. . .

در دست اقدام رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
نام اثر: ارثیه عاشقانه
نویسنده: الهام مالکی
ژانر: عاشقانه
ناظر: @nafas.shahpori
خلاصه: ماجرای دختری که در کودکی پدر و مادر خود را از دست می‌دهد و پس از آن با مادربزرگ مادری‌اش ( بی بی) و خاله‌‌اش زندگی می‌کند. آن‌ها با اندک مواجبی که بی‌بی دریافت می‌کند روزگار می‌گذرانند. بالاخره خاله محیا ازدواج می‌کند و دخترک قصه ‌که سمانه نام دارد اکنون در اوایل جوانی مشغول تحصیل در دانشگاه می‌شود. او برای این‌که بتواند از پس هزینه های دانشگاه بربیاید در کنار تحصیل به صورت پاره وقت کار می‌کند و در این میان اتفاقاتی غیر منتظره برای او رخ می‌دهد که باعث دگرگونی زندگی‌اش می شود...
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,357
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

الهام مالکی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4189
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
211
امتیازها
53

  • #3
پارت ۱
از صبح تا حالا دل گشنه از این کلاس به آن کلاس رفتم و حالا هم باید تا خود فروشگاه بدوم. دارم ضعف می کنم ولی به آقای جوادی قول داده‌ام راس ساعت دوازده ظهر فروشگاه باشم. به محض وارد شدن به فروشگاه جوادی با قیافه‌ای کاملا جدی دست به سینه روبرویم می‌ایستد که در دل می‌گویم
_ یاخدا باز می خواد به چی گیر بده؟
نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد و نیم نگاهی به من و با لبخند می‌گوید:
_ آفرین راس ساعت.
نفس راحتی می‌کشم و به سمت رخت کن می‌دوم. لباسم را عوض کرده کیفم را گوشه‌ای می‌گذارم و مشغول کار می‌شوم. شکمم بدجوری به قار و قور افتاده، می‌روم و از قفسه خوراکی‌ها یک کیک برمی‌دارم که باز آقای جوادی سرمی‌رسد:
_ می‌دونی که حین کار قدغنه، حدود یک ساعت دیگه وقت ناهاره.
_ تو رو خدا آقای جوادی، بخدا از صبح هیچی نخوردم الانه که از هوش برم.
با لبخندی کنج لبش سری تکان می‌دهد و پاسخ می‌دهد:
_ نیروی بی هوش به درد من نمی خوره، برو آبدارخونه کیکت رو بخور و برگرد.
بانیش تا بناگوش باز چشمکی حواله‌اش می‌کنم و بلند می‌گویم
_ یدونه باشی جوادی جون.
آقای جوادی در جواب شیطنتم خنده کنان سری تکان می‌دهد و از هم دور می‌شویم. به سمت آبدارخانه می‌روم و کیک را دو لقمه کرده، به زور می‌بلعم. کیک خشک است و راه گلویم را می‌بندد که شروع به سکسکه می‌کنم. یک لیوان آب از شیر برمی‌دارم و به زور با یه قلپش کیک را پایین می‌فرستم و بقیه آب لیوان را سر می‌کشم. لیوانم را شسته روی آب‌چکان برمی‌گردانم و سریع از آبدارخانه خارج می‌شوم. کنار پروانه که پشت صندوق نشسته می‌روم و کارتم را همراه پاکت کیک سمتش می‌گیرم:
_حسابش کن.
پروانه نگاهش به پاکت کیک و کارت داخل دستم کشیده می‌شود و جواب می‌دهد:
_ نمی‌خواد بابا، برو خودم حسابش می‌کنم.
_ دستت درد نکنه، بکش بی زحمت.
پروانه کارت را می‌کشد و به من برش می‌گرداند. تشکر کرده سر پستم برمی‌گردم و شروع به مرتب کردن قفسه ها و چیدن جنس جدید کرده و در صورت نیاز مشتری ها به آن‌ها کمک می‌کنم. ساعت ده شب شده که جوادی اذن مرخصی می‌دهد.
سوار اولین تاکسی که می‌ایستد می‌شوم، یک پراید درب و داغان، ولی دیگر جانی برای انتظار کشیدن تا رسیدن تاکسی بعدی ندارم. تاکسی به قدری فرسوده است که سر هر مانع جوری تکان می‌خورد که به هوا پرتاب می‌شوم، ولی برای من فقط این مهم است که زودتر به خانه برسم. سر کوچه پیاده می‌شوم و به انتهای کوچه تاریک نگاهی انداخته آهی می‌کشم
_حالا کی می‌خواد تا ته این کوچه لعنتی راه بره؟
بالاخره جلوی در یک لنگه‌ای کرم‌رنگ خانه می‌رسم و کلید را در تاریکی کوچه داخل قفل در که به سختی پیدایش کرده‌ام می‌چرخانم. در حیاط را که می‌بندم بی‌بی صدا می‌زند:
_ سمانه مادر تویی؟
جواب می‌دهم:
_خودمم بی‌بی‌.
_ مادر دست و روت رو بشور بیا شام حاضره.
از هفت صبح تا حالا سرپا هستم، بی‌حال کنار حوض وسط حیاط قدیمی خانه خم می‌شوم؛ شیر آب را باز کرده دست و صورتم را می‌شویم و به سمت در آبی رنگ کوچک دو لنگه‌ای که از پس پرده سفید رنگ توری پشت شیشه‌اش نور کم جان اتاق به حیاط دویده قدم برمی‌دارم. آن‌قدر خسته‌ام که فقط خواب می‌تواند جوابگوی این تن بی‌رمقم باشد و بس‌. کفش‌هایم را در می‌آورم و وارد اتاق می‌شوم، به بی‌بی که کنار سفره چهارزانو نشسته و چشم انتظار من است سلام می‌کنم و می‌گویم:
_ ‌بی بی اشتها ندارم می‌خوام بخوابم.
بی‌بی نگاه غصه‌دارش به سفره جلوی دستش کشیده می‌شود و زیر لب زمزمه می‌کند
_ یه لقمه بخور مادر، شدی پوست و استخون. از صبح تا حالا گشنه و تشنه که نمیشه.
سری بالا می‌اندازم و نچی در جواب بی‌بی می‌گویم. به اتاق که می‌رسم فقط می‌توانم مانتو و مقنعه را از تنم جدا کنم و بی آن‌که تشکی پهن کنم متکایی روی زمین می‌اندازم و پتویی را از روی رختخواب‌های صف بسته و مرتب شده تا نیمه دیوار بر‌می‌دارم، سرم که به متکا می‌رسد دیگر هیچ نمی‌فهمم، انگار صد سال است که مرده‌ام.
نمی‌فهمم کی شب گذشته و صبح شده که با تکان‌های بی‌بی چشم باز می‌کنم. سرجایم باچشمای خوابالود می‌نشینم
_ چیه بی بی؟
_ مادر ساعت هفت شده، دیرت نشه.
 
آخرین ویرایش:

الهام مالکی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4189
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
211
امتیازها
53

  • #4
پارت ۲
مثل تیری که از تفنگ رها شود از جایم می‌پرم و به سمت حیاط می‌دوم. سریع آبی به دست و صورتم می‌زنم و به داخل خانه برمی‌گردم، نگاهی به شلوار پارچه‌ای سرمه‌ای رنگ و جورابی که از دیشب بر تنم به جای مانده می‌کنم؛ شلوار کمی چروک شده ولی وقتی برای اتو کشی ندارم. سریع مانتو و مقنعه‌ام را می‌پوشم، در حالی که مقنعه را روی سرم مرتب می‌کنم کیفم را به در چوبی اتاق تکیه می‌دهم و وسط چهارچوب در نشسته کفشم را به پا می‌کشم. بی‌بی یک قازی نان و پنیر و خیار به دستم می‌دهد
_ بیا مادر اینو توی راه بخور گشنه نمونی.
سهم غذای دیشبم را که نخورده بودم توی قابلمه کوچکی ریخته کنار کیفم می‌گذارد:
_ اینم ببر واسه ناهارت، ظهر که نمیای باهم غذا بخوریم.
سری تکان می‌دهم و در حالی که گیس حنایی بی‌بی را ب×و×س×ه می‌زنم دستت درد نکنه‌ای در جواب محبت‌هایش می‌گویم و ادامه می‌دهم:
_ بی بی اگه تو رو نداشتم چیکار می‌کردم الهی قربونت برم؟
بی‌بی اخمی تصنعی میان ابروهای کم پشت ولی پهنش می‌اندازد و جواب می‌دهد
_ خدا نکنه مادر، دورت بگردم؛ اینا رو نگو.
به سمت در حیاط می‌دوم و جلوی در دستی برای بی‌بی تکان داده از خانه خارج می‌شوم. شکر خدا امروز کلاس ندارم و باید ساعت هشت توی فروشگاه حاضر باشم. به محض رسیدن سر کوچه یک تاکسی جلوی پایم توقف می‌کند، روی صندلی عقب کنار دختری هم سن و سال خودم جای می‌گیرم و تاکسی به راه می‌افتد. به موقع به فروشگاه می‌رسم، غذایم را در یخچال آبدارخانه جا می‌دهم و آماده شروع کارم می‌شوم. روز شلوغی‌ست و بار جدید هم برای فروشگاه می‌رسد که مسئولیت چیدن اجناس در قفسه‌ها به عهوه من است، حسابی خسته و گرسنه می‌شوم. ساعت دو وقت ناهار می‌شود و درها را برای یک ساعت می‌بندیم. به سمت آبدارخانه می‌روم و قابلمه را از توی یخچال برمی‌دارم، کیسه پلاستیکی دورش را جدا می‌کنم و غذایم را روی اجاق می‌گذارم تا کمی گرم شود که میلاد در چهارچوب در آبدارخانه ظاهر می‌شود:
_ به به بوی غذای بی‌بی میاد...
_ بیا کوپول، من زیاد گشنم نیست، بیا باهم می‌خوریم.
میلاد هم از خدا خواسته روی صندلی روبروی من جا خوش می‌کند. مقداری زیادی از غذا را داخل بشقابی ریخته جلوی میلاد می‌گذارم و به اندازه چهار پنج قاشق را ته قابلمه برای خودم باقی می‌گذارم. میلاد نگاهی به قابلمه داخل دستم و سپس به بشقاب خودش می‌اندازد
_ سمانه تو‌که چیزی برنداشتی همین چهارقاشق؟ این واسه من زیاده بیا نصفش رو بردار
سری بالا می‌اندازم و جواب می‌دهم:
_ نه بابا بخور من بیشتر از این اشتهام نمی‌کشه.
سریع غذایم را تمام می‌کنم، قابلمه را آب کشیده داخل کیسه بر‌می‌گردانم و رو به میلاد می‌گویم
_ خوردی ظرفت رو می‌شوریا...
میلاد:
_ ای به روی چشمی
جواب می‌دهد. از آبدراخانه خارج ‌می‌شوم و دوباره به سر کارم برمی‌گردم و تا شب مشغول می‌شویم. وقتی به خانه برمی‌گردم بوی دلپذیر کوفته بی بی در حیاط پیچیده. دست و رویم را می‌شویم و خودم را پای سفره خوش‌رنگ بی‌بی می‌رسانم. قل‌قل سماور کنار دست بی‌بی و گرمای مطبوع داخل خانه در کنار کوفته، سبزی تازه و پارچ دوغ اشتهایم را چندبرابر می‌کند و باعث می‌شود یک دل سیر غذا بخورم. سفره را جمع می‌کنم و ظرف‌ها را می‌شویم که بی بی صدا می‌زند:
_ سمانه، مادر ولشون کن، خودم بعدا می‌شورم؛ تو خسته ای دختر قشنگم.
_خودم‌می‌شورم
بلندی در جواب حرف بی‌بی می‌گویم و بعد از تمام شدن کارم کنار بی‌بی که عطر چای دارچینش فضای اتاق را پر کرده برمی‌گردم. چای را با هم می‌نوشیم و کمی گپ می‌زنیم. فردا جمعه و روز آزادی من است پس می‌توانستم کمی بیشتر بیدار بنشینم و کنار بی‌بی وقت بگذرانم و از آن سو فردا را تا ظهر بخوابم. ساعت یازده ظهر بی بی صدایم می‌زند، بیدار می‌شوم و صبحانه را به تنهایی می‌خورم. آخر بی‌بی عادت به زیاد خوابیدن ندارد و همیشه اذان صبح بیدار می‌شود، نمازش را‌با آرامش می‌خواند و بعد از نماز تسبیح فیروزه‌ای رنگش را از روی سجاده برمی‌دارد و با رد کردن هر دانه‌ی گرد و درشت و خوشرنگ تسبیح از زیر انگشتان چروکیده و مهربانش زیر لب ذکر می‌گوید. بی‌بی همیشه می‌گوید:
_ مادر، آدم بعد از نماز تا طلوع فجر باید بیدار بمونه آخه فرشته‌های خدا روزی بنده‌ها رو ا‌ون‌موقع‌ تقسیم می‌کنن.
سفره صبحانه را جمع می‌کنم و به سراغ مرتب کردن حیاط می‌روم. گلدان‌های شمعدانی دور حوض و گلدان‌‌های گیاهان جور و باجور بی‌بی را از زیر پنجره‌های دور خانه در یک گوشه حیاط جمع می‌کنم، برگ‌های زردی که روی خاک‌گلدان‌ها ریخته شده و برگ‌های خشک ‌روی ساقه‌ها را جدا می‌کنم و دستی به سر و گو‌ششان می‌کشم. برگ‌های خشک زیر درخت های باغچه کنج حیاط را هم جمع می‌کنم و شلنگ آب را برمی‌دارم. بعد از آب‌پاشی باغچه و گلدان‌ها، نم آبی هم به حیاط می‌پاشم، جارو و خاک‌انداز را برمی‌دارم و حیاط را جارو می‌زنم. آب حوض را عوض می‌کنم و گلدان‌ها را سر جایشان بر‌می‌گردانم. نگاهم دور تا دور حیاطی که از تمیزی برق می‌زند می‌چرخد، چشمانم را می‌بندم و رو به آفتاب نیمه جان پاییزی نفس عمیقی می‌کشم. عطر آبگوشت بی‌بی که از کله سحر توی دیگ قل‌قل می‌کند با هوای تازه پاییزی ادغام شده وارد ریه‌هایم می‌شود که با تمام وجود احساس شادابی می‌کنم. حالا دیگر وقت مرتب کردن اتاق‌هاست و با کمک بی‌بی شروع به مرتب کردن اتاق‌ها می‌کنم‌. او که پای ایستادن ندارد ملحفه‌های تمیز را تا می‌زدند و رو بالشتی‌های شسته شده را رویشان می‌کشد و به دست من می‌دهد. همه رختخواب‌ها با نظم و ترتیب روی هم چیده می‌شود و رویشان با ماشته دست‌بافی که بی‌بی با دست خودش وقتی جوان بوده بافته است پوشیده می‌شود. اتاق‌ها را جارو می‌زنیم، گردگیری می‌کنیم و ساعت سه بعدازظهر بالاخره فارغ می‌شویم. سفره ناهار روی تخت چوبی گوشه حیاط پهن می‌شود، با این‌که صبحانه‌را دیر خوردم ولی آن‌قدر کار کرده‌ام که کاسه لعابی آبی‌رنگ بزرگ جلوی دستم را پر از خرده نان کرده و همه تیلیتم را تا ته با ولع می‌خورم. پس از آن چند لقمه بزرگ هم گوشت کوبیده با ترشی و سبزی توی لپم می‌چپانم و در آخر با یک لیوان دوغ نعنا این ضیافت را تکمیل می‌کنم. سفره را که جمع می‌کنم بی‌بی لیست خریدی که در طول هفته گفته و من نوشته‌ام را به دستم می‌دهد و مرا راهی ‌جمعه بازار می‌کند. در حیاط را که باز می‌کنم باز به سمت بی‌بی که روی تخت نشسته و به ناز بالشت پشت کمرش تکیه زده تسبیح می‌گرداند برگشته می‌پرسم
_ بی بی... دارم میرما، چیز دیگه ای نمی‌خوای فقط همونا که گفتی؟
_ آره مادر، سبزی خوردن یادت نره ها...
با چشم طولانی جوابش را می‌دهم و از خانه خارج می‌شوم.
 
آخرین ویرایش:

الهام مالکی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4189
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
211
امتیازها
53

  • #5
پارت ۳
عاشق پنجشنبه بازار بودم کلی دست فروش که روی زمین بساط کرده بودن. از انواع میوه و سبزیجات تا ظرف و ظروف و لباس دو طرف خیابون روی زمین و بعضی ها روی تخت یا توی وانت گذاشته شده بود و مردم با کیسه های پر از خرید از کنار هم رد میشدن. منم خریدم رو انجام دادم و ساعت پنج برگشتم خونه. میوه ها رو شستم و خریدارو مرتب کردم، سبزی پاک کردن هم که همیشه دست بی بی رو می‌بوسید. رفتم سراغ کارهای شخصی و درسم. شنبه تقریبا کل روز کلاس داشتم...
کلاس ساعت ۱۰ که تموم شد نشسته بودم توی حیاط کیک و چای که از بوفه گرفته بودم‌ رو می‌خوردم که نازنین نشست کنارم.
نازنین:
_ چطوری تو؟
_ خوبم قربانت تو چطوری؟چی شده که اومدی پیش ما؟(نازنین از اون دختر نچسبای دانشگاه بود خیلی کلاس می‌ذاشت و همش تو کار مخ زنی بود.)
_ یه سوال داشتم ازت.
چپ‌چپ بهش نگاه کردم:
_ بفرما؟
نازنین:
_ این پسر خوش تیپه رو دیدی؟ سال بالاییه، از اون مایه داراست. با ماشین خارجی میاد و میره و هیچ دختری رو تحویل نمی‌گیره؟
من:
_ نه کیو میگی؟اسمش چیه؟چه شکلیه؟
نازنین:
_ بابا همون چشم رنگیه، فکر کنم چشماش سبزه... آره یه سبز خوش رنگ. تیپشو ندیدی؟ اصلا دل آدم رو میبره، ولی اینقدر خودش رو می‌گیره که نگو. زیاد نمیاد دانشگاه بچه ها هم زیاد باهاش دم پر نمیشن. هرچی پرس و جو کردم جز اسم و فامیلش کسی چیزی ازش نمی‌دونست.
من:
_ واقعا تو چقدر الافی. بنظرم آمار می‌خوندی خیلی بیشتر بهت میومد.
نازنین:
_ هه هه بی مزه، فکر کردی خیلی دلبری نشستم کنارت؟ نخیر اسکول خانم یارو فامیلش با تو یکی بود فکر کردم شاید بشناسیش. اسمش پویان، پویان مجد. البته به ریخت و کلاس توهم نمی‌خورد همچین فامیلی داشته باشی...
و پاشدو رفت.
من که اصلا حوصله دهن به دهن گذاشتن با همچین موجودی رو نداشتم...
پویان، پویان مجد، پویان مجد چقدر اسمش آشنا بود واسم...
 
آخرین ویرایش:

الهام مالکی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4189
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
211
امتیازها
53

  • #6
پارت ۴
نزدیکای اذان مغرب بود. باد سرد پاییزی میوزید. رسیدم خونه، بی بی تسبیح به دست داشت ذکر می‌گفت بساط چای تازه دم و عصرونه به راه بود لباسامو عوض کردم و گفتم:
_ بی بی یه چای بهم بده که چای دست بی بی چیز دیگست.
بی بی با لبخند قشنگ و مهربونش چای ریخت و داد دستم. دستشو ماچ کردم و چای رو گرفتم آخ که چه عطری داشت دستای بی بی بهشتی بود عطر و طعم هرچی که درست میکرد با همه عالم فرق داشت...
چایمو که خوردم یاد حرف نازنین افتادم
_ بی بی میگم شما پویان مجد میشناسید؟توی اقوام بابام‌کسی به این اسم هست باید هم سن و سال من باشه شاید کمی بزرگتر...
بی بی گفت:
_پویان؟ نمیدونم والله عمو حمیدت یه پسر داشت که موقع عروسی مامان و بابات دو سه سالیش میشد اسمشو نمیدونم انگار همچین چیزی بود یادمه موقعی که تازه بابات مامانت رو گرفت اولین بار که حاجی و پسر بزرگش و عروسش اومدن یه پسربچه باهاشون بود. چشمای سبز قشنگی داشت مادرش صداش میزد ولی اسمش درست خاطرم نیست شاید پویان بوده. مادر میدونی چند سال گذشته؟
آهی کشید و ادامه داد:
_ ولی رفتار حاجی رو هیچوقت فراموش نمیکنم. چقدر مامان بیچارت رو تحقیر کرد. انگار تقصیر محبوبه خدابیامرز بود که پدرش بی پول و کارگر بود و وقتی از دنیا رفت هیچی جز این خونه فکستنی به جا نذاشت یا ما رفته بودیم در خونه حاجی بست نشستیم تا حامد خدابیامرز بیاد محبوبه رو بگیره.
اشکاشو با گوشه چهارقد سفیدش پاک کرد:
_ ای مادر اینم قسمت محبوبه و حامد بود قسمت تو که هیچی از این دنیا جز یتیمی و نداری من نصیبت نشد...
اشکاش جیگرم رو آب میکرد. بغلش کردم سرشو بوسیدم
_ بی بی تو رو خدا نکن منم گریه میکنما. گذشته دیگه گذشته این داستان قدیمی رو ول کن من که از مامان و بابام چیزی یادم نمیاد خدا بیامرزشون و تو رو واسم نگه داره... راستی ازخاله محیا خبر داری؟ بهت زنگ زده؟
بی بی:
_ اره مادر پنجشنبه زنگ زد. گفت حلوا درست کرده واسه آقاش و محبوبه و حامد خیرات کرده گفت چند شبه خواب حامدو میبینم.
 
آخرین ویرایش:

الهام مالکی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4189
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
211
امتیازها
53

  • #7
پارت ۵
وقتی دراز کشیدم بخوابم حرفای بی بی رو کنار حرفای نازنین گذاشتم، چشمای سبز پویان مجد و وضع مالی خوبش...بنظر می‌رسید این آقا خوشتیپی که دل نازنین رو برده همون پسر عموی خودم باشه. از خانواده پدریم هیچی نمی‌دونستم و چیزی هم به یاد نمیاوردم. ۵ سالم بود که بابا و مامانم رو توی تصادف از دست دادم. خودم صندلی عقب نشسته بودم و زمان تصادف افتاده بودم کف ماشین، فقط چندتا شکستگی داشتم و زخم و زیلی شده بودم. وقتی از بیمارستان مرخص شدم و اومدم خونه بی بی دیوارهای خونه از بیرون سیاه پوش بود. همش گریه می‌کردم و مامان محبوبم رو میخواستم. بی بی و خاله محیا هم پا به پای من اشک می‌ریختن. یادمه بابام مامانمو محبوبم و محبوب جونم صدا میزد. مامان خوشگلم هم جواب می‌داد:
_ جون دل محبوب.
مامان و بابا عاشق هم بودن و عاشق من...چقدر دلتنگشون بودم...
تا قبل از دانشگاه رفتنم با پولی که کمیته به من و بی بی میداد زندگیمون رو می‌گذروندیم. خوب نبود ولی میگذشت، اما هزینه دانشگاه من رو مجبور کرد کار کنم. از ۱۸ سالگی که قبول شدم دانشگاه تا حالا حدود دوسال و خرده ای می‌شد که توی فروشگاه آقای جوادی که عموی یکی از دوستای دبیرستانمه مشغول شدم. فرزانه دوستم وقتی فهمیده بود قبول شدم دانشگاه و از پس هزینه ها بر نمیام و دنبال کار می‌گردم با عموش صحبت کرد و ایشونم قبول کردن من توی فروشگاه مشغول شم. آقای جوادی خیلی مرد و بامعرفته، بهم اجازه داد پاره وقت پیشش کار کنم. بجز شنبه ها که تقریبا کل روز کلاس دارم بقیه هفته از ۱۲ ظهر تا ۹ یا ۱۰ شب فروشگاهم و جمعه ها و تعطیلات رسمی هم تعطیلیم. زمستونا که هوا سرد میشه و روزا کوتاه، به من و بقیه دخترا اجازه میده زودتر بریم خونه. حدود ساعت ۷و نیم یا ۸ دیگه کارمون تمومه و پسرا هم نهایتا تا ۹ فروشگاه رو تعطیل میکنن. البته جوادی خیلی هم مقرراتیه و از بد قولی، شلختگی و بی دست و پا بودن بدش میاد.
 
آخرین ویرایش:

الهام مالکی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4189
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
211
امتیازها
53

  • #8
پارت ۶
تنها ترس زندگیم نبودن بی بی بود چون بعد از اون نمی‌دونستم باید چیکار کنم و کجا برم. شش سال پیش که خاله محیا ازدواج کرد و بعدم با شوهرش رفتن بندر من و بی بی خیلی تنها شدیم. آقا مسعود شوهر خاله محیا مرد خوب و زحمت‌کشیه. متاسفانه توی این چند سال با اینکه خیلی بچه دوست داشتن هرچی این در و اون در زدن و دوا درمون کردن بچه دار نشدن، ولی بازم آقا مسعود خاله رو مثل روزای اول عروسیشون دوست داره و بهش احترام میذاره. خاله هم عاشقشه همیشه میگه:
_ با اینکه دکتر گفته ایراد از منه ولی مسعود هیچوقت مشکلم رو به روم نیاورده و قفط میگه هرچی خدا بخواد...
بی بی هم همیشه میگه:
_ تنها شانس دخترام این بود که شوهراشون خیلی دوستشون داشتن...
هوا هر روز سرد و سردتر میشد، مجبور شدم پالتوم رو که خیلی هم نو نبود تنم کنم. البته من همیشه مواظب لباسام بودم ولی دیگه بعد از چندسال استفاده یه خورده از ریخت افتاده بود. تو فکر خرید یه نوش بودم اما مگه پولی واسم میموند که پس انداز کنم و پالتوی نو بخرم؟
کلاسم تموم شد و باید میرفتم سمت فروشگاه، چهارشنبه های نکبت... کلاسم اینقدر طول می‌کشید که برای رسیدن به فروشگاه باید همه راهو می‌دویدم تا دیرم نشه.
با عجله پله های داخل سالن رو پایین رفتم و رسیدم به پله های حیاط. هوا سرد بود و زمین یخ زده بود. همین‌طور که باعجله از پله ها پایین می‌رفتم یه پسره جلوم سبز شد، اومدم نخورم بهش که تعادلم رو از دست دادم و سر خوردم و چهار پنج پله آخر رو به حالت نشسته رد کردم و کف حیاط دانشگاه ولو شدم. بدتر از دردی که توی لگنم پیچیده بود درد خجالت بود. بچه هایی که توی حیاط دانشگاه ایستاده بودن بهم‌زل زده بودن بعضی دخترا ریز میخندیدن و بعضی بچه ها هم ریسه می‌رفتن...
سرمو پایین انداخته بودم که بچه هارو نبینم سعی کردم بلند شم ولی نمیشد درد داشتم.
یهو یه دست اومد جلو صورتم...
 
آخرین ویرایش:

الهام مالکی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4189
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
211
امتیازها
53

  • #9
پارت ۷
شیوا بود، دختر خوش استایل و خوش بر و روی کلاس. زیاد باکسی حرف نمیزد. حتی پیش اومده بود کسی بره سمتش و بخواد باهاش دوست بشه ولی شیوا حتی جواب سلامشم نده مثل وقتی که نازنین افاده ای رو ضایع کرد...
از اونجایی که شیوا خوشگل و خوش تیپ بود پسرا خیلی بهش توجه میکردن و چون به کسی پا نمیداد بیشتر حریص می‌شدن. نازنین که متوجه این موضوع شده بود واسه اینکه بیشتر به چشم بیاد می‌خواست با شیوا دوست بشه. یه روز زمان استراحت بین دو کلاس شیوا نشسته بود روی نیمکت و شکلات میخورد که نازنین رفت سمتش و دستش رو دراز کرد و گفت:
_ سلام‌ من نازنینم، همکلاسی هستیم.
ولی شیوا فقط یه نگاه به سرتا پای نازنین انداخت وبی اینکه کلامی حرف بزنه از جاش بلند شد و رفت. فکر نکنم کسی توی دانشکده اون روز رو یادش رفته باشه یا ماجراش رو نشنیده باشه...
حالا شیوا بالای سرمن ایستاده بود و دستش رو دراز کرده بود. دستش رو گرفتم و از جام بلند شدم که با صدای بلندی گفت:
_ بیشعوری مد شده؟!
و به پسری که سر راه من بود و داشت از پله ها بالا میرفت نگاه کرد. پسره برگشت سمت ما و به شیوا که با ابروی بالا انداخته بهش زل زده بود نگاه کرد بعدم به من که نمیتونستم درست روی پام بایستم...
از پله ها پایین اومد و یک قدمی شیوا روی پله آخر ایستاد. عینک آفتابیشو بالا داد و به شیوا گفت:
_ با من بودی؟
شیوا هم با اعتمادبه نفس کامل جواب داد:
_ دقیقا با خودت بودم...
پسره نفسشو با صدا بیرون داد و ادامه داد:
_ این خانم خودش با عجله اومد پایین اگه آروم میومد سر نمیخورد.
شیوا جواب داد:
_ اگه توهم سر راهش سبز نمیشدی سر نمیخورد. الانم که افتاد میتونستی برگردی ازش معذرت خواهی کنی نه اینکه سرت رو بندازی پایین و بری اونم وقتی که مهندسای آینده ایستادن و بجای کمک بهش میخندن...
پسره حسابی از دست شیوا کفری شده بود ولی نمیدونست چی باید بگه آخه حق با شیوا بود در حالی که وزنم رو روی یه پام انداخته بودم گفتم:
_ بچه ها طوری نیست ادامه ندین...
و لنگ‌ لنگان سمت در خروجی دانشگاه رفتم. با اون پا عمرا میتونستم به موقع برسم فروشگاه باید با تاکسی میرفتم که در اون صورت دیگه پولی برای ناهار برام نمیموند ولی چاره ای نبود...
 
آخرین ویرایش:

الهام مالکی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4189
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
211
امتیازها
53

  • #10
پارت ۸
چند قدم رفتم که صدای پسره رو از پشت سرم شنیدم
_ خانم‌... خانم...
ایستادم و به پشت سرم نگاه کردم‌ پسره دوید سمتم
_ هرجا میرید من میرسونمتون.مثل اینکه خیلی عجله داشتین حق با دوستتون بود من اشتباه کردم باید من رو ببخشید.
گفتم:
_ خواهش میکنم طوری نیست مزاحم شما نمیشم خودم میرم.
شیوا اومد کنارم دستم رو گرفت و گفت:
_ خودت کجا میری با این پا؟
تا کنار ماشین پسره کمکم کرد. چه ماشین خفنی بود! اسمش رو هم بلد نبودم فقط میدونستم خارجیه البته احتمالا، چون توی خیابون شبیهش رو ندیده بودم‌‌.
پسره در عقب ماشین رو باز کرد و با کمک شیوا سوار شدم.
رو کرد به شیوا:
_ شما هم اگه جایی میرید برسونمتون.
شیوا پشت چشمی نازک کرد و روشو برگردوند یکی دوقدم رفت دوباره روشو سمت ما کرد و به پسره گفت:
_مواظبش باشی صحیح و سالم برسونیش...
پسره که از حرکت شیوا خندش گرفته بود چشششم کش داری گفت و نشست پشت فرمون. آدرس و ازم پرسید و حرکت کرد. کمی بعد رسیدیم در فروشگاه پرسید:
_ با این وضع میخواید برید خرید؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_ نه اینجا کار میکنم.
نمیدونم چرا فکر کرد دارم شوخی میکنم گفت:
_ خب لیست خریدتون رو بدید من برم واستون بخرم !!!
گفتم:
_ من جدی میگم اینجا کار میکنم.
همون موقع میلاد رو دیدم که وسایل یه خانم مسن رو از توی فروشگاه اورد و گذاشت پشت تاکسی. در ماشین رو باز کردم و صدا زدم:
_ میلاد... میلاد...
میلاد با تعجب به سمت صدا برگشت و کنی بعد اومد سمت ما، سلام کرد و پرسید:
_ چی شده؟
و اشاره ای به ماشین و صاحبش کرد. گفتم:
_ چیزی نیست توی دانشگاه سرخوردم و افتادم ایشون هم لطف کردن من رو رسوندن. میشه بگی پروانه بیاد کمکم؟ پام درد میکنه.
میلاد پرسید:
_ خب پس چرا اومدی اینجا؟ میرفتی خونه استراحت میکردی.
گفتم:
_ یه جوری حرف میزنی انگار جوادی رو نمیشناسی اگه نمیومدم که بیرونم میکرد.
میلاد جواب داد:
_ خودم باش حرف میزنم.
_ نه برو پروانه رو صدا کن.
تمام مدتی که حرف میزدیم پسره گوشاش رو تیز کرده بود و به حرف های ما گوش میداد و از توی اینه جلوی ماشین زاق سیاه ما رو‌چوب میزد. میلاد که رفت گفت:
_میخواید ببرمتون بیمارستان؟ نکنه شکستگی داشته باشید.
گفتم:
_ نه فقط کوفته شده.
در ماشینو گرفتم و با پایی که درد نداشت خودم رو بیرون کشیدم و به در تکیه دادم و درحالی که چشمم به در فروشگاه بود خطاب به پسره گفتم:
_ ببخشید مزاحم شما هم شدم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین