. . .

متروکه رمان آغاز خوشبختی | shaparak456

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
نام رمان:آغاز خوشبختی
نویسنده:shaparak4567(کاربر انجمن رمان‌نویسی رمانیک)
ژانر:عاشقانه،اجتماعی،تراژدی
ناظر: @Laluosh
مقدمه:
هر چیزی سر آغازی دارد. خوشبختی هم سرآغازی دارد، مهم این است چطور خوشبختی را در چنگ بگیریم؟

خلاصه:
رها دختر دل‌پاک و معصومی است که خانواده‌اش را از دست می‌دهد و تنها می‌ماند.
کم‌کم با ماجراهایی که برایش پیش می‌آید، گرفتار باندی خلافکار می‌شود. باید در ادامه داستان دید که تقدیر و سرنوشت برایش چه رقم زده‌اند؟
خلاصه‌ی کلی:رها برای دفاع از خود مجبور به کشتن یک شخص می‌شود اما پشیمان می‌شود ولی یکی از آنهادوستش را می‌زند و فرار می‌کند رها هم قربانی می‌شود.رها به زندان می‌رود اما بعد از پنج سال علی دست به اعتراف می‌زند و رها بی‌گناه شناخته می‌شود و در پی جریاناتی رها و پسر رئیس زندان عاشق هم می‌شوند و...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #12
(رها)
با قدم‌های آهسته و ملایم همراه سربازی که کنارم بود وارد دادسرا شدیم ظاهرم آرام و خونسرد بود اما ته دلم خالی بود و انگار در درونم رخت می‌شستند. نگاهی نگران به اتاق انداختم رامین چشمکی زد، لبخندی بر چهره‌اش نشست و چشم‌هایش را برای اطمینان روی هم فشرد نگاهم به مادرم افتاد نگران مرا می‌پایید و برق اشک در چشم‌هایش به خوبی هویدا بود با دیدن پدرم اخم‌هایم در‌هم رفت همه چیز تقصیر او بود حال یادش افتاده پدری کند لبخندی به رویم پاشید، پوزخندی زدم و رویم را برگرداندم و سرجایم نشستم.
- متهم، رها سرلک به جایگاه.
با قدم‌های سست به جایگاه رفتم قاضی خونسرد و آرام گفت:
- همه‌ی ماجرا را مو به مو، جزء به جزء برام تعریف کن.
چشم‌هایم را بستم و تمام آن خاطرات شوم را به یاد آوردم گویی الان در همان زمان و مکان هستم.
- شبی که من رو دزدیدن من از سرکارم برگشته بودم و دنبال کلیدم می‌گشتم از ظهر که سرکار رفتم احساس می‌کردم کسانی مرا تعقیب می‌کنند اون شب وقتی سرم رو بالا آوردم تا زنگ رو بزنم بوی بدی در مشامم پیچید و بی‌هوش شدم وقتی بهوش اومدم همه جا رو تار می‌دیدم و زمان و مکان گنگ بود برایم اما بعد از چند دقیقه یادم اومد چی شده نگران قلب مادرم بود دکتر اخطار کرده بود که نه نگران و نه هیجان زده بشه دو روز زیر مشت و لگداشون بودم و خون بالا آوردم تا این‌که علی و کریم کسانی که مرا ربوده بودند تصمیم به قتل من گرفتند می‌خواستند من رو از پرتگاه پرت کنن پایین اما من فرار کردم کریم به من رسید بازویم را در چنگ گرفته بود من هم با سنگ به سرش ضربه زدم و اون بی‌هوش روی زمین افتاد علی به من گفت که اون میره و من می‌مونم ولی درک نکردم چی گفت ولی وقتی به خودم اومدم که با جنازه‌ی کریم تنها بودم و آلت قتل در دستانم بود.
قاضی چیز خاصی نگفت و من هم سرجای اولم نشستم قاضی می‌خواست حکم صادر کند که سربازی گفت:
- شخصی اومده میگه می‌خوام اعتراف کنم.
با دیدنش تمام وجودم یخ بست به طرف جایگاه رفت و شروع به حرف زدن کرد:
- آقای قاضی اون قتل کار من بود و من برای تمام این کارا انگیزه‌ی شخصی داشتم.
- خب تعریف کن.
- من به خاطر خواهرم ایشون رو ربودم تمام چیزایی که گفت حقیقت دارم اما من فقط می‌خواستم انتقام خواهرم رو بگیرم بعد از این اتفاق نامه‌ی خواهرم رو پیدا کردم از خونه‌ی دوستش می‌اومده و انگار شخصی سوار ماشینش می‌کنه و میگه از طرف من اومده و یه جای خلوت بهش... وقتی بیمارستان رفتم این پدر و برادر رو دیدم برادرش دستش خونی بود و من فکر کردم کار اونه. برای همین خواهرش رو ربودم اما خواهرم تو اون نامه میگه که یکی از دوستام بوده و نشونیش رو میده خواهرم روز بعد این اتفاق خودش رو حلق آویز می‌کنه. فهمیدم کار کریم بوده و اتفاقا می‌خواست به این دختر هم... که من جلوش رو گرفتم کریم رو بی‌رحمانه کشتم و قتل رو انداختم گردن این خانم.
سر جایش نشست من دهانم باز مانده بود بیچاره خواهرش چه دردی کشیده قاضی به حرف آمد:
- طبق شواهد و مدارک، متهم، رها سرلک بی‌گناهه و آزاد میشه اما علی بدوی به دلیل قتل به اعدام محکوم میشه.
دادگاه تمام شد و من به خانه برگشتم دلم برای خانه‌مان تنگ شده بود پدرم به حرف آمد:
- به خونه‌ات خوش اومدی.
رو به رامین گفتم:
- اون اینجا چیکار می‌کنه؟
- به خاطر پول اومده الان میره.
مامانم با گریه گفت:
- برو و برنگرد ما پولی نداریم بهت بدیم با چه رویی برگشتی؟!
پدرم سرش را پایین انداخت و بدون گفتن حرفی خانه را ترک کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #13
(رها)
بعد از رفتن پدرم، خواستم به اتاقم پناه ببرم ولی با شنیدن صدای رامین مسکوت بر جایم ایستادم.
- آبجی نمی‌خوای چیزی بپرسی؟
چشم‌هایم را روی هم فشار دادم تا از درد و سوزش‌شان کم شود به آرامی‌ لب زدم:
- نه کنجکاو نیستم اگه هم بدونم فایده‌ای نداره شبت بخیر.
در اتاقم را باز کردم و داخل شدم. سست و بی‌حال به طرف پنجره رفتم و آن را باز کردم هوای مطبوع به ریه‌هایم نفسی تازه بخشید. عقب عقب رفتم و روی تخت دراز کشیدم. فکرم پر کشید به تمام این پنج سالی که عمرم هدر رفت خستگی این پنج سال در جای جای وجودم رسوخ کرده و هیچ استراحتی آن را از بین نمی‌برد. زیر پتو خزیدم و طولی نکشید که در خوابی عمیق فرو رفتم. از یه جایی فرار می‌کردم انگار جنگل بود صدای قه قه‌های ترسناکی به گوشم می‌رسید بدون این‌که به عقب برگردم تا آخرین نفس دویدم ولی در چاله‌ای افتادم و از خواب پریدم.
نفس نفس می‌زدم از اتاقم بیرون رفتم تا کمی آب بخورم. ع×ر×ق کرده بودم و فقط خوابی که دیده بودم جلویم نقش می‌بست. نفس عمیقی کشیدم و به طرف اتاقم راه افتادم. روی تخت نشستم و سرم را در بین دستانم گرفتم این کابوس لعنتی ول کنم نبود و هر وقت چشم روی هم می‌گذاشتم به سراغم می‌آمد. شنلی پوشیدم و روی ایوان رفتم با دیدن رامین به طرفش رفتم و پرسیدم:
- داداش چرا اینجایی؟ خوابت نمی‌بره؟
سرش را برگرداند و با چشم‌هایی سرخ از گریه جوابم را داد:
- نه خوابم نبرد تو چرا اینجایی؟
- کابوس دیدم دیگه نتونستم بخوابم.
با زبانم لب‌های خشکم را تر کردم و گفتم:
- داداش میشه ازت بخوام دلیل این ماجرا رو برام توضیح بدی؟
لبخندی محزون بر لبانش نشست سری تکان داد و گفت:
- همه‌ی اینا به من و بابا ربط داره. اینا نزول خورن و اهل هر خلافی هستن. بابا ازشون پول می‌گیره و فرار می‌کنه اونا من رو پیدا کردن و گفتن باید برای پس دادن پول یه محموله‌ی قاچاق رو جا به جا کنم اونا هم بی‌خیال بابا میشن. من قبول نکردم و محموله‌شون رو لو دادم اونا هم اومدن دنبال تو من روی زندگی تو قمار کردم.
لبخندی بی‌جان بر چهره‌ام نقش بست. بابا مقصر همه اتفاقاست. دستی بر شانه‌اش گذاشتم و گفتم:
- تو مقصر نیستی داداش. هر کس دیگه‌ای هم بود همین کار رو می‌کرد پس به خاطر من عذاب وجدان نداشته باش.
لبخندی زد و گفت:
- پایه‌ای فردا بریم بیرون؟ دوستمم همراه با خواهرش دعوت کردم.
- چرا که نه برو بگیر بخواب شبت خوش.
سست به اتاقم برگشتم اما تا صبح خواب به چشمانم نیامد. پس فردا باید دنبال کار باشم درست است رامین کار می‌کند و پس انداز داریم ولی نباید دست دست کنم چون برای رفتن از این‌جا و عمل مادرم کلی پول لازم است.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #14
(رها)
به سمت اتاقم گام برداشتم دستگیره‌ی در را که کشیدم در با صدای قیژی باز شد. تا وقت اذان صبح از این طرف اتاق به آن طرف اتاق رفتم و به اتفاقات اخیر فکر کردم. هضم آنها برایم مشکل بود. با بلند شدن صدای دلنشین اذان از قدم ایستادم و به آن گوش سپردم. همیشه با گوش دادن به اذان عجیب ته دلم آرام می‌گیرد. وضو می‌گیرم و نمازم را می‌خوانم. شال گرمی بر دوشم می‌اندازم و باز به ایوان قدم می‌گذارم رامین از آن‌جا رفته بود. به ماه نگاه کردم که چگونه زیبایی‌اش در آب حوض خودنمایی می‌کرد. آهی کشیدم و خودم را بغل کردم. ذهنم آشفته و پریشان بود. قلبم از بی‌رحمی پدرم درد می‌کرد و دم نمی‌زدم. از سردی هوا به خود لرزیدم. داخل رفتم اول به مادرم سر زدم که به خاطر درد پایش شب‌ها در خواب هم آه و ناله می‌کرد. در را به آرامی بستم و به سمت اتاق برادرم رفتم. در را آرام باز کردم با دیدنم تند روی تخت نشست و گفت:
- هنوز نخوابیدی رها؟
سرم را تکان دادم و کنارش روی تخت نشستم.
- نه داداش خوابم نگرفت. تو چرا نخوابیدی؟
- خب، من فکرم رفت به گرفتن خونه مثل تو خوابم نبرد.
سرم را پایین انداختم و مستاصل لب زدم:
- رامین؟
- جانم؟
با لکنت ادامه دادم:
- خ... خب م... من از پس فردا می‌رم دنبال کار. کمی پس‌انداز داریم اگه یک کم دیگه هم روش بذاریم میشه یه خونه‌ی نقلی جور کرد.
با دست چانه‌ام را بالا آورد و گفت:
- رها نمی‌خواد بری سرکار. من هستم نمی‌خوام دیگه هیچ صدمه‌ای ببینی.
- ولی من...
- هیس، بسه نمیشه یعنی نمیشه. ببین صبح شد حداقل یه چیزی بخوریم. عصر آماده شو می‌ریم بیرون.
- باشه.
لبخندی به صورتش زدم و به اتاقم برگشتم. جلوی آینه ایستادم از بس نخوابیدم زیر چشمانم سیاه و پفی شده بود. آب سردی به صورتم پاشیدم و از اتاق به سمت آشپزخانه حرکت کردم. میز را چیدم و منتظر خان داداشم ماندم. بعد از خوردن صبحانه رامین راهی کار شد و منم شروع به تمیز‌کاری کردم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #15
(رها)
با شنیدن صدای مادرم، جارو برقی را خاموش و قامت خمیده‌ام را راست کردم.
- دخترم چیکار می‌کنی؟ بذار خودم انجامش می‌دم.
به سمتش رفتم، دستش را گرفتم و روی مبل کهنه‌ی قهوه‌ای رنگ نشاندم. دستانم را به هم زدم و گفتم:
- شما فقط نگاه کن ببین دخترتون چه می‌کنه.
مادرم لبخندی به صورتم زد. با همان لبخند مهربانش دست به سینه به کار‌های من نگاه می‌کرد با لحنی آرام گفت:
- دختر نازم چه بزرگ شده. کدبانویی شده واسه خودش.
بعد از اتمام کارهایم به اتاقم رفتم تا لباس عوض کنم.
از اتاق بیرون رفتم و با صدای بلند گفتم:
- مامان من می‌رم حیاط.
بعد هم بدون این که منتظر جواب باشم به حیاط رفتم و روی تاب سفید فلزی گوشه‌ی حیاط نشستم. هوای سرد صبح حالم را جا آورد. سعی می‌کردم اتفاقات اخیر را به دست فراموشی بسپارم و از همه چی لذت ببرم. با شنیدن صدای مادرم از روی تاب بلند شدم و به طرف ایوان پا تند کردم.
- دخترم بیا میوه بخوریم.
کنار مادرم نشستم و به حیاط چشم دوختم. وقتی از این خانه برویم دلم حسابی برای این‌جا تنگ می‌شود. افکارم را پس زدم و به مادر گفتم:
- مامان قراره با رامین بریم بیرون دوست و خواهر دوستشم قراره بیان شما اونا رو دیدین؟
مادرم کاردش را زمین انداخت و چند لحظه در فکر فرو رفت سپس جواب داد:
- والا نمی‌دونم ولی یه دوست داره که تو آزادی تو خیلی کمکمون کرد فکر کنم اسمش رهام بود.
- آهان پس منم از طرف خودم باید تشکر کنم.
دیگر هیچ حرفی بین‌مان رد و بدل نشد. بشقاب میوه را جمع کردم و به آشپزخانه بردم تا بشورم که صدای زنگ تلفن بلند شد.
- الو بله.
- رها به مامان بگو غذا درست کنه خودم غذا میارم.
- باشه داداش فعلا.
مادرم دستش را به در گرفت و داخل شد. آرام گفت:
- کی بود دخترم؟
دستکش‌ها را از دستم درآوردم و به طرفش رفتم. سرم را روی پاهایش گذاشتم و جواب دادم:
- رامین بود گفت چیزی درست نکنیم خودش غذا میاره.
پنجوانش را میان موهایم فرو برد و آن‌ها را به بازی گرفت کم کم با نوازش موهایم چشمانم گرم شد و روی هم افتاد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #16
با به گوش رسیدن صدای در، از خواب بیدار شدم. چشم‌هایم را مالیدم و رو به داداشم گفتم:
- سلام داداش، خسته نباشی.
لبخند مهربانی به صورتم زد و با لحنی آرام و مهربان جوابم را داد:
- سلام به آبجی گلم تو هم خسته نباشی.
مادرم کمی پاهایش را مالش داد و گرم و آرام گفت:
- پسرم خسته نباشی. چرا غذا گرفتی خودمون یه چیزی می‌پختیم.
رامین کفش‌هایش را کنار جاکفشی رنگ و رو رفته رها کرد و داخل شد. دستی به صورت به ع×ر×ق نشسته‌اش کشید و گفت:
- حالا یه بار که اشکال نداره. رها بی‌زحمت یه لیوان آب بیار تشنمه.
به طرف آشپزخانه پا تند کردم و لیوان را پر از آب کردم. دوباره به هال برگشتم و لیوان را به طرفش گرفتم:
- بفرما داداش.
- آخیش دستت درد نکنه.
لیوان را از دستش گرفتم و گفتم:
- نوش جان.
لیوان را به آشپزخانه بردم و شستم. رامین به آشپزخانه آمد و گفت:
- آبجی خانم تا سفره رو بندازی دست و صورتم رو شستم. خیلی گرسنمه.
لبخندی گوشه‌ی لبم جا خوش کرد و دست به کار شدم.
سر سفره سکوت مطلقی بین‌مان حاکم شده بود. صدای رامین سکوت را در هم شکست:
- رها تا ساعت پنج آماده باش آبجی.
- جایی می‌رین پسرم؟
- می‌خوام خواهرم رو ببرم بیرون دفعه‌ی بعد سه‌تایی می‌ریم.
- من که با این پام نمی‌تونم بیام بیرون بهتون خوش بگذره.
سفره را جمع کردم و ظرف‌های کثیف را شستم. دست‌هایم را خشک کردم و با سینی چای به هال برگشتم. مادرم کمی پاهایش را ماساژ داد و گفت:
- دستت درد نکنه دخترم.
لبخندی به رویش زدم و دستانم را برای ماساژ دادن پاهایش جلو بردم. فکرم هزار جا در حال گردش بود. از یک طرف فکر بابا، از یک طرف هم فکر کردن به این‌که اگه صاحب خانه بخواهد ما را بیرون بی‌اندازد کجا برویم؟ با شنیدن صدای زنگ از جا پریدم. دمپایی‌های سفید رنگ را پا کردم و برای باز کردن در جلو رفتم.
- بله، کی هستین؟
صدای بم و خوش آهنگی گوشم را نوازش کرد:
- سلام ببخشید من دادفر هستم دوست رامین.
در را به آرامی باز کردم و با سری پایین سلام کردم.
- سلام بفرمایین داخل.
جلوتر راه افتادم و او هم پشت سرم به دنبالم آمد. رامین با شنیدن صدایم سرش را برگرداند:
- داداش دوستت اومده.
رامین از جایش بلند شد و مردانه با هم دست دادند.
- به شما کجا این‌جا کجا فرید خان!
- به جون خواهرم بابا ول نمی‌کرد خودت می‌دونی که.
لیوانی چای داغ به هال بردم و روی میز گذاشتم. رامین دستی بر شانه‌اش زد و گفت:
- بیا یه چایی بخور. خواهرت چرا نیومد؟
- اتفاقا تو راهه بهش گفتم بیاد.
- خب مرد حسابی اون‌جا که هم رو می‌دیدیم.
دوست رامین لبخند کجی زد و گفت:
- خواستم با هم بریم.
رامین مثل این‌که چیزی یادش آمده باشد بر پیشانی‌اش کوبید و گفت:
- آخ یادم رفت. این مامان عزیزتر از جانم مریم گلیه اینم خواهرم رها. اینم دوست بنده فرید دادفر.
لبخندی به روی داداشم زدم و از جایم بلند شدم.
- داداش با اجازه من کمی درس دارم باید مادرمون هم استراحت کنه.
رامین سرش را تکان داد و مشغول بحث و گفت و گو شد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #17
به سمت مادرم رفتم تا کمکش کنم به اتاق برود و کمی استراحت کند. دستش را گرفتم و گفتم:
- مامان جون بیا بریم اتاق استراحت کن.
مامانم مستاصل جواب داد:
- ولی مهمون...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- شما استراحت کن من پذیرایی می‌کنم.
مادر دیگر چیزی نگفت. بعد از این‌که از خوابیدنش مطمئن شدم اتاق را ترک کردم و آرام در را پشت سرم بستم هم‌زمان با خروج من دوباره زنگ بلبلی خانه به صدا درآمد و پشت بندش صدای رامین بلند شد:
- رها آبجی جون بی‌زحمت برو ببین کیه؟
با قدم‌های آرام به طرف حیاط رفتم و گفتم:
- بله بفرمایین.
- ببخشید میشه در رو باز کنین داداشم این‌جاست.
در را به رویش باز کردم. از دیدنش جا خوردم دختری زیبا با پوستی سفید چون برف، موهایی طلایی به رنگ خورشید و لبانی قلوه‌ای و سرخ چون سیب.
از بهت بیرون آمدم و گفتم:
- ببخشید بفرمایید داخل.
دختر با ناز و ادا داخل شد و من هم همراهش به داخل رفتم.
- داداش آبجی آقا فرید اومدن.
- سلام اسم من فریده‌ست.
او را به سمت مبل راهنمایی کردم و آرام لب زدم:
- من هم رها هستم خوشبختم.
و به سمت آشپزخانه رفتم تا وسایل پذیرایی را آماده کنم. کم کم صدای خنده‌شان داشت بلند می‌شد که به هال رفتم و رو به داداشم گفتم:
- هیس، داداش چه خبرته مامان تازه خوابش برده.
رامین سرش را تکان داد و اشاره کرد کنارشان بنشینم.
صدای دلنشین فریده بلند شد:
- رها جون تو چقدر خجالتی هستی چرا پیش ما نمیای.
لبخند شرمگینی بر لبانم نقش بست و سر به زیر جواب دادم:
- ببخشید من کمی دیر با آدما صمیمی می‌شم.
رامین تک خنده‌ای کرد و رو به فریده گفت:
- خواهر ما لنگه نداره تو خجالت دیر صمیمی میشه ولی اگه با کسی صمیمی بشه بهترین دوست و همراهت میشه.
سرخ شدن گونه‌هایم را به وضوح حس کردم. رامین لبخندی زد و گفت:
- خب رها تو درس نداشتی؟
- چرا ولی فعلا مهمون اومده نمی‌خوام فریده جون رو پیش شما تنها بزارم.
فریده لبخندی زد و آرام گفت:
- نظرت چیه بریم اتاقت؟
لبخندی کنج لبم نشست و او را به سمت اتاق راهنمایی کردم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #18
لبخند به لب داخل اتاق شد و روی زمین نشست. آرام در را پشت سرم بستم و روی تخت نشستم. چادرم را از سرم بیرون کشیدم و هم‌زمان که دستم را میان موهایم فرو می‌کردم، گفتم:
- چرا اون‌جا نشستی فریده جون بیا روی تخت بشین.
با لبخندی کج جواب داد:
- ممنون همین‌جا راحتم.
بعد از چند لحظه، فریده مستاصل سوال کرد:
- اتاقت کوچیک نیست؟ احساس خفگی نمی‌کن؟ البته منظورم رو بد برداشت نکن.
با لبخندی مصنوعی و نگاهی آکنده از خشم جواب دادم:
- نه من راحتم مهم بزرگی یا کوچیکی اتاق نیست مهم اینه که تو اون اتاق احساس راحتی کنی.
یک آهان زمزمه کرد و زیپ دهانش را بست. در ولم او را به فحش بستم.
( دختره‌ی از خود راضی، غرور بیجاش من رو کشته)
بعد از چند لحظه دوباره صدای نحسش گوشم را ح
خراش داد:
- میگم بیا بریم پیش پسرا این‌جا خفه شدم.
لبخندی کنج لبم نشست. از جایم بلند شدم همین که او اتاق را ترک کرد زبانی برایش دراز کردم و با او به هال برگشتم. رامین با دیدنم نزدیک شد و مرا به گوشه‌ای برد و گفت:
- هی دختر چته؟ خودت رو جمع کن.
متعجب لب زدم:
- مگه چمه؟
- صورتت از عصبانیت سرخ شده خشم تو چشات داد می‌زنه بعد می‌گی چی شده؟
لبم را گزید و با دستانی مشت شده گفتم:
- دختره‌ی از خود راضی فکر کرده کیه که من و اتاقم رو به سخره می‌گیره؟
- خیلی خب، آروم برو آماده شو بریم.
با دو به طرف اتاقم رفتم. شلوار پاچه گشاد سیاهم را بیرون کشیدم و پام کردم. بعد هم تونیک هم‌رنگش را پوشیدم. چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم.
- من حاظرم بریم.
دختره‌ی نچسب لبانش را از هم گشود و گفت:
- این امل بازیا چیه؟ این‌طوری با ما میای بیرون؟
رامین از حرص سرخ شده بود اما به خاطر دوستش سکوت کرد و بعد از مدتی گفت:
- فرید یا خواهرت رو جمع کن یا قید دوستیمون رو بزن. هیچ کس حتی خواهر به ظاهر محترم شما حق نداره به خواهرم چیزی بگه.
فرید شرمنده نگاهش را در چشمانم دوخت و دست از نگاه کردن به من برنداشت. در آخر سرم را پایین انداختم و کنار برادرم ایستادم. فرید خشمگین رو به خواهرش گفت:
- کافیه با اون زبونت نیش نزن به وجود آدم. بیا برو بیرون.
فرید: من معذرت می‌خوام رامین جون. دیگه نمی‌زارم بی‌احترامی کنه.
رامین سرش را تکان داد و با هم از خانه زدیم بیرون. در طول راه فقط رامین و فرید حرف زدند. با شنیدن اسمم سرم را بلند کردم:
- رها خانوم چرا ساکتین؟
با اخم رویم را برگرداندم و گفتم:
- چون علاقه‌ای به حرف زدن با شما افاده‌ای‌ها رو ندارم.
صدای زنگ موبایلم بلند شد. موبایلم را از کیفم بیرون کشیدم و جواب دادم:
- جانم سحر جون.
-...
- داریم می‌‌گردیم تو هم بیا. اوکی الان آدرس می‌دم.
رامین قه‌قه‌ای زد و گفت:
- دوست شفیقت میاد.
از کل کل بین‌شان به خوبی آگاه بودم. خشمگین لب زدم:
- داداش وای به حالت عصبانیش کنی.
فریده دهن باز کرد و گفت:
- خواهرم این‌قدر پررو. حداقل جلوی ما احترام داداشت رو نگه دار.
خشمگین و عصبانی داد زدم:
- آقا فرید ماشین رو بزن کنار.
ماشین را کناری نگه داشت. رو به صورتش داد زدم:
- لازم نیست توی افاده‌ای این چیزا رو به من یاد بدی. حواست باشه پا رو دمم نذار که آتیشت می‌زنم خانم به ظاهر محترم.
بعد هم در را محکم بستم و با صدای بلند گفتم:
- خوش بگذره.
با سحر تماس گرفتم و گفتم:
- سحر بیا پارک( ...) من اونجام.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #19
کلافه بودم و از این طرف به آن طرف قدم می‌زدم. با صدای بوق ماشینی به خودم آمدم و سرم را بالا بردم با دیدن سحر که انگار دنیا را به من داده باشند، سریع به سمت در ماشین رفتم و سوار شدم.
سحر: به چطوری دوست جونم؟
عصبی دستی به چادرم کشیدم و با لحنی با چاشنی خشم گفتم:
- نپرس این‌قدر کلافه‌م که نگو.
صدای ضبط ماشین را کم کرد و از آن خیابان نحس دور شد. کنجکاو پرسید:
- حالا چی شده؟
- بابا امروز دوست داداشم اومد بعد از اونم اون خواهر پتیاره‌اش. قرار شد بریم بیرون دختره هم شروع کرد به مسخره کردن من. منم از ماشین پیاده شدم و به تو زنگ زدم.
کمی مکث کرد و سپس گفت:
- غصه نخور تا من رو داری غم نداری اول بریم کجا؟
همان‌طور که از پشت پنجره‌ی ماشین خیابان را دید می‌زدم، جواب دادم:
- بریم پارکی چیزی یه کم هوا لازم دارم.
سحر: به روی چشم.
گازش را گرفت و به سمت پارک رفت. تقریبا تمام هوش و حواسم به خیابان بود که با صدای زنگ گوشی‌ام از خیابان چشم گرفتم و جواب دادم:
- بله داداش.
- کجایی رها؟
به سحر نگاهی انداختم و گفتم:
- با سحرم می‌ریم پارک(...) شما کجایین؟
- ما هم رستورانیم ولی بی تو چیزی از گلوم پایین نرفت این دختره اعصاب نذاشته برام. اگه اشکالی نداره بیاین دنبالم.
- باشه آدرس بده بیایم.
رو به سحر کردم و گفتم:
- سحر بریم دنبال داداشم.
برق درون چشمانش را به خوبی حس کردم. پس حدسم درست از آب در آمد سحر از داداش من خوشش می‌آید. لبخندی مرموز گوشه‌ی لبم جا خوش کرد. وقتی به رستوران نزدیک شدیم به رامین تک زنگ زدم تا بیرون بیاید. به طرف ماشین پا تند کرد و سریع سوار شد.
- چه خبرته داداش مگه دنبالت کردن؟
- حالا فعلا بریم بعدا تعریف می‌کنم.
بعد هم گوشی‌اش را درآورد و بعد از کشیدن نفسی عمیق به کسی زنگ زد:
- جانم فرید؟
- ...
- پول غذا رو حساب کردم تو رو خدا ببخش اما خواهرت شبمون رو زد خراب کرد.
- ...
- نه این چه حرفیه خواهش می‌کنم. حالا یه شب دیگه می‌ریم بدون خواهرت. خداحافظ.
سحر از گوشه‌ی چشم مرا نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. با چشمانی ریز شده معنی‌دار نگاهش کردم که سرش را به معنای هیچی تکان داد و حواسش پی رانندگی رفت.
- داداش چی شده؟
نفسی از روی خشم کشید و با لحنی عصبی جواب داد:
- اوف دختره خیلی آویزونه ازش خوشم نیومد بیچاره فرید تو اون رستوران آبرو براش نموند بس که برمی‌گشت و به هر پسری که می‌دید لبخند می‌زد.
- خب؟
- هیچی دیگه دختره رفت یه تماس بگیره بعد هم ما سفارش دادیم فرید گفت داداش فرار کن برو الان یه ایل دختر میاره اینجا. منم پول غذا رو حساب کردم و در رفتم خودشم در رفته فکر کنم بیاد پارکی که ما داریم می‌ریم.
دیگر سخنی بین‌مان رد و بدل نشد و سکوت ماشین را صدای شهرام ناظری می‌شکست. سحر همیشه شهرام ناظری و محمد اصفهانی گوش می‌دهد و الحق که صدای‌شان ناب و دست نیافتنی‌ است. با پیامی که به گوشی‌ام آمد صفحه را باز کردم تا مسیج را بخوانم
" رها جون من با فرید کلکل نکن پسر خوبیه مثل خواهرش نیست. در ضمن دوستتم به چشم خواهری خانمه( با چشمک)
لبخندی گوشه‌ی لبم نشست و مسکوت سر جایم نشستم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #20
سکوت مطلقی بر فضای ماشین حکم‌رانی می‌کرد.
از پنجره‌ی ماشین به بیرون چشم دوخته بودم که صدای سحر سکوت ماشین را در هم شکست:
- راستی رها جون داداشم یه هفته‌ست برگشته می‌خواست باهام بیاد ولی نذاشتم گفتم شاید معذب بشین.
هنوز هم به بیرون زل زده بودم و قصد چشم برداشتن نداشتم با لحنی آرام جواب دادم:
- مزاحم چیه؟ خب بهش بگو بیاد بالاخره با داداشم دوست بشن. نظرت چیه داداش؟
رامین نیم‌چه لبخندی زد و با کنجکاوی خطاب به سحر گفت:
- خب حالا آقا داداشتون کی هستن؟
اخم‌های سحر در هم رفت با همان اخم و لحنی کمی عصبی به سخن آمد:
- سروش داداشم یه هفته‌ست که اومده اما باید مشکل یه پرونده رو حل می‌کرد به همین خاطر باهاش آشنا نشدین.
رامین که از بحث به وجود آمده خوشش آمده بود با بدجنسی تمام دوباره سحر را مورد خطاب قرار داد:
- مگه شغل داش سروشت چیه؟
سحر از این همه سوال و جواب خسته و کلافه بود برای این‌که دعوا نکنند پیش قدم شدم:
- داداش کافیه خواهشا. بابای سحر رئیس زندانه حالا که می‌خواد بازنشسته بشه پسرش اومده تا جای پدرش باشه.
رامین با چهره‌ای درهم به صندلی‌اش تکیه داد و دیگر چیزی نگفت. موبایل سحر که زنگ خورد، گوشه‌ای ماشین را نگه داشت و جواب داد.
من هم از پنجره به بیرون خیره شدم. از دست داداشم کلافه شده بودم و عصبانی. صدای مسیج گوشی‌ام بلند شد( چرا نذاشتی بحث ادامه پیدا کنه؟)
جواب ندادم و رویم را به طرف بیرون کردم. بعد از گذشت چند دقیقه سحر سکوت ماشین را شکست:
- داداشم می‌خواد بیاد آدرس رو فرستادم.
دستی را کشید و راه افتاد.
بعد از دو ساعت و خورده‌ای ماشین را کنار خیابان پارک کرد و پیاده شدیم. بدون این‌که به اطرافم توجه کنم، سرم را پایین انداختم و به آن طرف خیابان قدم برداشتم. که با خوردن نور به چشمم و با فریاد سحر و رامین از ترس محکم چشم‌هایم را بستم. وقتی چشم باز کردم، سپر ماشین را در چند قدمی خودم دیدم رامین سرم را در آغوش کشید و گفت:
- دختر چرا عجله می‌کنی نزدیک بود از ترس سکته کنم حالت خوبه؟ بریم بیمارستان؟
راننده‌ی ماشین پیاده شد و سراسیمه و با هول و ولا گفت:
- دخترم حالت خوبه؟ ببرمت بیمارستان؟
سرم را از آغوش داداشم بیرون کشیدم و به راننده نگاه کردم. سنش به پنجاه می‌زد. موهای کنار شقیقه و گوشش سفید شده و وسط سرش تقریبا تاس بود با قدی متوسط.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- نه خوبم چیزی نشد، معذرت می‌خوام تقصیر خودم بود.
راننده آن‌جا را ترک کرد و ما هم بعد از رفتن راننده به طرف گوشه‌ی دنجی از پارک رفتیم و روی صندلی فلزی رنگ و رو رفته‌ی گوشه‌ی پارک زیر درخت بید مجنون نشستیم. هوا کمی سرد بود ولی نه به اندازه‌ای که به خودم بلرزم.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
358
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین