. . .

متروکه رمان آوای تنها | حدیث اسماعیلی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
نام رمان: آوای تنها
نویسنده: حدیث اسماعیلی
ژانر: عاشقانه، طنز

خلاصه:
آوا دختری که در خیال خود تنهاترین انسان روی کره‌ی خاکی است، با ظاهری شاد و قلبی زلال به زندگی خود ادامه می‌دهد اما تنها به یک امید، به امید انتقامی سخت. اما آیا می‌تواند گیرنده‌ی این انتقام سخت باشد؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,358
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

H A D I S

مدیرتالارسرگرمی
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
نام هنری
:|
مدیر
تالار‌سرگرمی
شناسه کاربر
846
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-30
موضوعات
564
نوشته‌ها
1,526
راه‌حل‌ها
4
پسندها
6,133
امتیازها
368
سن
18
محل سکونت
آسمان شب

  • #2
{بسمه تعالی}

تو نیستی و من
در خودم سرگردانم.
غیرقابل نفوذ
برای واژه‌ها
مصون برای سکوت
شبها را ترک میکنم.
بدون هیچ مسیر!
بی آنکه بدانم
زندگی را
دوباره از کجا شروع کنم؟!


با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم، کارای روزانم‌ رو کردم و مشغول آرایش کردن شدم، حوصله نداشتم بخاطر همین به یک برق لب و ریمل اکتفا کردم، وارد آشپزخونه شدم آرمان و بابا مشغول صبحانه خوردن بودند منم بدون هیچ حرفی مشغول شدم، سکوت حکم فرما بود تا اینکه بابا گفت:
- هردو فرداشب خونه باشید مهمان دارم.
- من کاردارم.
- باز شروع نکن آوا.
- حوصله بحث ندارم، روز خوش آقای نیک منش.
- آوا دخترم.
- من دختر تو نیستم، پس هی به من نگو دخترم.
- اما!.
- اما چی؟! بگو دیگه تو برای من همون سه سال پیش مردی، من پدری ندارم.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

H A D I S

مدیرتالارسرگرمی
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
نام هنری
:|
مدیر
تالار‌سرگرمی
شناسه کاربر
846
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-30
موضوعات
564
نوشته‌ها
1,526
راه‌حل‌ها
4
پسندها
6,133
امتیازها
368
سن
18
محل سکونت
آسمان شب

  • #3
- آوا بابا مقصر نبوده، من بهت اجازه نمیدم این طوری باهاش حرف بزنی.
- اِ چه عجب بالاخره برادر گرامی لب به سخن گشود، حالا هم که حرف زد طرف یکی مثل اینو گرفت، هه، ببین آرمان من مشکلی با تو ندارم اما اگه بخوای طرف اینو بگیری اونوقت دیگه راهمون از هم جداست، من نمی ذارم خون مامان پایمال بشه این مرد از نظر من قاتل مامانه.
- اما از نظر من اینطور نیست!
- نظرت رو نگه دار برای خودت کسی ازت نظر نخواست!
- تو فقط داری لجبازی می‌کنی، آوا من میدونم چقدر مامان رو دوست داشتی خب منم دوسش داشتم اما اینو بدون مامانم از اینکه داری با بابا این کارو میکنی داره عذاب میکشه.
- هه تو نگران عذاب مامان نباش مطمئن باش اون از اینکه پسرش طرف قاتلش رو میگیره درعذابه، من حتی اگه یک روز به عمرم مونده باشه انتقام خون مامان رو می‌گیرم مطمئن باش.
دیگه مغزم گنجایش نداشت مگه یه دخترچقدر میتونه تحمل داشته باشه دلم هوای مامان رو کرده بود، راه افتادم سمت بهشت زهرا، نشسته بودم و بی حرفی به سنگ قبر مامانم نگاه میکردم، اولین قطرهٔ اشکم که ریخت بقیه راه خودشون رو پیدا کردن، دلم از این دنیا گرفته بود، شروع کردم حرف زدن با مامانم:
- مامانی، پاشو مگه نمی گفتی همیشه پیشم میمونی، مگه نگفتی همیشه مواظبم می‌مونی نمیزاری احساس تنهایی کنم؟!مامان دلم گرفته، از دنیا از آدما، از آرمان، از همه! مامان کمکم کن کمک کن بتونم راه زندگیم رو پیدا کنم، مامان من بخاطرت همه کاری میکنم مطمئن باش نمیزارم خونت پایمال بشه، انتقام می‌گیرم، از هرکسی که باعث شد پیشم نباشی، آره من انتقام تنهایی های خودم رو می‌گیرم، اینو بهت قول میدم مامان.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

H A D I S

مدیرتالارسرگرمی
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
نام هنری
:|
مدیر
تالار‌سرگرمی
شناسه کاربر
846
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-30
موضوعات
564
نوشته‌ها
1,526
راه‌حل‌ها
4
پسندها
6,133
امتیازها
368
سن
18
محل سکونت
آسمان شب

  • #4
تو راه برگشت به خونه بودم که فریماه زنگ زد:
- جانم فریماه
- جانت بی بلا عزیزم، راستش می‌خوایم با بچه‌ها بریم کوه میای؟
- راستش خودم هم حوصلم سر رفته باشه ساعت چند؟
- اوم، نمی‌دونم خودمم برات میفرستم.
- باشه عزیزم منتظرم، خدافس.
- باشه عزیزم، بای.
وارد خونه شدم بهار اومد دم در کمکم، بهار دختر زیور خانم خدمتکار خونمون بود، میومد کمک مامانش، گفت:
- سلام خانم، خوش اومدید.
- سلام بهاربانو مرسی عزیزم کمک نیاز نیست خودم وسایلم رو میبرم.
- باشه خانم پس با اجازتون من برم سرکارم.
- برو عزیزم مواظب خودت باش.
- ممنون خانم، با اجازه.
باید کارام رو می‌کردم برای فردا، اما الان فقط یه دوش آب گرم احتیاج دارم، بدنم کوفته شده.
بعد از یه دوش حسابی رو تختم افتادم و نفهمیدم کی خواب چشمام رو گرفت!
باصدای در از خواب پریدم:
- بله؟!
- خانم وقت شام هست تشریف نمیارین؟!
- الان میام.
مگه ساعت چنده؟!نگاهی به صفحه گوشیم کردم که مغزم هنگ کرد ساعت ده بود یعنی من پنج ساعت خوابیدم هنوزم هیچ کاری نکردم، صدای شکمم بلند شد خخ خب چیه گشنمه.
آخیش گشنم بودا، از پشت میز بلند شدم باید کارامو درست میکردم فریماه گفت ساعت شش باید راه بیوفتیم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

H A D I S

مدیرتالارسرگرمی
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
نام هنری
:|
مدیر
تالار‌سرگرمی
شناسه کاربر
846
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-30
موضوعات
564
نوشته‌ها
1,526
راه‌حل‌ها
4
پسندها
6,133
امتیازها
368
سن
18
محل سکونت
آسمان شب

  • #5
اول از همه وسایل مورد نیازم مثل هنذفری، هدفون، گوشی، پاور،و...گذاشتم بعدم کاپشن سفید براقم با شلوار مشکیم، کفشم اوم سفید یا مشکی؟!اوم به نظرم مشکی بپوشم بهتره خاکی نمیشه، خوب اینم از شال، آخیش تموم شد خوب اینم از آلارم گوشیم که صبح خواب نمونم خوب دیگه دیروقت شد خواب میمونم، زیرپتو خزیدم، کم‌کم خواب چشمام رو ربود.

زینگ زینگ، اه حالا چه وقت زنگ زدن بود، یه نگاه به صفحه گوشیم کردم اوم من چرا آلارم گذاشتم؟!آها کوه. خوب لباس و اینام که حله فقط میمونه یه دوش حسابی.
آخیش چه حالی داد، لباسام رو پوشیدم و وسایلم رو برداشتم خوب، فریماه گفت ماشین بیارم پس پیش به سوی جیگر خودم.
سوار ماشینم شدم قرار بود اول برم دنبال فریماه بعد باهم بریم پیش بچه ها، دم خونه فریماه ترمز کردم دستمو گذاشتم رو بوق، خخ مرض دارم، چند دقیقه نشده بود که فریماه درحالی که داشت بدو بدو با کفشای تو دستش به سمتم میومد یکی از کفشای جیگرشو حواله‌ی ماشینم کرد و گفت:
- زهرمار، الان میان منه بدبختو از اینجا بیرون میکنن.
- نترس فری جون خودم دارمت.
پس گردنی محکمی نثارم کردو گفت:
- زهرمار، چند وقت بود از دهنت افتاده بود دوباره شروع کردی؟!
- خوب باشه چشم فریماه بانو رضایت میدید راه بیوفتم؟!
- کوفت، گازشو بگیر که دیر شد.
- سفت بچسب که سر دو سوت میرسونمت.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

H A D I S

مدیرتالارسرگرمی
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
نام هنری
:|
مدیر
تالار‌سرگرمی
شناسه کاربر
846
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-30
موضوعات
564
نوشته‌ها
1,526
راه‌حل‌ها
4
پسندها
6,133
امتیازها
368
سن
18
محل سکونت
آسمان شب

  • #6
با سرعت رانندگی میکردم و بین ماشینا لایی میکشیدم فریماه از ترسش جلو صورتشو گرفته بود، خخ بچم میترسه، نگاهش کردم داشت زیر لب حرف میزد که گفتم:
- بلند بگو منم بشنوم.
- زهرمار دیوونه روانی زنجیره‌ای آروم برو اصلا نمیخوام برم کوه اینجوری میرم اون دنیا، من هنوز آرزو دارم هنوز ازدواج نکردم من اگه مردم میگن ترشیده بود.
- چیزه دیگه‌ای موند که به من نسبت نداده باشی؟! نترس خودم میام میگیرمت که نترشی خخ.
- کوفت، همینم مونده بیام باتو ازدواج کنم.
- مگه من چمه؟!جیگر نیستم که هستم پولدار نیستم که هستم مؤدب نیستم که هستم دیگه چی میخوای؟
تا رسیدن پیش بچه ها منو فریماه یه ریز بحث کردیم که فک خودمون درد گرفت.
به بچه ها که رسیدیم شروع به سلام و احوال پرسی کردیم، اکثر بچه ها رو می شناختم اما چندتایی ازشون رو نه، میون همه چشمم به یه پسره افتاد حس کردم جایی دیدمش، تو چشماش برق خاصی بود، همینجوری میخ نگاهش بودم اونم خیره به من بود که فریماه با آرنج زد تو دستم و گفت:
- دنبال تور کردنش نباش تا حالا خیلیا سعی کردن ولی به هیچکس پا نمیده.
- کوفت، حالا کی گفته من میخوام تورش کنم؟!من تا حالا ندیدمش کی هست اصلا؟!
- اوم، دانیال فروزنده تک فرزنده خوانواده فروزنده باباش پارتی زیاد داره یجورایی گردن کلفتیه برای خودش 25سالشه رشته معماری به هیچ دختری محل نمیده یا شاید بهتره بگم هیچ کسیو لایق خودش نمیدونه.
- میگم فریماه.. .
- بله؟
- تو این همه اطلاعاتو از کجا میاری؟
- خوب دیگه ما این کاره ایم.
-خانوم این کاره بیا بریم همه منتظرن.
-کوفت، بیا بریم.
پشت سر بچه ها شروع به راه رفتن کردیم، همه داشتن گپ میزدن اما من تو فکر این پسره دانیال بودم که...
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

H A D I S

مدیرتالارسرگرمی
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
نام هنری
:|
مدیر
تالار‌سرگرمی
شناسه کاربر
846
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-30
موضوعات
564
نوشته‌ها
1,526
راه‌حل‌ها
4
پسندها
6,133
امتیازها
368
سن
18
محل سکونت
آسمان شب

  • #7
یهو پاهام به سنگه جلوم گیر کرد آماده بودم که با صورت بیام رو زمین که یکی گرفتم، نفس حبس شدم رو آزاد کردم، برگشتم ببینم ناجیم کی بوده که با دانیال رو به رو شدم، تو چشمام خیره شد و گفت:
- بیشتر مواظب خودت باش کوچولو هردفعه یه آدم فداکار و منجی مثل من گیرت نمیاد.
- اول اینکه ممنونم، دوم من کوچولو نیسم، میگم که خدارحم کردا.
- چرا خدا رحم کرد؟!
- چون آسمون بالا سرمونه اگرنه با تعریفی که تو از خودت کردی سقف رو سرمون آوار میشد.
- تعریف نبود، حقیقت بود.
- از نظر تو آره، حالام اگه اجازه بدی ردشم؟!
- باش برو اما مواظب باش از دره پرت نشی خخ.
- نه نترس اگه خواستم بیوفتم میگم باهم بیوفتیم، و بی توجه بهش هنزفری مشکلی مورد علاقمو گزاشتم تو گوشم و با اهنگ مورد علاقم شروع به خوندن کردم.

