. . .

متروکه رمان آوای آشوب | mobina.h.f

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
حـو یا حق
نام اثر: آوای آشوب
نویسنده: ~MoBiNa~
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
نویسنده: @arezoo24
خلاصه:
این‌بار دست به قلم می‌شوم تا بنویسم از روحی خالص از درد و رنج‌،
قلبی آکنده‌ از کینه‌ی دنیا،
جسمی آغشته به سیاهی، تار و مبهم؛ اما سیاهی‌ای که آخرِ داستان من روشن خواهد شد.
او با صدایش تلنگری در قلبم ایجاد کرد و مرا از خواب خودش برخواست!
آوازه‌ای در قلبم حک کرد تا بدانم با ا"و" ترسی ندارم.
آری!
این بود؛ آوای آشوب!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,362
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

mobina.h.f

رمانیکی
محروم
شناسه کاربر
514
تاریخ ثبت‌نام
2021-05-05
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
41
پسندها
153
امتیازها
88
محل سکونت
به تنهاچیزی که اعتماد ندارم، "اعتماده"

  • #3
مقدمه:
ای کاش...
به من پنجره‌ای از تو باز میشد؛
که تمام درهای عالم را،
به روی ما باز می‌کرد و
همه‌ی دره‌ها را بسته!
کاش!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

mobina.h.f

رمانیکی
محروم
شناسه کاربر
514
تاریخ ثبت‌نام
2021-05-05
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
41
پسندها
153
امتیازها
88
محل سکونت
به تنهاچیزی که اعتماد ندارم، "اعتماده"

  • #4
آشوب، دل آشوب شده بود و من سعی داشتم دل لعنتیم رو هر جور که شده آروم کنم! نمی‌خواستم تشعشع‌های قلب بی‌قرارم رو شکوه بفهمه. زنک ترک، بی‌حد و مرز ادب رو تو چاله‌میدون خاک کرده بود تا مبادا یک‌روزی اون ادب ریشه بزنه و دوباره رعایتش کنه!
با نفرت، لب‌های سرخم رو به بهم فشردم و مثل همیشه کنترل صدام رو از دست دادم و بی‌اختیار داد زدم:
- خفه‌شو زنیکه‌ی بی‌سر و پا! همین پدر من تو رو گنده کرد؛ اگر پدر من نبود، الان تو یکی از زیر دست‌های من بودی! حالیته؟
عفریته‌ی بی‌سواد، چشم‌های سیاه و آرایش شدش که من رو یاد آفریقایی‌های سیاه پوست می‌انداخت رو گشاد کرد‌.
خب بلد نیستی آرایش نکن دیگه؛ زنیکه!
با تموم عصبانیت پلاستیکی که حاوی محتوای شام امشب بود رو، رو اپن فرو کوبید و کوبشش با پلک ناگهانی من و خودش مصادف شد.
متقابلاً جفتک‌ انداخت و داد زد:
- حرف‌های امروزت رو نادیده می‌گیرم؛ ولی اگر دوباره بخوای تکرار کنی این چرندیات رو، می‌دونم باهات چه‌کار کنم!
ترسیده از مجسمه‌ی نقره‌ای رنگی که باعث شده بود بشه تکیه‌گاهم، فاصله گرفتم و چهره‌ی برافروخته و با هول و واهمه‌ای به خودم گرفتم و دست‌هام رو جلوی صورتش مشت کردم.
- نه، نه شکوه خانم! نگو که می‌خوای من رو بندازی تو زیر زمین نداشته‌ی این عمارت! نه تو رو خدا؛ می‌خوای؟
مکثی کردم و چهره‌ی مسخرم رو تغییر دادم و جلو قیافه‌ی سرخش که از عصبانیت حال ایستادن نداشت، گفتم:
- برو کنار باد بیاد بابا اکسیژنم تموم شد! بشین برای عمت خط و نشون بکش! یک‌جوری رفتار می‌کنه انگار شکوه السطنست و من هم یکی از خواجه‌های تو سری خورش! این رو یادت نره، من آشوبم؛ آشوب تفرشی! هیچ‌جوره نمی‌تونی من رو بترسی، یا دهنم رو ببندی. اگر میل چرخش داری، بچرخ تا یک‌جوری بچرخونمت که نفهمی از کجا خوردی شکوه بانو!
شال حریر زرد رنگش رو از رو موهای بلوندش برداشت و رو زمین پرت کرد.
همیشه عادت داشت از رنگ‌های شاد استفاده کنه. با این‌که زن مردی پنجاه ساله‌ بود! از تموم ویژگی‌های مزخرفش، این یکی رو می‌پسنیدم‌‌! شاد و سرزنده بودن به آدم انرژی می‌داد.
غرید:
- من رو تهدید می‌کنی؟ آره دختر خیره‌سر؟ می‌دونم چه‌کارت کنم که به دست و پام بیافتی و اون‌وقته که من کر میشم و کور!
چشم‌هام رو به حالت مسخره‌ای گرد کردم و به‌طرف راه‌پله‌های اتاقم رفتم و در همون حین، حیرت‌انگیز گفتم:
- اوا مامی چرا حرف تو دهن من می‌ذاری؟ حرص نخور عزیزم گیسات سفید میشه و می‌دونی که پدر من دست به طلاقش خیلی‌خوبه، چهارمی هم میاره این‌جا ور دلت، باید با هووت شام بپزی برای آقات و دخترش! کر و کور هم‌ بودی؛ فعلاً.
تو دلم قهقه‌ای به چهره‌ای که ندیده می‌تونستم تصور کنم سرخه، زدم و تک‌تک پله‌های چوبی و مارپیچ عمارت رو گز کردم و رسیدنم به اتاق مصادف شد با جیغ گوش‌خراش شکوه!
خنده‌ی مزخرفی کردم و آروم و زیر لب گفتم:
- ای بسوز شکوه، یک‌جوری برای من قپی میاد انگار زن ناصرالدین‌شاهه قاجاره!
خنده‌ی بلندی کردم و وارد اتاقم‌ شدم، از ویژگی‌های شهبانو، تنها ترک بودنش رو داشت!
خودم رو، رو تخت پرت کردم و اون تشت نرم باعث شد آسیبی به بدنم‌ وارد نشه.
تقریباً هرروز وضعیت ما این بود، شکوه سر جنگ رو باز کنه و من هم که عشق دعوا، تا تهش ساز می‌زدم.
من آشوب تفرشی، فرزند طاهر تفرشی، هیچ‌جوره به عمل کوتاه آوردن تسلیم نمی‌شدم. از بچگی بین جنگ و دعوا بزرگ شدم و نکته‌ی مثبت اون صحنه‌های بچگی، تلخی‌ای بود که تو وجودم نهان کرده و به موقع، اساساً هم‌رنگ آتش‌فشان فوران می‌کردم و هیچ آتش‌نشانی جلودار اون آتیش سوزان نبودن؛ اما همیشه عاشق این تلخی و آتیشی بودم که تو وجودم نهفته بود. این آتیش تو ذاتم و بود و ذات رو نمیشد تغییر داد و من همین فوران ترسناکی که گاهی اوقات باعث میشد سرنوشت آدم تغییر کنه رو رو می‌پرستیدم؛ نه نقاب آرامش!
صدای آهنگی که گوشم رو نوازش کرد، باعث شد مثل همیشه خنده‌ی تمسخرآمیزی رو لب‌هام نمایان بشه؛ شارلی، مثل همیشه تو اوج بی‌کاری‌هاش آهنگ می‌ذاشت و رو رقـص‌هاش کار می‌کرد؛ از صدقه سری کلاس‌های آموزشی خوب می‌رقصـید. البته آن‌چنان لجی با اون دختری که گناهی نداشت و سر سوزنی به مادرش شبیه نبود، نداشتم.
همون حین با صدای مردونه‌ای از جا پریدم، نباید اجازه می‌دادم شکوه بیشتر از این من رو جلوی پدرم خـراب کنه! پدر من آدمی بود که عملاً تحت تاثیر حرف‌های آدم‌ها قرار می‌گرفت و با هر وزش باد، ذات و کردارش تغییر می‌کرد و این اصلاً خوش‌آیند نبود.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

mobina.h.f

رمانیکی
محروم
شناسه کاربر
514
تاریخ ثبت‌نام
2021-05-05
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
41
پسندها
153
امتیازها
88
محل سکونت
به تنهاچیزی که اعتماد ندارم، "اعتماده"

  • #5
مثل همیشه، لبخند مسخره‌ای رو لـب‌هام نقاشی کردم. کمی موهای مشکی رنگم رو با برسم آراسته کردم و با کمی مکث از اتاقم خارج شدم‌.
دستم رو، رو راه‌پله‌ی سالن گذاشتم و با تمام آرامش و کرشمه‌ی خاص خودم، پله‌ها رو از سر گذروندم.
لحظه‌ای از صحنه‌ای که دیدم آشفته شدم! من آدم بدی نبودم؛ خودم رو گرگ جلوه می‌دادم تا هر فردی نتونه اجازه‌ی نزدیک شدن بهم رو پیدا کنه. همین گرگ‌ بودن بود که از آدم‌ها محافظت می‌کرد!
دلم نمی‌خواست شکوه با تموم بی‌رحمی به خدمه‌ی خوش‌مشربش گیر بده و مدام تحقیرش کنه. انگار یادش رفته بود قدیم کجا نشسته بود و الان رو کدوم تخت طلا نشسته! منی که پدرم این‌همه مال و اموال داشت، اون‌قدر غرور نداشتم که شکوه داشت.
نگاه نفرت‌بارم رو ازش گرفتم و رو آخرین پله ایستادم.
با همون لبخند الکی و مزخرف گفتم:
- سلام باباجون؛ خسته‌نباشی!
پدرم که اکثراً از کت‌های رنگ تیره استفاده می‌کرد، بر خلاف همیشه از کت شتری رنگ؛ اما قشنگی استفاده کرده بود.
کت رو، رو دسته‌های چوبی مبل انداخت لبخند محوی زد.
- سلام بابا.
مکثی کرد و جهت نگاهش رو به‌طرف ساعت قدیه حال تغییر داد و با دیدن ساعت، نگاهش رو دوباره به‌طرف چهره‌ی خودم سوق داد.
- پس چرا سر کارت نیستی عزیزم؟
آخرین پله رو پایین اومدم و بدون این‌که نگاهی به شکوه بندازم و آدم حسابش کنم، از همون کاسه‌ی سبز رنگی که تو دست‌هاش بود و مدام‌ با صدای سرسام آورش پسته‌ها رو می‌شکوند، پسته‌ای برداشتم و زیر نگاه حرصیش خیلی ریلکس به بابا گفتم:
- باباجان امروز دیرتر میرم، مثل این‌که یکم هوا بارونیه.
به تکون دادن سری اکتفا کرد و شکوه از این حجم دوری پدر و دختر از هم، لبخند پررنگی زد و به‌طرف نباحت که تقریباً تو آشپزخونه و مشغول کارها به سر می‌برد، بی‌هیچ مهری گفت:
- نباحت برای آقا چای زعفرانی بیار؛ سریع.
سعی کردم‌ "چشم" گفتن‌های نباحت رو نشنوم. می‌دونستم این اخلاق شکوه از عقده‌های جوونیش یا بهتره بگم بچگیش به‌جا مونده بود‌! می‌خواست چی رو برای خودش اثبات کنه؟ این‌که اون هم بالاخره بالا نشین شده؟ جوابی برای سوالم نداشتم!
همون حین، شارلی با تمومی سرعتی که داشت خودش رو از پله‌ها پاییت کشوند و با لبخند گشادش رو به پدرم گفت:
- آخ سلام باباجونم؛ خسته نباشید. روزتون خوب گذشت؟
پدرم با تعلل رو مبل نشیمن‌گاه گرفت و لبخندی از رو خوشنودی رو لب‌هاش نشست.
- سلام دخترم، خستگیم هم با دیدنت در رفت؛ خوب بود بابا. می‌بینم که هول می‌زنی!
از این همه تبعیض بین فرزندهاش قلبم بهم فشرده میشد؛ اما در ظاهر لبخندم رو حفظ کردم. هیچ‌وقت نتونستم علت خشک بودن بابا رو با خودم حضم کنم!
هیچ‌وقت نتونستم ازش بپرسم چرا؟ چرا پدرم؟ این همه فرق به چه علت؟ ولی پدرم تنها کسی بود که من ازش ترس داشتم! شاید هم از خودش نمی‌ترسیدم؛ از جوابش می‌ترسیدم!
من با خیلی از دخترها فرق داشتم؛ رویاهام با رویاهاشون خیلی تفاوت داشت. آدمی به‌ظاهر دخترونه بودم؛ اما هیچ‌کدوم از حرف‌هام به جنسیتم نمی‌خورد!
تکیم رو از مجسمه گرفتم و لبخندی که کاملاً مشخص بود مصنوعیه رو رواج دادم.
- باباجون من میرم اتاقم، ارشا هم میاد دنبالم‌؛ از اون‌ور می‌ریم چیت‌گر، فروشگاه.
نباحت سینی به دست، با لبخند همیشگیش که من رو حیرت زده می‌کرد، به‌طرف بابا اومد و استکان چای رو، رو عسلی کنار بابا گذاشت.
- سلام، خسته نباشید آقا؛ نوش‌جانتون.
پدرم با کمی درنگ جواب نباحت رو داد و استکان رو تو دست‌های بزرگش گرفت.
کمی ریش‌های تقریباً سفیدش رو نوازش کرد و نگاهش رو به بخار چای که تو هوا می‌رقـصید دوخت.
- باشه آشوب؛ ولی، سعی کن زیاد تو محله با ارشا رفت‌ و آمد نکنی. می‌دونی که هنوز چیزی بینتون نیست!
پلکی محکمی زدم تا مبادا چشم‌هام به چشم‌های شکوه بی‌افته و خوش‌حالیش رو ببینم‌؛ عقب‌گرد کردم و پام رو، رو اولین پله قرار دادم.
- نه بابا جان؛ حواسم هست.
و بعد از پله‌ها بالا رفتم.
پول‌دار‌ها معمولاً اهمیتی به این چیزها نمی‌دادن؛ اما مثل این‌که از این زمینه‌ی پول‌داری هم شانس نیاورده بودم!
رو دوشی سیاه و بلندی که رو تختم بود رو با حرص تنم کردم و کمی شومیز سفید زیر رودوشیم رو مرتب کردم و با انداختن شال حریری رو سرم، نگاهی به خودم‌ انداختم.
مثل همیشه آرایش از قبل رو صورتم بود و احتیاجی به رنگ‌آمیزی نبود.
بعد از دادن پی‌امی به ارشا، از عمارت خارج شدم.
همیشه عاشق صدای کفش‌هام بودم که رو سنگ‌های کاشیه عمارت صدا میزد و احساس باوقار بودن بهم می‌داد!
نگهبان با دیدن من، سرش رو بالا گرفت و در رو برام باز کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

mobina.h.f

رمانیکی
محروم
شناسه کاربر
514
تاریخ ثبت‌نام
2021-05-05
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
41
پسندها
153
امتیازها
88
محل سکونت
به تنهاچیزی که اعتماد ندارم، "اعتماده"

  • #6
- سلام خانوم؛ خوش باشید.
لبخندی زدم و بعد از رد شدن از در گاراژی عمارت برگشتم و گفتم:
- سلام سلمان‌خان، خسته نباشی؛ فعلاً.
از خوش‌مشربی من دل‌گرم شد و سرش رو پایین‌ انداخت.
احساس می‌کردم همیشه آدم‌ها باید باید به هم احترام می‌ذاشتن، چه دکتر چه مهندس چه کارگر! ارزش آدم رو شغل و سطح مالیشون مشخص نمی‌کنه؛ انسانیتشون مشخص می‌کنه!
برای اثبات حرفم هم درس رو خوندم‌ها؛ اما تو حیطه‌ی خودم فعالیت نکردم و به‌طرف بازار رفتم تا بشم صاحب یک فروشگاه‌ پوشاک خیلی بزرگ!
خیلی مسخره بود؛ اما با تموم نفرتی که تو ذاتم بود نسبت آدم‌ها، از بچگی عاشق این بودم که به آدم‌های فقیر کمک کنم! پدرم همیشه می‌گفت تو دیوونه‌ای؛ اما من دیوونه نبودم. من فقط می‌خواستم به آدم‌ها کمک کنم تا راحت زندگی کنن و وقتی به پدرم این رو می‌گفتم، اون هم جواب می‌داد فقیرهای این کشور پر گنجینه اون‌قدر زیاد هستن که هیج‌وقت سیر نمیشن؛ ولی چه‌طور نمیشد؟
بارها با خودم فکر می‌کردم که به جهنم من رو دیوونه فرض کنن؛ اما مهم اون چیزیه که من می‌خوام! شده‌ تک‌تک خیابون‌ها رو می‌گشتم تا پیداشون کنم و کمکشون کنم، می‌کردم؛ اما همین که به سنش رسیدم پدرم زیر حرف‌هاش زد و نذاشت من به رویاهایی که داشتم برسم.
مادرم هم اصلاً به این چیزها اعتنایی نمی‌کرد؛ ولی من‌ می‌دونستم یک‌روزی می‌تونم به آرزوم برسم! فقط کافیه بجنگم، البته خب آدم‌های اطراف خیلی رو آدم تاثیر داشتن، این‌که حتی خوردن پول حـرام یا دوز و کلک برام مهم نباشه؛ اما سعی می‌کردم شبیه اون‌ها نباشم هرچند، تو این زمینه موفق نبودم. گاهی اوقات با خودم می‌گفتم رویای شیرینم رو باور کنم یا عطش درونم رو؟
رابین‌هود باشم‌ یا ملکه‌ی الیزابت؟
با صدای بوق ماشین، کمی هیکلم تکون خورد.
از در عمارت دور شدم و به‌طرف ماشین ارشا رفتم و جلو نشستم.
لبخندی زدم و رو به نیم‌رخش گفتم:
- به جناب محتشم! چه‌طوری آقای موسس؟
ارشا طبق عادت همیشش دستش رو لای موهای خرماییش فرو برد و راه افتاد.
- خوبم عزیزم، تو چه‌طوری؟
کمی از این حجم بی‌حالیش نسبت به همیشه تو حیرت افتادم؛ اما آن‌چنان توجه خاصی نکردم، شاید بی‌حوصله بود!
نگاهم رو ازش گرفتم و به شیشه دوختم.
خیابون‌های سرسبز چیت‌گر و برج‌های خیره کنندش آدم رو مـست نگاه کردن می‌کرد؛ ولی دیگه این زیبایی‌ها برام تکراری شده بود.
وقتی آشکارا سکوتش دیدم، با کمی مکث گفتم:
- مطمئنی خوبی ارشا؟ اتفاقی افتاده؟
چشم‌های سیاه رنگش برای یک ثانیه به‌طرفم برگشت؛ اما طولی نکشید تا دوباره نگاهش رو به جاده دوخت.
سعی می‌کرد لبخند بزنه؛ اما من ارشا رو می‌شناختم!
- نه، نه عزیزم. من خوبم!
نامطمئن نگاهش کردم؛ اما هیچ‌حرفی نزدم. اوصولاً سعی می‌کردم دخالت نکنم، بهش اعتماد داشتم و می‌دونستم اگر اتفاقی افتاده باشه، قطعاً بهم میگه؛ اما یک‌چیزی بیشتر از آشفتگی از چهرش می‌بارید!
سعی کردم تا مقصد، به موزیک بی‌کلامی گوش بدم که با صدای آرومی تو فضا می‌پیچید‌. نگاهم رو، رو درخت‌های سرسبز دو طرف خیابون دوختم که هرکدوم با زیبایی‌خاصی دور جاده حلال ساخاه بودن!
طولی نکشید تا این‌که جلو در فروشگاه ایست کرد. با اوصول و کرشمه‌ی خاص خودم از ماشین پیاده شدم و نگاه سطحی‌ای به تابلوی طلایی رنگ فروشگاه انداختم و چهره‌م در هم شد! طی باد و خاک چند روز اخیر، انگار نوشته‌های برجسته‌ی تابلو رو یک‌سال بود تمیز نکرده بودن!
- چه‌قدر کثیف شده این‌جا!
اما در کمال تعجب، در ماشین رو بر خلاف همیشه محکم بهم کوبید و با چهره‌ای که تفکر از روش می‌بارید به‌طرف فروشگاه رفت. ابروهام رو بالا دادم و با تعجبی آمیخته رفتار اخیر ارشا، نگاهی به جاده‌ی تقریبا شلوغ چیت‌گر انداختم و با ورودم به داخل سالن، هوای خنکی که از کولری‌های قدی بهم هدیه داده میشد، باعثه حس خوبی برام میشد. سعی کردم درگیر افکار بی‌هوده نشم و با لبخند کج‌و‌معوجی رو صندلی کنار میزم جای گرفتم و بلافاصله بعد از من، ارشا کنارم نشست.
برای هر یک‌ از اعضا که از دور سلام می‌دادن، لبخندی زدم و دست بلند کردم؛ ولی وقتی نگاه خیره‌ی ارشا رو، رو به در چشمی سالن دیدم، بازوم رو محکم به بازوش کوبوندم و بی‌توجه به شکی که بهش وارد شد، گفتم:
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

mobina.h.f

رمانیکی
محروم
شناسه کاربر
514
تاریخ ثبت‌نام
2021-05-05
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
41
پسندها
153
امتیازها
88
محل سکونت
به تنهاچیزی که اعتماد ندارم، "اعتماده"

  • #7
- سه‌ساعته دارن سرشون رو می‌کنن تو یقشون تا به تو سلام کنن، حضرت‌عالی دقیقاً تو کدوم جهت از قاره‌ی اروپا در حال هیز بازی هستی فدات‌بشم؟
دست‌های مردونش رو، رو میز چوبی جلومون قرار داد و خودش رو نزدیک‌تر کرد.
ابروهای قهوه‌ای رنگش که همیشه من رو از زیبایی فرمش به‌حیرت می‌انداخت رو بالا داد.
همیشه این عادتش رو دوست داشتم!
- که من هیزم آشوب خانوم؟
ورود دختری از ابتدای سالن که کم‌سن میزد و می‌تونستم چشم‌های علامت سوالش رو ببینم، به‌طرف کمک‌فروشنده‌ای رفت که درحال قیمت زدن رو اجناس بود.
نمی‌تونستم از اون دور ببینم چه‌چیزی میگن؛ اما جهت راهش به‌طرف ما کج شد و در انتها جلوی میز دونفره‌ی من و ارشا ایستاد.
لبخند خجلی رو لب‌هاش طراحی شده بود و مدام انگشت‌های ظریفش در هم‌ طنین می‌انداختن.
لب‌های بی‌رنگش رو تر کرد و آروم گفت:
- سلام، وقت‌بخیر. راستش برای آگهی استخدامتون مزاحم شدم.
ارشا سری به معنای سلام تکون داد؛ این هم که فقط بلد بود سر تکون بده!
لبخندی رو لب‌هام نشوندم و خودکار بیکی که مدام تو دست‌هام ویراژ می‌رفت رو با صدا رو میز انداختم.
- سلام جانم، بفرمایید!
و به صندلی کنار میز اشاره کردم.
- متشکرم خانوم.
اول نگاهم رو چهره‌ش چرخید و در انتها نگاهم رو بین لباس‌هاش تقسیم کردم‌.
لباس‌های آن‌چنان شیکی نداشت و به‌راحتی می‌تونستم بگم خیلی قدیمی و رنگ‌و‌رفته بودن و مانتوی نارنجی رنگش که به قرمزی می‌رفت، حرفم رو اثبات می‌کرد. چهره‌ی معمولی داشت؛ بدون هیج بزکی!
اوصولاً تو بالا شهر تهران، هایپرها دنبال کمک‌فروشنده‌های خیلی مدرن و خوش‌قیافه و خوش‌پوش می‌خواستن؛ اما من اگر چنین فردی رو می‌دیدم، استخدامش نمی‌کردم! فردی رو استخدام می‌کردم که واقعاً احتیاج و نیاز مالی داشت.
این به‌نظرم خیلی بهتر بود، وگرنه خودم می‌تونستم با چند دست‌لباس ظاهرش رو درست کنم.
مصمم‌ گفتم:
- خب عزیزم، اسمت چیه؟
با صدای ویبره‌ی موبایل ارشا، "ببخشیدی" گفت و از کنارمون دور شد‌ و نگاهم به‌طرفش کش پیدا کرد.
نامحسوس کلافگیم رو خفه کردم و با صدای دختر جوان، نگاهم رو به چشم‌های خاکستری رنگش دوختم.
- من اکبری هستم؛ مهسا اکبری.
سری تکون دادم و گوشه‌ی شال حریرم رو که به‌طرز سرسام آوری اذیتم می‌کرد و تحریکم می‌کرد تا از سرم بکنمش رو، با حرص پشت گوشم فرستادم.
- خوش‌وقتم؛ چند سالته؟
لبخند پررنگی زد، انگار وقتی لبخندم رو می‌دید، امید پیدا می‌کرد‌.
- هم‌چنین خانوم، ۲۱ سالمه.
طبق عادتم، با ناخن‌های بلند و آغشته به لاکم، صدای ریزی با میز درآوردم.
- عالیه، سابقه‌ی کار داری؟
این‌بار کمی نا آرام، جثه‌ی ریزش رو به حرکت درآورد و کمی تکیش رو از صندلی گرفت.
- راستش سابقه‌ی کار تو مغازه رو ندارم؛ اما قبلاً تو آنلاین‌شاپ دوستم، سفارش می‌گرفتم.
- مجردی یا... ‌.
سریع گفت:
- نامزد دارم خانوم.
لبخند کجی زدم و سری تکون دادم، آلبوم کوچیک کنار دستم رو برداشتم و جلوش گذاشتم.
بعد از نگاهی به ارشا که گوشه‌ی سالن هم‌چنان با تلفن صحبت می‌کرد و با مارک لباس‌ها ور می‌رفت، گفتم:
- این رو چک کن. از سر تا پا لباس‌‌ها رو انتخاب کن تا بگم بهت بدن بپوشی؛ از فردا هشت صبح تا دو ظهر می‌تونی بیای، شیفت بعد هم از از چهار ظهر تا یازده شب هست، با اون لباس‌های جدیدت بیا. فکر هزینش هم نباش.
و بعد به دروغ گفتم:
- بعداً حساب می‌کنیم.
بدون این‌که اجازه‌ای بهش بدم تا حرف بزنه، صدام رو انداختم تو سرم و داد زدم:
- درسا؟ درساجانم بیا این‌جا یک‌لحظه.
درسا با صدای من، از خانمی که در حال مشاهده اجناس بود جدا شد و به‌طرف من اومد.
- جانم خانوم؟
از رو صندلی چرخ‌دارم بلند شدم و دستم رو به شونه‌ی درسا گرفتم.
- ایشون امروز استخدام شدن، ببرش کمکش کن چیزهایی که لازم داره رو برداره، شرایط هم براش توضیح بده؛ برو جانم.
درسا با گفتن "چشمی" همراه با مهسا از من دور شد و من هم با چشم‌های ریز شده به ارشا چشم دوختم.
دندون‌قرچه‌ای کردم و با برداشتن کیف چرمم که کمی سنگین بود، به‌طرفش حرکت کردم. با وجود تق‌تق کفش‌های مشکی رنگم رو سرامیک‌های طلایی رنگ فروشگاه، ارشا هم‌چنان غرق مکالمه بود با فردی که نمی‌دونستم کیه و این من رو تو خماری می‌ذاشت!
دندون‌هام رو محکم فشار دادم و با کوبوندن کیفم به کمرش، برگشت و با چشم‌های گشاد شدش نگاهم کرد و گوشیش رو از گوشش فاصله داد و برای این‌که صداها به فرد منتقل نشه، دستش رو جلو جایگاه ظبط موبایل گذاشت و با همون تعجب گفت:
- مریضی آشوب؟
می‌تونستم تصور کنم اون چرمه طلایی رنگ بدجور کمرش رو به‌درد آورده؛ اما لبخند ژکوندی زدم و بعد از نگاه کردن به چهره‌ی جذابش که حالا چندان آروم نبود، گفتم:
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

mobina.h.f

رمانیکی
محروم
شناسه کاربر
514
تاریخ ثبت‌نام
2021-05-05
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
41
پسندها
153
امتیازها
88
محل سکونت
به تنهاچیزی که اعتماد ندارم، "اعتماده"

  • #8
- عزیزم مثل این‌که سرت خیلی گرمه! مکالمت تموم شد بیا بریم، می‌خوام برم خونه‌ی جهان بانوی اعظم!
پوفی کشید و سرسری سر تکون داد و دوباره به طرف مخالفم‌ برگشت و موبایل رو در گوشش گذاشت.
با همون لبخند ژکوند و قدم‌های آروم؛ اما باغرور، خودم رو به در رسوندم.
چند دقیقه‌ای تا اومدنش به‌کنار ماشین، معتل شدم؛ اما هوای خنکی بود و آدم با دیدن خیابون‌های سر سبز و شلوغ، دخترهایی که حصار دست‌هاشون دور بازوهای مردشون هویدا بود، فضای شهر رو صمیمی‌تر می‌کرد و اون خنده‌های بلند و آشکار مردم باعث میشد لبخند محوی بزنم.
در چشمی فروشگاه باز شد و با بیرون اومدن ارشا، هر دو تو ماشین نشستیم.
به نیم‌رخش که خیره شدم؛ نتونستم باز هم از زیباییش ایرادی بگیرم! بیشتر چشم‌های درشت و قهوه‌ای رنگش من رو جذب چهرش می‌کرد.
هردومون اجزای صورتمون کاملاً معمولی بود؛ اما در کنار هم، ترکیب زیبایی از هم ساخته بودن.
از این سکوت بی‌وقفه چندان راضی نبودم و چهره‌ی غرق شده‌ی ارشا هم من رو کسل و بی‌حال می‌کرد؛ بنابراین، مثل همیشه چهره‌ی بی‌خیالی به خودم گرفتم و با روشن کردن ظبط، آشکارا لبخند بزرگی رو لب‌هام طراحی شد و لرزش نحیف بدن ارشا باعث شد تک‌خنده‌ای بزنم. اون‌قدر غرق خودش بود که با صدای سیستم، شکه شد!
نفس عمیقی کشیدم و دلم رو زدم به دریا، پرسیدم:
- ارشا؟
دست‌هاش رو از فرمون برداشت و نیم‌نگاهی به من انداخت؛ اما من هم‌چنان به نیم‌رخش خیره بودم.
- جانم؟
لب‌های خشکم رو که از اثر رژ ماتم خشک‌تر شده بود رو تر کردم. جهت نگاهم رو ماشین‌های مختلف در حال عبور ثابت شد و در نهایت گفتم:
- می‌دونی که این خودت واقعیت نیستی! نمی‌خوام بپرسم چه اتفاقی افتاده؛ اما یادت باشه، اگر کمکی از دستم بر میاد حتماً کنارت هستم.
بالاخره کمی چهرش باز شد و دستم رو بین دست‌های گرمش گرفت. پنجره‌ی نیمه باز ماشین، باعث میشد با ورود هوا تازیانه‌های آرومی از طرف موهام به صورتم زده بشه!
- آشوب، یکمی گرفته‌ام. حساب‌های کارخونه با قرار داده‌های ثبت شده و خروجی و خریدشون یکی نیست! تو انبار کلی مشکل هست که تمامیه اون‌ها مرتبطن به حساب‌دار و مشکل از حساب‌داره که از قضا، جناب محتشم دستور میدن چون حساب‌دار پسره دوستشه، باید معتادانه عمل کرد!
از این‌که پدرش رو "جناب" ختم می‌کرد، ندا از دل‌خوری بی‌انتهای ارشا داشت و این چندان خوش‌آیند نبود و وجه‌ی قشنگی برای پدر و پسر نداشت. هر چند به ارشا حق می‌دادم، پدرهامون رفیق بودن. به اتفاق رفتارهای شبیه به همشون من رو متحیر می‌کرد و این باعث میشد به ارشا حق بدم بخواد دل‌خور باشه از پدری که فقط درگیر کار بود، نه خانوادش!
- اگر می‌بینی پدرت مخالفت می‌کنه، لااقل یه حساب‌داری که بهش اعتماد داری رو ور دستش بذار تا رسیدهای جدید و بدون اشکال رو تحویلت بده. با این مدرک هم می‌تونی اون رو قانع کنی هم پدرت رو برای تعدیل نیرو! اول مدرک جمع کن تا بتونی پدرت رو قانع کنی.
نفس عمیقی کشید و دستش رو از تو دست‌هام رها کرد. عینک آفتابی‌ای که رو داشبورد با نور آفتاب کمی می‌درخشید رو تو دست‌هاش گرفت و رو موهای مشکی رنگش قرار داد؛ طبق عادت همیشش!
- و می‌دونی که قانع کردن پدرم چندان کار راحتی نیست!
مکثی کرد و کمی صدای سیستم رو کم‌تر کرد و ادامه داد:
- می‌خوای بری خونه خاله جهان؟
نیم نگاهی بهش انداختم و تار موهای طلایی رنگم رو پشت گوشم انداختم.
- آره، البته اگر کاری نداری!
جهان مادرم بود و همیشه به اسم صداش می‌زدم. شاید به‌خاطر صمیمیتی بود که دوران نوجوانیم داشتیم با هم؛ اما حالا خیلی از هم دور بودیم! وقتی به مادرم فکر می‌کردم یاد دعواهای فراموش نشدنی پدر و مادرم می‌شدم که شاید مسبب خیلی از اون‌ها خودم بودم، عصبی می‌شدم؛ اما من نمی‌تونستم با افکار قدیمی پدرم کنار بیام و طبق گفته‌ی طاهر تفرشی، چشم و گوش بسته زندگی کنم! این ظلم بود در حق من و مادری که همیشه از من دفاع می‌کرد و همین دفاع کردن‌ها موجب دعوا و طلاق بین پدر و مادرم شد که می‌دونستم هم چه‌قدر پدرم، مادرم رو دوست داره؛ ولی طی حماقت‌های جوونی، خودشون رو از هم دور کردن.
با لبخند ملایم ارشا و ایست کردنش جلو خیابون سرسبزی که پر از خونه باغ‌های بزرگ بود؛ اما قدیمی که اکثراً هم بازسازی شده بودن و از هر پنت‌هاوسی بهتر، گفت:
- بفرما جانم‌.
لبخندی زدم و دستم رو رو دست‌گیره‌ی حلالی ماشین گذاشتم؛ اما در رو باز نکردم. با درنگ کوتاهی، ب×و×س×ه‌ای رو گونه‌ی ارشا کاشتم و با لبخند گشادی از ماشین پیاده شدم. با دیدن خنده‌ی آشکارش، پنهون ازش لبخندم رو کش دادم و از ماشین پیاده شدم.
وقتی صدای گاز بی‌نظر ماشین رو شنیدم، خنده‌ی بلندی کردم و تو خیابون مد نظرم رفتم.
ارشا همیشه عاشق این حرکت من بود! به قول خودش، مشکلاتش از یادش می‌رفت و تا چند روز تو حلاوت لحظه‌ای که به روی گونش ب×و×س×ه می‌زدم، غرق میشد! خب مشکلش اون‌قدر بزرگ بود که با ب×و×س×ه‌ی من حل نشه؛ اما وقتی خنده رو، رو لب‌هاش می‌دیدم خوش‌حال می‌شدم و امیدم برای روحیش شارژ میشد.
وقتی به خودم اومدم جلو خونه باغی که با آجرهای طلایی رنگی نما گرفته بود ایستاده بودم، زنگ کنار در رو فشردم و منتظر موندم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

mobina.h.f

رمانیکی
محروم
شناسه کاربر
514
تاریخ ثبت‌نام
2021-05-05
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
41
پسندها
153
امتیازها
88
محل سکونت
به تنهاچیزی که اعتماد ندارم، "اعتماده"

  • #9
بعد از مکث کوتاهی، صدای نازک فرشته تو گوش‌هام طنین زد.
- سلام خانوم؛ بفرمایید.
در گاراژی ویلا باز شد و من با حرص وارد شدم. فرشته هنوز یاد نگرفته بود من رو خانوم صدا نکنه! همیشه از این‌که خانوم صدام کنن متنفر بودم. طرز فکر دست این بود که همه هم رنگ جماعتن. ارزش‌ها یک‌سانه و هیچ‌ موقع هیچ فردی بالاتر از کسی نیست!
رو کاشی‌های طرح سنگ ویلا قدم برداشتم و باز هم صدای پاشنه‌هام باعث شد حرصم رو بخورم و لبخند دندون‌نمایی بزنم.
ویلای مادرم، به عمارت کاخ سفید جناب طاهر تفرشی قطعاً نمی‌رسید؛ اما درخت‌های قدرت‌مند و گل‌های رنگارنگ تو باغ، فضای زیبایی رو ساخته بودن و استخر دایره‌ای مانند وسط باغ، آدم رو وسوسه می‌کرد که تو آب شیرجه بزنه و خداروشکر می‌کردم که ساعت‌ها از این نعمت برخوردار بودم. با یادآوری گذشته و آب‌تنی‌هام با آلما، ارشا و عارف باعث شد لبخند پررنگی بزنم.
با بالا رفتن پله‌های چوبی‌ای که به در ورودی می‌رسید، وارد ویلا شدم.
فرشته در کمال آرامش و مهربانی، سلام کرد و خوش‌آمد گفت؛ به‌نظر دختر کم‌سن و ساده‌ای می‌اومد و من هیچ‌وقت از آدم‌های ساده و مظلوم دل‌خوشی نداشتم. نمی‌دونم چرا؛ ولی به گروه خونیم نمی‌خوردن که باهاشون بگردم یا ازشون خوشم بیاد! تو جامعه‌ی ما، ساده و مظلوم بودن زندگی رو به جلو هدایت نمی‌کرد، گاهی اوقات دغل‌بازی بهتر از ساده بودن، بود!
مظلوم بودن باعث میشد آدم نتونه گلیم خودش رو از تو آب بیرون بکشه!
با دیدن مامان، دست از افکار متفاوتم برداشتم و با لبخند دندون‌نمایی به زن رو به روم خیره شدم. هیچ‌کس باور نمی‌کرد این بانو، فرزندی به سن من داشته باشه!
کمی جلو رفتم و خودم رو تو بغل مامانم فرو بردم. مثل همیشه راحیه‌ ادکلان مردونه‌ای که زده بود رو با تموم وجودم استشمام کردم.
لااقل می‌دونستم هردو عاشق عطر مردونه بودیم!
- سلام قشنگم، حالت چه‌طوره؟
در حالی که من رو به‌طرف مبل‌ها هدایت می‌کرد، لبخندی زدم‌ و گفتم:
- خوبم جهان خانوم! خوبم.
وقتی رو مبل‌های منبدکاری شده رو سالن نشستم، آسوده خودم رو، رو مبل ولو کردم.
مامان مثل همیشه شیک جلوم نشسته بود. روحیه‌ی شادی داشت و سعی می‌کرد همیشه تو هر زمان به خودش برسه و زیبا باشه. از این‌که تو ویلا با اون کفش‌های پاشنه بلند و ساحلی آبی رنگش جلوم نشسته بود، خندیدم و گفتم:
- جهان خانوم، روز به روز قشنگ‌تر میشی‌ها! حواست باشه‌ها کار دستمون ندی.
مامانم، دست رو دست گذاشت و موهای شکلاتی رنگش رو که فرق کرده بود رو پشت گوشش انداخت.
آهی کشید و گفت:
- خفه‌شو عزیز مادر؛ خفه!
چهرم رو در هم کردم و جوابی ندادم!
مامان با کنترل تلویزیون رو خاموش کرد و بعد رو به من گفت:
- خب آشوب خانوم، چه‌خبر؟ بابات و اون زن عفریتش و دختر افاده‌اییش چه‌جورن؟ اذیتت که نمی‌کنن؟
و بلافاصله با تن صدای بلندتری گفت:
- فرشته‌جان دو تا قهوه‌ بیار.
و بعد منتظر جواب من بود. به‌نظرم حرفی که به منِ آشوب‌ زده بود، خنده‌دار بود!
خنده‌ی بلندی کردم و از این واکنش بی‌ربط من نسبت به حرف مامان، چهرش رنگ تعجب گرفت!
به‌خندم خاتمه دادم و شال حریرم رو از رو موهای طلایی‌رنگم برداشتم و رو دستی چوبی مبل انداختم.
- مامان‌جون؟ به‌نظرت کسی هست که بتونه آشوب‌ رو اذیت کنه؟ اون مادر و دختر دوهزاری بخوان گلیمشون رو از حد معمولشون جلوتر ببرن، با اون روی‌ آشوب طرفن!
با ناخن‌هام رو مام‌استایلم طرح‌های بی‌هدف می‌کشیدم و با چهره‌ی شروری گفتم:
- به من میگن آشوب؛ آشوب نیستم که مبادا عصبیم کنن و.‌‌.. .
مامان تک‌خنده‌ای که بیشتر شبیه پوزخند بود رو لـ*ـب‌هاش نشوند و ادامه‌ی حرفم رو زد.
- دل آشوب بشم!
لبخند نه‌چندان مهربانم رو امتداد دادم و به تتوهای ریز رو دستم خیره شدم.
- الحق که مادر خودمی، جهان‌بانو!
خنده‌ای آرومی کرد.
لـ*ـب‌های برجسته‌ی سرخش رو به دندون گرفت و جهت عوض کردن بحث گفت:
- چه‌خبر از ارشا؟ آلما چه‌طوره؟ همه‌چی رواله؟
انگشت‌های ظریفم رو لای موهای طلایی رنگم فرو کردم.
رنگ اصلی موهام مشکی بود؛ اما ترجیح دادم کمی تنوع به‌خرج بدم و از قضا حالا هم از چهرم راضی بودم.
- خبر که هیچ. ارشا خوبه؛ درگیر کارای شرکته. آلما هم حتماً طبق معمول پلاسه خونه پدرش!
با یادآوری چند روز پیش، ناخودآگاه خنده‌ای کردم و ادامه دادم:
- بدبخت عارف، چند با رفتیم در خونش؛ اصلاً خونه نبود!
با نزدیک شدن فرشته، نگاهم رو به جثه‌ی کوچیکش انهنا دادم. سینی نفره‌ای رنگی که تو دست‌هاش جولان می‌داد رو، رو عسلی گذاشت.
- نوش‌جان؛ خوش‌باشید.
مامان، کمی خودش رو از تکیه‌گاهش فاصله داد و لبخند قشنگی زد.
- ممنون جانم.
با رفتن فرشته، در ادامه صحبت‌ها خنده‌ی ریزی کرد و جواب داد:
- اوه چه ضد حالی می‌خوره اون عارف پس!
بی‌خیال، کنترل رو تو دست‌هام گرفت و دکمه‌ی نرم افزایش صدا رو فشردم‌.
از بچگی عاشق جاهای پر سر و صدا و پر جنب‌وجوش بودم! یک‌جورایی بهم انرژی می‌داد.
بی‌توجه به حرف مامان گفتم:
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

mobina.h.f

رمانیکی
محروم
شناسه کاربر
514
تاریخ ثبت‌نام
2021-05-05
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
41
پسندها
153
امتیازها
88
محل سکونت
به تنهاچیزی که اعتماد ندارم، "اعتماده"

  • #10
- بابا بخشی از اموالش رو به نام من و عارف و شارلی کرده. با توجه به سن‌هامون، سن من و عارف از شارلی بیشتره و سهم بیشتری هم می‌گیریم و این باعث شده شکوه بدجور آتیشی بشه؛ ولی احتمال میدم یه فکرهای شومی تو اون مغز کرم‌زدش لونه کرده که انگار خودم باید اون لونه رو با دست‌های خودم‌ آتیشش بزنم! جوری که هیچ خاکستری ازش نمونه و دیگه دلش هوس مال دیگرون خوردن رو نکنه!
مامان این‌بار اخمی پررنگی کرد و فنجون کوچیک قهوه رو تو دست‌هاش گرفت و متفکر گفت:
- یعنی چه؟ چرا چشمش دنبال مال تو و عارفه؟
پوزخندی زدم و نگاهم رو از تلوزیون گرفتم. خودم رو خم کردم و فنجون کوچیک؛ اما داغ قهوه رو تو دست‌هام گرفتم و با تموم وجود رایحه‌ی تلخ و دیوونه کننده‌ی قهوه رو استشمام کردم. مثل همیشه با بوییدن عطر قهوه، سرمـست شده بودم؛ اما طولی نکشید که این حس بی‌نظیر جای خودش رو به خشم پنهانی‌ای داد.
- چمی‌دونم بابا! دیده چیز زیادی به خودش نرسیده، داره می‌سوزه؛ ولی نگران نباش. نمی‌ذارم پاش رو از گلیمش دراز تر بکنه و حق‌خوری کنه. این آدم که نیست، شیطانه مادر من؛ شیطان! آخه من نمی‌دونم، این چه موجودی بود که بابام گرفتش؟ اون از زن قبلیش که انگار از تگزاس اومده بود ان‌قدر وحشی بود! این‌هم از این‌که فقط بلده داد و هوار کنه.
مامان جرعه‌ای از طعم بی‌
نظیر قهوه چشید و با لبخند کجی که مشابه با پوزخند تمسخرآمیزی بود، گفت:
- این زنیکه‌ای که من دیدم، هیچ پخی نبوده، نیست و نخواهد بود. خودت رو درگیرش نکن عزیزم! به صلاح نیست درگیر عقده‌های دوران جوونیش بشی. پدرت بخواد کاری رو انجام بده، هیچ‌کس جلودارش نیست!
مثل همیشه، در کمال بی‌خیالی و آرامش جرعه‌ای از قهوم نوشیدم و جواب دادم:
- نه بابا! اصلاً ارزش فکر کردن نداره. به هیچ‌جام نیست!
هر دو غرق تلوزیونی بودیم که هیچ‌جوره حواسمون به محتوای خود برنامه نبود.
من عاشق مادرم بودم؛ خیلی از ژن‌هام رو از اون به ارث برده بودم. من عاشق این آشوب به‌ظاهر شرور؛ اما احساساتی بودم!
مادرم همیشه می‌گفت تو احساساتی هستی؛ اما نه برای خانوادت و خودت! برای مردم احساساتت رو بروز میدی؛ ولی من مجبور بودم این نقاب رو، رو خودم بکشم تا بلکه بتونم زندگی مرفحی داشته باشم.
این رسم طبعیت بود!
من شاهد نامادری‌ای بودم که از زخم‌ زبون تا تهمت‌های شرم‌آورش رو سرم پیاده کرده بود تا نشونم بده یک‌پایین نشین هم می‌تونه یک‌اشراف زاده رو با خاک یک‌سان کنه؛ اما اون بااین کار فقط اثبات می‌کرد داره عقده‌ی وجودش رو خالی می‌کنه! پول درمان و دوای هرچیز نبود؛ اما نمی‌تونستم‌ جلوی این زن و دخترش سکوت کنم. چرا که تسلیم شدن برای اون‌ها، غرور بی‌جایی نصیبشون می‌کرد که مطمئناً یک‌روزی، یک‌جایی، همون شیشه‌ی غرورشون خورد و خاکشیر میشد!
غرور زیبا بود و آدم رو استوار جلوه می‌داد؛ اما غروری که از کوه پول ساخته میشد، همون بهتر که ساخته نمیشد.
از نظر خیلی‌ها آدم عجیبی واقع می‌شدم! گاهی‌اوقات هم یک‌جورایی من رو به آفتاب‌پرست تشبیه می‌کردن که می‌گفتن تو به‌مراتب، عوض میشی و تغییر رنگ میدی؛ اما این‌جور نبود! من فردی بودم که احساساتم رو لایق هر انسان بی‌لیاقتی صرف نمی‌کردم. هیچ‌وقت حاضر نبودم دست افرادی رو بگیرم که می‌تونن زندگیشون رو تغییر بدن و خوش‌بخت بشن؛ اما نشستن و منتظر خوش‌بختی موندن! این روش، عمر انسان رو به سخره می‌گیره و من ترجیح می‌دادم به افرادی نگاه کنم و لبخند بزنم که واقعاً افتادن و بلند شدن براشون دشواره؛ اما می‌خوان که دوباره رسم راه رفتن رو یاد بگیرن! گاهی اوقات همون آدم‌ها بهترین آدم‌های رو کره زمین می‌تونن باشن؛ اما فقط نیاز دارن به یک‌دوست، تا با یک‌تلنگر بلندی از جا بلندشون کنه!
نمی‌دونم چه‌قدر گذشت که تو زمینه‌های مختلف با مامان صحبت کردم و در حالی که عزم رفتن داشتم، با حالتی که انگاری موضوعی رو به یاد آوردم، دستم رو، رو چهارچوب در خروجی ویلا قرار دادم و گفتم:
- اِ راستی مامان، چه‌خبر از سودابه؟ خوب خوش می‌گذرونه؟
مامان در حالی که پشت در، خودش رو مخفی می‌کرد که مبادا با اون لباس کسی جسمش رو ببینه، چهرش رو در هم کرد و با حالت چندشی گفت:
- اَه اَه! با اون دوست‌پسر خارجیش پاشده رفته پاریس. دم‌ به دقیقه از گوشه‌گوشه‌ی برج‌ها عکس می‌ذاره استوری! من نمی‌دونم این چه‌طور خوش‌گذرونی می‌کنه.
خنده‌ی کوتاهی کردم و انگشتم رو شماره‌ی ارشا می‌لغرید، در عرض چند ثانیه یک تک به خطش زدم.
- اوه! ندیدم استوری‌هاش رو. وا هنوز دوست‌پسرشه؟ این‌ها که قرار بود عروسی کنن چیشد؟ تجدید نظر کردن؟
همون لحظه پیغمامی از طرف ارشا که حاوی "پنج دقیقه دیگه در ویلا هستم" توجهم رو جلب کرد.
مامان پشت چشمی نازک کرد. خوب می‌دونستم از خودنماییه رفیق‌هاش عاجزه!
- نه بابا! اینا الان عقد می‌کنن آخه؟ چمی‌دونم والا!
وقت با غیب‌های من و مامان می‌گذشت و من در حیرت سرعت گذشت زمان بودم و آینده‌ی نامعلومی که در انتظارم بود.
با ایست ماشین ارشا جلوی ویلا با خداحافظی مختصری که عشق می‌کردم با سبک‌های امروزی مامانم، سوار ماشین شدم و در کسری از زمان جلوی عمارت پدرم پارک کردیم.
دستم رو، رو دست‌گیره گذاشتم که همون حین صدای ارشا تو گوشم پی‌چید:
- آشوب فردا بیا ویلام؛ یکم حرف بزنیم.
کم‌کم داشتم مظطرب می‌شدم و مطمئن شده بودم که قطعاً یک‌ اتفاقی افتاده؛ اما می‌دونستم ارشا از کنجکاوی تو کارهاش بی‌زاره و مجبور بودم به همین سبب سکوت کنم!
لبخند کجی زدم و سرم رو به طرفین تکون دادم.‌ چشکمی زدم و در رو باز کردم‌.
- حله چشماته. خدافظ عشقم!
مثل همیشه با عشق و شیطنت خاصش جوابم داد و من رو با سیل عظیمی از سوال‌ها تنها گذاشت. همیشه از این محبتش غرق لذت می‌شدم؛ شاید این گرایش من به سمت یک مذکر، ارشا، عزت نفس من رو زیر سوال می‌برد؛ اما گاهی اوقات دست خودم نبود و فراتر از حد معمول از دید جامعمون پیش می‌رفتم که از نظرم اصلاً این موضوع اشکالی درونم ایجاد نمی‌کرد.
با لبخند بزرگی به عبور ماشین که از دیدم محو شد، زدم و وارد عمارت شدم. انگار نه انگار که نگرانی‌ای داشتم و ارشا با کمی محبت دفنش کرد و این برای منی که از سر تا پام غرور می‌ریخت؛ اما نه غرور بی‌جا، کمی حیرت‌برانگیز بود. به هر حال شاید از کم‌بود‌هایی بود که عملاً برعهده‌ی والدین باید ادا میشد که انگار نشده بود!
پاورچین‌پاورچین رو کاشی‌های طرح سنگ عمارت قدم برداشتم. برعکس گفته‌های مردم، تهران هوای خیلی خوبی داشت و من آلودگی‌ای درش نمی‌دیدم!
دست‌هام وقتی رو دست‌گیره‌ی در لغزید، با صدای نکره‌ی شکوه از حرکت افتاد‌.
- یعنی که چی؟ بچه‌ی من تو اموال تو سهیم نیست؟ لابد می‌خوای یک‌کار کنی اون دختر از دماغ فیل افتاده‌ی مشنگت بیشتر رو دار بشه و پسر بزرگت هم که ماشالله بیاد بشه آقا بالاسر ما! دیگه چی آقا طاهر؟
چشم‌هام از فرط تعجب گرد شده بود و صدای قلبم رو به وضوح می‌شنیدم! چه‌قدر می‌تونست غرورش رو بشکنه و همچین چیزی رو به شوهرش بگه؟ جواب بابا چندان متعجبم نکرد؛ به گمانم دلش همدم دیگه‌ای رو می‌پرستید. آن‌چنان حدس سخت و باور نکردنی‌ای نبود‌. به هر حال شکوه سومین زن پدرم به حساب می‌اومد‌.
ابهتی که از صدای پدرم می‌ریخت باعث میشد ضربان قلبم بالاتر بره‌.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
708
پاسخ‌ها
9
بازدیدها
494
پاسخ‌ها
13
بازدیدها
154

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین