پارت ۱
از صبح تا حالا دل گشنه از این کلاس به آن کلاس رفتم و حالا هم باید تا خود فروشگاه بدوم. دارم ضعف می کنم ولی به آقای جوادی قول دادهام راس ساعت دوازده ظهر فروشگاه باشم. به محض وارد شدن به فروشگاه جوادی با قیافهای کاملا جدی دست به سینه روبرویم میایستد که در دل میگویم
_ یاخدا باز می خواد به چی گیر بده؟
نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد و نیم نگاهی به من و با لبخند میگوید:
_ آفرین راس ساعت.
نفس راحتی میکشم و به سمت رخت کن میدوم. لباسم را عوض کرده کیفم را گوشهای میگذارم و مشغول کار میشوم. شکمم بدجوری به قار و قور افتاده، میروم و از قفسه خوراکیها یک کیک برمیدارم که باز آقای جوادی سرمیرسد:
_ میدونی که حین کار قدغنه، حدود یک ساعت دیگه وقت ناهاره.
_ تو رو خدا آقای جوادی، بخدا از صبح هیچی نخوردم الانه که از هوش برم.
با لبخندی کنج لبش سری تکان میدهد و پاسخ میدهد:
_ نیروی بی هوش به درد من نمی خوره، برو آبدارخونه کیکت رو بخور و برگرد.
بانیش تا بناگوش باز چشمکی حوالهاش میکنم و بلند میگویم
_ یدونه باشی جوادی جون.
آقای جوادی در جواب شیطنتم خنده کنان سری تکان میدهد و از هم دور میشویم. به سمت آبدارخانه میروم و کیک را دو لقمه کرده، به زور میبلعم. کیک خشک است و راه گلویم را میبندد که شروع به سکسکه میکنم. یک لیوان آب از شیر برمیدارم و به زور با یه قلپش کیک را پایین میفرستم و بقیه آب لیوان را سر میکشم. لیوانم را شسته روی آبچکان برمیگردانم و سریع از آبدارخانه خارج میشوم. کنار پروانه که پشت صندوق نشسته میروم و کارتم را همراه پاکت کیک سمتش میگیرم:
_حسابش کن.
پروانه نگاهش به پاکت کیک و کارت داخل دستم کشیده میشود و جواب میدهد:
_ نمیخواد بابا، برو خودم حسابش میکنم.
_ دستت درد نکنه، بکش بی زحمت.
پروانه کارت را میکشد و به من برش میگرداند. تشکر کرده سر پستم برمیگردم و شروع به مرتب کردن قفسه ها و چیدن جنس جدید کرده و در صورت نیاز مشتری ها به آنها کمک میکنم. ساعت ده شب شده که جوادی اذن مرخصی میدهد.
سوار اولین تاکسی که میایستد میشوم، یک پراید درب و داغان، ولی دیگر جانی برای انتظار کشیدن تا رسیدن تاکسی بعدی ندارم. تاکسی به قدری فرسوده است که سر هر مانع جوری تکان میخورد که به هوا پرتاب میشوم، ولی برای من فقط این مهم است که زودتر به خانه برسم. سر کوچه پیاده میشوم و به انتهای کوچه تاریک نگاهی انداخته آهی میکشم
_حالا کی میخواد تا ته این کوچه لعنتی راه بره؟
بالاخره جلوی در یک لنگهای کرمرنگ خانه میرسم و کلید را در تاریکی کوچه داخل قفل در که به سختی پیدایش کردهام میچرخانم. در حیاط را که میبندم بیبی صدا میزند:
_ سمانه مادر تویی؟
جواب میدهم:
_خودمم بیبی.
_ مادر دست و روت رو بشور بیا شام حاضره.
از هفت صبح تا حالا سرپا هستم، بیحال کنار حوض وسط حیاط قدیمی خانه خم میشوم؛ شیر آب را باز کرده دست و صورتم را میشویم و به سمت در آبی رنگ کوچک دو لنگهای که از پس پرده سفید رنگ توری پشت شیشهاش نور کم جان اتاق به حیاط دویده قدم برمیدارم. آنقدر خستهام که فقط خواب میتواند جوابگوی این تن بیرمقم باشد و بس. کفشهایم را در میآورم و وارد اتاق میشوم، به بیبی که کنار سفره چهارزانو نشسته و چشم انتظار من است سلام میکنم و میگویم:
_ بی بی اشتها ندارم میخوام بخوابم.
بیبی نگاه غصهدارش به سفره جلوی دستش کشیده میشود و زیر لب زمزمه میکند
_ یه لقمه بخور مادر، شدی پوست و استخون. از صبح تا حالا گشنه و تشنه که نمیشه.
سری بالا میاندازم و نچی در جواب بیبی میگویم. به اتاق که میرسم فقط میتوانم مانتو و مقنعه را از تنم جدا کنم و بی آنکه تشکی پهن کنم متکایی روی زمین میاندازم و پتویی را از روی رختخوابهای صف بسته و مرتب شده تا نیمه دیوار برمیدارم، سرم که به متکا میرسد دیگر هیچ نمیفهمم، انگار صد سال است که مردهام.
نمیفهمم کی شب گذشته و صبح شده که با تکانهای بیبی چشم باز میکنم. سرجایم باچشمای خوابالود مینشینم
_ چیه بی بی؟
_ مادر ساعت هفت شده، دیرت نشه.