. . .

در دست اقدام رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
نام اثر: ارثیه عاشقانه
نویسنده: الهام مالکی
ژانر: عاشقانه
ناظر: @nafas.shahpori
خلاصه: ماجرای دختری که در کودکی پدر و مادر خود را از دست می‌دهد و پس از آن با مادربزرگ مادری‌اش ( بی بی) و خاله‌‌اش زندگی می‌کند. آن‌ها با اندک مواجبی که بی‌بی دریافت می‌کند روزگار می‌گذرانند. بالاخره خاله محیا ازدواج می‌کند و دخترک قصه ‌که سمانه نام دارد اکنون در اوایل جوانی مشغول تحصیل در دانشگاه می‌شود. او برای این‌که بتواند از پس هزینه های دانشگاه بربیاید در کنار تحصیل به صورت پاره وقت کار می‌کند و در این میان اتفاقاتی غیر منتظره برای او رخ می‌دهد که باعث دگرگونی زندگی‌اش می شود...
 
آخرین ویرایش:

الهام مالکی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4189
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
211
امتیازها
53

  • #11
پارت ۹
پسره: نه خواهش می‌کنم وظیفم بود.
تو دلم‌گفتم:
_ پس چرا اینقدر دیر فهمیدی وظیفته؟! حتما باید شیوا میومد وظیفت رو بهت متذکر می‌شد؟
پروانه همراه آقای جوادی و میلاد اومدن سمتم سلام کردم
جوادی: سلام چی شده؟
جواب دادم:
_چیزی نیست، خوبم .
جوادی: تو که نمی‌تونی راه بری یا روی پات بایستی چطوری میخوای کار کنی؟ برو خونه هروقت خوب شدی برگرد.
میلاد گفت: آقای جوادی من وظایف سمانه رو انجام میدم خیالتون راحت.
جوادی خندش گرفت و گفت:
_ تو وظایف خودت رو انجام بدی کافیه.
از میلاد و آقای جوادی تشکر کردم کیفم رو از تو ماشین کشیدم بیرون و از پروانه کمک گرفتم که پسره گفت:
_ پس کجا دارید می‌رید؟
گفتم:
_ خیلی زحمتتون دادم، خودم دیگه میرم خونه.
پسره:
_ نه مشکلی نیست من میرسونمتون
و اصرار کرد سوار شم، جوادی که اصرار پسره رو دید سوئیچ ماشینش رو داد به میلاد و رو به پسره گفت: _ ممنون خودمون می‌رسونیمش‌.
منم از پسره تشکر کردم و با میلادبرگشتم خونه. تمام روز خواب بودم و بی بی حوله گرم رو پام می‌ذاشت، شبم‌موقع خواب تخم مرغ و زرد چوبه گذاشت و گفت:
_مادر صبح که بیدار شدی پاتو با آب گرم بشور و خوب ماساژ بده.
صبح دیگه اثری از درد توی پام نبود. خدا رو شکر پنجشنبه بهشت اومد و فرداش جمعه بود و آزادی. امروز فقط یه کلاس ۸تا ۱۰ داشتم و بعدم قدم زنان می‌رفتم سمت فروشگاه بین راه هم یه خورده توی پارک می‌نشستم.
در آرامش راه افتادم سمت دانشگاه بعدم طبق معمول سمت فروشگاه وقتی رسیدم همه بچه ها اومدن و یکی یکی حالم رو پرسیدن و در آخر هم آقای جوادی، بعدم لباس فرمم رو پوشیدم و مشغول کارم شدم. ساعت ۱۲ و نیم بود که اون پسره باز پیداش شد. توی فروشگاه چرخید و یه خورده خرت و پرت برداشت. آقای جوادی، پروانه و میلاد شناختنش. پروانه به من نگاه می‌کرد، با چشم ‌و ابرو اشاره می‌داد و می‌خندید. آقای جوادی اما خوشش نیومده بود میلادم همینطور. پسره اومد سمت من بالبخندی به پهنای صورت سلام کرد و گفت:
_ چقدرلباس فرم برازندته و بهت میاد.
نمی‌دونستم داره مسخره میکنه یا تعریف، در هر صورت تشکر کردم که میلاد با اخمی ساختگی اومد سمتمون و رو به پسره گفت:
_ کاری داشتید بفرمایید راهنماییتون کنم.
پسره پررو پررو تو چشمای میلاد نگاه کرد و جواب داد:
_ با شما کاری نداشتم با ایشون کار دارم
و انگشت اشارش رو درست جلوی صورت من گرفت. از رفتارش خوشم نیومد انگار داشت تحقیرم می‌کرد. دلم نمی‌خواست توی محیط کارم مشکلی واسم پیش بیاد. باز میلاد که خیلی رگ‌گردنی شده بود اومد جوابشو بده که گفتم:
_ چیزی نیست من کمکشون می کنم شما بفرمایید آقامیلاد...
 
آخرین ویرایش:

الهام مالکی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4189
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
211
امتیازها
53

  • #12
پارت ۱۰
پسره: اقا میلاد؟!!دیروز که میلاد بود.
جواب دادم:
_ میلاد یا آقا میلاد واسه شما چه فرقی داره؟
گفت:
_ هیچ فرقی، اومممم دوست پسرته؟
چشمام رو گرد کردم و جواب دادم:
_دوست پسر؟!!! نخیر ایشون همکار و دوستم هستن دوستی به معنای...
دستش رو اورد بالا و روبروی دهنم نگه داشت
_ خیلی خب فهمیدم بچه مثبت، همون دیروز که میلاد رو فرستادی پروانه رو بیاره کمکت فهمیدم فازت چیه...
اقای جوادی که دید این غائله قرار نیست ختم بشه اومد سمتمون راستش نگران شدم که نکنه جوادی از چشم من ببینه...
جوادی رسید نزدیکمون و رو به پسره پرسید:
_ آقا مشکلی پیش اومده؟
پسره زل زده بود به من و‌منتظر بود من جواب بدم، نمی‌دونستم چی باید بگم گفتم:
_ نه، ایشون چندتا سوال داشتن که از من پرسیدن.
جوادی گفت:
_ خانم شما بفرمایید.
و با دستش سمت دیگه فروشگاه رو نشون داد. پسره که متوجه ناراحتی جوادی شد خریداش رو حساب کرد و رفت...
وقت ناهار بود نشسته بودم توی آبدارخونه که میلاد اومد اونجا و پرسید:
_ خوبی؟
جواب دادم:
_ خوبم مرسی
گفت:
راستی کتابایی که گفتی رو خریدم.
خوشحال شدم میلاد دوسال از من کوچیکتر بود وخواهر زاده خانم آقای جوادی ، دوتا داداش بزرگتر داشت و ته تغاری بود که برخلاف میل خانوادش تصمیم گرفته بود نره دانشگاه و کار آزاد راه بندازه باباشم فرستاده بودش یه مدت پیش آقای جوادی کار کنه شاید راضی بشه برگرده سر درس و مشقش. میلاد از وقتی تلاش من رو دیده بود که هم درس می‌خونم هم کار می‌کنم و هم به بی بی کمک می‌کنم تشویق شده بود درسش رو ادامه بده. خیلی باهم حرف می‌زدیم و موفص شده بودم بهش انگیزه بدم که درس رو از سر بگیره. برای شروع تعدادی کتاب بهش معرفی کردم تا خودش رو برای کنکور آماده کنه. میلاد برای من حکم داداشم رو داشت البته رابطه ما به محیط کارمون ختم می‌شد و والسلام چون من وقتی برای کنار دوستام بودن نداشتم...
قرار بود یک ماه دیگه از فروشگاه بره چون می‌خواست بشینه و بکوب درس بخونه و دانشگاه قبول بشه...
شب آذرماه سردی بود دونه های برف آروم‌ آروم‌شروع به باریدن کرده بود. آقای جوادی ساعت ۸ بهمون اجازه داد بریم...
وقتی رسیدم خونه هیچ چراغی روشن نبود خونه تاریک تاریک بود تعجب کردم بی بی معمولا دم غروب همه چراغ ها رو روشن می‌کرد ‌ میگفت:
_ خوب نیست موقع غروب آفتاب خونه تاریک باشه.
صدا زدم:
_ بی بی... بی بی کجایی؟
 
آخرین ویرایش:

الهام مالکی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4189
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
211
امتیازها
53

  • #13
پارت ۱۱
قلبم ریخت، دویدم سمت اتاق چراغ ها رو روشن کردم دیدم بی بی کنار سماور دراز کشیده رو به قبله تسبیح فیروزه ایش توی دستشه و متکاش هم‌ زیر سرش انگار خوابیده ولی بی بی هیچوقت دم غروب نمی‌خوابید میگفت:
_ مادر خواب دم غروب شگون نداره...
تمام بدنم می‌لرزید رفتم کنارش دستش رو گرفتم یخ زده بود... بخاری که روشن بود!!! آروم تکونش دادم بی بی ... بی بی ...بی بی تو رو خدا چشمات رو باز کن قطره های اشک از چشمام سرازیر شد سرم رو گذاشتم روی سینش قلبش نمی‌زد دستم رو گرفتم جلوی بینیش نفسی نبود از ته دلم جیغ کشیدم...
زهرا خانم همسایه دیوار به دیوارمون دست من رو گرفته بود و دنبال بی بی که روش ملحفه سفید کشیده بودن سمت آمبولانس می‌برد. توی بیمارستان اعلام‌فوتی کردن و بی بی رو بردن سردخونه خدا رو شکر زهرا خانم باهام‌بود، نمی‌دونستم چطوری به خاله محیا زنگ‌بزنم. با زهرا خانم اومدیم خونمون، زهرا خانم گفت:
_ شب پیشت می‌مونم تنها نباشی.
ساعت ۱۱ شب بود نمی‌دونستم زنگ ‌بزنم یا نه بالاخره گوشی رو برداشتم شماره موبایل عمو مسعود رو گرفتم تا صداش رو شنیدم زدم زیر گریه صدای عمو مسعود رو میشنیدم که میگفت:
_ سمانه بابا جون چرا داری گریه می‌کنی؟
جواب دادم:
_ عمو... بی بی... بی بی رفت و من رو تنها گذاشت. دیگه هیچکس رو تو این دنیا ندارم. عمو حالا من چیکار کنم؟ کجا برم؟
عمو مسعود هم زد زیر گریه، خاله محیا گوشی رو از دستش گرفت و با گریه پرسید:
_ سمانه، خاله چی شده؟ بی بی چی شده؟
دو روز از فوت بی بی گذشته بود، قرار بود تا عصر خاله محیا و عمو مسعود برسن و فردا مراسم تشییع جنازه برگزار بشه. توی این مدت نه دانشگاه رفتم نه سرکار و نه تلفنم رو جواب دادم اصلا نمی‌دونستم گوشیم کجاست...
نشسته بودم کنج اتاق، پاهام رو توی شکمم جمع کرده بودم و چونم رو روی زانوم‌ گذاشته بودم، اشکام ریز ریز پایین می‌اومد. چندتا از خانم های همسایه هم بودن که منو دلداری می‌دادن بقیه هم‌ توی آشپزخونه مشغول پختن حلوا و دم کردن چای واسه مهمان ها بودن. آقامصیب متولی مسجد محل هم همراه چندتا از آقایون توی حیاط و دم در پارچه سیاه و پلاکاردهای تسلیت نصب میکردن.
 

الهام مالکی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4189
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
211
امتیازها
53

  • #14
پارت ۱۲
صدای یاالله از توی حیاط بلند شد و بعد صدای آقای جوادی:
_ سمانه خانم، دخترم!!!
از جام بلند شدم روسریم رو روی سرم مرتب مردم و توی چهارچوب دراتاق ایستادم آقای جوادی همراه میلاد اومده بود...
جلو رفتم سلام‌کردم اونا هم جواب سلامم رو دادن و تسلیت گفتن.
آقای جوادی:
_سمانه خانم شما دو روزه سرکا نیومدی، گوشیت رو هم جواب نمیدی واقعا نمی‌دونستیم باید کجا ازت خبر بگیریم. دیگه از میلاد که خونتون رو بلد بود و اون روز رسونده بودت خواستم بیارم اینجا ببینم چی شده. خدا بی بی رو رحمت کنه، باباجون تو هم مثل دختر خودم هرکاری داشتی به من بگو. هر کم و کسری بود من هستم.
اشکام امون نمیداد جواب حرفاشون رو بدم. تشکر کردم و گفتم:
_ آقای جوادی من دیگه هیچکس رو توی این دنیا ندارم و نمی‌دونم بعد بی بی باید کجا برم.
میلاد که پشت سر آقای جوادی ایستاده بود و سرش رو‌پایین انداخته بود بی صدا گریه میکرد و شونه هاش میلرزید. آقای جوادی جواب داد:
_ باباجون خدا بزرگه و هیچکس رو تنها نمی‌ذاره. مطمئن باش خودش گره از همه مشکلات باز میکنه. بابا جون کسی هست کمکت کنه؟ می‌خوای بگم بچه ها بیان کمک؟
_ نه ممنون ما که کسی رو نداریم جز این چندتا همسایه که خودشون هم زحمت مراسم رو کشیدن تا عصر هم خاله و شوهر خالم میرسن. فردا مراسم تشییع جنازست.
و بلند بلند زدم‌زیر گریه که زهرا خانم اومد گرفتم توی بغلش و نوازشم کرد...
آقای جوادی و میلاد گفتن فردا برای مراسم میان و خداحافظی کردن. ساعت ۵ و نیم عصر بود که خاله محیا و عمو مسعود رسیدن. خاله جیغ میکشید و به سر و صورت خودش می‌زد و گریه می‌کرد، عمو مسعود می‌گفت:
_ نکن زن، تو باید این دختر رو دلداری بدی نه اینکه با این کارات حالشو بدتر کنی.
منم که حال خاله رو دیدم بیشتر بهم ریختم. اون شب من و خاله تا صبح کنار هم‌نشستیم و گریه کردیم و بعد از نماز صبح خوابمون برد. ساعت ۸ عمو مسعود بیدارمون کرد و کمی بعد صوت قران توی خونه پیچید خاله شروع کرد به پختن حلوا و عمو مسعود رفت میوه و خرما خرید و داد دست من که واسه سر خاک توی ظرف بچینم.
 

الهام مالکی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4189
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
211
امتیازها
53

  • #15
پارت ۱۳
روز مراسم ‌تشییع بی بی، آقای جوادی فروشگاه رو تعطیل کرد و همراه خانمش و همه بچه های فروشگاه واسه مراسم‌ اومدن. فرزانه و مامان و باباشم بودن همسایه ها و کسبه محل. فکرشم نمی‌کردم مراسم بی بی اینقدر شلوغ بشه. به لطف عمو ‌مسعود مراسم آبرومندی برگزار شد و بعد از ناهار همه مهمونا رفتن، ما موندیم و خونه بدون بی بی. تازه می‌شد نبود بی بی رو حس کرد انگار در و دیوار خونه داشتن به هم میومدن و منو له می‌کردن، احساس خفگی می‌کردم. توی اون سرما رفتم نشستم توی حیاط خاله اومد یه پتو انداخت دورم و گفت:
_ مریض میشی خاله بیا تو...
سرم رو بالا گرفتم و توی چشماش نگاه کردم چشمای هردومون خیس بود گفتم:
_ خاله حالا من چیکار کنم؟
نشست کنارم:
_ دنیا که به آخر نرسیده خاله، من و مسعود هستیم میای پیش خودمون.
_ یعنی درسمو ول کنم؟من اینجا درس می‌خونم چطوری بیام پیش شما؟
_ خب خوابگاه بگیر.
_ فکر نکنم به من‌خوابگاه بدن تازه اگر بدن فکر کنم هزینه داشته باشه.
_ نمیدونم والله حالا بعدا یه فکری می‌کنیم پاشو بریم تو...
بعد از مراسم سوم بی بی رفتم دانشگاه ولی آقای جوادی گفته بودفعلا نیازی نیست برم فروشگاه.
بعد از مراسم هفتم دیگه درس و کارم همزمان شروع شد دل و دماغ نداشتم ولی مجبور بودم. خودم مونده بودم با مقرری کمیته و هزینه های زندگی و دانشگاه... خاله محیا و عمو مسعودم بلیط برگشت گرفتن عمو باید می‌رفت سر کار ولی گفتن واسه چهلم برمی‌گردن. چند روز اول بعد از رفتن خاله اینا و تنها شدنم شبا اصلا خوابم نمی‌برد. درها رو قفل می‌کردم و پشت در اتاق چندتا وسیله سنگین می‌ذاشتم و تا صبح به در نگاه می‌کردم ولی بعد از یک هفته دیگه کم کم به ترسم غلبه کردم...
 

الهام مالکی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4189
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
211
امتیازها
53

  • #16
پارت ۱۴
باز شنبه بود و کل روزم توی دانشگاه می‌گذشت. معمولا بین دو کلاس توی حیاط دانشگاه می‌نشستم. لباسام کم بود ولی از درون حس گرمای شدید و سوزش داشتم بعد از بی بی همش همین حالم بود، احساس گر گرفتگی. از دیشب تا حالا هیچی نخورده بودم ولی اصلا اشتها نداشتم یه چای از بوفه گرفتم و روی نیمکت روبروی ساختمون دانشکده نشستم و رفت و آمد بچه ها رو تماشا می‌کردم که شیوا اومد کنارم‌نشست.
_ سلام خوبی؟
_ سلام ممنون تو چطوری؟اوممم... راستی وقت نشد بابت اون روز که زمین خوردم وکمکم کردی درست و حسابی ازت تشکر کنم...
_ نه بابا کاری نکردم... چند روز نبودی الانم زیاد حالت میزون به نظر نمیاد‌.
اشک تو چشمام جمع شد و جواب دادم:
_ بی بیمو از دست دادم...
_ اخی خدا رحمتشون کنه...
احساس کردم شدیدا نیاز به حرف زدن دارم مخصوصا که بعد از هفتم ‌بی بی کسی کنارم‌ نبود و نمی‌دونستم باید با کی درد دل کنم ادامه دادم:
_ من از بچگی با بی بی زندگی کردم پدر و مادرم فوت کردن و حالا اونم از دست دادم.
توی دانشگاه دوست صمیمی نداشتم با همه بچه ها در حد یه سلام و علیک ساده بود و کسی از زندگیم خبر نداشت. برگشتم سمت شیوا که داشت خیره بهم نگاه میکرد، پرسید:
_ الان اینا رو داری جدی میگی؟
_ اره چرا باید دروغ بگم؟
دستاشو دورگردنم انداخت و محکم بغلم کرد
_ببخشید که ناراحتت کردم‌ من هیچی در مورد تو نمی‌دونستم.خدا بی بی و مامان باباتو رحمت کنه.
تشکر کردم و‌گفتم:
_ نه عزیزم ناراحت نشدم فقط دلتنگم.
_ من همیشه فکر می‌کردم خیلی قوی ام ولی بابا تو دیگه کی هستی؟ واقعا اینجوری زندگی کردی و اینقد انرژی داشتی؟ راستش من یه بار اومدم فروشگاهی که توش کار میکنی وقتی دیدمت برگشتم فکر کردم شاید خوشت نیاد بچه های دانشکده بدونن اونجا مشغولی فکر می‌کردم وضع مالیتون خوب نیست که کار میکنی ولی اینارو نمی‌دونستم.
_ هیچکس توی دانشگاه چیزی از من نمیدونه، اینجا نه دوستی دارم و نه وقتی واسه حرف زدن راستش الانم نمی‌دونم چرا اینارو به تو گفتم چون اصلا دوست ندارم از زندگیم واسه بقیه حرف بزنم...
از دور نازنین رو دیدم که میخ من و شیوا شده بود به شیوا گفتم:
_ ممکنه هرچی شنیدی بین خودمون دوتا بمونه؟
شیوا دستشو روی دستم گذاشت و جواب داد
_ خیالت راحت منم توی دانشگاه دوستی ندارم و با کسی حرف نمی‌زنم، دهنم قرص قرصه. راستش از تو خوشم میومد و دلم می‌خواست دوست باشیم ولی تو همیشه سریع میای و میری و وقت نشد باهم هم کلام بشیم...
 

الهام مالکی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4189
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
211
امتیازها
53

  • #17
پارت ۱۵
بلند شدیم رفتیم سمت کلاس و توی همه کلاس های اون روز شیوا بغل دست من نشسته بود. حس خوبی نسبت بهش داشتم مخصوصا که می‌دونستم همین روزها میلادم از فروشگاه میره و کلا تنها می‌شم و شاید بدنباشه یه دوست دیگه داشته باشم. کلاس تموم شد و از در دانشگاه زدیم بیرون، با شیوا خداحافظی کردم و کنار خیابون اروم اروم قدم زدم که یه ماشین با سرعت اومد سمتم و یه قدمیم به شدت ترمز کرد... خیلی ترسیدم ولی زود به خودم مسلط شدم و ترسم رو بروز ندادم...
شیوا دوید سمتم که راننده اومد پایین و داد زد: _حواست کجاست خانم؟
ای خدای من باز همون پسره که باعث شد از پله ها سر بخورم... شیوا دوید سمتم و دستم رو گرفت و پرسید
_خوبی؟
_ اره..
شیوا رو به پسره گفت:
_ تو حواست کجاست؟ انگار کلا یه چیزیت میشه! این بار دومته داری مزاحمش میشی مثل اینکه تنت میخاره! پسره که انگار از شیوا خوشش اومده بود نیشش تا بناگوش باز شد و جواب داد:
_ اره میخاره، میشه واسم بخارونیش؟
شیوا که از اون دخترا نبود بخواد از کسی حرف بخوره یا به کسی رو بده رفت سمت پسره و محکم زد تو گوشش و گفت:
_ خارشت برطرف شد؟
و اومد سمت من دستمو کشید ببرم که در دیگه ماشین باز شد و یه پسر دیگه اومد پایین، در ماشین رو بست و اومد سمت ما با چند قدم فاصله ازمون ایستاد. خیلی آروم و متین بود سلام کرد و گفت:
_ ببخشید خانوما دوست من یه خورده شیطونه من بجاش ازتون عذرخواهی می‌کنم...
چه چهره دوست داشتنی داشت از اون چهره هایی که می شد ساعت ها بهش خیره بشی انگار که خدا مدت ها وقت گذاشته بود و با دست خودش این صورت رو نقاشی کرده بود.
رو کرد به دوستش و گفت:
_ سهیل نمی‌خوای از خانوما معذرت خواهی کنی؟
پس این بچه پررو اسمش سهیل بود که جواب داد:
_ من چک خوردم معذرتم بخوام؟
شیوا گفت:
_ اون چک که حقت بود نوش جونت...
پسره پررو باز ادامه داد:
_ چک شما که گُله هرکی نخوره...
و سرشو تکون داد و خندید... اه اه پسره چندش داشت همه زورشو میزد مخ شیوا رو بزنه.
 

الهام مالکی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4189
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
211
امتیازها
53

  • #18
پارت ۱۶
اون روز گذشت و منم دیگه مشغول کار و بار خودم بودم. آخرین روز کاری میلاد رسید، ازم خواست بعد از تموم شدن تایم کاری باهم بریم بیرون غذا بخوریم بعدش هم خودش برسونم خونه ماشین باباش رو هم گرفته بود. کار که تموم شد رفتیم یه رستوران همون دور و برا، بودن میلاد انرژی خیلی خوبی بهم می‌داد ولی از اونجایی که نمی‌خواستم فکر کنه بین ما چیزی بجز یه دوستی و همکاری سادست هیچ‌وقت از حسم بهش نمی‌گفتم. بنظرم میومد کوچیک‌ترین رفتار نسنجیده ای ممکنه باعث دلبستگیش بشه و من اینو نمی‌خواستم.
چیزی تا چهلم بی بی نمونده بود، ازش پرسیدم:
_ واسه مراسم چهلم میای؟
میلاد:
_ آره حتما، کی میشه؟
_ پنجشنبه همین هفته.
میلاد پرسید:
_ بعد از مراسم برنامت چیه؟
_چه برنامه ای ؟ مثل قبلا زندگیمو می‌کنم و درس و کار. _از تنهایی نمی‌ترسی؟
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم
_ چاره دیگه ای ندارم، مجبورم حداقل تا تموم شدن درسم همین‌جوری ادامه بدم بعدشم خدا بزرگه. نهایتش اینه میرم پیش خالم بندر ، تو برنامت چیه؟
_ فعلا که باید واسه کنکور آماده بشم. راستی جایی مشکل داشته باشم میتونی کمکم کنی؟
_ اره حتما، هروقت نیاز به کمک داشتی من هستم. _ میشه یه خواهشی بکنم؟
_ اره بگو؟
_ میشه هیچ‌وقت نری؟
شستم خبردار شد چیزی که نگرانش بودم، دلبستگی میلاد انگار داشت اتفاق میوفتاد، جواب دادم:
_ هیچکس از آینده خبر نداره حرفت دلیل خاصی داشت؟
_ نه همین‌جوری گفتم، بالاخره دوستیم و بری دلتنگ میشم.
بیشتر از این ادامش ندادم چون دوست نداشتم بعدش بخواد بهم ابراز علاقه کنه یا کلا حاشا کنه و بگه تو بد فهمیدی و من هیچ‌ منظوری نداشتم... بعد از اون از هر دری حرف زدیم و سعی کردم بیشتر موضوع رو بکشونم سمت درس و دانشگاه. کمی توی خیابون‌ها دور زدیم و حدود ساعت ۱۲ شب میلاد منو رسوند درخونه. با اینکه می‌دونستم بازم میبینمش غم عجیبی تو دلم نشست، خداحافظی کردیم و رفتم خونه. از فردا توی فروشگاه احساس تنهایی می‌کردم میلاد که نبود انگار هیچکس نبود حس می‌کردم روز به روز دارم تنهاتر می‌شم.‌.. چهارشنبه شب بود، بعد از تموم شدن کارم وقتی رسیدم خونه دیدم خاله محیا و عمو مسعود اومدن چقدر از دیدنشون خوشحال شدم.
 

الهام مالکی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4189
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
211
امتیازها
53

  • #19
پارت ۱۷
بعد از حدود یک ماه تنهایی اولین باری بود که اومدم خونه چراغا روشن بود و صدای کسی توی خونه میومد. عمو مسعود بنده خدا رفته بود واسه مراسم فردا سرخاک بی بی کلی خرید کرده بود... من هم رفتم کمک خاله تا خرما و میوه های سرخاک رو آماده کنیم. خاله گفت:
_ فردا عصر میریم سرخاک صبح با کمک زهرا خانم حلوا رو می‌پزم.
گفتم:
_ خاله من فردا یه ساعت کلاس دارم اشکالی نداره کلاسم رو برم؟ آقای جوادی هم بهم مرخصی داده.
خاله جواب داد:
_ نه عزیزم ما صبح کاری نداریم کلاست رو برو...
کلاسمون که تموم شد شیوا صدام زد و همراهم اومد تو حیاط دانشکده.
شیوا پرسید:
_ وقت داری؟
گفتم:
_ اره چی شده؟
جواب داد:
_ چند وقتی هست این پسره سهیل تو نخ منه. چندباری سر راهم سبز شده.
چشمامو ریز کردم وگفتم:
_ خب؟
گفت:
_ هیچی دوست داشتم به یکی بگم.
خندم گرفت گفتم:
_ چیه؟.. نکنه ازش خوشت اومده؟
جواب داد: نه بابا من یه بار زخم خوردم، این‌که همیشه تنهام و به کسی رو نمیدم واسه همینه. دیگه جرات اعتماد کردن ندارم.
_ شکست واسه همه هست مهم اینه باهاش چطوری برخورد کنیم. درسی بشه و پله ای برای پیروزی یا این‌که باعث درجا زدن و ترسیدنمون بشه یا بدتر از همه این‌که بخوایم دوباره تکرارش کنیم.
_منم از ترس تکرارشه که سمت کسی نمیرم.
_ بنظرم اگه طبق قاعده پیش بری و خط قرمز و حد و مرزی داشته باشی میتونی مواظب باشی دوباره ضربه نخوری...
رو به شیوا گفتم:
_ ‌امروز مراسم چهلم بی بیه و باید زودتر برم.
شیوا هم گفت:
_ عصر میاد سرخاک
خدا حافظی کردیم و از هم جدا شدیم...
مراسم چهلم خیلی شلوغ نبود. خودمون بودیم و چندتا از همسایه ها، آقای جوادی، میلاد و شیوا هم اومدن...
شب صدای پچ پچ خاله محیا و عمو مسعود رو از توی اتاق می‌شنیدم ولی سعی کردم زیاد اهمیت ندم، کم‌کم صداشون بالاتر رفت. صدای خاله رو می‌شنید که می‌گفت:
_ من با سمانه حرف می‌زنم
و عمو جواب می‌داد:
_ حق این کارو نداری.
 

الهام مالکی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4189
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
211
امتیازها
53

  • #20
پارت ۱۸
اسم خودمو که شنیدم گوشام تیز شد، خواستم بفهمم موضوع چیه کمی به در اتاق نزدیک‌تر شدم. صداشونو آروم‌تر کرده بودن خاله گفت:
_ مسعود جان میگن این دکتر می‌‌تونه مشکل مارو حل کنه تو که می‌دونی من آرزومه مادر بشم.
عمو جواب داد:
_ الان این پولی که لازمه رو من از کجا بیارم؟ بخدا من هنوز سر مراسم بی بی دارم بدهی پس میدم. من یه کارگر سادم‌ محیا جان... هزینه قبر و سنگ‌قبر ، مراسم خاکسپاری ، سوم ، هفتم و چهلم اینا همه خرج بود، همین اومدن و رفتنامون، من کلی زیر بار قرضم.
خاله باز رشته کلام رو دست گرفت و ادامه داد:
_ اگه خونه بی بی رو بفروشیم میشه بخدا.
و عمو جواب داد:
_ فکر این دختر بیچاره نیستی؟ اینجا روبفروشیم اون کجا بره؟ کی رو داره که بهش پناه ببره؟ محیا بذار عاقل باشی. تازه این خونه ارث پدریه، نصفش مال مادر سمانه بود که الانم به سمانه می‌رسه. با نصف پول این خونه درب داغون چیکار میشه کرد؟
رفتم توی آشپزخونه و به حرفایی که شنیده بودم فکر کردم. به خاله حق می‌دادم اینجا ارث پدریشه، تازه این‌همه سال هم من و بی بی اینجا بودیم و اون چشمشو روی حقش بسته بود. از طرفی بی بی همون‌قدر که مادر خاله محیا بود به گردن من هم حق مادری داشت، پس روا نبود همه هزینه مراسم گردن عمو مسعود بیچاره باشه. شاید می‌شد خونه رو بفروشیم و من با سهم خودم یه خونه اجاره کنم. فکرای جور و واجوری از سرم می‌گذشت و تمام طول روز جمعه می‌تونستم توی چشمای خاله محیا بخونم که دنبال راهیه که ماجرا رو بهم بگه و متوجه اخم عمو مسعود هم می‌شدم که می‌خواست جلوی زبون خاله رو بگیره. واسه جمعه شب بلیط داشتن که برگردن و آخرش هم حرفی در مورد خونه زده نشد. تصمیم رو گرفته بودم، باید بخاطر آرزوی خاله محیا و دینی که عمو مسعود گردنمون داشت خونه رو می‌فروختم. بعد از رفتن خاله و عمو مسعود در مورد فردش خونه با آقای جوادی صحبت کردم ایشون هم گفتن یه دوست دارن که بنگاه معاملات ملکی داره با اون در میون می‌ذارن وخبرم میکنن.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
223
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین