. . .

در دست اقدام رمان افسانه‌ شهر راز| بانو کاف

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
  3. معمایی
  4. طنز
نام رمان: افسانه‌ی شهر راز
نام نویسنده: بانو کاف
ژانر: تاریخی، عاشقانه، طنز، معمایی
ناظر: @لیانا مسیحا
خلاصه: هیچکس آن‌ها را به خاطر نخواهد آورد؛ آدم‌های قصه‌ی من، در جایی زندگی می‌کنند، که در هجوم دردهای زمان به فراموشی سپرده شده است. شهر راز!
مقدمه: شاید مرا نشناسی، اما من تو را بند به بند، واژه به واژه و حرف به حرف از بَرم، تو زیباترین و ناب‌ترین شعر دنیایی!
 
آخرین ویرایش:

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #31
پارت‌ بیست‌ و‌ نهم

آلما نگاهی به سها انداخت و لبخند کمرنگی زد.
- باشه، فقط قبلش معرفی نمی‌کنی؟
لبخند دندون‌نمایی زدم، چقدر فراموش کار شدم ها... اصلا یادم نبود این دوتا همدیگه رو نمی‌شناسن!
قدمی جلو رفتم و به سها اشاره کردم.
- این سها مهرداده، دختر همسایه کابان و کسی که قراره کمک کنه یه مجرم بزرگ رو دستگیر کنیم.
به سمت آلما چرخیدم و با لبخند نگاهش کردم.
- اینم آلما تارخه، معاون اول بانوی اعظم و صمیمی‌ترین دوست من.
سها لبخند زد و کمی خم شد.
- از آشناییتون خوشبختم بانو!
طلبکارانه نگاهش کردم، خب می‌مُردی از اول همین‌جوری مؤدب رفتار می‌کردی که من جلوی فرمانده دارا انقدر شرمنده نشم؟
آلما لبخند زیبایی روی لبش نشوند و سرش رو کمی خم کرد.
- منم همین‌طور!
این آلما هم که دست هر چی وقار و متانته از پشت بسته، یه جوری خانومانه و متین رفتار می‌کنه انگار از بانوان خاندان سلطنتیه!
حس کردم جو زیادی سنگین و رسمی شده، به سمت تالار مخصوص چرخیدم، نگاه کوتاهی بهشون انداختم و با دست اشاره زدم که دنبالم بیان.
- خیل خب! دیگه تعارف تیکه پاره کردن بسه، بیاین بریم کلی کار داریم.
منتظر جوابشون نموندم و جلوتر حرکت کردم، از روی برکهٔ کوچیکی که تالار بانوان رو از تالار مخصوص جدا می‌کرد گذشتم و جلوی در دفتر کار خودم و آلما منتظرشون وایسادم.
یکی دو دقیقه‌ای طول کشید تا برسن...
آلما نفس عمیقی کشید و دست به کمر شد.
- تو که می‌دونی توی شب نباید تند راه بری، خطرناکه!
با بیخیالی شونه بالا انداختم.
- می‌بینی که سالمم، تو هم انقدر سخت نگیر... یه راه رفتن ساده که این همه قانون و مقررات نمی‌خواد.
سها با بدجنسی لبخند زد و دست به سینه شد.
- پس چرا به من گفتی باید همهٔ قوانین رو رعایت کنم؟
ابروهام رو توی هم گره زدم.
- چون تو تازه‌واردی و مقامی نداری! یه اشتباه کوچیک می‌تونه سرت رو به باد بده‌. ولی من معاون دوم بانوی اعظمم، یعنی نمایندهٔ ملکه بزرگ...
آلما نفس عمیقی کشید، از کنارم رد شد و از شیش‌تا پلهٔ جلوی در دفتر بالا رفت.
به بالاترین پله که رسید، به سمت من و سها چرخید و با سر به در دفتر اشاره کرد.
- توی دفتر هم می‌تونین به کل-کلتون ادامه بدین ها... بیرون خطرناکه، بیاین تو.
بعد هم بدون اینکه منتظر ما بمونه وارد دفتر شد.
خندیدم، از پله‌ها بالا رفتم و پشت سرش وارد دفتر شدم.
دور میز کوچیک چهارنفره‌مون نشستیم و در سکوت به هم خیره شدیم.
اون دوتا رو نمی‌دونم، ولی من داشتم به حرف‌های فرمانده دارا فکر می‌کردم.
این قضیهٔ رفت و آمدهای مشکوک بد جوری رفته بود روی مخم...
یعنی ممکنه اون افراد ناشناسی که فرمانده می‌گفت ربطی به اون زنیکه مهرسا داشته باشن؟
کمی که گذشت آلما خسته شد، به پشتی صندلیش تکیه داد، دست به سینه شد و به من نگاه کرد.
- نمی‌خوای چیزی بگی؟
به خودم اومدم و نگاه کوتاهی به سها انداختم، اما تا اومدم دهن باز کنم...
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #32
پارت‌ سی‌ام

سها پرید وسط.
- اشباح سرخ کیَن؟
متعجب نگاهش کردم، یعنی واقعاً اشباح سرخ رو نمی‌شناخت؟
آلما زودتر از من سوالش رو به زبون آورد.
- می‌خوای بگی اون‌ها رو نمی‌شناسی؟
سها گیج و منگ نگاهش کرد.
- اگه می‌شناختم‌شون که از شما نمی‌پرسیدم کی هستن‌...
با لبخند به آلما نگاه کردم و شونه بالا انداختم، خب همیشه یه استثناء وجود داره‌.
- اون‌ها در اصل گارد ویژه‌ی بانوان قصر هستن، یه گروه سیصد نفره از زن‌ها و دخترهای مبارز که آموزشات خاصی دیدن، تا بتونن بدون اینکه دیده بشن از قصر و تالار بانوان محافظت کنن.
آلما با لبخند سر تکون داد.
- اون‌ها به سماجت و پیگیر بودن معروفن. وقتی شروع به تعقیب کردن کسی بکنن، تا دستگیرش نکنن دست از سرش بر نمی‌دارن، حتی اگه به قسمت جونشون تموم بشه! و تنها نیروهای نظامی کشور هستن که اجازه دارن به محض دستگیری مجرم، اون رو مجازات کنن.
ابروهای سها تا آخرین حد بالا رفت و چشم‌هاش گرد شد.
- یعنی خودشون دربارهٔ مجازات کسی که دستگیر کردن تصمیم می‌گیرن؟
سر تکون دادم و دست‌هام رو روی میز گذاشتم.
- آره... واسه همین علاوه بر آموزشات رزمی سخت و حرفه‌ای، آموزش دادگری هم می‌بینن تا بتونن درست تصمیم بگیرن. اکثر مجرم‌هایی که دنبالشون هستن هم جاسوس‌ها و خیانت‌کارها هستن.
آلما نفس عمیقی کشید و به من نگاه کرد.
- بگذریم، گردش توی شهر چطور بود؟
خندیدم و گل‌سری که از اون زن فروشنده خریده بودم رو بهش نشون دادم.
- عالی! هم واسه خودم گل‌سر خریدم، هم از حدسی که زده بودم مطمئن شدم. کابان مجرم نیست‌!
نگاهی به گل‌سر انداخت، لبخند پررنگی روی لبش نشوند و ابرو بالا انداخت.
- خب، حالا بگو ببینم، چی فهمیدی و نقشه‌ات چیه؟
هیجان‌زده به جلو خم شدم و دهن باز کردم، تا همه‌چیز رو براش توضیح بدم، اما سها باز هم اجازه نداد و به جای من شروع به حرف زدن کرد.
- اون کابان خنگ از معروف‌ترین رئیس مافیای شهر نزول گرفته و وقتی فهمیده نمی‌تونه قرضش رو پس بده، خودش رو جاسوس معرفی کرده که اعدامش کنن و پرداختن قرضش بیفته گردن دولت‌.
با چشم‌های نیمه‌باز و چهرهٔ خنثی نگاهش کردم، مشکل این دختر با من چیه؟
چرا اجازه نمیده حرف بزنم خب؟
دندون‌هام رو روی هم فشردم، دفعهٔ بعد که این کار رو بکنه...
شنیدن صدای آلما باعث شد نتونم جمله‌ام رو تموم کنم.
- مگه جزای نپرداختن بدهیش چی بوده که همچین تصمیمی گرفته؟
سها به میز خیره شد و اخم کرد.
- بردگی خواهرش تابان! مهرسا از تمام بدهکارهاش یه تعهدنامه می‌گیره که طبق اون می‌تونه درصورت عدم پرداخت بدهی، یکی از اعضای خانواده شون رو به بردگی بگیره... کابان هم می‌خواست این‌جوری بدهیش رو بپردازه تا از خواهرش محافظت کنه.
اخم ظریفی روی صورت آلما نشست، کمی سکوت کرد و ناگهان بی‌مقدمه من رو خطاب قرار داد.
- نقشه‌ات چیه؟
کج‌خندی روی لبم نشوندم و نگاهی به جفتشون انداختم.
- برای گیرانداختن مهرسا به مدارک محکم نیاز داریم، اما قبل از اون باید کابان و خانواده‌اش رو از چنگ اون عجوزه نجات بدیم... درضمن! سها هم باید برای آزمون ورودی بانوان دربار آماده بشه و ما باید بهش کمک کنیم.
چشم‌های آلما از شدت تعجب گرد شد.
- آزمون ورودی؟ ولی اون آزمون که دو هفتهٔ دیگه‌ برگذار میشه، غیرممکنه بتونه تو این مدت کم آماده بشه.
به چشم‌هاش خیره شدم و لبخند اطمینان بخشی زدم.
- نگران نباش! بانوی اعظم گفتن از بانو رایا تور می‌خوان که بهش آموزش بدن...
هنوز حرفم تموم نشده بود که سها نفس عمیقی کشید، دست به سینه شد، به پشتی صندلی تکیه داد و پاهاش رو روی میز گذاشت.
- راست میگه... شما هم الکی جوش نزن آلما خانوم،‌ این‌جوری زودتر پیر میشی ها.
آلما مات و مبهوت به سها که در کمال آرامش بهش لبخند می‌زد نگاه کوتاهی انداخت و به سمت من چرخید.
- مطمئنی آموزشات بانو رایا تور به دردش می‌خوره؟
به سها نگاه کردم و لبخند کمرنگی زدم. این دختره رو جون به جونش بکنن هم درست بشو نیست.
- امیدوارم...
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #33
پارت‌ سی‌ و‌ یکم

نفس عمیقی کشید و با ناامیدی به سها خیره شد.
لبخند کمرنگی زدم و سعی کردم بحث رو عوض کنم.
- اوم... راستی! آموزش شهدخت چطور پیش رفت؟
از جا پرید و با دستپاچگی نگاهم کرد.
گونه‌هاش کم‌-کم رنگ گرفت و گل انداخت؛ اما زیاد تو این حالت نموند، زود خودش رو جمع و جور کرد و ابروهاش رو توی هم گره زد.
- این اولین و آخرین باری بود که برای آموزش شهدخت به عمارت میخک رفتم!
متعجب نگاهش کردم.
- چرا؟ مگه شهدخت چیکار کرده باهات؟
لب‌هاش رو روی هم فشرد و به میز خیره شد.
- شهدخت کاری نکرده.
دست به سینه شدم.
- پس چرا...
اجازه نداد جمله‌ام رو تموم کنم.
- بعد از اتمام آموزش رفتیم روی محوطهٔ عمارت که بازی کنیم، چشم‌هام رو با یه پارچه بستم و سعی کردم شهدخت رو بگیرم. چیزی هم نمونده بود که گیرش بندازم، ولی نمی‌دونم یهو شاهپور از کجا پیداش شد و منم که جایی رو نمی‌دیدم با سر رفتم تو شکمش!
متعجب و حیرت‌زده به سمتش خم شدم.
- چی؟!
دهن باز کرد که جوابم رو بده، اما بلند شدن صدای برخورد صندلی سها با زمین بهش مهلت نداد.
رو به روی من نشسته بود، برای همین نیم‌خیز شدم تا بتونم ببینمش.
- چی شد یهو؟
چشم‌هاش رو روی هم فشرد و به پهلو چرخید، تا بتونه از روی صندلی بلند شه.
- خوب نیستم، ولی هنوز زنده‌ام.
آلما پاشد و کمکش کرد بلند شه.
- چرا مراقب خودت نیستی دختر؟ اگه کمرت شکسته بود چی؟
سر جام نشستم و خندیدم.
- با صندلی خورده زمین، از روی صخره که نیفتاده.
سها بهم چشم‌غره رفت.
- بیا خودت این‌جوری بخور زمین ببینم اون موقع هم می‌خندی یا نه...
نفس عمیقی کشیدم و پاشدم.
- باشه واسه دفعۀ بعد، الان باید بریم خونه... دیر وقته.
آلما سر تکون داد و به سمت در دفتر رفت.
- آره... فردا کلی کار داریم، هم باید به کارای دفتر برسیم، هم به دادسرا بریم، هم سها رو به بانو رایا بسپریم...
سری تکون دادم، به سمت سها رفتم و دستش رو گرفتم.
- بیا! شهر این وقت شب برای یه دختر خیلی خطرناکه... باید بسپرمت به نگهبان‌های قصر که تا مقصد همراهیت کنن.
اخم کرد و دست به سینه شد.
- به نظرت من شبیه دخترهام؟
نگاهی به سر تا پاش انداختم و با انگشت سبابه و شست چونه‌ام رو گرفتم.
- شبیه مردها که نیستی!
نگاهی به لباس‌هاش انداخت و با کلافگی آه کشید.
- آه... اصلا یادم نبود این لباس تنمه! همین دیشب بود که تنهایی تا نیمه‌شب توی شهر قدم زدم ها، اون‌وقت الان باید با محافظ برم خونه.
آلما متعجب به سها نگاه کرد.
- تا نیمه‌شب؟
به جای سها من جوابش رو دادم.
- این‌طور که من فهمیدم سها به کارهای مردونه علاقۀ زیادی داره.
سها سر تکون داد.
- محلۀ‌های شما رو نمی‌دونم، ولی تو محلۀ ما اگه مرد نباشی واسه حرفت تره هم خورد نمی‌کنن.
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #34
پارت‌ سی‌ و‌ دوم

آلما ابرو بالا انداخت.
- عجب...
جلو رفتم و در دفتر رو باز کردم.
- خیل خب دیگه حرف زدن بسه، راه بیفتین! دیر میشه ها...
از دفتر خارج شدیم و باهم به سمت دروازه جنوبی قصر رفتیم.
من و سها باید مستقیم می‌رفتیم، اما آلما باید می‌رفت سمت چپ؛ برای همین هم جلوی دروازه ازش جدا شدیم...
سها متعجب به آلما که شمشیرش رو از نگهبان دروازه تحویل می‌گرفت نگاه کرد.
- اون دختره با خودش محافظ نمی‌بره؟
لبخند زدم و ابرو بالا انداختم.
- نه، چون خودش می‌تونه از خودش مراقبت کنه و نیازی به محافظ نداره.
طلبکارانه و با اخم نگاهم کرد.
- یعنی چی؟ این دختره که تا حالا تو عمرش یه سوسک هم نکشته می‌تونه تنها برگرده خونه، اون‌وقت منی که همیشه تا نیمه‌شب بیرون از خونه واسه خودم می‌چرخم باید با خودم محافظ ببرم؟
اوم... بذار یه کم سر به سرش بذارم که حداقل بی‌ادبی‌هاش رو تلافی کرده باشم.
با آرامش دست به سینه شدم و سر تکون دادم.
- آره!
کبود شد، اوه اوه... الان می‌ترکه!
تا جایی که می‌شد بهم نزدیک شد و وادارم کرد یه قدم به عقب برم.
- چرا؟
نفس عمیقی کشیدم.
- ندیدی با خودش شمشیر برد؟
از شدت خشم دندون‌هاش رو روی هم فشرد.
- که چی؟ یعنی هر کی شمشیر داشته باشه کارش خیلی درسته؟ اگه این‌جوریه به منم یه شمشیر بدین بذارین خودم برم خونه.
سر خوش از پیروزی پنهانم خندیدم و ابرو بالا انداختم.
- نچ! تمام کسایی که توی آزمون ورودی بانوان دربار پذیرفته میشن، یه دورۀ آموزشی خیلی فشرده رو می‌گذرونن، که شامل آموزش مهارت‌های رزمی و دفاع از خود هم میشه... ده نفر اول هر دوره هم برای پیوستن به اشباح سرخ انتخاب میشن...
حیرت‌زده به سایۀ آلما که تو تاریکی شب گم می‌شد نگاه کرد.
- می‌خوای بگی این دختره شمشیربازی بلده؟
سر تکون دادم.
- آلما بهترین شمشیرباز دورۀ ما بود،‌ ولی به خاطر اینکه آرزو داشت یه روزی بانوی اعظم بشه به دعوت‌نامۀ اشباح سرخ جواب رد داد.
به سمتم چرخید، نگاهی بهم انداخت و پوزخند زد.
- لابد توام نفر دوم بودی، هوم؟
نفس عمیقی کشیدم و به سمت نگهبان دروازه رفتم.
- نه خیر! من تو شمشیربازی چهارم شدم، ولی تو تیراندازی با تیر و کمان نفر اول بودم...
خندید.
- آره... تو گفتی منم باور کردم!
رو به روی نگهبان وایسادم و کج‌خند خبیثانه‌ای روی لبم نشوندم.
- وقتی با چشم‌های خودت ببینی باور می‌کنی... الان هم انقدر غر نزن، باید هر چه زودتر برگردیم خونه و بخوابیم که فردا صبح زود بیدار شیم و بتونیم به همۀ کارهامون برسیم.
تسلیم شد و دیگه چیزی نگفت، به سمت نگهبان چرخیدم، نشان‌ هویتم رو نشونش دادم و لبخند کمرنگی زدم.
- افرا سام!
سری تکون داد، به سمت نگهبانی که توی اتاقک نگهداری سلاح‌ها بود رفت و کمی بعد با شمشیرم برگشت.
- بفرمایید بانو!
شمشیر رو ازش گرفتم و به سها اشاره کردم.
- ممنون! ام... ممکنه دو نفر رو برای همراهی این بانو بفرستین؟ هوا خیلی تاریکه...
 
آخرین ویرایش:

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #35
پارت‌ سی‌ و‌ سوم

به سها که همچنان در حال حرص خوردن بود نگاه کرد و سر تکون داد.
- بله حتماً... همین الان از فرمانده می‌خوام دو نفر رو بفرستن.
لبخند زدم.
- خیلی ممنون!
تعظیم کرد و با سرعت ازمون دور شد.
سها نیم‌نگاهی بهم انداخت.
- تو نمی‌خوای بری خونه؟
آهی کشیدم و سر تکون دادم.
- چرا، تو بری منم میرم.
دست به کمر شد و اخم کرد.
- پس چرا وایسادی؟ برو دیگه!
پوزخند زدم و سرم رو کمی کج کردم.
- برم که تو فرار کنی تا تنها برگردی خونه؟
به دیوار قصر که سمت چپم بود نزدیک شد و بهش تکیه داد.
- من نمی‌فهمم چرا انقدر به من بدبخت گیر میدی، حتی پدرم هم انقدر بهم سحت نمی‌گیره.
به سمتش چرخیدم و دست به سینه شدم.
- منم نمی‌فهمم تو چرا انقدر اصرار داری که تنها بری خونه.
با نوک پاش روی زمین چندتا خط در هم و بر هم کشید.
- خب آخه من توی اون محله واسه خودم کلی برو بیا دارم، اگه با دوتا محافظ اونم از قصر برگردم خونه آبرو و حیثیتم میره.
متعجب نگاهش کردم.
- چه ربطی داره؟ پادشاه و وزیر وزراش هم محافظ دارن.
آهی کشید و تکیه‌اش رو از دیوار گرفت.
- بیخیال بابا، تو منظور من رو نمی‌گیری...
شونه‌ای بالا انداختم و چیزی نگفتم.
کمی سکوت شد و بالآخره سر و کلۀ نگهبان‌ها پیدا شد.
بعد از اینکه سها رو بهشون سپردم و مطمئن شدم راه افتادن، راهی خونه شدم.
توی راه یاد روزی که بهم خبر دادن توی آزمون ورودی پذیرفته شدم افتادم.
توی عمارت می‌دویدم و با صدای بلند می‌خندیدم.
پدرم انقدر خوشحال شده بود، که همۀ مردم شهر رو دعوت کرد و سه روز و سه شب جشن گرفت.
مادرم هم خاص‌ترین هدیه‌ای که توی عمرم گرفته بودم رو بهم داد...
لبخند عمیقی روی لبم نشوندم و قبضۀ شمشیرم رو توی دستم فشردم، وقتی آیلین جعبه‌اش رو آورد و گفت که هدیۀ مادرمه، توقع دیدن هرچیزی رو داشتم الا شمشیر!
نفش عمیقی کشیدم و به هلال نازک ماه که توی آسمون پر ستاره می‌درخشید خیره شدم...
پذیرفته شدن توی اون آزمون یکی از بهترین اتفاقات زندگی من بود، امیدوارم برای سها هم همین‌طور باشه...
سر جام وایسادم و به در چوبی بزرگ‌ و باشکوه عمارت‌مون خیره شدم.
وایسا ببینم! من چه جوری رسیدم خونه؟
به حواس‌پرتی خودم خندیدم.
به حدی سرگرم مرور خاطراتم شده بودم که نفهمیدم از کدوم مسیر به خونه برگشتم... باز خوبه توی این شهر درندشت گم نشدم!
جلو رفتم و با کوبۀ نازکی که روی لنگۀ سمت راست در نصب شده بود، در زدم.
طولی نکشید که شیرزاد، نگهبان عمارت در رو باز کرد و اجازه داد وارد بشم.
هوف! عجب روز شلوغ و پر مشغله‌ای بود ها... حسابی خسته شدم.
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #36
پارت‌ سی‌ و چهارم

دلم می‌خواست یک‌راست به اتاقم برم و بخوابم، ولی بلند شدن صدای قار و قور شکمم اجازه نمی‌داد.
دیروقته، پس حتماً خبری از شام نیست...
راهم رو به سمت آشپزخونه عمارت کج‌ کردم، تا یه چیزی پیدا کنم و بخورم، که آیلین رو دیدم.
تا من رو دید به سمتم دوید و تعظیم کرد.
- بانوی من! چرا انقدر دیر برگشتین؟
همیشه از اینکه این‌جوری صدام می‌کرد عصبانی می‌شدم، اما الان خسته‌تر از اونی بودم که به خاطر رفتارش سرش غر بزنم...
شمشیرم رو توی دست‌هاش جا دادم و آهی کشیدم.
- تو آشپزخونه چیزی پیدا میشه بخورم؟ خیلی گرسنه‌ام...
لبخند کمرنگی زد.
- بله، ولی نیازی نیست که به آشپزخونه برین... می‌تونین توی سرسرای اصلی با پدر و مادرتون شام بخورین.
متعجب نگاهش کردم.
- مگه اون‌ها هنوز شام نخوردن؟
ابرو بالا انداخت.
- نه! مادرتون گفتن تا شما و جناب سام نیاین شام نمی‌خورن، جناب سام هم همین چند دقیقۀ پیش رسیدن خونه و گفتن منتظر شما می‌مونن...
سری تکون دادم.
- خیل خب، شمشیرم رو بذار توی اتاقم، بعد هم برو بخواب‌.
با لبخند تعظیم کرد و آروم ازم دور شد.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت سرسرای اصلی عمارت رفتم.
در رو باز کردم و وارد سرسرا شدم، سمت راستم یه دیوار بود که روش دوتا تابلو از پدر بزرگ و مادربزرگم نصب شده بود، و سمت راست، میز شام و پدر و مادری که از لحظۀ ورودم به سرسرا منتظر و با لبخند بهم نگاه می‌کردن.
جلو رفتم و تعظیم کردم.
- ببخشید که دیر کردم، کلی کار سرم ریخته بود.
مادر از جا بلند شد، به سمتم اومد و دستم رو گرفت.
- پس حتماً خیلی گرسنه‌ای... بیا بشین!
با لبخند سر تکون دادم و کنار پدر نشستم. مادر هم رو به روم نشست و دست‌هاش رو توی هم گره زد.
غرق تماشای صورت پر مهرش بودم، که شنیدن صدای پدر باعث شد به خودم بیام.
- خبر ترفیعت رو توی تالار سیمرغ اعلام کردن، قیافۀ جناب فرخ خیلی دیدنی شده بود.
خندیدم و نگاهم رو به چهره‌اش دوختم، برق رضایتی که توی چشم‌هاش بود قلبم رو به تپش می‌انداخت؛ جایزۀ واقعی من اینه!
- قیافۀ مایسا هم خیلی دیدنی شده بود، پس چیز خاصی رو از دست ندادم.
مادر با لبخند سری تکون داد و قاشقش رو برداشت.
- من که آخرش هم نفهمیدم این کل-کل شما پدر و دخترها کی تموم میشه...
خندیدم و بهش چشمک زدم.
- تا وقتی که اون مایسای مغرور و پر افاده از شدت حسادت و عصبانیت منفجر بشه!
قاشقش رو توی غذاها فرو کرد و با چشم به ظرف غذام اشاره کرد.
- پس یه چیزی بخور که جون داشته باشی کاری کنی از حسادت بترکه... این‌جوری که تو پیش میری، قبل از اینکه مایسا رو بترکونی خودت از گرسنگی می‌میری.
با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم.
- اِ... مادر!
دست به سینه شد.
- چیه؟ مگه دروغ میگم؟
دهن باز کردم تا جوابش رو بدم، اما پدر بهم مهلت نداد.
- پس فردا رو مرخصی بگیر، می‌خوام برات جشن بگیرم!
اسم جشن که اومد قند تو دلم آب شد...
ناخودآگاه به پهنای صورت لبخند زدم و باعث شدم مادر اخم کنه. به هیچ‌وجه از این که این‌جوری بخندم خوشش نمی‌اومد.
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #37
پارت‌ سی‌ و پنجم

درحالی که قاشقم رو پر می‌کردم سر تکون دادم.
- چشم... راستی! می‌تونم آلما و خانواده‌اش رو‌ هم دعوت کنم؟
پدر لبخندی زد و سر تکون داد.
- آره حتما.
مادر با غرور لبخند زد.
- لازم نیست! خودم امروز عصر که برای دیدن مادرش به خونه‌شون رفته بودم دعوتشون کردم.
خندیدم و ابرویی بالا انداختم. نمی‌دونستم دوستی نزدیک من و آلما باعث دوستی مادرهامون هم میشه.
دیگه حرفی زده نشد؛ پدر و مادرم رو نمی‌دونم، ولی من غرق نقشه کشیدن برای جشن بودم...
خاندان‌های پدری و مادریم خیلی پرجمعیت هستن و این یعنی من کلی رقیب و حریف تمرینی برای مبارزه و شکار دارم؛ پس طبیعیه که هیجان‌زده بشم.
انقدر به جشن و مسابقه و شکار فکر کردم که نفهمیدم کی غذام رو تموم کردم و به اتاقم رفتم...
صبح روز بعد با شنیدن صدای پرنده‌ها چشم‌هام رو باز کردم، خمیازه‌ای کشیدم و کش و قوسی به بدن کرخت شده‌ام دادم.
دل کندن از تخت گرم و نرمم اون هم این وقت صبح واقعاً سخت بود، ولی به یاد آوردن جشن و قرارهایی که امروز داشتم بهم نیرو می‌داد.
پاشدم، لباس عوض کردم و از اتاقم بیرون رفتم.
جلوی در اتاقم وایسادم، نگاهم رو توی محوطۀ عمارت چرخوندم و نفس عمیقی کشیدم.
- صبحتون بخیر بانو!
از جا پریدم و به سمت صدا چرخیدم.
- اِ... آیلین! چه خبرته؟ من رو ترسوندی...
گوشۀ لبش رو گاز گرفت و خندید.
- ببخشید!
لبخند زدم و به سمتش رفتم.
- اشکال نداره، ولی دیگه تکرارش نکن.
کمی خم شد.
- چشم.
سری تکون دادم و دستش رو گرفتم.
- خیل خب، بیا بریم صبحونه بخوریم. من امروز کلی کار دارم.
چیزی نگفت و همراهم اومد، یکی دو قدم که رفتیم، نگاهم افتاد به لباسش.
خندیدم و با شیطنت بهش چشمک زدم.
- یاسی بهت میاد!
با گونه‌های گل انداخته نگاهم کرد و دستی به لباسش کشید.
- هدیۀ مادرتونه... به خاطر ترفیع شما به همۀ خدمۀ عمارت هدیه دادن.
لبخند زدم و به راهم ادامه دادم، مادر من هم خیلی خوش سلیقه‌اس ها...
بلافاصله بعد از خوردن صبحانه به سمت قصر راه افتادم، اولین کاری که باید می‌کردم حضور در دادسرا بود.
شهادت دادن علیه انوش شایان هم به اندازۀ حرص دادن مایسا فرخ برام لذت‌بخش بود.
دست خودم نیست، این‌که بتونم آدم‌های زیاده‌خواه و مغرور رو سر جاشون بنشونم حالم رو خوب می‌کنه.
وارد بخش بانوان شدم، یک‌راست به دفتر معاونین رفتم و منتظر آلما موندم.
آلما دختر فوق‌العاده منظمی بود و یه کم برام عجیب بود که انقدر دیر کرده، ولی از اون‌جایی که زیادی خوش‌بینم اهمیتی ندادم و خودم رو مشغول بررسی گزارش‌های تأیید نشده کردم...
 
آخرین ویرایش:

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #38
پارت‌ سی‌ و ششم

مشغول بررسی هشتمین گزارش بودم، که در دفتر باز شد.
لبخند زدم و بلند شدم تا به استقبال آلما برم و به خاطر تأخیرش سر به سرش بذارم، اما با دیدن تینا آرشام، یکی از بانوان ارشد تالار بانوان تو چهارچوب در، همون‌طور نیم‌خیز سر جام خشکم زد.
آهی کشیدم و سر جام نشستم، جلو اومد و تعظیم کرد.
- صبحتون بخیر بانو!
به زحمت لبخند زدم.
- صبح تو هم بخیر. چیزی شده که این وقت صبح به این‌جا اومدی؟
سری تکون داد، جلوتر اومد و نامه‌ای که توی دستش داشت رو روی میز گذاشت.
- یکی از نگهبان‌ها ازم خواست این رو به شما بدم.
نامه رو برداشتم و بازش کردم، احضاریۀ دادسرا بود.
به تینا نگاه کردم و سری تکون دادم.
- ممنون، می‌تونی بری!
لبخند زد، دوباره تعظیم کرد و خواست بره که...
- تینا بانو!
به سمتم چرخید.
- بله؟
پاشدم، میز رو دور زدم و تو دو قدمیش وایسادم.
- تو امروز آلما بانو رو ندیدی؟ خیلی دیر کرده.
کمی فکر کرد و سر تکون داد.
- چرا. امروز صبح زود به دفتر اومدن، اما بلافاصله بعد از اومدن‌شون یه خدمتکار اومد دنبالشون.
متعجب نگاهش کردم.
- خدمتکار؟ نفهمیدی از کدوم بخش بود؟
انگشت سبابه‌اش رو زیر چونه‌اش گذاشت.
- اوم... آها! از بخش جنوبی بود.
بخش جنوبی... دفتر وزیر جنگ هم همون‌جاست!
لابد جناب شایان قصد داره آلما رو تهدید کنه تا علیه پسرش شهادت نده. شاید هم می‌خواد انقدر آلما رو توی دفترش معطل کنه که وقت دادرسی تموم بشه.
خب این‌طور که پیداست انجام شیطنت‌های کودکانه تو‌ این خانواده موروثیه.‌
کج‌خندی روی لبم نشوندم و به نامه نگاه کردم.
یک ساعت تا شروع دادرسی مونده، اما دفتر وزیر جنگ یه کم دوره؛ پس باید عجله کنم.
همراه تینا از دفتر خارج شدم، در دفتر رو قفل کردم و به سرعت به سمت بخش جنوبی رفتم.
نمی‌تونستم بدوم، بنابراین تاجایی که می‌تونستم تند راه می‌رفتم.
جلوی دفتر وزیر جنگ وایسادم و چندتا نفس عمیق کشیدم، یه کم هم صبر کردم که حالم جا بیاد.
دستی به لباسم کشیدم، از چهارتا پله‌ای که جلوی دفتر بود بالا رفتم، در زدم و بعد از اینکه جناب شایان به خودشون زحمت دادن و اجازۀ ورود دادن، وارد دفتر شدم.
به محض ورودم به دفتر آلما رو دیدم، گوشۀ دفتر وایساده بود و به زمین خیره شده بود.
شایان هم پشت میزش نشسته بود و با سبیل‌های درازش ور‌ می‌رفت.
من رو که دید گوشۀ لبش رو کمی به بالا کشید و با غرور نگاهم کرد.
- چی باعث شده این وقت صبح به این‌جا بیاین افرا بانو؟
پوزخند زدم.
- با شما کاری ندارم، اومدم دنبال آلما.
احضاریۀ دادسرا رو بالا گرفتم و ادامه دادم:
- باید بریم دادسرا!
نگاهی به آلما انداخت و به چشم‌هام خیره شد.
- تو اگه می‌خوای می‌تونی بری، اما اون دختر جایی نمیره.
قدمی جلو رفتم.
- گویا بد نیست بهتون یادآوری کنم من و آلما نماینده‌های ملکه و ملکۀ بزرگ هستیم، پس به نفعتونه حد خودتون رو بدونین جناب شایان! درضمن، تا جایی که یادمه، آلما خودش زبون داره.
سر جاش نیم‌خیز شد و با خشم نگاهم کرد، اهمیتی به جلز ولز کردنش ندادم و به سمت آلما چرخیدم.
- تصمیمت چیه آلما؟ میای یا خودم تنها برم؟
دست‌های آلما مشت شد، ابروهاش توی هم گره خورد و به سمت من اومد.
- میام!
لبخند زدم، دستش رو گرفتم و به شایان که از فرط عصبانیت سرخ شده بود نگاه کردم.
- راستی! نگران بدهی‌تون نباشین، تا ظهر پرداخت میشه. چیزی که باید نگرانش باشین پسرتونه!
منتظر جوابش نموندم و همراه آلما از دفترش خارج شدم.
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #39
پارت‌ سی‌ و هفتم

‌ از دفتر که خارج شدیم آلما وایساد.
- منظورت از اینکه بدهی شایان تا ظهر پرداخت میشه چی بود؟
لبخند زدم.
- منظورم چیزی بود که گفتم! تو امروز بدهی شایان رو بهش می‌پردازی و دیگه هم ازش پول قرض نمی‌گیری... فهمیدی؟
دست به سینه شد و طلبکارانه نگاهم کرد.
- تو اصلا می‌دونی این بدهی چقدر هست؟
شونه بالا انداختم.
- هر چقدر که هست، مهم نیست! مهم اینه که گزک دست این جماعت ندی.
چیزی نگفت، نباید هم می‌گفت... حرف حق که جواب نداره!
خلاصه راه افتادیم سمت دادسرا و خوشبختانه به موقع رسیدیم.
جایگاه دادگر درست رو به روی در ورودی بود، که با هفت پله از زمین جدا می‌شد و دادگر و دوتا دستیارش توش نشسته بودن.
اونی که سمت راست نشسته بود مرد جوونی بود، چهرۀ جدی، نگاه دقیق و موهای طلایی رنگی داشت؛ اما شخصی که سمت چپ نشسته بود به نظر مسن‌تر از اون یکی بود، موهای جو گندمی، شکم برجسته و پیشونی پرچینی هم داشت...
سمت چپ‌مون انوش شایان با اخمی غلیظ و چشم‌های به خون نشسته، تو جایگاه مهتم وایساده بود و سمت راست، دارا راد و نگهبانی که انوش رو دستگیر کرده بود، وایساده بودن و به من و آلما نگاه می‌کردن.
رو به دادگر که پیرمرد خوش‌چهره و آرومی به نظر می‌رسید، تعظیم کردیم و کنار فرمانده دارا و نگهبان ایستادیم.
فرمانده متعجب به من و آلما نگاه کرد.
- بانویی که دیروز همراهتون بود برای شهادت دادن نمیاد؟
آلما به سمتش چرخید.
- فکر می‌کنم شهادت من و افرا برای محکوم شدن جناب شایان کافی باشه... اشتباه می‌کنم؟
حیرت‌زده به آلما نگاه کردم.
نه به اون‌که چند دقیقه پیش جلوی شایان عین موش شده بود، نه به این‌که الان می‌خواد فرمانده دارا رو درسته قورت بده.
جهت ماست مالی کردن رفتار زیبای آلما، رو به فرمانده لبخند زدم.
- اون دختر از بانوان دربار نیست، بنابراین نمی‌تونه راحت وارد قصر بشه.
فرمانده ابرویی بالا انداخت و کمی ازمون فاصله گرفت.
به آلما نزدیک شدم و صدام رو پایین آوردم.
- داری اشتباه می‌زنی خواهرم! دشمنت اون طرفه ها.
گوشۀ لبش رو گاز گرفت.
- به خاطر تهدیدهای شایان اعصابم خورد بود، سر فرمانده خالی کردم.
خواستم جوابش رو بدم که صدای دادگر بلند شد.
- دادرسی رو آغاز می‌کنیم!
نفس عمیقی کشیدم و رو به جایگاه دادگر وایسادم.
مرد جوانی که سمت راست دادگر نشسته بود، طومار به دست ایستاد و شروع به خوندن کرد:
- جناب انوش شایان! طبق گزارش فرماندۀ نگهبانان قصر، شب گذشته شما یکی از مهم‌ترین قوانین قصر رو زیر پا گذاشتید و با ورود به بخش بانوان، که برای تمامی مردها به جز فرمانروا و شاه‌پور ممنوع اعلام شده، به حریم بانوان قصر تعرض کردید... آیا برای دفاع از خودتون حرفی دارید؟
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
420
امتیازها
113
محل سکونت
کرمان

  • #40
پارت‌ سی‌ و هشتم


دستیار دادگر نشست و من به انوش نگاه کردم، لبخند زد و چهرۀ حق به جانبی به خودش گرفت.
- من پست دولتی ندارم، برای همین هم خیلی کم پیش میاد که به قصر بیام و زیاد با نقشهٔ قصر آشنا نیستم. دیشب هم هوا خیلی تاریک بود؛ برای همین نتونستم تشخیص بدم که به کدوم طرف میرم.
دادگر ابرویی بالا انداخت و با دقت سر تا پای انوش رو رصد کرد.
- می‌خواین بگین راهتون رو گم کرده بودین که از بخش بانوان در آوردین؟
نیش انوش تا منتهی الیه صورت بی‌ریختش چاکید و ردیف مرتب دندون‌های سفیدش رو به نمایش گذاشت.
- بله! وگرنه دلیلی نداره من این وقت شب بخش بانوان برم و خودم رو توی همچین دردسری بندازم.
مردی که سمت چپ دادگر نشسته بود، کج‌خند معنا داری زد، کمی با چشم های ریز شده به انوش نگاه کرد و به میزش خیره شد.
حق داری بخندی والا!
همه می‌دونن این پسره از هفت روز هفته، ده روزش رو تو قصر ول می‌چرخه و مزاحم خدمتکارها میشه، اون‌وقت اومده این‌جا پررو پررو ادعا می‌کنه که قصر رو بلد نیست!
شنیدن صدای دادگر باعث شد به خودم بیام.
- کدوم یکی از شما دو نفر، بانو افرا سامه؟
قدمی به جلو برداشتم و به چهره‌اش خیره شدم.
- من!
سری تکون داد و به کاغذهایی که روی میزش بود نگاه کرد.
- طبق گزارش فرماندۀ نگهبانان شما کسی بودین که جناب انوش رو حین ارتکاب جرم دیدین، درسته؟
سر تکون دادم.
- بله!
به پشتی صندلیش تکیه داد و دست به سینه شد.
- خیل خب، برامون تعریف کنین چی دیدین.
نیم‌نگاهی به انوش انداختم و نفس عمیقی کشیدم.
- بعد از اینکه از مأموریتم در خارج از قصر برگشتم و جزئیات مأموریت رو به بانوی اعظم گزارش دادم، به دفتر معاونین رفتم تا با آلما حرف بزنم، اما آلما اون‌جا نبود. با خودم فکر کردم حتماً طبق عادت برای هواخوری به آلاچیق رو به روی تالار بانوان رفته و رفتم دنبالش، اون‌جا که رسیدم جناب انوش رو درحالی توی آلاچیق دیدم که قصد آزار دادن آلما رو داشت و...
بلند شدن صدای فریاد انوش باعث شد نتونم حرفم رو ادامه بدم.
- دروغه! این دختر داره دروغ میگه قربان! همین‌که پام رو توی بخش بانوان گذاشتم دستگیرم کردن... اصلا آلاچیقی ندیدم، آلمابانو رو هم نمی‌شناسم.
دادگر با اخم نیم‌خیز شد.
- جناب انوش! آروم باشین لطفاً... اگه یک‌بار دیگه نظم دادرسی رو به هم بریزین، بی‌توجه به موضوع پرونده به پنج سال حبس محکومتون می‌کنم!
انوش نردۀ چوبی جایگاه متهم رو چنگ زد و به زمین خیره شد.
- عذرمی‌خوام!
دادگر نفس عمیقی کشید و به آلما نگاه کرد.
- شما باید بانو آلما تارخ باشین، درسته؟
آلما دو طرف دامنش رو توی دستش فشرد و کنار من ایستاد.
- بله!
دادگر سری تکون داد.
- تعریف کنین! دیشب چی شد؟
آلما نفس عمیقی کشید و با تردید به من نگاه کرد، انگار ته دلش هنوز از انوش و پدر قلدرش می‌ترسید.
لبخند زدم، با فشردن پلک‌هام روی هم بهش اطمینان دادم و چند لحظه بعد صدای مرتعش آلما تو فضای دادسرا پیچید.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
397
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
171
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین