. . .

متروکه رمان آوای مرگ|فاطمه فرخی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ترسناک
  3. تخیلی
  4. طنز
نام رمان:آوای مرگ
نام نویسنده:فاطمه فرخی
ژانر:ترسناک؛تخیلی؛عاشقانه؛طنز
خلاصه:دختری که پا به دنیای ترسناک و وحشتناکی می‌گذارد؛هیس؛گوش کن! او همین‌جاست؛از رگ گردن نزدیک‌تراست؛کافی‌ست فقط گوش دهی؛برایت سمفونی مرگ می‌نوازد!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,623
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #2
باز می‌شود قصه‌ای آغاز...



قصه‌ای از جنس درد و وحشت...



قصه‌ای که با وهم شروع می‌شود وبا...



به راستی پایانش چه می‌شود؟...



چه کسی پایان قصه را رقم می‌زند؟...



دختری معصوم ولی؛از جنس شیطنت...



پا بر دنیای شیاطین می‌گذارد...



دختری که پر از لطافت و محبت است...



سرنوشت برایش چه رقم زده‌است؟...



چه بر‌سر دخترک می‌آید؟...



***

همه جا تاریک بود؛گوش‌هام رو تیز کردم تا شاید بتونم بفهمم کجام؛چشم‌هام هیچ‌جا رو نمی‌دید و این تاریکی وهم‌برانگیز آشوب دلم شده‌بود.

از استرس کف دست‌هام ع×ر×ق کرده‌بود؛با این‌که بارها به این مکان بی دلیل انتقال پیدا می‌کردم ولی؛هیچ‌وقت ترسم کم نشده‌بود بلکه بیشتر و بیشتر شده‌بود و عین خوره افتاده‌بود به جونم!

با صدای قدم‌های پای یک نفر موهای تنم سیخ شد و دلم هری ریخت؛از ترس حتی جرات نفس کشیدن هم نداشتم!

از پشت هر لحظه بهم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و من هیچ راه فراری نداشتم؛ قبل این‌که بخواد فاصله‌اش رو باهام به اتمام برسونه با تمام توانم جیغ زدم و پاهای سست و لرزونم رو به حرکت درآوردم.

هرچی دور‌تر می‌شدم صدای قدم‌هاش نزدیک‌تر می‌شد؛انگار درست کنارم با دو دنبالم افتاده‌بود؛از شدت ترس و نگرانی قطرات اشکم بی‌‌محبا روی گونه‌هام ریختند و دیدم رو تار کردن.صدای ضربان قلبم و قدم های وحشتناک اون باهم درآمیخته شده‌بودن و قصد جون من رو کرده‌بودند؛صدا پاش قطع شد ولی؛من همچنان با سرعت دنبال راه فراری از این مکان تاریک بودم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,623
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #3
حتی هق‌هقم خودمم می‌ترسوند وهرثانیه منتظر ایست قلبیم بودم!نمی‌دونم چقدر دویدم و تو دلم خدا رو صدا زدم تا بلکه بتونه کمکم کنه و من رو از این‌جا نجات بده که یک‌دفعه زیر پام خالیم شد و تنها صدای جیغ من بود که کل مکان منحوس رو به لرزه درآورد.

چشم‌هام رو با ترس بسته بودم و خودم رو آماده هر ماجرای ناگوار دیگه‌ای کرده‌بودم که با تکون‌های شدیدی چشم‌هام رو تا آخرین حد ممکن باز کردم و خیره شدم به صاحب دست رو بازوم که قصد بیدار کردنم رو داشت.

نگاهم به نگاه نگران صالح گره خورد و خیالم راحت شد که دیگه جام امنه!بغ ض کرده با یادآوری کابوس چندلحظه پیشم خودم رو داخل آ*غ*و*شش انداختم؛شوکه شد ولی؛به خودش اومد و دست‌های گرمش رو دورم حلقه کرد و منو به خودش فشرد.

نگرانم بود؛این رو از صدای تپش قلب وحال بی قرارش می‌تونستم بفهمم؛حقم داشت نصف شب ببینی خواهرت خیس از ع×ر×ق و اشکه وبه احتمال زیاد در حال ناله و نگران‌کننده‌ترش این بود که بارها هم خونت رو در این حال ببینی و هربار که پیگیر ماجرا باشی به در بسته بخوری!

این کابوس‌ها شده‌بود بلای جونم؛ذره ذره داشت نابودم می‌کرد و زندگی رنگیم رو سیاه سفید کرده‌بود؛من دختر ترسویی نبودم ولی؛هرکس جای من بود بی‌شک تا به حال سکته رو رد کرده‌بود!

کمی که با موهام بازی کرد؛آخه خوب می‌دونست تنها راه آروم کردن من نوازش موهای بلند خرمایی رنگمه و خودشم عاشق این‌ کاربود؛با تن صدای لرزونی پرسید:

-خوبی آبجی مهربونم؟

بینیم رو با صدای فین‌فین مانندی بالا کشیدم و با ل*ب و لوچه اویزونی گفتم:

-اهوم؛فقط کابوس دیدم...نگران نباش.

قیافه‌اش جدی شد و من برای فرار از نگاه محکمش سر به زیر انداختم اما؛مانع سنگینی نگاهش که روم بود نشدم وپرتحکم گفت:

-دوباره؟...فاطمه قرار نیست بهم بگی چی‌شده؟داری نصف عمرم می‌کنی.
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,623
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #4
چی بگم؟آخه گفتنش فقط دردم رو بیشتر می‌کنه و بدتر نگران و کلافه‌ات می‌کنه برادر من؛نفسم رو آه مانند بیرون دادم و سری به نشونه منفی تکون دادم.

باخیال این‌که مثل دفعات قبل پاپیچ ماجرا نمی‌شه اما؛این‌دفعه برعکس شد ماجرا و بازوم رو فشرد و مجبورم کرد بهش خیره بشم.

نگاهم رو بهش دوختم وبه چشم‌هاش که از بی‌خوابی قرمزشده بودخیره شدم؛الهی خواهر دورت بگرده بی‌خوابت کردم فدات بشم؟لعنت به من!

شمرده شمرده و تاکییدوارانه گفت:

-همین...الان...برام...تعریف...می‌کنی...خوابتو!...وگرنه...

وبه جای ادامه دادن حرفش ابرویی بالا انداخت؛بله!وگرنه‌اش پر معنا بود؛یعنی اگه نگی قبرت رو باید با دست‌های خودت بکنی خواهرقشنگم!یعنی اشهدت رو بخون چون مجبورم می‌کنی با مشاورت حرف بزنم و اونم کلی دارو به خوردت بده؛یعنی خواهر عزیز‌تر از جانم مجبورم می‌کنی دخترعمه خوشگل روی اعصاب‌مون رو به جونت بندازم!پس مجبورم نکن و دهن گرامیت رو باز کن و بگو چه مرگته!

بله بله؛همه حرفاش همین بود ولی چون تو کار تهدید بود من باید ترجمه می‌کردم!پوف کشداری گفتم؛برای خودمم بهتربوداین‌طوری شاید کمی دلم آروم بشه یا شاید صالح بتونه کمکم بکنه و از این باتلاق نجاتم بده.

پس سری تکون دادم و آهسته ل*ب زدم:

-چشم.

به وضوح دیدم که از ذوق چشم‌هاش ستاره بارون شدن؛یعنی انقدر مهم بود؟کا ش زودتر می‌گفتم بدبخت انگار بهش جایزه نوبل دادن که این‌طور ذوق مرگ شده‌بود!

افکار جور ‌واجورم رو پس زدم و سر به زیر شروع کردم به تعریف کابوس‌ها م؛خواب‌های ترسناکی از تولد18سالگیم شروع شده‌بودوتا به امروز ادامه داشت وتا من رو از پا در نمی‌آورد بی‌خیال نمی‌شد!
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,623
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #5
من تعریف می‌کردم و اون چشم‌هاش لحظه به لحظه گرد و درشت‌تر می‌شد؛ کلافگیش صدبرابر شده‌بود و انگار این وسط یک چیزی اذیتش می‌کرد.دیدم که چندبار ل*ب‌هاش رو فاصله داد تا حرفی بزنه اما؛به جای گفتن خوردشون و منم به روی خودم نیاوردم.

بعد از اتمام گفته‌هام اروم زمزمه کردم:

-من..

اما همین موقع در اتاق بازشد وباران وارد اتاق شد؛نصف شب اومده‌بود این‌جا ؟یعنی چی‌کار داشت؟

باران نامزد صالح بود ومثل دوتا کبوتر عاشق بودند؛گاهی اوقاتم رفتار‌هاشون این‌قدر چندش میشه که روم به دیوار؛هرچی تو معده بیچارمه رو پس میارم!

بانفس نفس دست‌هاش رو روی زانوهاش گذاشت و خم شد؛صالح با هول و نگرانی خزید سمتش و فراموش کرد یک خواهری هم داره؛هعی روزگار!ابرو بالا انداختم و نظاره‌گرشون شدم.

صالح که کاملا رنگش پریده بود؛باصدایی که از نگرانی می‌لرزید گفت:

-باران؟چی شده؟این موقع شب این‌جا چی‌کار می‌کنی؟

باران که سعی داشت ریتم نفس‌هاش رو منظم کنه؛بازوی صالح رو گرفت و گفت:

-اولا که ساعت6صبحه و نصف شب نیست؛دوما قرار بود بریم کوه و من خودم رو رسوندم؛سوما اتفاقی افتاده اومدی اتاق فاطی؟

اوه کی صبح شد؟انقدر فک زدم برای داداش بدبختم که متوجه گذرزمان نبودیم ؛صالح بازدمش رو آسوده بیرون فرستاد و گفت:

-نه خانومم...فقط فاطمه کابوس دیده.

باران سری تکون داد و لبخند محوی رو ل*ب های ماتیک خوردش نشوند و گفت:

-قرارمون که یادت نرفته؟مامان بابام پایین منتظرمونن.

صالح کف دستش رو محکم به پیشونیش کوبید و با حالت زاری گفت:

-وای نه!...ده دقیقه دیگه پایینم...فقط ده دقیقه الان میام.

ومثل جن غیبش زد!چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم؛باران نفسش رو حرصی بیرون داد و بدون این‌که متوجه من باشه غرید:

-وای خدا اینم شوهر بود من کردم؟...آدم کم بود اومدم یک خ...
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,623
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #6
تا نگاهش به من افتاد حرفش رو به کل یادش رفت و با یک لبخند سکته‌ای خیره‌ام شد؛منم که ملکه مهربونی‌هام؛یک لبخند ژکوند شیطانی تحویلش دادم و گفتم:

-خب بقیه‌اش؟

حس کردم تا مرز سکته رفت و برگشت؛می‌دونست اکه به صالح بگم تا چند هفته قهر و دعوا دارن؛برای همین هم ترسیده بود هم جا خورده بود؛به کل حضور من رو تو اتاق خودم فراموش کرده‌بود!اینم شد نتیجه‌اش.

قیافه‌اش رو شبیه خر(البته دور از جون خر)شرک کرد و گفت:

-خواهرشوهر عزیزم این‌جا بودی؟...ببخشید اصلا متوجه‌ات نشدم و اوقاتت رو تلخ کردم.

ببین چه لفظ قلم هم حرف می‌زنه؛مارمولک تو خودت رفیق صمیمی من بودی من این ادا اطوارات رو از حفظم؛با شیطنت نگاهش می‌کردم که اومد کنارم نشست و خودش رو بهم چسبوند و با ناز و معصومیت ساختگی گفت:

-الهی فدات بشم...رفیق باوفا و مهربون من...تو که نمیری بگی من می‌دونم انقدر مهربونی دل کوچولوی نازکت تحمل غم من رو نداره.

آیا به نظرتون من خام حرف‌هاش شدم؟نه اصلا؛فقط دلم یکم اذیت می‌خواست برای همین گفتم:

-حالا ببینم...شاید گفتم؛شایدم نگفتم...مگه این‌که...

و با بدجنسی کمی سمتش خم شدم؛چشم‌هاش رو منتظر بهم دوخت و ل*ب زدم:

-پروژه استاد فکوری رو خودت تموم کنی.

اخمی کرد و هولم داد عقب وگفت:

-عمرا...صدسال سیاه خیلی از اون مردک عصاقورت داده خوشم میاد که باز..

پا ب*ر*ه*ن*ه پریدم وسط حرفش و گفتم:

-باشه پس منم به داداش میگم!

تا خواستم بلندبشم دستم رو گرفت و با حرص گفت:

-باشه باشه...قبول...ولی برات دارم فاطمه خانم.

ریزریز به حرص خوردنش خندیدم؛جا داشت بلند می‌شد با در و دیوار یکیم می‌کرد ولی؛فعلا برگ برنده دست منه و نمی‌تونه کاری بکنه!
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,623
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #7
صالح صداش زد که از جاش بلندشد و با قیض غرید:

-خداحافظ خواهرشوهر مهربونم!

با شرارت خندیدم و همین‌طور که براش دست تکون می‌دادم گفتم:

-بای عشقم.

در اتاق رو محکم بهم کوبید و رفت؛دختره روانی؛حیف داداشم که دادم به این چی می‌کشه صالح از دستش؛بی‌خیال اون دوتا مرغ عشق از جام بلندشدم و به سمت کمدم رفتم.الان یک دوش چند دقیقه‌ای می‌چسبه تا همه چی رو فراموش کنم و با خیال راحت دوباره به تخت خواب گرم و نرمم برگردم و به عالم خواب پا بذارم!

لباس‌هام رو از داخل کمد برداشتم و به سمت حموم رفتم و خواستم واردش بشم اما؛تا دستم به دستگیره در برخورد کرد صدای تق تق در بلندشد.

برگشتم سمت در تا ببینم بازچه کسی کارم داره ولی؛درکمال تعجب در محکم دوباره بسته شد؛برای ثانیه ای حس کردم قلبم نمی‌زنه.

از ترس حتی زبونمم بند اومده‌بود و قدرت تکلمم رو گرفته‌بود؛آب دهنم رو ترسیده قورت دادم؛نه خدا دوباره نه!

با فکر این‌که همه‌اش توهم بوده خودم رو آروم کردم ولی؛به خوبی می‌دونستم که توهم نبوده؛سعی کردم به خودم مسلط باشم و ندید بگیرم که چند لحظه قبل در اتاقم بی دلیل بسته شد!

سرم رو تکون دادم و وارد حموم شدم تمام بدنم انگار داغ بود و داشتم می‌سوختم؛یک گرمای عجیبی رو حس می‌کردم و این اذیتم می‌کرد.

خودم رو زیر دوش بردم و با حس گرمی آب لبخند خسته‌ای به ل*ب آوردم؛ قطرات آب روی تن گرفته‌ام لیز می‌خوردن و ناخواسته من رو مهمون خواب می‌کردن!این لذت وصف نشدنی و*س*و*س*ه‌ام می‌کرد هرچه زودتر خودم رو گربه شور کنم به قول معروف و به سمت تخت خوابم پرواز کنم.

به خواسته ذهن و قلبم گوش دادم و خیلی سریع دوش گرفتم و اومدم بیرون؛بعد از پوشیدن لباس‌هام از اتاقم خارج شدم؛موهای خیسم باعث شده بود لباسمم خیس بشه و مورمورم بشه؛خواستم از راهرو خارج بشم و وارد پذیرایی بشم که با صدای شکستن گلدون سرجام میخکوب شدم.

ترس و کنجکاوی زیرپوستم وول می‌خوردن و قلبم رو وادار به تند تپیدن می‌کردن؛هم می‌ترسیدم برگردم و با کابوس‌های این روزهام مواجه بشم و هم کنجکاو بودم بدونم علت این صدا چیه!

بالاخره کنجکاویم پیروز نبرد شد و با استرس سر چرخوندم و نگاهم رو به راه پله تاریک کنارم دوختم؛پله‌هایی که به پشت بوم ختم می‌شدن و الان منشا صدا بودن.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,623
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #8
حتی تصور اینکه این صدا مختص به چه چیزی می‌تونه باشه تنم رو می‌لرزوند؛آهسته قدم برداشتم و با پاهایی که به خوبی می‌شد لرزششون رو دید خودم رو به پشت در رسوندم؛گوش تیز کردم تا بفهمم صدا باز تکرار میشه یا صدای پای کسی رو میتونم بشنوم یا نه!

وقتی صدایی نشنیدم دستم رو به سمت دستگیره بردم؛کف دستم خیس از ع×ر×ق بود بخاطر ترس و دلهره؛بی‌صدا دستگیره رو پایین کشیدم که سوز گرم و داغی به پوستم برخورد کرد؛انگار که وارد جهنم شده‌باشم؛حرارت زیادی رو می‌شد به راحتی حس کرد و سوخت.

با اینکه هیچ چیزی غیرطبیعی نبود و هوا کاملا ابری بود ولی؛این داغی و گرما از کجاست؟نکنه تب کردم؟اگه تب کردم چرا یهویی؟وای فاطمه دیوونه نشو مال تب نیست یادت که نرفته هیچ چیز این خونه طبیعی نیست!

سری تکون دادم تا افکارات اضافه و منفی رو از خودم دور کنم؛به اندازه کافی تپش قلب داشتم و نمی‌خواستم سوالات ترسناک ذهنم حال بدم رو بدتر کنه!چشم چرخوندم و حتی چیزی هم نشکسته بود!پس صدا برای چی بود؟به خودم تکونی دادم و پا به داخل پشت بوم گذاشتم.

پا بـر×ه×ن×ه بودم و حس می‌کردم کف پام داره می‌سوزه و زیادی گرمم شده؛با ترس همه‌جا رو نگاه می‌کردم تا مبادا یکی بی‌هوا حمله‌ور بشه بهم!

با صدای محکم بسته شدن در از جا پریدم و حس کردم یک آن دیگه قلبم نمیزنه؛لرزش بدنم بیشتر شد و جرعت برگشتن رو ازم گرفته‌بود؛حتی فکر و ذهنمم قفل شده‌بود؛قادر به تکان دادن پاهای بی‌جونمم نبودم انگار میخ زده بودن بهشون و قدرت هر حرکتی رو ازم گرفته بودن.

دوباره همون صدا؛صدای قدم‌هاش رو به خوبی می‌شناختم؛صدایی که با روح و روانم بازی می‌کرد و شده بود سمفونی مرگم!

درست پشت سرم بود و نزدیک‌تر می‌شد؛تنم داغ بود و قلبم با سرعت به سینه‌ام می‌کوبید؛ذهنم قفل شده‌بود و پاهام برای فرار کردن یاری‌ام نمی‌کرد؛حتی جرعت نفس کشیدن هم نداشتم؛گوش تیز کردم دیگه صدای پاش نمی‌اومد؛حتی حرارتی هم وجود نداشت فقط باد سردی میومد که بدن داغم رو آروم می‌کرد.

چطور بدون ترسوندن من یا اذیت کردن من یکهو رفت؟ممکنه دوباره برگرده؟چرا فقط من؟اصلا این چه موجودیه که ترس من شده براش تفریح و لذت؟اما؛قبل اینکه دنبال جوابی برای سوالاتم بگردم عقب گرد کردم و با تمام توان دویدم سمت در تا از این پشت بوم نحس خارج بشم.

خوشحال از اینکه به در رسیدم خواستم بازش کنم دست‌های سوزان و داغی روی شونه هام نشست و محکم هولم داد؛با برخورد به در آخ بلندی از بین ل*ب‌هام خارج شد و با برخورد سرم به شی تیزی سرم تیرکشید و چشم‌هام ناتوان بسته شد و فقط در آخر سایه تاریکی دیدم که تماشام می‌کرد وبعد تاریکی محض!
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,623
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #9
با صدای پچ پچ چشم‌هام رو آروم باز کردم؛به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد چی‌شده و این درد عمیق سرم از چیه!با به یادآوردن چند دقیقه قبل بی‌هوشیم موهای تنم سیخ شد و بدنم لرزید.

خدایا اون چه موجودیه که دست از سرم برنمی‌داره؟چه گناهی کردم که اینجوری عذابم میدی؟

با نشستن دستی رو شونه‌ام ترسیده سر بلند کردم که با قیافه نگران مامان مواجه شدم و نفسم رو آسوده بیرون دادم؛هعف خداروشکر مامان بود وگرنه...؛اصلا نمی‌خواستم به اون اتفاق فکر کنم.مامان نگران همین‌طور که موهای پریشونم رو که از شدت ع×ر×ق به پیشونی وگردنم چسبیده بودن جمع می‌کرد گفت:
-آخه دختر سر به هوا معلوم هست اون بالا چی‌کار می‌کردی؟...چرا حواست به خودت نیست؟از آخر یک بلایی سر خودت میاری.

لبخند شل و ولی زدم و برای فرار از افکار مزخرفم گفتم:
-عه مامان جونم...دعوا نکن خب حواسم نبود پام پیچ خورد افتادم...ببخشید قول میدم دیگه حواسم به خودم باشه.

با اینکه قانع نشده‌بود ولی با دیدن قیافه‌ام که شبیه خر شرک بود لبخند کجی زد و گفت:
-امان از دست تو...باشه باشه...الان بهتری؟جاییت درد نمی‌کنه؟

سری به نشونه منفی تکون دادم ولی؛خودم که بهتر می‌دونستم چقدر سردردم و حالت تهوع دارم!هعی بسوزه پدر دلسوزی.اگه به مامان می‌گفتم بدون شک من رو یک راست به بیمارستان می‌برد و هزار بلا سرم می‌آوردن دکترها پس سکوت رو ترجیح دادم و بعد از یک دروغ جانانه مامان رو از اتاق بیرون کردم.

مامانم یک چشم غره فاطمه کش واسم رفت و در رو بست؛ریز خندیدم و رو تخت دوباره دراز کشیدم؛ذهنم پر کشید سمت اتفاق‌های این اخیر و سعی کردم دنبال یک دلیل باشم برای این همه واقعه‌ی ترسناک و عجیب.

هرچی بیشتر فکر می‌کردم بیشتر گیج می‌شدم؛به قول معروف مغزم قفل کرده‌بود هیچ راه خلاصی پیدا نمی‌کردم؛نه دلیلی نه راهی این عجیب بود؛یهویی که نمیشه این اتفاقا رخ بده میشه؟

پوفی کشیدم و پناه بردم به اینترنت که شاید یک چیزی دستگیرم شد و از این حس عذاب‌آور بی‌خبری و ترس رهایی یافتم؛رفتم داخل گوگل و شروع کردم به سرچ کردن اما؛اینجا هم کلی مزخرفات نوشته بودن و بیشترشونم من رو سردرگم‌تر می‌کردن.

حدود چندساعتی می‌شد که سرگرم بودم و پی بردم به اینکه این موجود فراطبیعی قصدش آزار منه و ممکنه من ناخواسته بهش آسیبی زدم ولی؛هرچی فکر می‌کنم تا حالا خطایی نکردم؛همیشه بسم الله ورد زبونم بوده و هرجا آتشی رو خاموش کردم بازم نام خدارو اول گفتم.

سردرگمی؛بی‌صبری؛خستگی؛ناتوانی؛درد همه این حس‌ها حمله‌ور شده‌بودن بهم و عین خوره افتاده‌بودن به جونم و کم کم داشتن نابودم می‌کردن.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
14
بازدیدها
559
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
707
پاسخ‌ها
9
بازدیدها
492
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
86
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
207

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین