. . .

متروکه رمان آوای آشوب | mobina.h.f

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
حـو یا حق
نام اثر: آوای آشوب
نویسنده: ~MoBiNa~
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
نویسنده: @arezoo24
خلاصه:
این‌بار دست به قلم می‌شوم تا بنویسم از روحی خالص از درد و رنج‌،
قلبی آکنده‌ از کینه‌ی دنیا،
جسمی آغشته به سیاهی، تار و مبهم؛ اما سیاهی‌ای که آخرِ داستان من روشن خواهد شد.
او با صدایش تلنگری در قلبم ایجاد کرد و مرا از خواب خودش برخواست!
آوازه‌ای در قلبم حک کرد تا بدانم با ا"و" ترسی ندارم.
آری!
این بود؛ آوای آشوب!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

mobina.h.f

رمانیکی
محروم
شناسه کاربر
514
تاریخ ثبت‌نام
2021-05-05
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
41
پسندها
153
امتیازها
88
محل سکونت
به تنهاچیزی که اعتماد ندارم، "اعتماده"

  • #11
- خسته نشدی شکوه‌بانو؟ بس کن این یک دندگی‌هات رو! مگه مال کمی رو دارم به نام تو و شارلی‌ای که هنوز سنی نداره می‌کنم؟
بذارید بمیرم بعد بیاید سر اموالم دعوا کنید! می‌خوای بخواه، نمی‌خوای هم چاقو نذاشتم رو رگت، بفرما!
سکوت حکم فرما شد و خوردم رو جمع‌وجور کردم که مبادا جثم جلوی پنجره‌ی قدی عمارت نمایان بشه.
شکوه با عصبانیت غیر معمولی جواب داد:
- چه‌جور می‌تونی سنگ اون دختره‌ی احمقت رو که هر روز بغل اون ارشاست رو به سینه بزنی؟ هیچ می‌دونی درباره‌ی پرنسست چی میگن؟ اوه بذار بگم برات طاهر خان تفرشی! بله. آشوب خانوم شما، آشوبیه که تو دل همه مردم می‌ندازه! خانوم شب میرن عمارت آقای محتشم کپه‌ی مرگشون رو می‌ذارن! احسنت بر تو طاهرخان؛ مرحبا!
با این حرف‌های مزخرف، در لحظه‌ی آنی، کیفم از تو دستم رها شد و با صدای بدی به سرامیک برخورد کرد. عصبانیت جای تعجبم رو گرفته بود و گویا آتش‌فشان درونم فعال شده بود! با خشم مهار نشدنی‌ای که درونم آشکار بود، در رو باز کردم که با صدای چفت در، پدرم از حرفش دست کشید و نگاه هر دو به طرف من کشیده شد‌.
دست‌هام از فرط عصبانیت مشت شده بود و به راحتی حرارتی که از گوش‌هام خارج میشد رو حس می‌کردم!
بماند خشمی که تو چشم‌های پدرم دیار بود و این شروع طوفانی ماجرا بود؛ البته انگار!
بابا، با قدم‌های نامیزون به‌طرفم یورش آورد و فریاد زد:
- چی میگه این زن آشوب؟ داری چه بی‌آبرویی به بار میاری آشوب؟ هیچ می‌فهمی دختر کی هستی؟
بلندتر داد زد:
- می‌فهمی؟
سعی کردم آروم باشم. در هر صورت می‌دونستم این فرد، کسی بود که من تنها ازش می‌ترسیدم!
لبخند ملایم و آرومی زدم؛ اما لبخندم هیچی از خشم درونم کم نمی‌کرد. خوش‌حالم بودم با این لبخند تونستم شکوه رو گوجه فرنگی بکنم!
با همون لبخند آروم و ملایم، یقه‌ی پیرهن مردونه‌ی پدرم رو صاف کردم و چند قدم ازش فاصله گرفتم.
با صدای رسا؛ اما ملایمی که می‌تونستم تصور کنم شکوه در حال سوختنه، گفتم:
- بابا جان، شما حرف این زنیکه رو باور می‌کنی؟ کی راست گفته که این باور دومش باشه طاهر تفرشی؟
با یادآوری حرف‌های مزخرفش رفته رفته صدام بلندتر میشد و انگار فراموش کردم چه کسی جلوم ایستاده!
- هیچ‌ وقت باورم نداشتی؛ الان هم نداری! فقط پول ریختی به پام! پول! پولی که می‌دونستی دوای درمون بی‌محبتی‌هایی که به من کردی، نیست. به خودت بیا ببین دخترت باعث بی‌آبروئیته یا زن عفریتت که بد ذاتیش کل تهران و ایل قاجار خودشون رو پر کرده؟ هیچ‌وقت پشتم نبودی؛ الان هم نیستی. من‌هم مجبور نیستم بمونم و با بی‌اعتمادیه خانواده‌ی عزیزم به فنا برم! الان هم... .
ادامه‌ای ندادم؛ چون شک وارد شده بهم دور از انتظارم بود! سیلی پر درد پدرم نشون از زیاده روی‌ایم بود؛ اما دلم پر بود و باید می‌گفتم یک‌سری واقعیت‌ها رو! کم‌کم لب‌هام‌ به خنده باز شد و دست‌هام رو، رو صورتم گذاشتم.
گوش‌هام از فرط درد گزگز می‌کردن و احساس می‌کردم صدایی تو گوشم حس نمی‌کنم! بغض به گلوم دامن انداخته بود؛ اما من آدمی نبودم که اجازه بدم گریه چیزی از خشمم کم کنه و خوش‌حال بودم، خشم به زودی جای اون بغض غریب رو گرفت!
چشم از چشم‌های عصبی بابا گرفتم و به چهره‌ی شکوه دوختم. بی‌فکر قدم برداشتم به‌طرفش و به خنده‌ی مسخرم خاتمه دادم. یک‌آن دستم بلند شد و با فرودش رو صورت شکوه پوزخندی به چهره‌ی شک زدش زدم.
- خسته نشدی شکوه‌بانو؟ بس کن این یک دندگی‌هات رو! مگه مال کمی رو دارم به نام تو و شارلی‌ای که هنوز سنی نداره می‌کنم؟ بذارید بمیرم بعد بیاید سر اموالم دعوا کنید! می‌خوای بخواه، نمی‌خوای هم چاقو نذاشتم رو رگت، بفرما!
سکوت حکم فرما شد و خوردم رو جمع‌وجور کردم که مبادا جثم جلوی پنجره‌ی قدی عمارت نمایان بشه.
شکوه با عصبانیت غیر معمولی جواب داد:
- چه‌جور می‌تونی سنگ اون دختره‌ی احمقت رو که هر روز بغل اون ارشاست رو به سینه بزنی؟ هیچ می‌دونی درباره‌ی پرنسست چی میگن؟ اوه بذار بگم برات طاهر خان تفرشی! بله. آشوب خانوم شما، آشوبیه که تو دل همه مردم می‌ندازه! خانوم شب میرن عمارت آقای محتشم کپه‌ی مرگشون رو می‌ذارن! احسنت بر تو طاهرخان؛ مرحبا!
با این حرف‌های مزخرف، در لحظه‌ی آنی، کیفم از تو دستم رها شد و با صدای بدی به سرامیک برخورد کرد. عصبانیت جای تعجبم رو گرفته بود و گویا آتش‌فشان درونم فعال شده بود! با خشم مهار نشدنی‌ای که درونم آشکار بود، در رو باز کردم که با صدای چفت در، پدرم از حرفش دست کشید و نگاه هر دو به طرف من کشیده شد‌.
دست‌هام از فرط عصبانیت مشت شده بود و به راحتی حرارتی که از گوش‌هام خارج میشد رو حس می‌کردم!
بماند خشمی که تو چشم‌های پدرم دیار بود و این شروع طوفانی ماجرا بود؛ البته انگار!
بابا، با قدم‌های نامیزون به‌طرفم یورش آورد و فریاد زد:
- چی میگه این زن آشوب؟ داری چه بی‌آبرویی به بار میاری آشوب؟ هیچ می‌فهمی دختر کی هستی؟
بلندتر داد زد:
- می‌فهمی؟
سعی کردم آروم باشم. در هر صورت می‌دونستم این فرد، کسی بود که من تنها ازش می‌ترسیدم!
لبخند ملایم و آرومی زدم؛ اما لبخندم هیچی از خشم درونم کم نمی‌کرد. خوش‌حالم بودم با این لبخند تونستم شکوه رو گوجه فرنگی بکنم!
با همون لبخند آروم و ملایم، یقه‌ی پیرهن مردونه‌ی پدرم رو صاف کردم و چند قدم ازش فاصله گرفتم.
با صدای رسا؛ اما ملایمی که می‌تونستم تصور کنم شکوه در حال سوختنه، گفتم:
- بابا جان، شما حرف این زنیکه رو باور می‌کنی؟ کی راست گفته که این باور دومش باشه طاهر تفرشی؟
با یادآوری حرف‌های مزخرفش رفته رفته صدام بلندتر میشد و انگار فراموش کردم چه کسی جلوم ایستاده!
- هیچ‌ وقت باورم نداشتی؛ الان هم نداری! فقط پول ریختی به پام! پول! پولی که می‌دونستی دوای درمون بی‌محبتی‌هایی که به من کردی، نیست. به خودت بیا ببین دخترت باعث بی‌آبروئیته یا زن عفریتت که بد ذاتیش کل تهران و ایل قاجار خودشون رو پر کرده؟ هیچ‌وقت پشتم نبودی؛ الان هم نیستی. من‌هم مجبور نیستم بمونم و با بی‌اعتمادیه خانواده‌ی عزیزم به فنا برم! الان هم... .
ادامه‌ای ندادم؛ چون شک وارد شده بهم دور از انتظارم بود! سیلی پر درد پدرم نشون از زیاده روی‌ایم بود؛ اما دلم پر بود و باید می‌گفتم یک‌سری واقعیت‌ها رو! کم‌کم لب‌هام‌ به خنده باز شد و دست‌هام رو، رو صورتم گذاشتم.
گوش‌هام از فرط درد گزگز می‌کردن و احساس می‌کردم صدایی تو گوشم حس نمی‌کنم! بغض به گلوم دامن انداخته بود؛ اما من آدمی نبودم که اجازه بدم گریه چیزی از خشمم کم کنه و خوش‌حال بودم، خشم به زودی جای اون بغض غریب رو گرفت!
چشم از چشم‌های عصبی بابا گرفتم و به چهره‌ی شکوه دوختم. بی‌فکر قدم برداشتم به‌طرفش و به خنده‌ی مسخرم خاتمه دادم. یک‌آن دستم بلند شد و با فرودش رو صورت شکوه پوزخندی به چهره‌ی شک زدش زدم.
- بابا بخشی از اموالش رو به نام من و عارف و شارلی کرده. با توجه به سن‌هامون، سن من و عارف از شارلی بیشتره و سهم بیشتری هم می‌گیریم و این باعث شده شکوه بدجور آتیشی بشه؛ ولی احتمال میدم یه فکرهای شومی تو اون مغز کرم‌زدش لونه کرده که انگار خودم باید اون لونه رو با دست‌های خودم‌ آتیشش بزنم! جوری که هیچ خاکستری ازش نمونه و دیگه دلش ه*و*س مال دیگرون خوردن رو نکنه!
مامان این‌بار اخمی پررنگی کرد و فنجون کوچیک قهوه رو تو دست‌هاش گرفت و متفکر گفت:
- یعنی چه؟ چرا چشمش دنبال مال تواِ؟
پوزخندی زدم و نگاهم رو از تلوزیون گرفتم. خودم رو خم کردم و فنجون کوچیک؛ اما داغ قهوه رو تو دست‌هام گرفتم و با تموم وجود رایحه‌ی تلخ و دیوونه کننده‌ی قهوه رو استشمام کردم. مثل همیشه با بوییدن عطر قهوه، سرمـست شده بودم؛ اما طولی نکشید که این حس بی‌نظیر جای خودش رو به خشم پنهانی‌ای داد.
- چمی‌دونم بابا! دیده چیز زیادی به خودش نرسیده، داره می‌سوزه؛ ولی نگران نباش. نمی‌ذارم پاش رو از گلیمش دراز تر بکنه و حق‌خوری کنه. این آدم که نیست، شیطانه مادر من؛ شیطان! آخه من نمی‌دونم، این چه موجودی بود که بابام گرفتش؟ اون از زن اولش که انگار از تگزاس اومده بود، ان‌قدر وحشی بود! این‌هم از این‌که فقط بلده داد و هوار کنه.
مامان جرعه‌ای از طعم بی‌نظیر قهوه چشید و با لبخند کجی که مشابه با پوزخند تمسخرآمیزی بود، گفت:
- این زنیکه‌ای که من دیدم، هیچ پخی نبوده، نیست و نخواهد بود. خودت رو درگیرش نکن عزیزم! به صلاح نیست درگیر عقده‌های دوران جوونیش بشی. پدرت بخواد کاری رو انجام بده، هیچ‌کس جلودارش نیست!
مثل همیشه، در کمال بی‌خیالی و آرامش جرعه‌ای از قهوم نوشیدم و جواب دادم:
- نه بابا! اصلاً ارزش فکر کردن نداره. به هیچ‌جام نیست!
هر دو غرق تلوزیونی بودیم که هیچ‌جوره حواسمون به محتوای خود برنامه نبود.
من عاشق مادرم بودم؛ خیلی از ژن‌هام رو از اون به ارث برده بودم. من عاشق این آشوب به‌ظاهر شرور؛ اما احساساتی بودم!
مادرم همیشه می‌گفت تو احساساتی هستی؛ اما نه برای خانوادت و خودت! برای مردم احساساتت رو بروز میدی؛ ولی من مجبور بودم این نقاب رو، رو خودم بکشم تا بلکه بتونم زندگی مرفحی داشته باشم.
این رسم طبعیت بود!
من شاهد نامادری‌ای بودم که از زخم‌ زبون تا تهمت‌های شرم‌آورش رو سرم پیاده کرده بود تا نشونم بده یک‌پایین نشین هم می‌تونه یک‌اشراف زاده رو با خاک یک‌سان کنه؛ اما اون بااین کار فقط اثبات می‌کرد، داره عقده‌ی وجودش رو خالی می‌کنه! پول درمان و دوای هرچیز نبود؛ اما نمی‌تونستم‌ جلوی این زن سکوت کنم. چرا که تسلیم شدن برای اون‌ها، غرور بی‌جایی نصیبش می‌کرد که مطمئناً یک‌روزی، یک‌جایی، همون شیشه‌ی غرورشون خورد و خاکشیر میشد!
غرور زیبا بود و آدم رو استوار جلوه می‌داد؛ اما غروری که از کوه پول ساخته میشد، همون بهتر که ساخته نمیشد.
از نظر خیلی‌ها آدم عجیبی واقع می‌شدم! گاهی‌اوقات هم یک‌جورایی من رو به آفتاب‌پرست تشبیه می‌کردن که می‌گفتن تو به‌مراتب، عوض میشی و تغییر رنگ میدی؛ اما این‌جور نبود! من فردی بودم که احساساتم رو لایق هر انسان بی‌لیاقتی صرف نمی‌کردم. هیچ‌وقت حاضر نبودم دست افرادی رو بگیرم که می‌تونن زندگیشون رو تغییر بدن و خوش‌بخت بشن؛ اما نشستن و منتظر خوش‌بختی موندن! این روش، عمر انسان رو به سخره می‌گیره و من ترجیح می‌دادم به افرادی نگاه کنم و لبخند بزنم که واقعاً افتادن و بلند شدن براشون دشواره؛ اما می‌خوان که دوباره رسم راه رفتن رو یاد بگیرن! گاهی اوقات همون آدم‌ها بهترین آدم‌های رو کره زمین می‌تونن باشن؛ اما فقط نیاز دارن به یک‌دوست، تا با یک‌تلنگر بلندی از جا بلندشون کنه!
نمی‌دونم چه‌قدر گذشت که تو زمینه‌های مختلف با مامان صحبت کردم و در حالی که عزم رفتن داشتم، با حالتی که انگاری موضوعی رو به یاد آوردم، دستم رو، رو چهارچوب در خروجی ویلا قرار دادم و گفتم:
- اِ راستی مامان، چه‌خبر از سودابه؟ خوب خوش می‌گذرونه؟
مامان در حالی که پشت در، خودش رو مخفی می‌کرد که مبادا با اون لباس کسی جسمش رو ببینه، چهرش رو در هم کرد و با حالت چندشی گفت:
- اَه اَه! با اون دوست‌پسر اروپاییش پاشده رفته پاریس. دم‌ به دقیقه از گوشه‌گوشه‌ی برج‌ عکس می‌ذاره استوری! من نمی‌دونم این چه‌طور خوش‌گذرونی می‌کنه.
خنده‌ی کوتاهی کردم و انگشتم رو شماره‌ی ارشا می‌لغرید، در عرض چند ثانیه یک تک به خطش زدم.
- اوه! ندیدم استوری‌هاش رو. وا هنوز دوست‌پسرشه؟ اینا که قرار بود عروسی کنن، چیشد؟ تجدید نظر کردن؟
همون لحظه پیغمامی از طرف ارشا که حاوی "پنج دقیقه دیگه در ویلا هستم" توجهم رو جلب کرد.
مامان پشت چشمی نازک کرد.
خوب می‌دونستم از خودنماییه رفیق‌هاش عاجزه!
- نه بابا! اینا الان عقد می‌کنن آخه؟ چمی‌دونم والا!
وقت با غیب‌های من و مامان می‌گذشت و من در حیرت سرعت گذشت زمان بودم و آینده‌ی نامعلومی که در انتظارم بود.
با ایست ماشین ارشا جلوی ویلا با خداحافظی مختصری که عشق می‌کردم با سبک‌های امروزی مامانم، سوار ماشین شدم و در کسری از زمان جلوی عمارت پدرم پارک کردیم.
دستم رو، رو دست‌گیره گذاشتم که همون حین صدای ارشا تو گوشم پی‌چید:
- آشوب فردا بیا ویلام؛ یکم حرف بزنیم.
کم‌کم داشتم مظطرب می‌شدم و مطمئن شده بودم که قطعاً یک‌ اتفاقی افتاده؛ اما می‌دونستم ارشا از کنجکاوی تو کارهاش بی‌زاره و مجبور بودم به همین سبب سکوت کنم!
لبخند کجی زدم و سرم رو به طرفین تکون دادم.‌ چشکمی زدم و در رو باز کردم‌.
- حله چشماته. خدافظ عشقم!
مثل همیشه با عشق و شیطنت خاصش جوابم داد و من رو با سیل عظیمی از سوال‌ها تنها گذاشت. همیشه از این محبتش غرق لذت می‌شدم؛ شاید این گرایش من به سمت یک مذکر، ارشا، عزت نفس من رو زیر سوال می‌برد؛ اما گاهی اوقات دست خودم نبود و فراتر از حد معمول از دید جامعمون پیش می‌رفتم که از نظرم اصلاً این موضوع اشکالی درونم ایجاد نمی‌کرد.
با لبخند بزرگی به عبور ماشین که از دیدم محو شد، زدم و وارد عمارت شدم. انگار نه انگار که نگرانی‌ای داشتم و ارشا با کمی محبت دفنش کرد و این برای منی که از سر تا پام غرور می‌ریخت؛ اما نه غرور بی‌جا، کمی حیرت‌برانگیز بود. به هر حال شاید از کم‌بود‌هایی بود که عملاً برعهده‌ی والدین باید ادا میشد که انگار نشده بود!
پاورچین‌پاورچین رو کاشی‌های طرح سنگ عمارت قدم برداشتم. برعکس گفته‌های مردم، تهران هوای خیلی خوبی داشت و من آلودگی‌ای درش نمی‌دیدم!
دست‌هام وقتی رو دست‌گیره‌ی در لغزید، با صدای نکره‌ی شکوه از حرکت افتاد‌.
- یعنی که چی؟ بچه‌ی من تو اموال تو سهیم نیست؟ لابد می‌خوای یک‌کار کنی اون دختر از دماغ فیل افتاده‌ی مشنگت بیشتر رو دار بشه و پسر بزرگت هم که ماشالله بیاد بشه آقا بالاسر ما! دیگه چی آقا طاهر؟
چشم‌هام از فرط تعجب گرد شده بود و صدای قلبم رو به وضوح می‌شنیدم! چه‌قدر می‌تونست غرورش رو بشکنه و همچین چیزی رو به شوهرش بگه؟ جواب بابا چندان متعجبم نکرد؛ به گمانم دلش همدم دیگه‌ای رو می‌پرستید. آن‌چنان حدس سخت و باور نکردنی‌ای نبود‌. به هر حال شکوه سومین زن پدرم به حساب می‌اومد‌.
ابهتی که از صدای پدرم می‌ریخت باعث میشد ضربان قلبم بالاتر بره‌.
- خسته نشدی شکوه‌بانو؟ بس کن این یک دندگی‌هات رو! مگه مال کمی رو دارم به نام تو و شارلی‌ای که هنوز سنی نداره می‌کنم؟ بذارید بمیرم بعد بیاید سر اموالم دعوا کنید! می‌خوای بخواه، نمی‌خوای هم چاقو نذاشتم رو رگت، بفرما!
سکوت حکم فرما شد و خوردم رو جمع‌وجور کردم که مبادا جثم جلوی پنجره‌ی قدی عمارت نمایان بشه.
شکوه با عصبانیت غیر معمولی جواب داد:
- چه‌جور می‌تونی سنگ اون دختره‌ی احمقت رو که هر روز بغل اون ارشاست رو به سینه بزنی؟ هیچ می‌دونی درباره‌ی پرنسست چی میگن؟ اوه بذار بگم برات طاهر خان تفرشی! بله. آشوب خانوم شما، آشوبیه که تو دل همه مردم می‌ندازه! خانوم شب میرن عمارت آقای محتشم کپه‌ی مرگشون رو می‌ذارن! احسنت بر تو طاهرخان؛ مرحبا!
با این حرف‌های مزخرف، در لحظه‌ی آنی، کیفم از تو دستم رها شد و با صدای بدی به سرامیک برخورد کرد. عصبانیت جای تعجبم رو گرفته بود و گویا آتش‌فشان درونم فعال شده بود! با خشم مهار نشدنی‌ای که درونم آشکار بود، در رو باز کردم که با صدای چفت در، پدرم از حرفش دست کشید و نگاه هر دو به طرف من کشیده شد‌.
دست‌هام از فرط عصبانیت مشت شده بود و به راحتی حرارتی که از گوش‌هام خارج میشد رو حس می‌کردم!
بماند خشمی که تو چشم‌های پدرم دیار بود و این شروع طوفانی ماجرا بود؛ البته انگار!
بابا، با قدم‌های نامیزون به‌طرفم یورش آورد و فریاد زد:
- چی میگه این زن آشوب؟ داری چه بی‌آبرویی به بار میاری آشوب؟ هیچ می‌فهمی دختر کی هستی؟
بلندتر داد زد:
- می‌فهمی؟
سعی کردم آروم باشم. در هر صورت می‌دونستم این فرد، کسی بود که من تنها ازش می‌ترسیدم!
لبخند ملایم و آرومی زدم؛ اما لبخندم هیچی از خشم درونم کم نمی‌کرد. خوش‌حالم بودم با این لبخند تونستم شکوه رو گوجه فرنگی بکنم!
با همون لبخند آروم و ملایم، یقه‌ی پیرهن مردونه‌ی پدرم رو صاف کردم و چند قدم ازش فاصله گرفتم.
با صدای رسا؛ اما ملایمی که می‌تونستم تصور کنم شکوه در حال سوختنه، گفتم:
- بابا جان، شما حرف این زنیکه رو باور می‌کنی؟ کی راست گفته که این باور دومش باشه طاهر تفرشی؟
با یادآوری حرف‌های مزخرفش رفته رفته صدام بلندتر میشد و انگار فراموش کردم چه کسی جلوم ایستاده!
- هیچ‌ وقت باورم نداشتی؛ الان هم نداری! فقط پول ریختی به پام! پول! پولی که می‌دونستی دوای درمون بی‌محبتی‌هایی که به من کردی، نیست. به خودت بیا ببین دخترت باعث بی‌آبروئیته یا زن عفریتت که بد ذاتیش کل تهران و ایل قاجار خودشون رو پر کرده؟ هیچ‌وقت پشتم نبودی؛ الان هم نیستی. من‌هم مجبور نیستم بمونم و با بی‌اعتمادیه خانواده‌ی عزیزم به فنا برم! الان هم... .
ادامه‌ای ندادم؛ چون شک وارد شده بهم دور از انتظارم بود! سیلی پر درد پدرم نشون از زیاده روی‌ایم بود؛ اما دلم پر بود و باید می‌گفتم یک‌سری واقعیت‌ها رو! کم‌کم لـ*ـب‌هام‌ به خنده باز شد و دست‌هام رو، رو صورتم گذاشتم.
گوش‌هام از فرط درد گزگز می‌کردن و احساس می‌کردم صدایی تو گوشم حس نمی‌کنم! بغض به گلوم دامن انداخته بود؛ اما من آدمی نبودم که اجازه بدم گریه چیزی از خشمم کم کنه و خوش‌حال بودم، خشم به زودی جای اون بغض غریب رو گرفت!
چشم از چشم‌های عصبی بابا گرفتم و به چهره‌ی شکوه دوختم. بی‌فکر قدم برداشتم به‌طرفش و به خنده‌ی مسخرم خاتمه دادم. یک‌آن دستم بلند شد و با فرودش رو صورت شکوه پوزخندی به چهره‌ی شک زدش زدم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

mobina.h.f

رمانیکی
محروم
شناسه کاربر
514
تاریخ ثبت‌نام
2021-05-05
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
41
پسندها
153
امتیازها
88
محل سکونت
به تنهاچیزی که اعتماد ندارم، "اعتماده"

  • #12
با تموم وجود غریدم:
- زنیکه من که می‌دونم این آتیش‌ها از گور تو بلند میشه؛ ولی به ولای علی، نمی‌ذارم هیچ غلطی بکنی! یک‌جوری آتیشت می‌زنم که هیچ‌وقت دلت هوای زیاده‌روی نکنه!
در آخر لبخند حرص‌دراری زدم‌. هر دو از شک زیاد چیزی برای گفتن نداشتن!
ادامه دادم:
- دیدار به قیامت، شکوه‌بانو!
چهره‌ی شکست‌خوردم رو به طرف بابا چرخوندم و با لبخند تلخی ادامه دادم:
- خداحافظ.
با وقفه‌ی کوتاهی ادامه دادم:
- بابا.
تموم سرامیک‌هایی که گز می‌کردم به دلیل ترک این عمارت، سند شکست خوردگیم رو امضا می‌کرد!
وقتی دستم رو دست‌گیره‌ی یخ در نشست، با دادی که از شکوه بلند شد با تعلل برگشتم و ابروهام رو بالا دادم. نگاهش کردم تا به راحتی حرف‌هاش رو بگه!
اخم‌هاش در هم بود و این نشون می‌داد به خوبی از شک بیرون اومده! لب‌های سرخی‌ که از آرایش صبحش، هنوز قرمز بود رو با عصبانیت تر کرد و با صدای نه‌چندان بلندی داد زد:
- دست رو من بلند می‌کنی دختره‌ی خیره سر؟ اون زن به تو ادب یاد نداده؟ ببین آشوب، تو آشوبی هستی تو زندگیه من؛ ولی ببین یک‌جوری نابودت می‌کنم که هفت ایل قاجار حتی جرئت وصلت با خانواده‌ی شما رو نکنن!
در ادامه خنده‌ی هیستیریکی کرد و ادامه داد:
- بالاخره کم پیش میاد از آدم‌های بدبخت، دو نفر خوش‌بخت بشن!
عصبی شده بودم، بدجور؛ اما حالا وقت بروز عصبانیتم نبود! این مسئله کار دستم می‌داد؛ اما میشد با آروم بودن هم به آتیشش کشید این زنیکه‌ی عقده‌ای رو!
بابا انگار من رو فراموش کرده بود و با لذت به دعوای من و زنش خیره بود. لحظه‌ای برای داشتن چنین خانواده‌ای از خودم متنفر شدم؛ اما ظاهرم رو حفظ کردم.
دست‌گیره رو به طرف پایین کشیدم و با لبخند محوی چشمکی زدم و با لحن ملایمی جواب دادم:
- تموم شد؟ تاثیر گذار بود. بای!
و بعد از خروجم، در رو بهم فشردم.
صدای اون در رو می‌تونستم به صدای شکستن قلبی که توسط پدرم شکسته بود، تشبیه کنم! اصلاً باورم نمیشد این اتفاق‌ها در عرض شاید پنج دقیقه یا ده دقیقه اتفاق افتاده باشه و هیچ‌جوره قادر به جمع کردنش نباشم!
نمی‌تونستم باورم کنم این من بودم که جلوی پدری ایستادم که سال‌های عمرم یواشکی و با ترس از اون بازی می‌کردم، خونه‌ی دوست‌هام می‌رفتم و می‌خندیدم! این رو تو خواب هم نمی‌تونستم ببینم و شکوه!
شکوهی که به من و عارف حسودی می‌کرد و بوی پول، مشامش رو مسـت کرده بود.
نمی‌دونستم حق رو به چه کسی بدم!
به شکوهی که به قول خودش از بچگی تو سگ‌دونی بزرگ شده بود و به تازگی رنگ زندگی رو دیده بود، یا منی که بی‌هیچ‌ تقصیری از طرف پدرم طرد شده بودم؟
قطعاً حق طرف‌دار من بود؛ اما حق داشتن من، چیزی از عصبانیتم کم نمی‌کرد!
دست‌هایی که از شدت عصبانیت می‌لرزیدن رو، رو نردبون گذاشتم و دون
ه‌دونه، پله‌ها رو گذروندم و به‌طرف ماشینم رفتم. دست چپم از فرط عصبانیت حس کار کردن نداشت و رگ دستم به طرز فجیحی تیر می‌کشید و کار کردن برام‌ عاجز بود. نمی‌تونستم مثل آدم‌هایی که تو عصبانیت جو می‌گرفتشون بگم درد روحم در برابر درد جسمم هیچ بود، بنابراین با چهره‌ای در هم به سختی در ماشین رو باز کردم و سوار شدم. لایه‌ای از شک، دیدم رو تار کرده بود. هیچی نمی‌دیدم و تنها بغض رو تو گلوم حس می‌کردم؛ اما این‌جا گریه کردن اولویت نبود! پس مثل همیشه، بغضم رو به سختی پنهان کردم و از عمارت خارج شدم. تنها جایی که برای رفتن به ذهنم می‌رسید، خونه‌ی عارف و ارشا و مامان بود‌ و از شانس گندم آلما تو مسافرت به سر می‌برد و اون تنها کسی بود که من رو می‌فهمید و درکم‌ می‌کرد! با توجه به این‌که نمیشد رو اون حساب کنم، فرمون رو به‌طرف عمارت ارشا کج کردم. می‌دونستم اکثر شب‌ها عارف کنار مادرشه، برای همین نمی‌خواستم به واحدش برم و ببینم کسی خونه نیست و علت نرفتنم به خونه‌ی مادرم، شاید این بود که نمی‌خواستم از بحث‌هامون خبردار بشه.
بغض می‌اومد و می‌خواست به‌زور مهمونم بشه؛ اما من‌ نمی‌ذاشتم! شاید تلنگری می‌خواستن برای شکستن طولانی‌ای که این اشک‌ها تمومی نداشتن!
لب‌هام رو گاز گرفتم تا مبادا اشک‌هام، مزاحم‌های همیشگی رو گونه‌هام بریزن.
تنها مسکن برام ارشایی بود که شاید از نظر بقیه هیولای کثیفی بود؛ ولی برای من تسکین دردها!
تا زمانی که به عمارت برسم، ظبط رو روشن کردم و تو اون مدت به صدای خواننده‌ی محبوبم گوش سپردم تا بلکه ثانیه‌ها زودتر بگذرن!
شیشه رو کمی پایین دادم و اون باد خنک رو صورتم ناخودآگاه باعث لبخندی هرچند تلخ، رو صورتم شد.
ماشین‌ها به سرعت باد از کنار اوبتیمای آلبالوییم گذر می‌کردن و من غرق آهنگ و افکار بی‌هوده!
نمی‌دونم چه‌جور؛ اما یک‌هو خودم رو جلوی عمارت ارشا دیدم. خوش‌حال بودم که جدا از خانواده زندگی می‌کنه و تنهاست، شاید اگر تو خونه‌ی پدریش بود نمی‌دونستم شب رو کجا سر کنم!
ماشین رو زیر سایه‌ی درخت بلندی که شاخ‌وبرگ‌هاش مدام به شیشه‌ برخورد می‌کردن، پارک کردم و به قدم‌هام سرعت بخشیدم و زنگ عمارت رو فشردم.
کمی فاصله گرفتم تا چهرم رو واضح ببینه، دقیقه‌ای بعد صدای سخته‌ی ارشا گوشم رو نوازش کرد:
- بله؟
متعجب شدم!
اصلاً من رو ندیده بود! می‌تونستم چشم‌های خواب‌آلودش رو تصور کنم و از این حجم خواب‌آلودگیش لبخندی خسته رو لب‌هام نشست.
گفتم:
- ارشا، آشوبم.
چند لحظه سکوت مهمونم شد و بعد، صدای رو هم گذاشتن اف‌اف.
متعجب از در گاراژی‌ عمارت فاصله گرفتم و به ویلای درونش نگاه کردم. اون کاشی‌های سفید و شیب سقفی که رو ویلا بود، آدم رو یاد کلبه‌های تو جنگل می‌انداخت، منتهی با ابعاد بزرگ‌تر!
حین تماشای منظره‌ی رو به رو، در باز شد و قامت ارشا نمایان شد.
لحظه‌ای تموم غم‌هام و عصبانیت‌های گذشته فراموشم شد و دلم می‌خواست فقط به‌ظاهر ارشا بخندم! می‌تونستم ترس رو تو چشم‌های خواب‌آلودش حس کنم و اون حجم از موهای لختش رو صورتش افتاده بود و لباس‌های خونگیش واقعاً معظلی بود برای خنده؛ اما ابرویی بالا انداختم.
کمی عقب رفت و اخم کم‌رنگی رو ابروهاش نقش بست، با صدای گرفته از اثر خوابش گفت:
- بیا تو ببینم، این وقت شب چرا این‌جایی؟ چی‌شده؟ حالت خوبه؟
دستم رو به چهارچوب در گذاشتم تا وارد بشم؛ اما درد وحشتناکی که تو دستم پی‌چید مانع شد برای این‌که تا جوابش رو بدم! دلم می‌خواست زمین و زمان رو به آتیش بکشم که چرا دختری به سن من باید رگ‌ اعصابش به درد می‌اومد؟ این حق یک دختر نبود! ارشا هول شده همراه با من کمی کمرش خمیده کرد و گفت:
- چیشد؟ چیشد آشوب؟ خوبی عزیزم؟
انگار اون حس‌های مزخرف داشتن تو وجودم بیدار می‌شدن! لب‌هام رو گزیدم و کمرم رو صاف کردم، وقتی داخل عمارت شدم در رو بستم و کمی مکث کردم.
- نه، نه ارشا چیزی نیست. یکم دستم درد می‌کنه!
موهای مشکی و لختش رو از رو پیشونیش کنار زد و نگران‌تر ادامه داد:
- خب چرا؟ چه اتفاقی افتاده؟ اصلاً این ساعت شب چرا بیرونی؟ می‌دونی ساعت چنده؟
خسته از سوال‌های بی‌وقفه، چشم‌هام رو رو هم قرار دادم و زمزمه کردم:
- بهت میگم ارشا؛ بهت میگم!
خوب این‌جور مواقع می‌دونست باید سکوت حکم بشه! می‌دونست سکوت و آغوشش می‌تونستن تسکین دردهام بشن و من از این بابت خوش‌حال بودم که یکی رو داشتم که لااقل احترامی قائل بود برای خواسته‌هام!
وقتی وارد ویلا شدیم، فضای گرم‌تری رو نسبت به بیرون حس کردم. بنابراین رو دوشیم رو درآوردم و رو مبل انداختم. دلم تختی می‌خواست و آغوش گرمی که درونش آروم بگیرم!
ارشا نگاهی بهم انداخت و گفت:
- بشین یه قهوه بیارم بعد حرف می‌زنیم.
سری تکون دادم و رو مبل جای گرفتم. همیشه حرف زدن با ارشا برام راحت بود و میشه گفت مرحمی بود برای رازهام؛ اما این‌بار خجالت می‌کشیدم حتی بگم پدرم سر چی طردم کرده! چشم‌هام رو با درد فشردم و دستم رو، رو چوب‌های منبدکاری شده مبل قرار دادم.
همیشه به عمارت ارشا می‌اومدم و هیچ‌وقت به خودش اجازه نداد فراتر از حد خودش پیش بره و با این‌که می‌دونست دختر حد و مرز شناسی نیستم! مسخره بود که تو خونش بودم و... با نشستن ارشا رو مبل، افکارم پر کشید و ناخودآگاه چشم‌هام باز شد.
لبخند مجوی زدم و فنجون سفید رنگ قهوه رو که بوی مـست کنندش حالم رو بهتر می‌کرد رو بوییدم.
مصمم؛ اما جدی گفت:
- نمی‌تونم سکوت کنم آشوب! این وقت شب، این‌جا! چه اتفاقی افتاده؟
گوشه‌ی لبم رو گزیدم و لبخند کجی زدم. این لبخند کج حرف‌های زیادی توش نهفته بود!
فنجون رو، رو عسلی کنار پام گذاشتم و گفتم:
- ارشا، با بابام دعوام شده؛ اما این‌بار قضیه جدیه! اون زنیکه‌ی عقده‌ای تموم دار و ندارم رو به باد داد و من رو پیش بابا خراب کرد. این شد که اومدم این‌جا. فردا میرم‌ می‌گردم دنبال خونه، امشب نمیشه.
اخم‌های ارشا در هم شد. انگار باز رفته بود تو جلد ارشای ارشادگر! گرچه ارشادم نمی‌کرد؛ اما درکش می‌کردم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

mobina.h.f

رمانیکی
محروم
شناسه کاربر
514
تاریخ ثبت‌نام
2021-05-05
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
41
پسندها
153
امتیازها
88
محل سکونت
به تنهاچیزی که اعتماد ندارم، "اعتماده"

  • #13
- سر چی دعواتون شد باز؟ نکنه این زنیکه باز دعوا به پا کرده؟ چی از جونت می‌خواد؟ نه صبر کن ببینم!
بعد از مکث کوتاهی، آشفته از رو مبل بلند شد و دست‌هاش رو درون گرم‌کنش فرو برد و با اخم‌های درهمی ادامه داد:
- غیرت این مرد کی می‌خواد به عمل بیاد؟ بس نیست ان‌قدر پشتت رو خالی کرد؟ چه‌جور تونسته اجازه بده این وقت شب بیرون از خونه باشی؟
در مقابل سوال‌هاش هیچ جوابی نداشتم؛ گاهی اوقات انسان‌ها یک‌ حرف‌هایی رو می‌زدن که آدم‌ها رو تو افکار غریب و نچسبی فرو می‌بردن و این حس زیبایی نبود! انگار خودش فهمیده بود زیاده‌ی روی کرده، پوفی کرد و کنارم نشست و شونه‌هام رو تو آغوشش کشوند.
جواب دادم:
- نپرس ارشا؛ نپرس! خودت می‌دونی هیچ جوابی برای سوال‌هات ندارم. الان فقط خواب می‌خوام!
سکوت کرد و من رو کمی از آغوشش فاصله داد و به چشم‌های مشکی رنگم‌ نگاه کرد.
ناراضی جواب داد:
- پس پاشو بریم بخوابیم، فردا فکر می‌کنیم که ببینیم دقیقاً باید چه‌کار کنیم؛ پاشو آشوب.
بعد از این‌که آبی به دست و صورتم زدم، به‌طرف کمد ارشا رفتم تا لباس‌هایی که تو دستم بود رو، اون‌جا بذارم. وقتی در قهوه‌ای رنگ کمد رو باز کردم، چیزی که با چشم‌هام دیدم تعجب مهمونم شد! کم‌کم لب‌هام رو به خنده رفت و دستی رو بدنه‌ی در کمد کشیدم. یعنی این من بودم!
عکسی که از تولد پارسالم گرفته بودیم رو بزرگ کرده بود و رو در چسبونده بود.
شاید این تنها چیزی بود که باعث شد بین این چند ساعت لبخند واقعی بزنم! همون لحظه در باز شد و چهره‌ی ارشا نمایان شد. وقتی لبخندم رو دید، انگار فهمید چه چیزی رو دیدم که ان‌قدر تغییر جهت دادم!
چشمکی زد و من هم با نگاه آخر، لباس‌ها رو تو کمد پرت کردم. شاید خوش‌حالیم از این بود که تو دنیا واسه‌ی کسی که هم خونم نیست، مهم بودم! این من رو به وجد می‌آورد. برعکس غروری که داشتم، کوچک‌ترین چیزها خوش‌حالم می‌کردن!
موهای لخت و حالت‌دارم رو باز کردم و دور گردنم ریختم. آرایشم تقریباً پاک شده بود، بنابراین بهترین‌ گزینه بر خلاف نظریه‌ی روان‌شناس‌ها، خواب بود!
***
با نور مزخرفی که از پشت پلک‌هام هم مانع شده بود تا راحت بخوابم، با حرص چشم‌هام رو باز کردم و رو تختی‌ رو از رو بدنم به جهت مخالف پرت کردم.
یعنی حتی از خواب راحت هم محروم بودم!
با همون حرص و بی‌حوصلگی از رو تخت بلند شدم و بعد از شستن صورتم، از اتاق خارج شدم.
قطعاً روزهای سختی رو در پیش داشتم و با اخم و غمبرک گرفتن نمی‌تونستم زمان رو بگذرونم! بنابراین چهره‌ی سر حالی به خودم گرفتم.
وقتی از پله‌ها پایین اومدم، میز پر ملاتی با انواع تنوع کره و مربا رو جلوی چشم‌هام دیدم و طبق نظریه‌ی من، اصلاً خوش‌مزه نبودن و اون وسط شکلاتی که هوش رو از سرم می‌برد، بهم چشمک زد!
ارشا ابرویی بالا داد و صندلی چوبی‌جنس رو از میز فاصله داد و اشاره کرد:
- بشین بانو؛ می‌دونم چه دوست داری، برات یه توپش رو آوردم!
لبخند دندون‌نمایی زدم و رو صندلی جای گرفتم.
قاشق رو تو دست‌هام گرفتم و جواب دادم:
- سلام بر تو شاهزاده‌ی زیبا، آخ تو بهترینی!
خنده‌ی شیطانی‌ای کرد و کنارم نشست.
صدایی از موبایلم بلند شد که توجهم رو جلب کرد، با دیدن شماره‌ی آلما، مسیج رو باز کردم.
نوشته بود:
- آشوبه‌زندگی، در چه حالی؟
پوزخندی تو دلم به حرفش زدم و انگشت‌های ظریفم رو کیبرد لغزید.
- در حال فلاکت، بانو آلمای موحد!
و ارسال کردم. گوشی رو که گذاشتم کنار، باز هم با اون نگاه غریب ارشا مواجه شدم. اتفاقات یک‌طرف، وضع ارشا هم یک‌طرف!
اخم‌ ظریفی کردم و بعد از چشیدن طعم بی‌نظیر شکلات، بی‌توجه به لحن قبل گفتم:
- تو چته ارشا؟ چرا تو خودتی؟ اگر مشکلی داری بگو خب حلش می‌کنیم.
کلافه دست‌هاش رو تو موهای خوش‌خالتش فرو برد و چشم‌هاش رو باز و بسته کرد. با مشتش میز طلایی رنگی که گوشه‌ی سالن قرار گرفته بود رو، ضرب گرفت.
تا خواب لب از لب باز کنه، زنگ موبایلش به صدا دراومد. اه لعنتی!
با دیدن اسم مخاطب اخمی کرد و از رو صندلی بلند شد و از من فاصله گرفت و به‌طرف راهرو رفت. دیگه داشتم کم‌کم می‌ترسیدم!
استرس بدی تو دلم نشسته بود و حرکات ارشابی که می‌شناختم از اتفاقات خوبی نشات نمی‌داد!
آروم از رو صندلی‌ای که از چوب و مخمل ترکیب شده بود، بلند شدم و با قدم‌های ریز به‌طرف راهرو رفتم. خودم رو به دیوار چسبوندم و گوش‌هام رو تیز کردم.
کارم اصلاً قشنگ نبود و این رو قبول داشتم؛ اما این نگرانی من‌ کاملاً به جا بود و این باعث میشد کم‌تر خودم رو سرزنش کنم!
کمی که دقت کردم صدای ساشا عصبی بود؛ اما سعی می‌کرد داد و هوار نکنه! خدا خدا می‌کردم اون چیزی که فکر می‌کردم نباشه، وگرنه با مردن هیچ تضادی نداشت!
چند لحظه سکوت کرد و آروم؛ اما عصبی ادامه داد:
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

mobina.h.f

رمانیکی
محروم
شناسه کاربر
514
تاریخ ثبت‌نام
2021-05-05
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
41
پسندها
153
امتیازها
88
محل سکونت
به تنهاچیزی که اعتماد ندارم، "اعتماده"

  • #14
- باشه، باشه. گفتم که، تا روز موعود خبرت می‌کنم! من قمار رو باختم؛ خودم از زندگی نباختم که برای تو به اضای پول، آدم... .
دیگه هیچی رو نمی‌شنیدم! انگار کر شده بودم و اطرافم به دور سرم می‌چرخید! خدایا این چه زندگییه؟ از دیوار به سختی فاصله گرفتم و دستم رو به ستون زدم.
حالا دیگه کاملاً پشت ارشایی بودم که سعی داشت کارهاش رو از من مخفی کنه! قمار رو باخته بود و اولین نفری که باید می‌فهمید، مسلماً منی بودم که جزء مهمی از مجموعه‌ بودم! انگار قلبم کشش اون همه درد رو نداشت و احساسم این همه شک رو یاری نمی‌کرد!
کاسه‌ی چشمم پر از اشک بود و دیگه تصویری نمی‌دیدم!
تلفن رو قطع کرد و وقتی برگشت، با دیدن من اول تعجب کرد؛ اما بعد اخم‌هاش در هم شد!
با اون قامت بلندش از من فاصله گرفت و مردد پرسید:
- چرا این‌جایی آشوب؟
خندیدم!
واقعاً چرا این‌جا بودم؟ چی‌می‌گفت این مرد من؟
با بغض سرم رو تکون دادم؛ اما اشک، اشک نریختم! اگر قرار بر اشک ریختن بود، بهترین زمان تو خلاء بود!
خنده‌ی من از هزار گریه بدتر بود و من در جوابش گفتم:
- الان نمی‌فهمیدم کی می‌خواستی بهم بگی جناب ارشا؟
ارشا بیش از حد معمول عصبی بود و می‌ترسیدم اتفاقی براش بیوفته!
با داد بلندی مشت محکمش رو، رو دیوار فرود آورد و به‌طرفم برگشت.
- آشوب، آشوب تو دیگه دست از سرم بردار! زندگیم رفته رو هوا، سایت داره نابود میشه، بدهی بالا آوردم، از اون‌طرف غرهای بابا و فشارهای دارابی! من نه می‌تونم داراییم رو بهش بدم نه می‌تونم خون یکی رو بی‌جهت بریزم! آشوب نگفتم تا ناراحت نباشی؛ پس بس کن، نمی‌خوام اعصابم به‌خاطر تو هم خورد بشه!
یک‌لحظه قلبم ایستاد. باور نمی‌کردم این مرد جلوم، اون ارشای خوش‌اخلاقم باشه. باید درکش می‌کردم؟ قطعاً!
می‌تونستم تصور کنم چه‌قدر فشار روشه و دوست داره این فشار رو تخلیه کنه تا اعصابش آروم بگیره و از طرفی طاقت این لحن ارشا رو نداشتم؛ اما الان مسئله‌ی مهم‌تری بود!
نمی‌تونستم تنهاش بذارم. درست بود که مخفی کاری کرده بود؛ اما الان نمیشد حس پس بده! پس اون برای بعد.
نفس عمیقی کشیدم و به‌طرفش رفتم. دستم‌ رو، رو شونش گذاشتم و لبخند زدم.
گاهی اوقات آروم شدن، طرف مقابل هم آروم می‌کنه!
شونش رو نوازش کردم و به‌طرف صندلی هدایتش کردم‌ تا بشینه. سرش رو بین دست‌هاش گرفت و می‌تونستم فشار انگشت‌هاش رو، رو موهای بی‌زبونش حس کنم!
آروم و ملایم گفتم:
- باشه، باشه آروم باش. آروم باش؛ دیگه چیزی نمی‌پرسم ارشا! باشه؟ آروم باش، حلش می‌کنیم!
سرش رو از بین دست‌هاش رها کرد و رو به چشم‌های بی‌آلایشم گفت:
- چه‌جوری درست میشه آشوب؟ چه‌جوری درست میشه وقتی کل زندگیم رو باختم؟
نوازشم به روی کتفش متوقف شد. اخمی که حاصل از فکر بود رو ابروهام نشست و به‌ مجسمه‌ی زوجی زل زدم که تو آغوش هم بودن و عشقشون تو اولین نگاه، مشخص بود!
با تردید پرسیدم:
- تو که اخیراً هماهنگی قماری نداشتی؛ پس این قضیه مال کی هست؟
سرش رو به‌طرفین تکون داد و دوباره سرش رو بین دست‌هاش گرفت. از فشار دست‌هاش، شیقه‌‌ دو طرف سرش به سرخی می‌رفتن!
کلافه جواب داد:
- هفته‌ی پیش. مـست بودم آشوب! مـست! چی‌کار می‌کردم؟ چیزی حالیم نبود! تو اوج ناباوری به اون مرتیکه باختم!
لب‌های سرخم رو تر کردم و سر تکون دادم. عصبی بودم؛ ولی عصبی‌تر از من ارشا بود!
نفسم رو تمدید کردم.
- تو که نمی‌خوای خون کسی رو بریزی که، درسته؟
دوباره سرش رو از بین دست‌هاش رها کرد و به چشم‌هام نگاه کرد‌؛ اما از این نگاه عمیق ع×ر×ق سردی رو بدنم نشست! حس بدی بهم دست داد، این‌که مثلاً دیگه این چشم‌ها رو صاحب نباشم!
با همون نگاه گفت:
- یا کل دارائیم رو بدم؛ یا خون اون آدم رو بریزم!
پوزخندی زد و پاکت سفید رنگ سیگار رو همراه با فندک از جیبش خارج کرد و گفت:
- گزینه‌ی سومی هم هست البته!
کنجکاو و مظطرب بهش خیره شدم. این ورژن ارشا رو نمی‌خواستم؛ اما هنوز هم عاشقش بودم!
سیگار رو روشن کرد و پک عمیقی کشید.
ادامه داد:
- اونم این‌که جون خودم رو بگیرن! یا مجبورم آدم بکشم، یا... .
قلبم دیگه داشت از جا کنده میشد! اصلاً تعادلی رو خودم و حرکاتم نداشتم! نبودن ارشا مصادف میشد با بریدن نفسم! اون هر چه‌قدر هم که کار خلاف می‌کرد، برای من بهترین آدم رو کره‌ی خاکی‌ای بود که تو هر شرایط کنارم بود! هر چیزی رو می‌تونستم تحمل کنم جز این!
اشک سمجی از گوشه‌ی چشمم راه افتاد و رو گونم افتاد. فکم از شدت عصبانیت می‌لرزید!
رو به اون چشم‌های وحشی داد زدم:
- یا خفه‌شو! گزینه‌ی سومی وجود نداره لعنتی! نداره، نداره بفهم!
اون هم دیوونه‌ای بود عین خودم! اوج بحث، می‌خندید؛ ولی اون خنده رو نمی‌دیدم!
من فقط سیاهی رو می‌دیدم! از چاله افتاده بودن تو چاه. نمی‌دونستم دقیقاً باید چه غلطی بکنم!
مچ دست قوی و بزرگش رو بین دست کوچیکم گرفتم و به چشم‌هاش زل زدم.
غریدم:
- می‌ریم! از این‌جا می‌ریم!
پوزخند تمسخرآمیزی رو لب‌هاش نشست و پک دیگه‌ای به سیگار زد و دودش رو جلوی بینیم بیرون داد و اوج عصبانیت، با بوی سیگارش آروم گرفتم و با حرف بعدش گر گرفتم!
- آشوبم، اون مرتیکه‌ی حـروم‌لقمه هر قبرستونی خاکمون کنن، پیدامون می‌کنه و از زیر خاک نقشه قبرمون می‌کنه!
ازش فاصله گرفتم و موهام رو از دور گردنم به‌طرف سمت چپم هدایت کردم.
پوزخند محکمی زدم و ابرویی بالا دادم. خوش‌حال بودم که اشک‌هام ادامه‌ای نداشتن!
- تو هنوز من رو نشناختی ارشا محتشم! من بی‌‌بند و حساب حرف نمی‌زنم! انگار یادت رفته من دختر کی‌ هستم؛ درسته؟
جلیغه‌ی سیاه و براق رو تنم در آوردم. گرمم بود و این کلافه‌ترم می‌کرد! البته هوا هم چندان گرم نبود، شاید به‌خاطر عصبانیتم بود!
این‌بار متفکر نگاهم کرد‌. تای ابروم رو بالا دادم و سیگاری که بین انگشت‌هاش جولان می‌داد رو بین انگشت‌های خودم گرفتم و پک محکمی بهش زدم و با لذت دودش رو بیرون دادم.
رو دسته‌ی مبل نشستم و با لبخندی کج ادامه دادم:
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

mobina.h.f

رمانیکی
محروم
شناسه کاربر
514
تاریخ ثبت‌نام
2021-05-05
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
41
پسندها
153
امتیازها
88
محل سکونت
به تنهاچیزی که اعتماد ندارم، "اعتماده"

  • #15
- خیلی راحته؛ چون بدلمون رو می‌فرستیم؛ لااقل دست خودمون تو خون آغشته نمیشه! بعد از انجام ماموریت هم، هر چی دارایی داریم نقد می‌کنیم، زمینی می‌ریم‌ اون‌ور آب!
دست‌هاش رو ته ریشش نشست و تو فکر فرو رفت. فکر بدی هم نبود، چون راه دیگه‌ای هم نبود.
خواست حرف دیگه‌ای بزنه که صدای گوشیم بلند شد و مانع صحبت کردنش شد.
وقتی اسم مخاطب رو دیدم، با حرص چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم و رد تماس دادم؛ اما انگار خیلی سمج‌تر شده بود! با حرص جواب دادم:
- بله کارگاه شارلی؟
وقتی صدای هق‌هق بچه‌ی شونزده ساله پشت تلفن رو شنیدم، کمی نگران شدم.
از رو دسته مبل بلند شدم و گفتم:
- چی‌شده شارلی؟ اتفاقی افتاده؟
هق زد و ناواضح گفت:
- آشوب، آشوب، بابا... باباطاهر!
درست بود که دل خوشی از پدرم نداشتم و در حد مرگ از دستش ناراحت بودم؛ اما باز هم حس بدی تو دلم نشست.
نگران و عصبی، با صدای نه‌چندان آرومی گفتم:
- باباطاهر چی؟ اه دِ حرف بزن دختر!
ارشا هم کنجکاو و نگران بلند شد و نگاهش رو به چهره‌ی من دوخت.
شارلی با تن صدای قبل گفت:
- آشوب بابا طاهر حالش خوب نیست! سریع‌تر خودت رو برسون بیمارستان.
ضربان قلبم شدت گرفت و دستم باز شروع کرد به نبض زدن. دستم رو، رو قلبم گذاشتم. انگار دهنم خشک شده بود!
سریع گفتم:
- خیله‌خوب، آدرس رو پیامک کن؛ خودم رو می‌رسونم.
سریع قطع کردم و به طرف پله‌ها رفتم، ارشا از همون فاصله داد زد:
- چی‌شده آشوب؟
تند تند رو دوشیم رو از تو کمد برداشتم و تن کردم. بدون این‌که نگاهی به چهرم بکنم، شال مشکی رنگم رو، رو موهام گذاشتم و داد زدم:
- سوئیچت رو بردار بریم ارشا. تو راه بهت توضیح میدم!
دیگه صدای نشنیدم.
پله‌ها رو یکی، دوتا پایین اومدم و با همون کفش‌های قبلم تک‌تک سرامیک‌ها رو گز کردم و بعد از اومدن ارشا از عمارت خارج شدیم.
وقتی به بیمارستان رسیدیم، حس خوبی نداشتم. انگار از دست دادن پدرم برام مهم نبود!
وقتی تصویر بی‌رحمی‌هاش جلوی چشم‌هام می‌اومد؛ این حق رو به خودم می‌دادم و از طرفی آرزو داشتم یک‌بار هم که شده عین پدر و دخترهای واقعی با هم برخورد کنیم!
ارشا با فشار ریزی دستم رو گرفت و از گرمی دست‌هاش رو دست‌های یخم سوزش رو حس کردم!
به چشم‌های نگرانم زل زد و موهای رو صورتم رو با دست‌هاش کنار زد و با لبخند قشنگی گفت:
- نگران نباش آشوبم. برو داخل؛ می‌دونم که لبخند به لب بیرون میای! من بیرون می‌مونم شاید... .
ادامه‌ای نداد.
نفس عمیقی کشیدم. دلم کمی آروم گرفته بود!
گفتم:
- باشه باشه، من میرم فعلاً.
بدون این‌که از اطلاعات بپرسم اطلاعات بیمارم رو، به‌طرف راهرد بیمارستانی رفتم که هر دکتر یا از پرسنل مدیریت من رو می‌دید، بلند میشد و خم میشد جلوم و بلا به دور می‌گفت! حالم از این کارهاشون بهم می‌خورد؛ ولی اصلاً وقت توجه به اون‌ها نبود!
جلوی اتاق آخر راهرو، شارلی با چشم‌های اشکی جلوی در ایستاده بود و شکوه چپ و راست سالن رو می‌گذروند و زمین و زمان رو به رگ‌بار فحش بسته بود!
همون‌جا ایستادم و نگاهشون کردم. این اصلاً نشونه‌ی خوبی نبود!
شکوه جمالش به من روشن شد و با دیدن من، به‌طرفم یورش آورد و با همون چشم‌های اشکی داد زد:
- مقصر این حال شوهرم تو هستی دختره‌ی گستاخ! ببین به چه روزم انداختی؛ دلت خنک شد؟ دلت خنک شد سکته دادی این رو؟ تاوان هر غلطی رو که کردی رو پس میدی آشوب تفرشی! یادت باشه.
از حرف‌هاش چیزی سر در نمی‌آوردم. فقط عصبی می‌شدم و فشار بیشتری به دستم وارد میشد؛ اما در ظاهر کاملاً خون‌سرد بودم!
چهرم رو در هم کردم و دستم رو، با حالت چندشی رو مانتوی خاکستری رنگش گذاشتم و کنارش زدم.
رو به شارلی گفتم:
- بابا حالش چه‌طوره؟ چه اتفاقی افتاده؟
شارلی مردد به شکوه نگاه کرد و با چشم و ابرو اومدنش مواجه شد!
دستش رو به دیواره‌ی سفید بیمارستان زد و بلند شد و لرزون گفت:
- وقتی... وقتی دیشب رفتی، من از اتاقم بیرون اومدم و دیدم مامان و بابا دارن دعوا می‌کنن و آخر سر هم حال بابا بد شد و از دیشب تو بیمارستانیم. به هوش اومده؛ اما هنوز جواب آزمایشش نیومده!
با حرف‌های شارلی زهرخندی زدم و به طرف شکوه قدم برداشتم. بی‌توجه به مردمی که نگاهشون به طرفمون بود، با انگشتم تخت سینش کوبیدم و آروم غریدم:
- که من باعث شدم بابا سکته کنه آره؟ من؟ من یا تو؟
با نفرت لب زدم:
- چی خوندی در گوشش که سکتش دادی؟ هوم؟
گریش بند اومده بود و تنها با سکوت جوابم رو داد؛ اما من این جواب رو نمی‌خواستم!
پوزخند دیگه‌ای زدم و آروم؛ ولی عصبی لب زدم:
- من رو از خونه پرت کردی بیرون بست نبود؟ چرا هارت و پوت می‌کنی و به وقتش خفه خون می‌گیری؟ باز چه داستانی سر هم‌ کردی شکوه بانو؟
شارلی از دیوار فاصله گرفت و ترسیده به طرفم اومد و دستش رو، رو بازوم گذاشت و با التماس گفت:
- آشوب توروخدا بسه؛ الان وقتش نیست!
طاقتم طاق شده بود! دیگه تحمل این حجم بدبختی رو نداشتم!
با عصبانیت داد زدم:
- پس کی وقتشه؟
با دادی که زدم، خانومی با پوشش سفید به طرفم اومد و اخم زشتی رو صورتش نشوند و با ادا و اطوار گفت:
- خانوم چه‌خبره؟ این‌جا سر باغ نیست که داد و بی‌داد می‌‌کنیدها! عجبا! رعایت کنید.
لبخند تمسخرآمیزی زدم و رو به شارلی که متعجب نگاهش می‌کرد گفتم:
- این دیگه چی میگه این وسط؟
شارلی با دستش ضربه‌ای به پیشونیش زد و غرید:
- دعا کن فقط اخراجت نکنه، خانوم قانون‌مدار!
خانومه به قول شارلی قانون‌مدار، خفه شد و من برای گفتن آخرین حرفم دوباره چشم‌هام رو به چشم‌های شکوه دوختم.
- با من در نیوفت؛ که با من درافتادن به نفعت نیست!
از بین اون همه آدم رنگارنگ و نگاه‌های متعجبشون عبور کردم و با تقه‌ای به در، وارد اتاق شدم. اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، جسم بی‌جون بابا رو تخت بود.
هر چه‌قدر هم بهم بدی کرده بود؛ ولی باز هم هم‌خونم بود! دستش رو، رو ملحفه‌ی سفید رنگش گذاشت و سرش رو برگردوند.
با دیدن من شکه شد و تای ابروش رو بالا داد!
چند قدم جلو رفتم و با دیدن چشم‌های بازش لبخند محوی زدم و گفتم:
- بابا... ‌.
اما اجازه‌ای نداد که حرفم رو کامل کنم و در کمال ناباوری آروم و سرد نگاهش رو از من گرفت و به پنجره دوخت.
گفت:
- به من نگو بابا! من دختری مثل تو ندارم. دیگه هیچ‌وقت نمی‌خوام ببینمت، هیچ‌وقت! فهمیدی؟
ناباور سرم رو تکون دادم و مظطرب دست‌هام رو تو هم گره زدم.
مصمم گفتم:
- ولی بابا... .
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
709
پاسخ‌ها
9
بازدیدها
495
پاسخ‌ها
15
بازدیدها
185

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین