. . .

متروکه رمان آغاز خوشبختی | shaparak456

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
نام رمان:آغاز خوشبختی
نویسنده:shaparak4567(کاربر انجمن رمان‌نویسی رمانیک)
ژانر:عاشقانه،اجتماعی،تراژدی
ناظر: @Laluosh
مقدمه:
هر چیزی سر آغازی دارد. خوشبختی هم سرآغازی دارد، مهم این است چطور خوشبختی را در چنگ بگیریم؟

خلاصه:
رها دختر دل‌پاک و معصومی است که خانواده‌اش را از دست می‌دهد و تنها می‌ماند.
کم‌کم با ماجراهایی که برایش پیش می‌آید، گرفتار باندی خلافکار می‌شود. باید در ادامه داستان دید که تقدیر و سرنوشت برایش چه رقم زده‌اند؟
خلاصه‌ی کلی:رها برای دفاع از خود مجبور به کشتن یک شخص می‌شود اما پشیمان می‌شود ولی یکی از آنهادوستش را می‌زند و فرار می‌کند رها هم قربانی می‌شود.رها به زندان می‌رود اما بعد از پنج سال علی دست به اعتراف می‌زند و رها بی‌گناه شناخته می‌شود و در پی جریاناتی رها و پسر رئیس زندان عاشق هم می‌شوند و...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,354
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #2
(رها)
بعد از ظهر که خانه را به مقصد شرکت ترک می‌کنم، مدام حس می‌کردم کسانی در تعقیبم هستند. ترس و وحشت درونم ریشه می‌دواند، پس به سرعت قدم‌هایم می‌افزایم و تلاش می‌کنم زودتر خودم را به شرکت برسانم. به دور و برم نگاهی می‌اندازم، هر فردی در پی مشکلاتش به این طرف و آن طرف می‌دود؛ گرمای امروز عجب سوزان و داغ است، ع*ر*ق از سر و صورتم سرازیر می‌شود. سرانجام به شرکت می‌رسم چشم به راه آسانسور نمی‌مانم و پله‌ها را یکی،دوتا می‌کنم. قدری جلوی در منتظر می‌مانم تا نفسی تازه کنم و سپس داخل شوم. دستی به تن پوشم می‌کشم و آهسته در شرکت را می‌کوبم. قدری منتظر می‌مانم بابا سلیم در را از هم می‌گشاید و با خوشرویی به استقبالم می‌آید:
- سلام، دخترم خوش اومدی.
تبسمی کنج لبم می‌نشانم، با گشاده رویی جواب سلام گرمش را می‌دهم:
- ممنونم، بابا سلیم رئیس هنوز نیومده؟
- نه، الاناست که برسه.
نرم نرمک، به سمت میزم گام برمی‌دارم؛ تا آمدن رئیس قفسه‌ی پرونده‌ها را سامان ‌می‌دهم و سر جای خود می‌نشینم. نیلوفر همانند دیوانه‌ها سر می‌رسد و می‌خواهد کلمه‌ای بگوید که همان جا خشکش می‌زند دوان دوان به طرفم می‌آید آن چهره‌ی شاد و سر حال جای خود را به چهره‌ای نگران و پریشان می‌دهد. جلو می‌آید و می‌گوید:
- رها، چت شده، چرا رنگت عین گچ سفید شده؟
حالت تعجب به خودم می‌گیرم و می‌گویم:
- نه، امکان نداره من حالم خوبه.
- به خودت نگاه کن می‌بینی که حق با منه.
آینه‌ی جیبی‌ام را از کیفم بیرون می‌کشم و خود را در آینه نظاره می‌کنم با دیدن خودم جا می‌خورم رنگ به رو ندارم و اضطراب و دلهره در چهره‌ام نمایان است آینه را داخل کیفم برمی‌گردانم و می‌گویم:
- نیلو امروز که میومدم حس کردم دنبالم هستن به خاطر همین این طوری شدم.
کمی حالت فکر کردن به خودش می‌گیرد هم ناراحت هستم هم از دیدن قیافه‌ی با مزه‌ی نیلوفر خنده‌ام می‌گیرد.
- زهرمار، به چی می‌خندی؟
- هیچی، بگو چرا رفتی تو فکر؟
- راستش، رها کسی با بابات دشمنی نداره شاید به خاطر همین دنبالتن.
- نه تا جایی که می‌دونم نه.
با آمدن رئیس حرف‌مان نصفه می‌ماند،از جایم برای ادای احترام بلند می‌شوم. رئیس جلو می‌آید و می‌گوید:
- خانم سرلک لطفا بعد از پنج دقیقه برنامه‌ی امروزم رو بیار.
- چشم.
بعد از پنج دقیقه به طرف اتاقش می‌روم، در می‌زنم و با صادر شدن اجازه داخل می‌شوم همه‌ی برنامه‌هایش را می‌گویم و دوباره پشت میزم برمی‌گردم.
کلا فضای شرکت را می‌پسندم چیدمانش کلاسیک است و از رنگ قهوه‌ای و طلایی استفاده کرده‌اند. مبلمان را در گوشه‌ای از شرکت به صورت اِل چیده و میز تمامی کارمندها دو قدم از هم فاصله دارد رئیس هم آدم متشخص و با فرهنگی است و با آن قیافه‌ی جدی‌اش کسی جرأت نزدیک شدن به او را ندارد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #3
بعد از اتمام ساعت کاری میزم را مرتب و آهسته وسایلم را جمع کردم. از اینکه، باز در تعقیبم باشند بیم داشتم ترس و نگرانی چون خوره به جانم افتاده بود. شرکت را ترک و دور و اطراف خیابان را نظاره کردم کمابیش شلوغی در آنجا موج می‌زد اما تاریکی حاکم بر خیابان ترس درونم را بیشتر کرد. قدری گوشه‌ی خیابان منتظر ماندم اما هیچ تاکسی از آنجا رد نمی‌شد از روی ناچاری پیاده راه خانه را در پیش گرفتم؛ اگر وقت دیگری بود پیاده روی در این هوای بارانی حالم را جا می‌آورد اما اکنون نه، این ترس لعنتی مانع شد. در میانه‌ی راه حس کردم کسی به دنبالم است؛ برگشتم و با ترس به پشت سرم نگاهی انداختم اما کسی نبود. به سرعت قدم‌هایم افزودم تا هر چه زودتر به خانه برسم و کمی استراحت کنم. محله، بی حد و اندازه تاریک و هولناک بود، ضربان قلبم شدت یافت. آرام، آرام قدم برداشتم وقتی به حانه رسیدم نفسی راحت کشیدم. از روی شتاب و عجله کلیدهایم را گم کرده و پیدا نمی‌کردم سرم را بالا آوردم تا زنگ خانه را به صدا درآورم اما همین که سرم را بالا آوردم، بوی بدی مشام‌ام را پر کرد و دیگر چیزی نفهمیدم.
کم کم و به زور چشمانم را از هم باز کردم، دلم پیچ می‌خورد و حال خوبی هم نداشتم از طرفی هم کنجکاوی امانم را بریده بود و می‌خواستم بدانم چرا مرا دزدیده‌اند؟ چشمانم را که از هم باز کردم خودم را در کلبه‌ای تاریک و نمور یافتم زمان و مکان برایم گنگ و نامفهوم بود، پاهایم خواب رفته بود و تمام تنم کرخت و کوفته شده بود. گلویم از بی‌آبی خشک شده بود و جرعه‌ای آب تمنا می‌کرد به دست و پاهایم طناب بسته بودند و هر چه زور زدم بی‌فایده بود ناگهان در کلبه به شدت باز شد و به دیوار خورد که صدای بدی داد مردی قوی هیکل داخل آمد هر قدم که جلو می‌آمد ترس من هم بیشتر می‌شد با دیدنش آب دهانم را با صدا قورت دادم و نزدیک بود از ترس پس بی‌افتم با لبخندی ترسناک جلوتر آمد و داد زد:
- ببین خوشکله قراره رئیسمون بیاد هر چی پرسید درست جواب می‌دی وگرنه من می‌دونم با چه روشی ازت حرف بکشم پس کاری نکن درد بکشی.
از تهدیدش ترس در وجودم تراوش کرد و دلهره‌ی شدیدی به جانم افتاد. هنوز هم با آن لبخند ترسناکش که زشتی و کریهی دندان‌هایش را به رخ می‌کشید مرا نظاره می‌کرد و بالاخره کلبه را ترک کرد و مرا با دنیایی از ترس و وحشت رها کرد.
بعد از گذشت ساعتی، از نو در کلبه باز شد و با شدت بیشتری با دیوار برخورد کرد ضربان قلبم نامنظم شد و منتظر شخص وارد شده ماندم با جلو آمدنش چهره‌اش نمایان شد و ترس دلم بیشتر شد کمی طول و عرض کلبه را طی کرد و داد زد:
- آها...ی دختر جون فکر نکن می‌تونی سر من کلاه بذاری بگو بابات کجاست؟
چسب را به زور از روی دهانم کند که طعم گس خون را زیر زبانم حس کردم تمام جراتم را جمع کردم اما زیاد موفق نشدم چون کمی لرزش ته صدایم معلوم بود با لکنت جواب دادم:
- من... من نمی... نمیدونم ب... به خدا.
- ترسیدی نه؟! بایدم بترسی مثل بچه‌ی آدم بگو بابات کجاست تا کاسه‌ی صبرم لبریز نشده.
از من انکار و از او اصرار بالاخره صبرش تمام شد و فریاد زنان گفت:
- ببین دختر جون من دل رحم نیستم و دلم به حالت نمی‌سوزه اگه نگی بلایی سرت میارم اون سرش ناپیدا شیر فهم شد؟
زیر مشت و لگد‌های پی ‌در پی‌اش طاقت نیاوردم و خون بالا آوردم ته دلم ضجه زدم، زار زدم به حال خودم و از زور دل درد نمی‌توانستم حتی چشم روی هم بگذارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #4
با خروج رئیس‌شان که فهمیدم اسمش عماد خان است نفس راحتی کشیدم ولی می‌دانستم باز به سراغم می‌آید و این‌بار تا مرا نکشد دست بر‌نمی‌دارد به سرفه افتادم سرفه‌های پشت سر هم و پی‌ در پی راه نفس کشیدنم را گرفت و من باز تا جایی که جان داشتم خون بالا آوردم دلم به حال خودم می‌سوخت اما کاری هم از دستم برنمی‌آمد لباسم با خون خودم رنگین شده بود و بوی مشمئزکننده‌ای تمام فضا را پر کرده بود گریه کردم و زار زدم تا این‌که بالاخره خوابم برد و در دنیایی از سیاهی غرق شدم. کمی که گذشت با شنیدن صدایی آرام چشمانم را از هم باز کردم با صحنه‌ای که جلوی دیدم بود چشمانم را محکم به هم فشار دادم و باز کردم داد زدم، فریاد کشیدم و کمک خواستم گلویم به خس خس افتاده بود تمام خواهش و التماسم را در صدایم ریختم و گریه‌کنان گفتم:
- خواهش می‌کنم، التماس می‌کنم ولم کن.
قه‌قه‌ای سر داد و به طرفم آمد دستش که به گونه‌ام خورد چندشم شد و سرم را کنار کشیدم با خنده گفت:
- ترسیدی نه؟! تازه اولشه خوشکله.
اشک‌هایم از چشمانم سرازیر شد و روی گونه‌ام را نوازش کرد با صدای داد دوستش نور امید در دلم تابید.
- داری چه غلطی می‌کنی؟
کریم داغ کرد و نعره زنان یقه‌ی دوستش را در چنگ گرفت و گفت:
- به تو چه مفتشی؟!
علی دوستش را با زور بیرون برد و به طرف من برگشت با نگاهی مرموز گفت:
- فکر نکن نجاتت دادم نقشه‌ی بهتری برات کشیدم.
از حرف آخرش ترس برم داشت خدا می‌داند چه نقشه‌های شومی برایم کشیده‌اند؟! زل زدم به سقف ترک خورده که سوسکی از داخل سوراخ بیرون پرید چندشم شد و چشم از سقف گرفتم و منتظر سرنوشت شوم‌ام شدم آهی کشیدم و برای لحظه‌ای چشم روی هم گذاشتم از نو با صدای داد علی با ترس چشمانم را باز کردم داخل شده بود و نفس‌های عمیق می‌کشید به دیوار مشت می‌زد چشم‌های باز مرا که دید به طرفم آمد و با سیلی‌های پی در پی‌اش صورتم سوخت قه‌قه زد که بوی بد دهانش حالم را به هم زد به خود لرزیدم دیگر کارم را تمام شده می‌دانستم که به صورتم چنگ انداخت و گفت:
- نفهمیدم باید اجازه می‌دادم کارت رو تموم کنه آشغا‌...ل. بابای تو بی‌آبرومون کرد خونه خرابمون کرد مادر دست گلم را پرپر کرد حقته بمیری.
