باز میشود قصهای آغاز...
قصهای از جنس درد و وحشت...
قصهای که با وهم شروع میشود وبا...
به راستی پایانش چه میشود؟...
چه کسی پایان قصه را رقم میزند؟...
دختری معصوم ولی؛از جنس شیطنت...
پا بر دنیای شیاطین میگذارد...
دختری که پر از لطافت و محبت است...
سرنوشت برایش چه رقم زدهاست؟...
چه برسر دخترک میآید؟...
***
همه جا تاریک بود؛گوشهام رو تیز کردم تا شاید بتونم بفهمم کجام؛چشمهام هیچجا رو نمیدید و این تاریکی وهمبرانگیز آشوب دلم شدهبود.
از استرس کف دستهام ع×ر×ق کردهبود؛با اینکه بارها به این مکان بی دلیل انتقال پیدا میکردم ولی؛هیچوقت ترسم کم نشدهبود بلکه بیشتر و بیشتر شدهبود و عین خوره افتادهبود به جونم!
با صدای قدمهای پای یک نفر موهای تنم سیخ شد و دلم هری ریخت؛از ترس حتی جرات نفس کشیدن هم نداشتم!
از پشت هر لحظه بهم نزدیک و نزدیکتر میشد و من هیچ راه فراری نداشتم؛ قبل اینکه بخواد فاصلهاش رو باهام به اتمام برسونه با تمام توانم جیغ زدم و پاهای سست و لرزونم رو به حرکت درآوردم.
هرچی دورتر میشدم صدای قدمهاش نزدیکتر میشد؛انگار درست کنارم با دو دنبالم افتادهبود؛از شدت ترس و نگرانی قطرات اشکم بیمحبا روی گونههام ریختند و دیدم رو تار کردن.صدای ضربان قلبم و قدم های وحشتناک اون باهم درآمیخته شدهبودن و قصد جون من رو کردهبودند؛صدا پاش قطع شد ولی؛من همچنان با سرعت دنبال راه فراری از این مکان تاریک بودم.