🌹
نام رمان: نوشتن را آغاز کن
نام نویسنده: Nafas82
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر:
@لیانا استارک
ویراستار:
@Nili _ N
خلاصه رمان:
افرادی که موسیقی را نمی شنیدند، آنهایی را که می رقصیدند، دیوانه فرض می کردند.(فریدریش نیچه)
گاهی زندگی را محکوم میکنیم وسرنوشت را اعدام دعاهایمان بوی تهدید میدهند و خواسته هایی داریم، آنها را میخواهیم اما نمیدانیم چطور !کسی برایمان نگفته خواستن و داشتن تاوان دارد کسی یادمان نداده تخس بودن را
همان هزاران بار زمین خوردن و ایستادن همراه باگفتن جمله دردم نیامددر هنگام درد دیدن را میگویم !
می دانی شروع کجاست؟ مااکثر مواقع مسیر های طولانی را در ذهن ترسیم میکنیم و به خود میگوییم باید طی کنیم و نمیدانیم چگونه حتی نمیدانیم چرا،باور کن که نمیدانیم!
و چه زیبا بزرگان تاریخ شرح داده اند انواع جهل را (جهل ساده ما اینست که نمی دانیم اما می دانیم که نمیدانیم و جهل مرکب مان این است که در اصل نمی دانیم و نمیدانیم که نمیدانیم است)
و حال زندگی کسانی را شرح میدهم که هزاران بار زمین خورده اند و هر هزار بار با بلند شدنشان موفق.
رمان من عاشقانه و اجتماعیست با مقدمه مجهول اما اشنا و به درد بخور
شعار و آرزوی من در روابط اجتماعیم :به امید پرروحیه و تعالی بخش بودن
《:بیا
یک بازی عاشقانه
راه بیاندازیم بین خودمان
تو اول سریع بگو
دوستم داری
تا من قواعد بازی را برایت باز گو کنم
ببین
قرار نشد فکر کنی!
سامان_اجتهادی》
نویسنده ای که مینویسد:Nafas82
پارت۱
پک محکمی به سیگار زدم
دودش و فوت کردم تو صورت شهر روبه روم
این نقطه های پر از نور من و عجیب یاد زندگی مینداخت نمیدونم چرا ولی توی ذهنم هر کدوم از نور های تابیده شده رو، لامپای خونه های یه طبقه گرفته تا ابر برجای چندیدن و چند طبقه ای تصور میکردم که اتفاقا هر کدوم از اونا خبر از وجود زندگی حدقل یه آدم دیگه ای به غیر از من و میدادن
یک انسان !حالا چه از نوع خوبش چه بدش
یک انسان که زندگیش پر از صحنه های کنکاش و خطاست
بازم دود اطرافم و پر کرد دودی که من و مجاب میکرد به گرفتن کام دوباره و دوباره از سیگارم
سنگینی نگاهی و احساس کردم ولی حتی بر نگشتم به سمت منبعش من نگاهش نکردم ولی اون اومد سمتم و با صداش خودش و بهم معرفی کرد طبق معمول امیر رضا بود
پتوی نازک مسافرتی و انداخت دورم یکم خودم و به سمت جلو متمایل کردم و بعد از تنظیم پتو به حالت اولیم بر گشتم پاهام و یکم جمع کردم تو شکمم
وقتایی که بود من از هیچی نمیترسیدم حضورش امنیت عجیبی و داشت
ساکت بود من پک به پک سیگار به سیگار دقیقه هام و میسوزوندم و اون با سکوتش خودش و میخورد
شاید اونقدر این روال خودخوری ادامه پیدا میکرد تا اونم بهم میگفت یه سیگارات و بهم بده یا میگفت با فندکت سیگارم و روشن کن من این پسر تخس روبه روم و خوب میشناختم
ولی این دفعه انگار دلش از قورت دادن حرفاش پر بود که حرف زدن و ترجیح داد شاید پر بود شایدم دلش تنگ منه بی عاری بود که بعد ماها اینجا رو این نیمکت میدیدم
:سیگار بده
نگاهی به دستش که به سمتم متمایل شده بود انداختم و یکی از سیگارام و گذاشتم لای انگشتای مردونش
:روشنش کن برام
فندکم و گرفتم سمتش و با حرکت دریچه مغناطیسیش حرارت و به سیگارش هدیه کردم
نگام کرد.. بی حرف
بعد یکم مکث سیگارش و گذاشت بین لباش :بچگیام و یادته همیشه زود رنج بودم همیشه تاقی به توقی میخورد سر هر دعوایی با اینکه میدونستم بابام سخت کتکتم میزنه از خونه میزدم بیرون و تا دیر وقت نزدیکا خونه آفتابی نمیشدم
یادم بود اون روزایی که همش منتظرش مینشستم که بیاد و با سنگ ریزه ها بزنه به پنجره اتاقم و از پشت پنجره باهام حرف بزنه
اون روزا بچه بودم نمیدونستم این دعوا ها چه بلایی داره سر امیر رضا میاره ولی تو عالم بچگیم همش مینشستم و منتظر به پنجره نگاه میکردم به امید اینکه باز با باباش دعواش بشه و بیاد اینجا پایین پنجره اتاقم که زیاد فاصله ای هم با زمین نداره بشینه و باهام حرف بزنه
ستاره ها رو ببینیم و باز دعوا کنیم که کدوم ماله کیه، که ستاره پر نوره امشب ماله کدوممون میشه
بعضی شبا منتظرش بودم و نمیومد ولی هیچوقت نگفتم بهش
هیچوقت از انتظارایی که براش میکشیدم و بی نتیجه بود حرفی نمیزدم
غرورم بزرگ بود اونقدر بزرگ که یه دفعه تو صورتم ترکید
وقتی که یه مدتی زیاد میومد و حتی یادمه اخرین بار غرورش و گذاشت زیر پاش و بچه گونه گریه کرد
دردش بزرگونه بود ولی گریه هاش نه
پک دیگه ای به سیگارم زدم
بعد اخرین بار که دیدمش و به شدت بهم ریخته بود دیگه ندیدمش
دیگه نیومد
اونقدر نیومد که من رفتم دنبالش ولی نبود!
آهو دختر همسایشون گفت که دقیقا فردا پس فردای همون روز که بهم ریخته بوده مامان باباش از هم طلاق گرفته بودن و دیگه تو این خونه باباش تنها زندگی میکنه و مامانش امیر رضا رو برده
نمیدونستم کجا
نمیدونستم سرنوشتش کجا کشوندتش
نمیدونستم اینا تازه بازیای اولیه سرنوشته و سختیاش برای بعدشه
من فقط دلم تنگش بود
داداشم و بدون خدافظی بردن از منی که بهم میگفت دوستشم
:یادته یه بار زنگ زدی بهم که فرار کنیم
خندید منم خندیدم
امیر رضا:از همون اولم پایه ترین و کله خراب ترین رفیقم بودی
: و هستم
امیر رضا: اون اولا راهنمایی بودی یادمه یه گوشی زپرتی خریده بودی زنگ زدم به گوشیت ولی جوابم و ندادی
حالم خراب بود گفتم تو هم دیگه کنارم نیستی تا اینکه دیدم دم دمای غروب بود که زنگ زدی بهم صداش و بچگونه کرد و جیغ کشید کار همیشش بودکلا بیکار که میشد صدام و مسخره میکرد
:زنگ زده بودی؟
:اره میخواستم بگم بیا فرار کنیم
:الان که دیگه دیره بریم به تاریکی میخوریم فردا بریم ؟
:بریم
بلند خندیدم
:من اون شب تا دیر وقت فقط وسیله هام و گذاشتم تو کوله پشتیم و فردا صبح هر دومون با اون کوله پشتی های سنگین بعد مدرسه فرار کردیم یادته؟
امیر: اره ،یادته نامه نوشتیم که داریم میریم و حلالمون کنید بعد تا تونستیم از خونمون دور شدیم و اینقدر هوا گرم بود و پول نداشتیم که بر گشتیم خونه هامون
حتی یادمه غروبم نشده بود
:فرار کردیم ولی بعد دو سه ساعت بر گشتیم خونه حتی کسی نفهمید
هر دو لبخند زدیم
خاطره بازی جزءکمیاب ترین گفت و گوهای من و امیر رضا بود