نمی‌فهمیدم راجع به چه چیزی سخن می‌گفت با مشت و لگد‌هایی که نثارم می‌کرد جای تعجب داشت اگر زنده می‌ماندم با لکنت التماس کردم:
- تو... تو رو خ... خدا بس کن نزن مردم.
دست از کتک زدنم برداشت و با قدم‌های بلند با دنیایی از درد، اشک و آه تنهایم گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #5
از فشار درد و گریه در بی‌خبری غرق شدم قدری گذشت که در کلبه باز شد و قامت عماد خان نمایان گشت دیگر رمقی برای تحمل کتک‌های‌شان نداشتم با چشمانی کم سو و بی‌فروغ زل زدم به چشمانش.
با هیکل گنده‌اش به طرفم قدم برداشت و با لحنی تقریبا جدی و سگرمه‌هایی در هم گفت:
- چرا نمی‌گی بابات کجاست و خودت رو نجات نمی‌دی؟
نالیدم:
- نمی‌دونم کجاست چرا نمی‌فهمی؟
تمام تنم کبود و سیاه شده بود و جای زخم‌ها می‌سوخت اختیارش را از دست داد و با کمربندش به جانم افتاد دیگر توان آه و ناله کردن را هم نداشتم چشمه‌ی اشکم خشک شده بود و رمقی در تنم نمانده بود از زور درد نفسم گرفت گوشه‌ی لبم را گزیدم که جای زخمش سوخت خسته که شد دست از کتک زدن برداشت و گفت:
- بابات بدبختم کرد برادرت دودمانم رو به باد داد من دودمانش رو به باد می‌دم.
داد زدم و خدا را صدا کردم گلویم به خس خس افتاد حتی ذره‌ای هم آب محض رضای خدا ندادند از تشنگی و گرسنگی هلاک شدم به یاد قلب ضعیف مامانم و رامین افتادم آنها در چه حالی‌اند؟ آیا نگران شده‌اند؟
پریشان و آشفته بودم و راهی برای نجاتم نبود آخر در این جهنم چه کسی زنده می‌ماند؟ چرا باید تاوان کارهای پدرم را من بدهم؟ وقتی بود پدر نبود ولی وقتی رفت جهنم را برای خانواده‌اش جای گذاشت و رفت خدا چرا سرنوشت من این‌طور شد؟
خسته‌تر از آن بودم که توان مقاومت داشته باشم در برابر بی‌رحمی‌های‌شان. جانی در تن نمانده برای تحمل این دردهای طاقت فرسا. کاش زیر این کتک‌ها روحم پر می‌کشید و از درد و رنج رهایی می‌یافتم و هزاران ای کاش دیگر. باد سردی از شیشه‌ی شکسته به داخل می‌وزید و درد زخم‌هایم را تازه می‌کرد چشمانم از زور گریه می‌سوخت و بی‌فروغ شده بود و درد دلم کشنده‌تر از هر کدام از این دردها بود.
به سرفه کردن افتادم و دوباره خون بالا آوردم خسته و بی‌حال چشمانم را روی هم گذاشتم تا شاید به خوابی ابدی فرو روم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #6
با صدای پچ پچ و به زبان آوردن اسمم از زبان کریم، گوش‌هایم را تیز کردم و حس کنجکاوی‌ام را تحریک کرد ترس در دلم نشست از ترس آب دهانم را با صدا قورت دادم و تیز به اطرافم نگاهی انداختم هیچ چیزی برای نجاتم نبود به خدا توکل کردم و خودم را به دست تقدیر سپردم. با باز شدن در هراسان به در چشم دوختم کریم با لبخند تهدیدآمیز کنج لبش طرفم آمد و منزجرکننده گفت:
- خوشکله، وقتشه بریم.
ترس درونم رسوخ کرد. به خودم می‌لرزیدم و اشکم راه گرفت روی گونه‌ام شوری اشک حالم را به هم زد کریم با همان لحن ادامه داد:
- آخی ترسیدی؟! هه خیلی مونده بترسی.
از تهدیدش باختم و ترس و دلهره در چشمانم رخ نمایی می‌کرد آن‌ها کشان کشان بدون توجه به زخم‌هایم مرا با خود می‌بردند راه نفسم گرفت و به سرفه افتادم علی برگشت و سیلی جانانه‌ای روی گونه‌ام زد با بهت و تعجب خیره نگاهش کردم اشک در چشمانم جمع شده بود و هر لحظه آماده‌ی باریدن بودند چندی بعد به یک پرتگاه رسیدیم ارتفاعش به قدری زیاد بود که اگه می‌افتادی استخوانت را هم پیدا نمی‌کردند ترسیده به آن‌ها نگاه کردم نگاه‌شان سرد بود و خنثی روی زمین ولو شدم و سنگی که گوشه‌اش تیز بود را برداشتم کریم به طرفم آمد تا مرا هل دهد که سنگ را بر ملاجش کوبیدم و یقه‌ام را ول کرد خواستم قدم از قدم بردارم که علی بازویم را محکم در دستانش گرفت و گفت:
- کجا؟ من میرم تو می‌مونی؟
- چرا من بمونم؟
- الان می‌بینی کوچولو.
با چاقو بی‌رحمانه بر بدن کریم کوبید و در عرض چند ثانیه جسم بی‌جان کریم در خون غوطه ور شد.
چاقو را در دست گرفتم، چشمانم بین جسد و چاقو در گردش بود لرزان و دوان دوان پاهایم را به دنبال خودم کشیدم تا به کلبه برگردم قطرات باران نم نم صورتم را نوازش می‌کرد ولی حواسم نبود که چاقو در دستانم است و لباسم خونی شده و من غافل بودم از این‌که همه‌ی این‌ها نقشه‌ی علی بوده برای انتقام از پدر من.
وقتی به کلبه رسیدم پر پلیس بود یکی از آن‌ها داد زد:
- دستا بالا.
وقتی دستانم را بالا آوردم همه چیز در ذهنم یادآور شد گناه قتل به گردنم افتاد و همه چیز بر علیه من شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #7
مرا با خود به اداره‌ی پلیس بردند چند لحظه بعد برادرم رسید از دیدن نگاهش شرم داشتم هیچ مدرکی برای نجاتم نبود پس راهی زندان شدم.
فکرم پر کشید به آن شب شوم در کلبه نفرین شده ای که مرا به راهروهای تاریک و نمور این زندان کشاندچه خوش خیال بودم که فکر می کردم خیلی زود از این مخمصه خلاص می شوم به افکار پوچم نیشخندی زدم، آه پردردی کشیدم و با گام های آرام و با طمانینه راه سلولم را در پیش گرفتم نگاهم که روی ترک های چرکین و زشت دیوار افتاد حشره ای با چابکی از ترک بیرون پرید چهره ام را در هم کشیدم صدای خش خش گیوه هایم سکوت دلهره آور زندان را شکست با کرختی و بی حالی به سلولم رسیدم صندلی قدیمی را بیرون کشیدم با نشستنم صدای جیر جیرش درآمد و گند زد به اعصابم. دفتر خاطرات کوچک و قدیمی ام را شتابان و با هیجان از جیبم بیرون آوردم گرد و خاک رویش را با دستم تکاندم سرفه ای کردم و با شوق و اشتیاق نگاهم را به خطوطی که روزی از روی خوشحالی نوشتم دوختم با خواندن هر صفحه اش اشک در چشمانم حلقه می زد وقتی به خودم آمدم شب شده بود کم کم خواب مهمان چشمان سردم شد در تخت کهنه ام دراز کشیدم و کم کم خوابم گرفت سردی هوا که روی بدنم نشست چشمانم را باز کردم پتو را تا گردن روی خود کشیدم و با بی حالی چشمانم را بستم اما دردی که تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود امانم نمی داد از بوی تهوع آور زندان هم سر گیجه شدیدی گرفتم سختی زندان هم دیگر برایم غیر قابل تحمل شده بود صدای داد و فریادی به گوشم رسید گوش هایم را تیز کردم سر و صداها کم کم بلند شد سروصدای سرسام آور زندانی ها کنجکاوی ام را بر انگیخت به سختی از جایم بلند شدم و با آن اندام نحیفم دوان دوان به سمتی که سروصدا از آنجا می آمد رفتم هر طور شد خودم را به معرکه رساندم زندانی ها داد و هوار راه انداخته بودند:
- بزنش، بزن بکشش.
از میان جمعیت رد شدم و به معرکه رسیدم با دیدن صحنه رو به رو ام دلم هری ریخت آه از نهادم برآمد قلبم با شدت بیشتری شروع به تپیدن کرد بهار در چنگ هم سلولی اش گرفتار بود کسی جرات نزدیک شدن به این وحشی طغیان گر را نداشت اختر هیکل درشتش را روی بهار انداخت با یک دست صورت سفید و خوش ترکیب بهار را چنگ زد و دست دیگرش را میان موهای خوش فرم و بلند بهار فرو برد با چشمان وق زده به نیشخند ترسناک اختر خیره شدم و چند قدمی عقب رفتم با صدای بلند فریاد زدم:
- ولش کن.
اما صدایم در میان هیاهوی زندانی ها و غرش اختر گم شد اختر با چشمان سرخش به بهار نگاهی هولناک انداخت و نعره زنان گفت:
- مجازات سرپیچی از من مرگه دختر جون.
صدای ضجه های بهار چون خنجری در قلبم فرو می رفت بهار با صدای خش دار و ناله کنان داد زد
- غلط کردم، اشتباه کردم آی نزن دردم گرفت
نیشخندش به قهقهه تبدیل شد و دلهره به جانم انداخت.
دست و پایم را گم کرده و توان فکر کردن نداشتم زیر لب نام خدا را صدا زدم و تنها راهی که به ذهنم رسید صدا زدن نگهبان بود تمام توانم را در پاهایم جمع کردم و با سرعت به طرف نگهبان دویدم درونم گویی رخت می شستند با چشمان پر اشکم فریاد زنان گفتم:
- کمک،کمک کشتش دوستم رو کشت.
نگهبان شتابان به سمتم آمد تمام توانش را جمع کرد و به طرف سلولی که معرکه گیری شده بود دوید صدای ضجه های بهار ضعیف و ضعیف تر شد با سرعت به سمت بند رفتم اما رسیدنم همانا و سرخوردنم همانا.
نگاه وحشت زده ام روی خون هایی که کف سلول جاری بود نشست به طرفش خیز برداشتم و سرش را در آغوش گرفتم صدای ضجه هایم بلند شد نگاه تلخ و سردم روی صورت خندان و چندش آور اختر نشست لبانش تا بناگوش کش آمده و با نگاه تهدید به چشمان ترسیده ام نگریست وحشیانه جان دوستم را گرفت هرگز امشب را فراموش نخواهم کرد تلخی و گسی امشب همیشه همراهم خواهد بود روزی انتقام خواهم گرفت و آن روز زیاد دیر نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #8
پارت هفتم
(رها)
به دیوار پلشت و کثیف چنگ انداختم تا نقش بر زمین نشوم. از معرکه‌ی چند دقیقه‌ی پیش خبری نبود و زندان در سکوت عجیبی فرو رفته بود از این همه سکوت واهمه داشتم گویا آرامش قبل از طوفان بود دلشوره‌ی عجیبی به جانم افتاده بود و انگار تمامی نداشت پاهایم را آرام و آهسته به دنبال خودم کشیدم و به سمت بند خودم راه افتادم صدای زجه‌های بهار هنوز در گوشم زنگ می‌زد و صورت خونین‌اش لحظه‌ای از جلوی چشم‌هایم دور نمی‌شد صندلی فرسوده و به خاک نشسته‌ی کنج بند را بیرون کشیدم و روی آن نشستم به دیوار کریه تکیه دادم و دفتر خاطراتم را از جیبم بیرون آوردم هر خط از دست نوشته‌ی بهار را که می‌خواندم دلتنگ می‌شدم دفتر را بستم و به دیوار روبه‌رویم زل زدم دلتنگی امانم را بریده بود. بغض به گلویم چنگ انداخت و اشک‌هایم چون باران از چشم‌هایم جاری شد. از جایم بلند شدم و روی تخت دراز کشیدم که صدای فریادش بلند شد چشمانم را بستم و در بی‌خبری فرو رفتم. صبح با نور آفتاب و گرمای شدید، چشمانم را به زور از هم باز کردم و به سقف ترک خورده‌ی بند دوختم. کل اتفاقات دیروز در خاطرم نمایان گشت و اوقاتم را تلخ کرد کرخت و بی‌حال به سمت محوطه‌ی زندان قدم برداشتم و در گوشه‌ای تنها نشستم بوی زباله و تعفن کل محوطه را برداشته بود و حالم را بهم زد در حال کنکاش اطرافم بودم که اختر را گوشه‌ای با هیکل گنده و لبخند بی‌ریختش یافتم متوجه نگاه خیره‌ان شد و به طرفم آمد:
- هی چته چرا نگام می‌کنی هان؟
چیزی نگفتم و سکوت پیشه کردم از بوی بد دهانش سرگیجه گرفتم ولی تحمل کردم نعره زد:
- با توام کری؟ چرا جواب نمی‌دی لالی؟
- ...
- عصبانی‌ام نکن دختر جون وگرنه بد می‌بینی جواب من رو بده چرا لال شدی؟
بعد از چند دقیقه فریاد زنان گفتم:
- جواب ندم چه غلطی می‌کنی؟ آهان من رو مثل دوستم می‌کشی با من در نیفت که بد می‌بینی حالا هر...ی دست از سرم بردار گنده بک.
از عصبانیت نفس‌های عمیق می‌کشید و پره‌های بینی‌اش تکان می‌خورد خشم و نفرت از چشم‌هایش می‌بارید همان‌طور که از من دور می‌شد جواب داد:
- حسابت رو می‌رسم...
- هر غلطی می‌خوای بکن گمشو حوصله‌ات رو ندارم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #9
پارت هشتم
(رها)
اختر تهدیدوار مرا نظاره کرد. از نگاهش به خودم لرزیدم ولی سعی کردم بر خودم مسلط شوم و بهانه دستش ندهم غضب آلود و خشمگین نعره زد:
- با من یکی به دو می‌کنی احمق خودت حکم مرگت رو صادر کردی. بلایی به سرت بیارم اون سرش ناپیدا.
با قیافه‌ای بی‌ریخت و درهم از من دور شد و نگاه پر از کینه و نفرت من بدرقه‌ی راهش شد. سکوت پیشه کردم و با لبخندی کج، راه سلولم را در پیش گرفتم. گرسنگی امانم را بریده بود و تا صرف نهار زمان زیادی باقی مانده بود. با قامتی خمیده داخل سلول شدم و روی تخت دراز کشیدم. زجه‌های بهار زمزمه‌وار در گوشم زنگ می‌زدند. چشمان پر اشکم را بستم تا کمی استراحت کنم. با شنیدن اسمم از جا پریدم:
- رها ملاقاتی داری.
سلانه سلانه، به طرف اتاق ملاقات رفتم تا ملاقات کننده‌ام را ببینم با دیدن رامین نیشم تا بناگوش باز شد گویی با چاقو نیشم را تا بناگوش بریده‌اند. لبخند زنان گوشی را در گوشم گذاشتم و گفتم:
- سلام داداش، حالت خوبه؟
لبخندی نمکین به رویم پاشید و گفت:
- آره من خوبم آبجی جون پس فردا دادگاهته آماده‌ای؟
- آره داداش پنج ساله من اینجام امیدوارم این دفعه بی‌گناهی من ثابت بشه.
صدای سرباز کناری‌ام بلند شد:
- خانم وقت ملاقات تمومه.
با لبخند از رامین خداحافظی کردم و به طرف سلولم به راه افتادم دختری که همیشه تنها گوشه‌ای می‌نشست با دیدنم از جا بلند شد با نگاه منتظرم نظاره‌اش کردم سپس او به حرف آمد و گفت:
- می‌دونی فردا دادگاه اختر تشکیل میشه؟
فکر کنم تعجب را در چشمانم خواند چون او نیز خنده‌ای کرد و گفت:
- منم تعجب کردم ولی بازم هیچ نتیجه‌ای نداره.
زبان از هم گشودم و گفتم:
- پس خون بهار پایمال میشه؟
با تعجب نگاهی حیران به من انداخت و گفت:
- نه نمیشه.
باز هم نگاهش کردم نگاهی سرد و بی‌روح خنده‌ای بلند سرداد و گفت:
- نگهبانی که برای کمک آوردیش شاهد بوده اون شهادت میده.
نفسی از روی راحتی کشیدم و لب زدم:
- خودت رو معرفی نمی‌کنی؟
با دستش بر پیشانی‌اش کوبید و گفت:
- وای من چه گیجم من پریا هستم رها جان.
- تو اسم من رو از کجا می‌دونی؟
لبخند پهنی روی لب‌هایش جا خوش کرد و گفت:
- حالا از یه جایی می‌دونم.
و مرا با دنیایی پر از سوال و فکر تنها گذاشت. دختر بدی به نظر نمی‌رسید ولی هیچ وقت کسی برایم شبیه بهار نمی‌شد موقع نهار کنار همان دختر مرموز جا خوش کردم و بدون حرف به ظرف غذایم زل زدم با ویشگونی که از پهلویم گرفته‌ شد چهره‌ام جمع شد به طرف پریا نگاهی خالی از احساس انداختم:
- خیلی خب، ببخشید حواست نبود غذات رو بخوری.
- زیاد گرسنه نیستم. راستی شنیدم امروز پسر رئیس اومده به جای باباش.
تک خنده‌ای کرد و با لحنی بامزه جوابم را داد:
- آره اومده ولی ما که نمی‌بینمش وای خواهر اصلا جیگرم خون شد.
سری تکان دادم و به بازی کردن با غذایم ادامه دادم سرم را چرخاندم و اختر را با دوستانش که مرا نظاره می‌کردند دیدم.
- هه غول بیابونی چه قمپزی هم در می‌کنه انتقام بهار رو نگیرم رها نیستم.
- ولی به نظرم کاری به اون نداشته‌ باش بد می‌بینی.
و از کنارم بلند شد دختر عجیبی بود و من بیشتر ازش می‌ترسیدم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #10
پارت نهم
(رها)
آن دختر مرموز برایم یک معما بود یک معمای حل ناشدنی. میلی به غذا نداشتم ظرف غذا را از جلویم کنار زدم و از جایم بلند شدم تا به سلولم برگردم. آهسته قدم از قدم برداشتم که اختر جلویم را گرفت و فک زد:
- کجا؟ ما کار داریم با هم.
نیشخندی زدم و با دستم به تخت سینه‌اش کوبیدم:
- گمشو حال و حوصله‌ی تو یکی رو ندارم.
تا دهان باز کرد حرفی بزند وسط حرفش پریدم و گفتم:
- در ضمن اون دندونای کثیفت رو مسواک بزن از بوی گند دهانت همه فراری شدن.
با خشم دندان‌هایش را روی هم سایید و مشت محکمی حواله‌ی صورتم کرد چنان فریاد زد که حس کردم پرده‌ی گوشم پاره شد قه‌قه‌ای سرداد:
- حالا چرا شیر شدی؟ نذار مثل اون دوستت اون ور دنیا بفرستمت.
- بیشین بینیم بابا گنده‌تر از تو هم نتونسته حالا تن لشت رو از جلوم کنار بزن تا باد بیاد.
با پوزخندی گوشه‌ی لبم نظاره‌اش کردم ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- اوهوی کجایی برو کنار بزار باد بیاد.
دستش را بلند کرد تا مشت دومش را روی صورتم پیاده کند اما دستش را گرفتم و گفتم:
- اگه جراتش رو داری یه بار دیگه بزن تا من صورت بدترکیبت رو بدترکیب تر کنم.
دستش را پیچاندم و سیلی محکمی به صورتش زدم برق از سرش پرید و من از درون خنک شدم من نباید از این بی‌ریخت ترسی داشته باشم. تمام زندانی‌ها به دعوای من و اختر نگاه می‌کردند‌. اختر با دست آزادش گلویم را فشار داد و گفت:
- که من رو می‌زنی هان؟ حالیت می‌کنم.
گلویم به خس خس افتاده و نفس کشیدن برایم سخت بود پریا با خونسردی جلو آمد و گفت:
- گلوش رو ول کن وگرنه با من طرفی.
از این همه شجاعتش تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم پریا دستش را بالا آورد و یک کف گرگی جانانه روی صورتش پیاده کرد.
اختر گلویم را آزاد کرد و پر‌حرص از ما دور شد کمی طول کشید تا حالم جا آمد از امروز به بعد پریا هم اتاقی‌ام شد و هر دو هوای هوای همدیگر را داشتیم.
اختر هر روز سر دعوا با ما داشت بعد از این‌که دادگاهش تمام شد قرار شد در روزی معین در ملا عام اعدام شود امروز دادگاه من است رامین گفت همه چیز به نفع ما تمام می‌شود و مرا در خماری گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
358
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین