. . .

در دست اقدام رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
نام اثر: ارثیه عاشقانه
نویسنده: الهام مالکی
ژانر: عاشقانه
ناظر: @nafas.shahpori
خلاصه: ماجرای دختری که در کودکی پدر و مادر خود را از دست می‌دهد و پس از آن با مادربزرگ مادری‌اش ( بی بی) و خاله‌‌اش زندگی می‌کند. آن‌ها با اندک مواجبی که بی‌بی دریافت می‌کند روزگار می‌گذرانند. بالاخره خاله محیا ازدواج می‌کند و دخترک قصه ‌که سمانه نام دارد اکنون در اوایل جوانی مشغول تحصیل در دانشگاه می‌شود. او برای این‌که بتواند از پس هزینه های دانشگاه بربیاید در کنار تحصیل به صورت پاره وقت کار می‌کند و در این میان اتفاقاتی غیر منتظره برای او رخ می‌دهد که باعث دگرگونی زندگی‌اش می شود...
 
آخرین ویرایش:

الهام مالکی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4189
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
211
امتیازها
53

  • #21
پارت ۱۹
چند روز بعد آقای جوادی همراه دوستشون آقای مرادی اومدن خونه رو دیدن وبعداز اون چند باری مشتری اوردن. یکی می‌گفت کلنگیه، یکی میگفت کوچه تنگه و ماشین رو نیست خلاصه هرکس یه ایرادی می‌گرفت و قیمت های خیلی پایینی پیشنهاد می‌دادن. بالاخره یکی از مشتری‌ها خونه رو پسندید و قیمت منصفانه ای داد البته باز هم با اون قیمت با سهمی که گیر من میومد نمی‌شدجای خوبی از شهر خونه اجاره کنم ولی خب کاری هم نمی‌شد کرد، از طرفی می‌خواستم حداقل نصف هزینه های مراسم بی بی رو به عمو مسعود برگردونم تا اقلا باری از روی دوشش بردارم، بنده خدا گناه نکرده بود که جور ما رو هم‌بکشه. خلاصه هر جوری حساب کردم یا باید خونه دانشجویی می‌گرفتم یا میومدم پایین شهر یه خونه نقلی یا یه اتاق کرایه می‌کردم...
چاره ای نبود همون شب به خاله محیا زنگ زدم و بهش گفتم قصد دارم خونه رو بفروشم چون تنهایی می‌ترسم، می‌خوام برم خونه دانشجویی و کلی آسمون و ریسمون بافتم که متوجه نشه من حرفاشونو شنیدم. گفتم یه مشتری دست به نقد پیدا کردم و همین روزا می‌ریم واسه قولنامه و باید باشه، خاله هم از خدا خواسته گفت: خیلی زود راه میوفته میاد....
حدود ساعت ۸ شب بود از اون شب های یخبندون دی ماه سر کوچه پیاده شدم، یقه پالتومو بالا داده بودم تا گونه هام یخ نزنه و سعی می‌کردم سریع برسم خونه. کوچه خلوت و ساکت بود و برف ریز می‌بارید. وقتی رسیدم در خونه و کلید انداختم برم تو یهو صدای یه مرد از پشت سر شوک شدیدی بهم وارد کرد: ببخشید سمانه خانم؟...
هین بلندی کشیدم و برگشتم. از شدت ترس چند لحظه نمی‌تونستم حرف بزنم. مرد با فاصله یک متری از من ایستاده بود قد نه چندان بلند هیکل توپول، کلاه شاپوی مشکی به سر و پالتوی مشکی بلندی به تن داشت. چهرش برام ناآشنا بود و نمی‌شناختمش، آب دهنمو قورت دادم و پرسیدم: شما؟ مرد گفت: ببخشید قصد ترسوندنتون رو نداشتم...
 

الهام مالکی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4189
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
211
امتیازها
53

  • #22
پارت ۲۰
مرد کمی جلو اومد و کارتی که توی دستش بود سمت من گرفت، ولی توی اون تاریکی نوشته‌های روی کارت مشخص نبود. نگاهم به کارت بود که با شنیدن صدای مرد سرمو بالا اوردم
_کریمی هستم وکیل پدربزرگتون.
با شنیدن حرف مرد خدم‌گرفت، پرسیدم:
_ وکیل پدربزرگ من؟ پدربزرگم بنده خدا استخوناشم پوسیده وکیلش کجا بود؟
مرد سینشو صاف کرد و ادمه داد:
_ منظورم پدربزرگ پدریتون جناب خسرو مجد هستن. هیچ حسی نسبت به اسمی که می‌شنیدم نداشتم، منظورش همون حاجی بود که بی بی بنده خدا تا دم مرگش از ظلمی که در حق پدر و مادرم کرده بود می‌گفت؟
گفتم:
_ امرتون ؟
مرد جواب داد:
_ عرضی دارم که باید سر فرصت خدمتتون بگم ولی الان و اینجا مناسب صحبت کردن نیست. اگه امکانش باشه هرزمانی که فرصت داشتین هم دیگه رو توی دفتر من ملاقات کنیم، آدرس و تلفن روی کارت هست‌. پرسیدم:
_و دلیل این ملاقات چیه؟
_حتما تشریف بیارید موضوع بسیار مهمیه.
دستش رو توی جیب کتی که زیر پالتوش به تن داشت فرو برد و گوشیشو از جیبش در اورد و هم‌زمان گفت:
_ ممکنه شمارتونو داشته باشم؟ مطمئنا لازم میشه... شمارمو دادم، کریمی توی گوشیش ذخیره کرد و خداحافظی کرد رفت.
تمام طول شب هی پهلو به پهلو شدم و به کریمی و پدربزرگ ندیدم فکر کردم. صبح توی دانشگاه حواسم پی شیوا بود که خیلی شنگول بنظر می‌رسید. اومد پیشم، موقع سلام و احوال‌پرسی دستام رو گرفت و بعد محکم بغلم کرد. رفتارش بدجوری مشکوک بود. با خنده پر شیطنتی پرسیدم:
_ خیره؟
جواب داد:
_ شک نکن!!!
دوزاریم افتاد ماجرای سهیله پرسیدم:
_ بلاخره پا دادی؟
خندید و گفت:
_اره پسر خوبیه، چندباری رفتیم بیرون. می‌خواستم بهت بگم ولی تو که ماشاالله همیشه سرت شلوغه تلفنتم که جواب نمیدی. به سهیل گفتم که تو کمکم کردی ازم خواست امشب مهمونت کنم شام بریم بیرون.
جواب دادم
_ مرسی ولی نمی‌دونم بتونم بیام یا نه، آخه این روزا خیلی گرفتارم ولی سعیمو میکنم، تا عصر بهت خبرشو میدم...
عصر به شیوا زنگ زدم و قرار شام رو باهاشون اوکی کردم.
 

الهام مالکی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4189
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
211
امتیازها
53

  • #23
پارت ۲۱
ساعت ۸ شیوا و سهیل اومدن در فروشگاه دنبالم، تیپم من هیچ جوره به اون ماشین خارجی خفن نمی‌خورد ولی از اون دخترایی نبودم که بخاطر نداشتن لباس و تیپ آنچنانی احساس حقارت کنم. یه مانتو شلوار و مقنعه مشکی نو و تمیز تنم بود ساده ولی مرتب. کولمو برداشتم و رفتم سمت در که آقای جوادی اشاره کرد به ماشین سهیل:
_ این آقا اومده دنبال شما؟
از سوالش خندم گرفت آقای جوادی فکر کرده بود سهیل مخ منو زده...
جواب دادم:
_ دنبال من اومده ولی دوستِ دوستمه نگران من نباشید مواظب خودم هستم.
آقای جوادی:
_دخترم سمانه خانم می‌دونم شما دختر عاقلی هستی فقط خواستم بگم می‌دونم الان خیلی تنهایی ولی مواظب باش کجا و با کی میری و کسی از شرایطت سواستفاده نکنه...
جوادی چه پدر مهربونی بود خوشبحال بچه هاش ازش خواستم به عنوان بزرگترم واسه آشنایی با دوستام بیاد ولی در اصل می‌خواستم بهش اطمینان بدم که حواسم به خودم و روابطم هست، تا نزدیک ماشین سهیل باهم رفتیم.
سهیل و شیوا پیاده شدن و با من و آقای جوادی سلام و علیک کردن.
آقای جوادی هم رو به اونا گفت:
_ مواظب دختر من باشید.
چقدر از شنیدن این حرف آقای جوادی ذوق کردم. هیچ‌وقت نشون نمی‌دادم ولی ته دلم به شدت دلم یه بابای دلسوز مثل جوادی می‌خواست. با آقای جوادی خداحافظی کردیم و سوار شدیم. با اینکه فکرم‌خیلی درگیر خونه وشرایط جدیدم بود ولی تصمیم گرفته بودم امشب رو کنار دوستم خوشحال باشم و به هیچی فکر نکنم. از شیشه ماشین بیرون رو تماشا می‌کردم که سهیل گفت:
_ ممنون ازت بخاطر اینکه با شیوا صحبت کردی.
بی آن‌که نگاهمو از منظره خیابون بگیرم جواب دادم
_ کاری نکردم ولی بقیش بستگی به رفتار شما داره که آبروی منو حفظ کنید و باعث دلشکستگی شیوا نشید... خندید و گفت:
_ خیالت راحت شیوا خانم خیلی ماهه همه تلاشم رو برای خوشحال کردنش می‌کنم
و با لبخندی که دو ردیف دندون سفیدشو به نمایش گذاشته بود به شیوا نگاه کرد... چقدر دوست داشتن و دوست داشته شدن قشنگه...
باز چشم دوختم به خیابون....
بالاخره رسیدیم به رستوران، چه جای شیک و باکلاسی بود، تا حالا همچین جایی نرفته بودم. سهیل شماره میزی که رزرو کرده بود رو پرسید و راه افتادیم سمت میزمون‌.
سهیل و شیوا روبروی من کنار هم نشسته بودن منتظر بودیم گارسون غذا رو بیاره که دیدم هر دو در حالی که به پشت سرم نگاه می‌کنن و لبخند می‌زنن از سر جاشون بلند شدن. منم برگشتم ببینم چه خبر شده که دیدم دوست سهیل پشت سرم ایستاده. سهیل دستشو دراز کرد و باهم دست دادن و روبوسی کردن، شیوا هم سلام و علیک کرد، منم پا شدم و سلام و احوالپرسی کردم.
خیلی مودب و با شخصیت بود، رو به من و شیوا گفت:
_ خیلی خوشحالم باز می‌بینمتون خانما، البته قبلا افتخار آشنایی با شیوا خانم رو داشتم ولی شما...
که گوشیم زنگ خورد با لبخندی ادامه داد:
_ راحت باشید جواب بدید.
گوشیم رو از جیبم در اوردم میلاد بود، تماس رو وصل کردم
_ الو میلاد...
سهیل پرو پرو گفت:
_ باز میلاد خان هستن سلامشون رو برسونید
چپ چپ نگاهش کردم و رفتم کمی دورتر حرف زدم.
میلاد می‌خواست فردا ببینم و جاهایی که سوال داشت رو واسش توضیح بدم. وقتی برگشتم سمت میز دیدم سهیل داره به من اشاره میکنه و رو به شیوا پچ پچ میکنه. می‌دونستم داره آمار من و میلاد رو میده. از اونجایی که قبلا پرسیده بود میلاد دوست پسرمه یا نه، می‌دونستم باز داره چرت میگه ولی مهم نبود. برگشتم سر میز که شیوا با لبخند تابلویی بهم زل زد و پرسید:
_خبریه شیطون؟!!!
جواب دادم:
_نه چه خبری؟!...
و همون‌جا بحثی که می‌دونستم حوصلشو ندارم رو قیچی کردم. شام رو در سکوت خوردیم که دوباره گوشی من زنگ خورد این بار خاله محیا بود.
جواب داد
_ سلام خاله خوبی؟ عه جدی؟ الان خونه ای؟باشه باشه من با دوستم بیرونم الان میام خونه...
از بچه ها معذرت خواهی کردم و گفتم من باید برم مهمون دارم. بلند شدم که شیوا گفت:
_ کجا بابا اقلا بذار برسونیمت...
گفتم:
_ نه مرسی خودم میرم نمی‌خوام شب شمارو هم خراب کنم.
سهیل گفت:
_ نه بابا این چه حرفیه بشین الان جمع می‌کنیم با هم‌ میریم.
اصرار اونا باعث شد نیم ساعت دیگه بشینم و بعد باهم راه افتادیم من و شیوا با ماشین سهیل بودیم و دوست سهیل هم با ماشین خودش پشت سر ما...
 

الهام مالکی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4189
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-09
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
211
امتیازها
53

  • #24
پارت ۲۲
سرکوچه که رسیدیم پیاده شدم خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه. خاله محیا تنها اومده بود.
پرسیدم
_ چرا عمو مسعود همراهت نیومد؟
جواب داد:
_مسعود دلش راضی به فروش خونه بی بی نبود. میگه خونه رو بفروشیم تو آواره میشی.
گفتم:
_ نه بابا این چه حرفیه با چندتا از بچه های دانشکده صحبت کردم قراره برم خونه دانشجویی اونا، منم یه بخشی از کرایه رو میدم و باهاشون همخونه میشم... خاله محیا یه خورده مِن و مِن کرد و گفت:
_ میگم میشه خواهش کنم یه مقداری از سهم خودت رو هم بهم بدی بخدا زود برش می‌گردونم آخه یه گرفتاری واسم پیش اومده نیاز به پول بیشتری دارم...
نمی‌دونستم باید چی جوابشو بدم، گفتم:
_ راستی نصف هزینه مراسم بی بی رو هم که زحمتشو عمو کشید رو من میدم عمو که گناه نکرده...
خاله جواب داد:
_نه بابا این چه حرفیه اون که اصلا مهم نیست. تو رو خدا سمانه جون از خدا پنهون نیست از تو چه پنهون یه دکتری پیدا کردم که می‌تونه مشکل مارو حل کنه و من بچه دار بشم ولی هزینش زیاده مسعود از پسش برنمیاد. اگه بشه نصف سهمت رو بدی به من شاید بتونم یه کاری بکنم...
دهنم باز موند، واقعا خاله با خودش چی فکر کرده بود؟ آخه اگه نصف سهمم رو می‌دادم بهش باید با کدوم‌پول دنبال خونه می‌گشتم؟ ولی دروغی گفته بودم که نمیشد جمعش کرد. بالاخره اگه قرا بود خونه دانشجویی بگیرم کرایه و پول پیش بین چند نفر تقسیم میشد از طرفی خاله شش سال چشم انتظاری کشیده بود و امیدوار بود‌. دلم نیومد بهش پول رو ندم پس جواب دادم:
_باشه نصف سهم من رو هم تو ببر.
صبح کلاس نرفتم از آقای جوادی هم مرخصی گرفتم رفتیم واسه فروش خونه. تا ظهر کارمون تموم شد و منم به خاله گفتم بره خونه و خودمم که بامیلاد قرار داشتم...
یه ساعتی هم با میلاد وقتم گذشت و برگشتم خونه. خاله واسه شب بلیط گرفته بود و می‌خواست برگرده. خیلی خوشحال بود از اینکه می‌تونست به آرزوش برسه منم واسش خوشحال بودم.
خیلی با خودم درگیر بودم با این پولی که برام مونده بود باید چیکار می‌کردم؟ باز خوب بود آقای حقی که خونه رو خریده بود بهم یک ماهی فرصت داد تا بتونم جایی واسه خودم پیدا کنم. از این بنگاه به اون بنگاه می‌رفتم و توی دانشگاه هم به بچه ها سپرده بودم اگه کسی هم‌خونه خواست بهم خبر بدن ولی خبری نبود. از اون طرف خاله محیا زنگ می‌زد و از خبرهای خوبی که دکتر بهش داده بود و روند درمانش بهم میگفت.
خیلی دلم گرفته بود، چرا اینجوری شد؟ چرا همه چیز توی هم گره خورده بود؟ رفتم سرخاک مامان و بابام بعدم سر خاک بی بی کلی باهاشون درد دل کردم و از شرایطی که پیش اومده بود گلایه کردم. توی راه برگشت گوشیم زنگ خورد:
_ سلام بفرمایید؟
اونور خط صدای ناآشنایی اومد:
_سلام کریمی هستم!!!
کریمی دیگه کی بود؟
جواب دادم:
_ بجا نمیارم!!!
_وکیل پدر بزرگتون قرار بود تشریف بیارید دفترم.
این موضوع بالکل از یادم رفته بود. اینقدر گرفتاری پشت گرفتاری که وقتی برای کریمی و پدر بزرگ نورسیده نداشتم‌
گفتم: سرم خیلی شلوغه گرفتارم وقت نمی‌کنم بیام.
پرسید:
_ کی بیکارید؟
_فقط جمعه ها وقت دارم.
گفت:
_ مشکلی نیست فردا منتظرتونم...
ساعت ۱ بعد از ظهر رسیدم فروشگاه وقت ناهار بود و درو بسته بودن. وقتی رفتم تو منتظر غر زدن جوادی بودم که یهو صدای جیغ و فریاد بلند شد!!!
جا خوردم چه خبر شده بود؟!! میلاد و آقای جوادی و بقیه بچه ها با گل و کیک و بادکنک جلوم ایستاده بودن و همه یک صدا گفتن:
_تولدت مبارک...
تولد؟!! اصلا یادم نبود امروزه، مگه چندم بود؟!!!
شما از کجا می‌دونستید تولد من کی هست؟
میلاد جواب داد:
_ مثل اینکه کپی مدارکت دست آقای جوادیه ها، ایشون یادشون بود به منم گفتن بیام که واست تولد بگیریم. روز خوبی بود تاساعت ۲ تولد و کیک و کادو. بیشتر بچه ها بهم کادو کتاب دادن یا توی پاکت های رنگی مقداری پول گذاشته بودن هدیه میلاد ولی یه گوی برفی موزیکال بود که توش یه دختر با لباس های زمستونه صورتی روی زمین نشسته بودو پاهاش رو جمع کرده بود و دستاش زیر چونش بود. چقدر قشنگ بود. کوکش کردم دخترک شروع کرد به چرخیدن و صدای موزیک ملایمش بلند شد رو به میلاد گفتم:
_ خیلی قشنگه، خیلی دوستش دارم...
_ وقتی دیدمش یاد تو افتادم بنظرم بهت شبیهه
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین