میتونه سرت رو به باد بده. ولی من معاون دوم بانوی اعظمم، یعنی نمایندهٔ ملکه بزرگ...
آلما نفس عمیقی کشید، از کنارم رد شد و از شیشتا پلهٔ جلوی در دفتر بالا رفت.
به بالاترین پله که رسید، به سمت من و سها چرخید و با سر به در دفتر اشاره کرد.
- توی دفتر هم میتونین به کل-کلتون ادامه بدین ها... بیرون خطرناکه، بیاین تو.
بعد هم بدون اینکه منتظر ما بمونه وارد دفتر شد.
خندیدم، از پلهها بالا رفتم و پشت سرش وارد دفتر شدم.
دور میز کوچیک چهارنفرهمون نشستیم و در سکوت به هم خیره شدیم.
اون دوتا رو نمیدونم، ولی من داشتم به حرفهای فرمانده دارا فکر میکردم.
این قضیهٔ رفت و آمدهای مشکوک بد جوری رفته بود روی مخم...
یعنی ممکنه اون افراد ناشناسی که فرمانده میگفت ربطی به اون زنیکه مهرسا داشته باشن؟
کمی که گذشت آلما خسته شد، به پشتی صندلیش تکیه داد، دست به سینه شد و به من نگاه کرد.
- نمیخوای چیزی بگی؟
به خودم اومدم و نگاه کوتاهی به سها انداختم، اما تا اومدم دهن باز کنم...