میریزه بهم انگار همه چی صورتت که میوفته یادم ♬♫♪♭
چیزی نمونده واسم عمر و جونو همشو پای تو دادم بس که سادم ♬♫♪♭
ازت فرشته ساختم تو سرم نبودی حتی نصف آدم میمونه یادم ♬♫♪♭
هرکی رسید یه دست انداخت کند یه تیکه از این دل مارو ..!..
دیگه بسه برام بیشتر از این خسته نکن تو این پاهارو ..!..
توام مثل همه اهل بازی و کلکی و اهل نارو ♬♫♪♭
سخته بفهمی همه عمرت تلف شده من یه درختم که عاشق تبر شده ♬♫♪♭
با این که میدونه زخمیش میکنی میخواد تورو بغل کنه ♬♫♪♭
سخته بفهمی همه عمرت تلف شده من یه درختم که عاشق تبر شده ♬♫♪♭
با این که میدونه زخمیش میکنی میخواد تورو بغل کنه ♬♫♪♭
همش میگردم دنبالت یسره خدا خدا میکنم این روزا بگذره ♬♫♪♭
بزن بشکنش این تن خسته رو که تو بزنی از غریبه بهتره ..!..
یا بیا که جات تو این دلم خالیه یا بزن که زخمتم یه یادگاریه ..!..
سخته بفهمی همه عمرت تلف شده من یه درختم که عاشق تبر شده ♬♫♪♭
با این که میدونه زخمیش میکنی میخواد تورو بغل کنه ♬♫♪♭
سخته بفهمی همه عمرت تلف شده من یه درختم که عاشق تبر شده ♬♫♪♭
با این که میدونه زخمیش میکنی میخواد تورو بغل کنه ..!..

{علی یاسینی تبر}
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

H A D I S

مدیرتالارسرگرمی
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
نام هنری
:|
مدیر
تالار‌سرگرمی
شناسه کاربر
846
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-30
موضوعات
564
نوشته‌ها
1,526
راه‌حل‌ها
4
پسندها
6,133
امتیازها
368
سن
18
محل سکونت
آسمان شب

  • #8
بعد از مدتی راه رفتن بچه ها خسته شدن پس تصمیم گرفتیم بریم پایین غذا بخوریم، همه دور میز نشسته بودیم گارسون اومد و گفت:
- سلام خوش اومدید چی میل دارید؟
بچه ها به ترتیب سفارش دادن:
- جوجه کباب
- کوبیده
- منم کوبیده
- کباب برگ با مخلفات
به من که رسید با حرفی که زدم همه با تعجب زل زدن به من:
- منم دیزی
جالبیش اینه حتی خود گارسون هم داشت با تعجب نگاه میکرد این بار دیگه همه چشماشون افتاد کف زمین خخخ:
- پیاز یادتون نره
بعد رفتن گارسون هنوز بچه ها داشتن نگام میکردن که گفتم:
- ها چطونه دلم میخواد
بعدم مظلوم نگاشون کردم و گفتم:
- خو چیه هوس کردم
همشون با این حرفم زدند زیر خنده، خلاصه ناهارم با مسخره کردنه من تموم شد و دیگه وقتش بود که چی؟ خب معلومه نخود نخود هرکه رود خانه ی خود، خداحافظی کردم و برگشتم خونه خواستم در سالن رو باز کنم که صدایی شنیدم سرمو گزاشتم رو در که بتونم بهتر بشنوم، دقت که کردم فهمیدم صدای بابا و میلاده بابا داشت میگفت:
- نمیشه میلاد اگه بهش بگیم بدتره
- نه بابا بهتره راستشو بگیم
- چی بگم برم بهش بگم..
چی؟ الان این چی گفت؟ یعنی من!
نه این امکان نداره، پس معلوم شد چرا مامانمو کشت با لگد درو باز کردم و گفتم:
_ هه پس معلوم شد چرا مامانمو کشتی، تو بی وجود مامانمو ازم گرفتی، پس بگو چرا هیچ حسی بهت نداشتم، چون اصلا پدرم نبودی.
نگاهی به میلاد انداختم و رو بهش گفتم:
_ هه که توام دلت برا مامان تنگ شده؟! البته حق داشتی ناراحت نشیا، چون اصلا مادرت نبود حقم داشتی طرف باباتو بگیری، حالم از هردوتون بهم میخوره.
با دو خودمو به اتاقم رسوندم و خودمو انداختم رو تختم سرمو دو بالشت فرو کردم و تا انرژی داشتم گریه کردم که کم کم خوابم برد.
از خواب بلند شدم، تموم اتفاقات مثل فیلم از جلوی چشمم گذشت، دلیلی برای موندن توی اون خونه نداشتم، شروع به جمع کردن وسایلم کردم تموم وسایلم که جمع شد چمدونم رو برداشتم و به سمت پله ها راه افتادم، به پایین پله ها که رسیدم میلاد رو دیدم که اشفته قدم میزنه با دیدن من متعجب به چمدونم خیره شد اما من بدون توجه بهش به سمت ماشینم راه افتادم که میلاد جلوم رو گرفت و گفت:
- کجا؟
- جایی که خبری از شما دوتا نباشه.
- اوا درسته که ما اشتباه کردیم و بهت نگفتیم اما باور کن از نظر من تو هنوز خواهرمی.
- اما از نظر من تو دیگه برادرم نیستی.
حلقه ی اشک تو چشماش رو به خوبی میشد دید اما چرا دلم بسوزه مگه اونا به هق هق های شبانه ی من توجهی کردن؟ بدون توجه بهش سوار ماشینم شدم و از اون خونه اومدم بیرون.
 
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

H A D I S

مدیرتالارسرگرمی
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
نام هنری
:|
مدیر
تالار‌سرگرمی
شناسه کاربر
846
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-30
موضوعات
564
نوشته‌ها
1,526
راه‌حل‌ها
4
پسندها
6,133
امتیازها
368
سن
18
محل سکونت
آسمان شب

  • #9
نمی‌دونستم کجا میرم، فقط بی هدف پرسه می‌زدم، تا به خودم ‌اومدم‌، جلوی خونه‌ی فریماه بودم. زنگ زدم و چند لحظه بعد صدای فریماه از ایفون بلند شد که گفت:
- کیه؟
- منم آوا.
- بیا تو آوا.
اولین قدم رو که روی سنگ‌فرش‌ها ‌گزاشتم، حس کردم پاهام بی‌حس شد و با زانو روی زمین افتادم. همون موقع در خونه باز شد و فریماه با دیدن حال من با دو به سمتم اومدم و گفت:
- آوا چیشده؟!
صداش تو مغزم اکو شد و بعدش چیزی جز سیاهی مطلق نصیبم نشد.

چشمام رو که باز کردم با چهره ی نگران فریماه روبه رو شدم که گفت:
_ خوبی آوا؟
_ هه آره عالیم.
_ چت شده آوا توکه اینجوری نبودی اتفاقی افتاده؟
_ نمیخوام در موردش حرف بزنم.
_ باشه هرجور راحتی میرم بگم دکترت بیاد.
چند لحظه بعد فریماه با پسر جوونی که روپوش پزشکی به تن داشت اومد تو اتاق چهره ی پسره خیلی آشنا بود اما یادم نمیومد کجا دیدمش، گفت:
_ به به خانم پرو احوال شما؟
_ من شمارو میشناسم؟
_ دانیالم همون کسی که تو کوه شد فرشته ی نجاتت.
_ اها اونکه وظیفت بود.
_ حتی تو این شرایطم دست از کل‌کل کردن برنمیداره، خوب ببین یه شوکه عصبی بوده که خداروشکر رفع شد اما بیشتر مواظب باش چون بعید میدونم دفعه بعدی نری زیرزمین.
پسره ی نکبت یه خدانکنه نگفت از خداشه من برم سردخونه منم با پرویی تمام گفتم:
_ شما نگران نباشین من همرو میفرستم زیرزمین خودم بالا میمونم.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
707
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
571
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
90
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
223

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین