. . .

متروکه رمان اسرار قبرستان مخوف | محدثه رستگار

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام رمان: اسرار قبرستان مخوف
نام نویسندگان: محدثه رستگار
ژانر: ترسناک، معمایی، تراژدی
ناظر: @Laluosh

خلاصه: داستان از جایی شروع می‌شود که الهام زارع بعد از ازدواج دختر بزرگش ساره و رفتنش به خانه بخت، حالت بی‌نهایت عجیب و غریب و پریشانی پیدا می‌کند، کم‌کم به شدت گوشه‌گیر و شب و روز خود را در اتاق حبس می‌کند تا اینکه روزی به طور عجیبی، به یکباره تصمیم به نقل مکان می‌گیرد، به پایین ترین نقطه شهر در یک خانه بسیار قدیمی که روبه روی خیابانش یک قبرستان متروک و خوفناک وجود دارد و اینجا شروع تمام ماجراست. اتفاقاتی فرا تر از یک کابوس تاریک و وحشتناک! یک جهنم واقعی! کابوسی که حتی برخوردی به آن تمام زندگی را در سیاهی مطلق فرو می‌برد....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,363
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

BITA.R

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1406
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
159
امتیازها
78

  • #3
《به نام خالق پوشیده‌ها》

مقدمه: در میان ظلمات تاریکی،
دو چشم خفته گشوده شدند؛
سیاهی مطلق همه‌جارا در بر
گرفت، دخترک اسیر قصه‌ای
خوفناک شد... نه راهی و
امیدی، نه کورسوی روشنایی!
در میانی سرنوشتی نامعلوم!
چه می‌تواند بر تاریکی پیروز
شود؟ روشنایی‌ای که احتیاجش است کجاست؟!
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

BITA.R

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1406
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
159
امتیازها
78

  • #4
آغاز؛

سایبون ماشین رو پایین آوردم و نگاهی به خودم، از توی آینه کوچیک روش انداختم. اوه‌اوه قیافم دقیقا مثل گودزیلا شده بود. حالت تهوع بهم دست داد از دیدن خودم. برعکس تصورم که فکر می‌کردم مامان الان ماشین رو می‌ترکونه از خنده و با ذوق تعریف و حرف زدن راجب جشن، کاملاً ساکت بود و غرق در سکوت، با سرعت آرومی رانندگی می‌کرد. سکوتش هم معمولی نبود. به شدت گرفته بود. انگار چیزی ذهنش رو مشغول کرده بود. یه طور خاصی بود. یعنی طوری نبود که بگم به خاطر رفتن ساره ناراحته. مشکوک نگاهم رو ازش گرفتم و درحالی که دستمال مرطوب داخل کیفم رو از توش در میاوردم، کنجکاو پرسیدم:
- مامان چرا کسلی؟
جوابی نداد. با خودم گفتم شاید یکم دیگه حرفی بزنه اما هیچی به هیچی. کلافه یکی از دستمال‌های داخل بطری که شبیه بطری رانی بود، رو در آوردم و با حرص به جون صورتم افتادم. در همون حال و همونطور حرصی خطاب به مامان گفتم:
- وای مامان چرا ساکتی آخه؟ مثلا امروز عروسی دخترت بوده‌ها!
تک‌خندی تلخ کرد و گفت:
- باور کن امروز خوشحال‌تر از من وجود نداره اما خیلی خسته شدم، خودت می‌دونی که؟
همونطورکه ریمل پخش شده زیر چشمام رو پاک می‌کردم، سرم رو به نشونه تأیید چندبار تکون دادم.
- اره راست میگی، منم خیلی خسته‌ام، اصلا جونی برام‌ نمونده. وای ولی باورم نمی‌شه، آبجی ساره دیگه از پیشمون رفت.
مامان غمگین گفت:
- همینه دیگه، تو هم یه روزی میری و من می‌مونم تک و تنها.

به سرعت سرم رو به طرفش چرخوندم و بلند گفتم:
- نخیر من هیچ‌وقت تورو ول نمی‌کنم. من نمی‌خوام ازدواج کنم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

BITA.R

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1406
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
159
امتیازها
78

  • #5
مامان تک خنده‌ای کرد و گفت:
- بالاخره که چی؟ خلاصه باید ازدواج کنی.
لجوجانه سرم رو به طرف بالا تکون دادم:
- نه من ازدواج نمی‌کنم.
مامان با خنده دستم رو گرفت و فشرد. منم انگشت‌هام رو تو انگشت‌هاش قفل کردم‌. لبخند کجی زدم و تو دلم از خدا خواستم که تا زنده‌ام مادرم رو ازم نگیره. با ترمز ماشین به خودم اومدم و از پشت شیشه به خونمون نگاه کردم. یه عمارت با نمای بی‌نهایت شیک و مجلل به رنگ قهوه شکلاتی. حالا داخلش از درونش خیلی شیک‌تر و با کلاس‌تر بود و همینطور اندازه‌اش دریایی بود برای خودش. آروم دستم رو روی دستگیره پورشه مامان قرار دادم و مثل همیشه خیلی سنگین و با وقار و کلاس از ماشین پیاده شدم. نفسی تازه کردم. مامان هم پیاده شد و بعد از زدن ریموت ماشین، باهم به طرف عمارتمون راه افتادیم. راستش من خودم ماشین داشتم، فراری قرمز. اما وقتایی که با مامان جایی می‌رفتم، با هم دوتایی با ماشین اون می‌رفتیم. اگه هم خسته می‌شد من پشت ماشین می‌نشستم. با صدای تیک در، افکارم رو پس زدم. مثل همیشه گذاشتم اول مامان وارد بشه و بعد خودم پشت سرش رفتم داخل.
خونه ساکت و خلوت بود و این نشون می‌داد که کارگرا رفته بودن بخوابن. خب عمارت ما یه عمارت هزار متری با کف پارکت کرم، چهار دست مبلمان که وسطیشون قهوه‌ای شکلاتی و سلطنتی با نقش گل برگ‌های مشکی روش، یه میز سلطنتی تقریباً طلایی رنگ وسطشون که پاهایش به شکل گل و برگ کنده گاری شده بود، دورش هم همینطور اما وسطش ساده بود. حدود بیست متر اون طرف‌تر یه دست مبلمان کرم رنگ راحتی بود با یه میز چرم وسطش. سمت راست یه دست مبل مجلسی مشکی چرم بود، مدلش از این یکسره‌ها بود و تخت، یه دو نفری هم سمت راستش بهش چسبیده بود. مابینشون هم کمی فرو رفتگی داشت که باعث می‌شد هر قسمت به قسمتش کمی باد کنه. تکیه گاهشونم هم خیلی کوتاه اما دقیقا شکل مثل پایین مبل بود و هر قسمتش با یه چند سانت فاصله از هم فرو رفتگی داشت.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

BITA.R

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1406
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
159
امتیازها
78

  • #6
آخرای سالن هم که نزدیک به اتاق مهمان بود یه مبل سلطنتی مخمل قرمز رنگ هفت نفره، ساده اما در عین حال زیبا و تو چشم، پر از اکلیل بود اما خب از مبل سلطنتی وسطی، هم قشنگیش و هم ابهتش کمتر بود و هم کوچیک‌تر. یه میز طلایی رنگ کمرنگ که دقیقا ست حاشیه‌های مبل که به شکل دایره‌های کوچیک و بزرگ کنده کاری شده بودند و وسطش یه دایره بزرگ بود، قرار داشت. روش از دو طرف گوشه‌هاش طرح خط، به صورت کج از کوچیک به بزرگ کنده کاری شده بود. فرش‌هامون هم چهارتا فرش ست هم به رنگ قهوه شکلاتی بودن اما با اندازه‌های متفاوت؛ وسطی ۱۲ متری بود با دوتا حاشیه‌های مشکی طلایی، وسطش هم پر بود از نقش و نگارهای برگ‌هایی به رنگ‌های طلایی، کرم و مشکی که به شکل‌های مختلف بی‌اندازه ملیح و هنرمندانه‌‌ای تزیین شده بودن.
‌دومی که زیر مبلمان کرم رنگ بود شیش متر بود و اونی که زیر مبلمان مشکی رنگ قرار داشت چهارمتر. اما فرش زیر مبلمان قرمز با همه فرق داشت، قرمز با رگه‌هایی مثل گیاه‌های دریایی درهم برهم و به رنگ طلایی ست حاشیه مبل و رنگ میز بود. رو سقف یه لوستر خیلی بزرگ طلایی رنگ با لامپ‌هایی مثل شعله شعم که چندین رنگ مختلف به رنگ آبی، قرمز، سبز، صورتی و بعضی‌هاشون هم کم نور به عنوان چراغ خواب بودن که تعدادشون هم از بقیه کمتر بود.
یه پنجره بزرگ که تا کف خونه می‌رسید و پهناش حدوداً بیست متری بود با پرده‌ سلطنتی پر از زرق و برق که سه تا نوار پشت سر هم روش بود که طلایی از همه بزرگ‌تر بود، دومی که زیر شکلاتی رنگ بود و تا حدی بیرون زده بود، کرم رنگ و سومی که زیر کرم رنگ بود مشکی که یکم کمتر از کرم رنگ مشخص بود، خود پرده هم طلایی، با زرق و برق‌های سفید. دوتا پنجره متوسط دیگه (که اونا هم نسبت به پنجره‌های خونه‌های دیگه بزرگ بودن.)
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

BITA.R

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1406
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
159
امتیازها
78

  • #7
که پرده‌های اوناهم با پرده پنجره بزرگ ست بود. همه‌ دیوارهای خونه پوشیده از کاغذ دیواری کرم رنگ با نقش و نگارهای برگ طلایی که مابینشون برگ‌های شکلاتی رنگ قرار داشت. جنس کاغذ دیواری براق و حسابی تو چشم بود و شامل کل دیوارهای عمارت به جز قسمت کنار پنجره بزرگ، سمت چپش می‌شد که دیوار اون قسمت به شکل آجر شکلاتی رنگ که بین خطوط‌هاش طلایی بود با فاصله حدوداً پونزده سانتی جلو اومده بود. در کل عمارتمون بی‌اندازه قشنگ و باشکوه بود. مثل قصر سلطنتی می‌موند. نصف سالن پر شده بود از انواع و اقسام مجسمه‌های قیمتی و بی‌نهایت چشم‌گیر، خیلی‌هاشون اسب بود و خیلی‌ها حیووناتی مثل خرگوش، فیل، سگ (چون مامان عاشق حیوانات بود، مخصوصاً اسب که بینشون بیشترین بود.) تک و توک هم مجسمه‌های به شکل زن یا عاشقانه مرد و زن تو عمارت چیده شده بود، اما چیزی که من از همه باشکوه‌تر بود، مجسمه بزرگ شیر کرم رنگی بود که یال بزرگی به رنگ شکلاتی داشت و روی سرش هم یه تاج بزرگ پادشاهی به رنگ طلایی بود. بیشتر جاهای دیوار هم پر شده بود از تابلوهای هنری، آثارهای تاریخی، بعضی قسمت‌ها هم گلدون‌های بزرگ و کوچیکی قرار داشت.
با صدای مامان که درحال رفتن به آشپزخونه بود، بهش نگاه کردم:
- هات چاکلت می‌خوری؟
واقعا خسته بودم و اصلا نا نداشتم. کل بدنم از خستگی ذوق‌ذوق می‌کرد از بس رقصیده بودم اما هرگز دلم نمی‌خواست دل مادرم رو بشکونم، برای همین گفتم:
- اره، میرم لباس‌هام رو عوض می‌کنم و برمی‌گردم.
صدای ضعیفش از تو آشپزخونه اومد (به خاطر فاصله بین آشپزخونه و سالن.):
- باشه.
نفسم رو فوت مانند بیرون فرستادم و آروم به طرف راه پله مارپیچی عمارت رفتم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

BITA.R

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1406
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
159
امتیازها
78

  • #8
قدم‌های خسته‌ام رو بی‌حال از پله‌ها گذروندم و به طرف دومین اتاق که اتاق من بود، پیش قدم شدم. در سفید رنگ فلزی رنگ اتاق رو که ساده ولی حسابی براق بود، آروم وا کردم و داخل شدم. کش و قوس بلندی به بدنم دادم. هوف! الان باید لباسام رو عوض می‌کردم و من ضله‌تر از این‌ حرف‌ها بودم. ولی چاره‌ای نبود. پاهای بی‌جونم رو که از خستگی زیاد گزگز می‌کردن رو به سختی به طرف کمد بزرگ چوبی صورتی کمرنگم که دقیقاً روبه روی در، گوشه سمت چپ قرار داشت، کشیدم. عمارت ما سه‌تا اتاق پایین داشت که یکیشون اتاق مهمان محسوب می‌شد و دوتای دیگه‌ هم اضافی ولی خب چیدمان داشتند. یادمه گاهی وقت‌ها منو ساره، انقدری که مامان می‌گفت تو این اتاق‌ها نرید، وس**وسه شدیم و یواشکی جیم زدیم و توش خوابیدیم. یادمه صبح که مامان مارو تو اتاقمون پیدا نکرده بود چقدر ترسیده بود و همراه بابا کل عمارت رو گشته بودن تا اینکه ما دوتا وروجک رو توی اتاق طبقه پایین یعنی سالن پیدا کرده بودن. با یادآوری اون روزها لبخند محوی سری به ل**ب‌هام زد که با یاد بابا زودی پر کشید. هی! الان نهُ سالی بود که نداشتیمش و من واقعاً دلم هواش رو کرده بود. هوای امن آغوش پدرانه‌اش رو. تنها مردی که می‌شه به طور مطلق بهش اعتماد کرد بی‌هیچ نگرانی‌ای! و چقدر بداقبال بودم که این مرد با ارزش زندگیم رو اون هم توی سیزده سالگی از دست دادم. آهی کشیدم و در کمد شیک و باکلاسم رو که پر از کنده‌کاری‌هایی از گل‌های وحشی که داخلشون کلی زرق و برق داشت رو باز کردم. دستم رو داخلش بردم و از بین لباس‌هایی که آدم‌ها حتی با یه لحظه دیدنش سرش گیج می‌رفت، لباس‌های مجلسی و مخصوص جشن رو که از میون لباس‌های خوابم که خودشون یه نمه از هم فاصله داشتن، بیشتر کنار زدم. همه لباس خواب‌هام پیراهن بودن.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

BITA.R

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1406
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-19
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
16
پسندها
159
امتیازها
78

  • #9
سریع پیراهن سفید و ساده‌ای که بلندیش تا مچ پاهام می‌رسید و آستین کوتاه بود رو برداشتم و با لباس‌هام عوضش کردم. خم شدم و لباس‌های قبلیم رو برداشتم و تو سطل بزرگ و صورتی کمرنگ کنار کمدم که دوتا لباس توش افتاده بود پرتشون کردم. آروم به سمت میز آرایش بنفش و بزرگم که روش پر از زرق و برق و طرح‌های گل که با سنگ‌های نقره‌ای رنگ چیده شده بود، رفتم. صندلیم هم یه صندلی بدون تکیه‌گاه ستش که رو نشیمن‌گاهش چرم بنفش پررنگ قرار داشت. انواع و اقسام بهترین لوازم آرایشی‌ها که همشون از خارج اومده بودن که روش خیلی مرتب چیده شده بودن چشم رو می‌گرفت. لبخند کجی زدم و دستم رو به سمت میز بردم و برس بنفش رنگم رو که داخل جای شیشی بنفشی که شکل کفش پاشنه بلند قرار داشت برداشتم. اول شروع به شونه زدن موهای خرمایی رنگم که فرشون کرده بودم و دورم ریخته بودن کردم. در همون حال چهره آرایش کرده‌ام رو دید می‌زدم. چشم‌های درشت و آهو مانندم که قهوه‌ای روشن متمایل به عسلی بودن و با مژه‌های برگشته‌ام حسابی تزیین شده بودن. بینی عملی فانتزی که دو سال پیش عمل کرده بودم اما برخلاف تمام چهره‌ام و حتی رنگ پوست برنزه‌ام، از لب‌هام راضی نبودم چون خیلی لاغر بودن و همین از تکمیل زیباییم جلوگیری کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
14
بازدیدها
160
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
31
بازدیدها
300

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین