. . .
تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
...بنام خالق قلم...

نام رمان:
آدل

به قلم: نازنین براتی

ژانر: اجتماعی/درام

ساعات پارت گذاری: __
ناظر: @AYSA_H

خلاصه:
داستان درباره زندگی رز ویلیام است...
دختری که بیماری‌اش خیلی‌وقت ‌است فرصت یک زندگی عادی و عاشق شدن را‌‌ از او گرفته و فقط بذر حسرت بر دلش نشانده. حال، او‌‌ با افرادی آشنا می‌شود که مانند خودش، بیماری‌های خاصی دارند که آن‌ها را از دیگران متمایز می‌کنند...
رز فرصتی برای زندگی دوباره، برای عشق ورزیدن به خودش و دنیل را دارد، پسری که عاشق و در عین حال خطرناک است. این داستان روایتی‌ست که عشق ناممکن میان او و دنیل را به نمایش می‌گذارد و در این حین، گذشته تلخ رز را آرام آرام بر ملا می‌کند.
مقدمه:
راه رفتن را یاد گرفتیم
تا دویدن را بلد شویم
دویدن را یاد گرفتیم
تا راهی برای زودتر رسیدن بیابیم
دویدیم و دویدیم و دویدیم
بی آنکه بدانیم سهم ما از زندگی
فقط دویدن بود
نه رسیدن

نویسنده:
مهم ترین هدف من از نوشتن این رمان و به تصویر کشیدن زندگی رز خیالی این است که دوست دارم انواعی از اختلال‌ها و سندروم‌هایی که ناشناخته هستند و اکثریت مردم از آن‌ها بی‌ اطلاع هستند را به نمایش بگذارم و تعدادی از آن‌ها را در زندگی رز ویلیام جای بدهم. متاسفانه همه ما خیال می‌کنیم زندگی دیگری برتر از ما است و هیچ دغدغه و مشکلی وجود ندارد؛ اما نمی‌دانیم شاید همان کسی که تمام عمرش لبخند به لب داشته و تا به حال خم به ابرو نیاورده است شاید از درون درحال تلاشی باشد و ما ندانیم.

امیدوارم همان طور که این دانسته‌ها و زندگی این جور افرادی که به این نوع بیماری‌ها مبتلا هستند برای من مفید و شاید جالب بوده برای شما هم همین‌طور باشد.

یا حق!
شروع:20دی ماه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

ansel

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
ناظر
مدیر
نظارت
شناسه کاربر
15
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
146
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
24
پسندها
6,232
امتیازها
619

  • #2
a28i_negar_20201204_151610.md.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید به تاپیک زیر مراجعه و سوالتون رو مطرح کنید.
تاپیک پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

و اگر درخواست انتقال رمان به تالارهای برتر داشتید، میتوانید بعد از خواندن قوانین و درنظر گرفتن شرایط، در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست انتقال رمان به تالار های برتر

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام اتمام رمان

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Naz...

مدیر بازنشسته
رمانیکی
شناسه کاربر
63
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
16
نوشته‌ها
74
پسندها
301
امتیازها
133
محل سکونت
اسمونا

  • #3
#معرفی_نام_رمان:

خب خب... با توجه به این که اسم رمان کمی پیچیده‌ست و شاید متوجه معنی درست اون نشده باشید یک توضیح کوچولو درباره‌اش میدم:

معنی اسم رمان که آدل‌هست مربوط به اختلالی‌ست که بسیاری از مردم جهان را از درون نابود کرده است و ما شاید تا به حال حتی اسمش را نشنیده باشیم.

سندروم «Adele» یک فکر و وسواس دائمی است که فرد را به سمت تجربه عشق‌های دردناک سوق می‌دهد.

این نام برگرفته از داستان زندگی ادل هوگو، دختر ویکتور هوگو نویسنده معروف فرانسوی است. او در نوجوانی عاشق ستوان آلبرت پینسون، افسر ارتش نیروی دریایی بریتانیا شد. ستوان آلبرت در ابتدا علاقه شدیدی به ادل داشت اما مدتی بعد عشق او را رد کرد. با وجود این، ادل نیمی از جهان‌را به‌خاطر آلبرت سفر کرد و تصور می‌کرد که عشق متقابل است ولی آلبرت با یک زن دیگر ازدواج کرد. ادل بقیه زندگی خود‌‌ را در یک بیمارستان روانی گذراند و نام آلبرت‌را تکرار می‌کرد.

#ادل_پارت اول
دفتر خاطراتم را باز کردم و آن را از آخر به اول ورق زدم. انگشتان ظریف و بلندم را لا به لای ورقه های دفتر حرکت می‌دادم. دستم از حرکت ایستاد. چشمان کشیده خاکستری ام را به شیء ارزشمندی که پس از مدت ها پیدایش کرده بودم دوختم. چشمانم برق زدند. با عشق، گلبرگ رز سرخی که در میان ورقات میانی دفتر قایم شده بود را برداشتم و به چشمانم کشیدم.‌خاطرات داشتند مرا در خود غرق می‌کردند، داشتند مرا به عالم گذشته می‌بردند، به همان روزهایی که قصه زندگی من تازه شروع شد... به دوسال پیش:

...فلش بک...

《سال2001 ایالت ایلینوی-شیکاگو》

با صدای باز شدن در به خودم آمدم و از روی صندلی بلند شدم. صدای بلندی در سالن پیچید که توجه همگی را به طرف من جلب کرد. نگاهم به صندلی افتاده بر روی زمین ثابت ماند. لعنتی!
- رز! ایشون آقای مجستیک هستن.
مسیر نگاهم را عوض کردم و به مرد شیک پوشی که مقابلم ایستاده و با لبخندی عجیب به من خیره شده بود نگاه کردم. دستش را جلو آورد و صمیمی گفت:
- مایک هستم.
نگاه خیره‌ام را به دستانش که در هوا خشک شده بودند دوختم و بدون بروز هیچ عکس العملی گفتم:
- لازم به معرفی نیست. می‌دونم کی هستی!
مایک‌ نگاهی به زن قد بلند کنارش کرد و با حرکت سر، از او خواست که مارا تنها بگذارد و سپس خطاب به من گفت:
- و حتماً می‌دونی که چرا اینجام!
من که با چشمانم رفتن آن زن را دنبال می‌کردم، با تردید جواب دادم:
- اون ها مردن. درسته؟
نگاه متاثرش را به چشمانم دوخت. منتظر نگاهش کردم که بدون جواب دادن به سوالم حرکت کرد و گفت:
- دنبالم بیا.
من که از رفتن با او مطمئن نبودم، مردد در کنارش قدم برداشتم. همان طور که قدم بر زمین می‌نهادم، موهای بلند بافته شده ام در هوا تاب می‌خوردند.
- کجا میریم؟
بی آن که از سرعتش حتی ذره ای بکاهد، همان طور خیره به رو به رو جواب داد:
- خونه من.
توقف کردم. متعجب ابرو‌هایم را بالا انداختم و طوطی وار سوال کردم:
- خونه تو؟
مایک نیز کمی جلوتر ایستاد. به سمت من چرخید و گفت:
- برای مدت خیلی کوتاه.
مصمم ایستادم و پرسیدم:
- چقدر کوتاه؟
کلافه دستی به موهای جو گندمی اش کشید و قاطعانه گفت:
- تا زمانی که کارهای مربوط به اون آتش سوزی رو تموم کنم.
ناخودآگاه آه عمیقی از نهادم بلند شد. نگاهم را به جایی درست در کنار پاهایش دوختم. با یادآوری آن اتفاق، شوکی دوباره به من دست داد. مایک وکیل پدر بود و مسئولیت پیگیری این مسائل بر دوش او بود. آتش درونم دوباره شعله ور شد و مرا برای هزارمین بار سوزاند و خاکستر کرد. گام هایش را استوار برداشت و به در خروجی نزدیک تر شد. مسیر نگاهم را تغییر دادم و تماشایش کردم. مردی چهارشانه و قد بلند، حدوداً چهل ساله، که کت و شلوار دودی رنگ ماتی به تن داشت و کیف سامسونت مشکی براقی به دستش گرفته بود. موهای پرپشتی داشت که اورا کمی جوان تر به نظر می آوردند. سالنی که ما در آن قرار داشتیم بسیار طویل بود و توسط نور طلایی خورشید که از پنجره های کوچک دایره ای شکل به داخل می‌آمدند روشن شده بود. تعدادی در با عنوان های متفاوت حکاکی شده بر روی آن ها وجود داشتند که پشت هریک، مردی مسئول بر پشت میزش نشسته و درحال رسیدگی به کارهایش بود. صندلی‌هایی چوبی نیز تکیه داده شده بر دیوار، در مجاورت درها قرار‌ داشتند که کمتر کسانی نشسته بر روی آن ها دیده می‌شدند. بی اراده دنبالش راه افتادم و سوار ماشین مشکی گران قیمتش شدم.
به سر در ایستگاه پلیس که از آن خارج شده بودیم نگاهی انداختم و در لحظه ای کوتاه، نگاه خیره مایک را از آینه غافل‌گیر کردم. دندان هایم را بر هم فشردم و با صدایی که انگار از ته چاه بلند می‌شد پرسیدم:
- چه اتفاقی براشون افتاد؟
استارت زد و ماشین در سکوت حرکت کرد. با یک دستش، ماهرانه فرمان را نود درجه به چپ چرخاند که ماشین را به خیابان اصلی هدایت کرد.
- متاسفم رز!
می‌دانستم جواب سوالم از ابتدا چه بوده. متاسفم رز! همین؟ آری رز، برایت متاسفم! تنها شدی، حتی تنها‌تر از قبل! سر کج کردم و به خیابانی مــملو از ماشین نگاه دوختم. آفتاب، آرام آرام داشت نور طلایی رنگش را از سر دیوار بر‌می‌چید و شهر را خاموش می‌کرد. ابتدای پاییز بود و سوز سرد هوا، دیگران را وادار به خانه نشینی کرده بود، به همین علت خیابان ها آرام تر از هر زمانی بودند. چراغ های راهنمایی، قرمز و سبز می شدند و ماشین ها چه با سرعت حرکت می‌کردند. و چه دیوانه بودند آن‌هایی که برای زندگی، این طور عجله داشتند. قطره اشکی از گوشه چشمم بر روی سرزمین گونه ام غلتید که با دست، ادامه اش را مهار‌ کردم.‌این اندوه و این اشک بخاطر از دست دادن خانواده ام نبود؛ بلکه به این علت بود که شدیداً احساس گـ ـناه می‌کردم!
****
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Naz...

مدیر بازنشسته
رمانیکی
شناسه کاربر
63
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
16
نوشته‌ها
74
پسندها
301
امتیازها
133
محل سکونت
اسمونا

  • #4
#ادل_پارت دوم
ماشین، جلوی در نرده‌ای فلزی توقف کرد‌. ویلای سفید رنگ و بزرگی پشت نرده‌ها خودنمایی می‌کرد که بیشتر شبیه قصر بود تا ویلا! مایک بوقی‌‌زد که نگهبان میانسالی، فرز نرده ها‌را کنار‌ کشید و ماشین به فضای داخلی رانده شد. از ماشین پیاده شدم و دوباره پابه پای مایک حرکت کردم. درختان زیادی با برگ های زرد و نارنجی، باغ‌را نقاشی و فضا را دل گیر کرده بودند. داخل خانه، فضای بزرگی بود که با گل ها و گیاهان مختلف مزین شده بود. عمیق نفس کشیدم و رایحه آرامش بخش و مـسـ*ـت کننده گل ها را تنفس کردم. لبخند به لبانم نشست، من عاشق گل رز بودم! زنی میان سال و شیک پوش، از پله های سنگی مجاورمان پایین آمد و صمیمی مرا در آغـ*ـوش گرفت. عجیب بوی عطر تند ولی خوبی می‌داد. با لحنی مهربان کنار گوشم زمزمه کرد:
- خوش اومدی عزیزم!
به قطع یقین، این زن موجه و شیک پوش همسر مایک است. خودم را به نرمی از او جدا کردم، لبخندی تصنعی زدم و در جواب خوش آمد گویی گرمش گفتم:
- متچکرم خانم مجستیک!
متواضعانه لبخندی به رویم زد که دندان های سفید و مرتبش را به نمایش می‌گذاشت. به یاد خنده های لوسی افتادم. با این که مادرم بود؛ اما هیچ وقت چنین لبخندی را برای دخترش بر لب هایش نمی‌نشاند، مگر در حضور دوستانش، آن هم بی هیچ حسی فقط دندان هایش را نشان می‌داد. ناخودآگاه آهی کشیدم و بلاتکلیف به اطراف نگاه کردم. مایک دستش را به دور کمر همسرش پیچید و رو به خدمتکاری که در حال گذر کردن از سالن ورودی بود گفت:
- لیام! رز رو به اتاق مهمان راهنمایی کن.
آن خدمتکار که ظاهراً اسمش لیام بود و موهای بور و پوست فوق سفیدی داشت مسیرش را تغییر داد، سمت من آمد و از من درخواست کرد که به دنبالش بروم.
موهای قهوه ای فرم را به پشت گوش هایم هدایت کردم و پشت سرش راه افتادم.
انتهای پله های مرمری، سالن مجلل دیگری قرار داشت که با لوستری بزرگ روشن شده بود. یکی از اتاق‌های موجود در سالن متعلق به فرزندشان و دیگری که اتاقی سه در چهار و لوکس بود، فعلاً در اختیار من بود.
ساعت‌ها از زمانی که به این جا آمدم گذشته بود. در حال تماشا کردن منظره بیرون از پنجره بودم. به نقطه ای از ماه خیره شدم و دستم را نوازش گونه بر قسمتی از صورتم که کمی ماه‌گرفتگی داشت کشیدم. در همان بازه زمانی، درب اتاق باز و به دنبالش، مایک داخل شد. از کنار پنجره حرکت کردم و به روی تخت بزرگی در وسط اتاق قرار داشت نشستم، مایک هم به آرامی در کنارم جای گرفت. هیچ کدام قصد صحبت کردن نداشتیم. صدای جیرجیرک ها، سکوت مسموم اتاق را شکسته بود. پس از دقایقی نه چندان طولانی مایک به حرف آمد:
- رز واقعاً بابت اتفاقی که برای خانواده‌ات افتاد متاسفم! می دونم چقدر ناراحتی!
آیا من واقعاً از بابت این ماجرا، ناراحت بودم؟
- می‌دونم چه غمی رو داری به تنهایی به دوش می کشی، درکت می‌کنم! فکر این که یک روزی، مانلی من و سوفی رو این طور ناگهانی از دست بده دیوانه کننده‌ست!
مانلی دختر مایک و سوفی، همسر اوست. مایک چه ساده بود که فکر می‌کرد جایگاه من و مانلی، آن گاه که این اتفاقی بیفتد برابر می‌شود. من از اول هم همین طور تنها بودم، و یا شاید بیشتر و او نمی‌توانست این‌را درک کند. خبر نداشت که حتی ذره ای غم هم به غم های گذشته ام اضافه نشده است! صدای گرفته ام، راه خودش را پیدا کرد و ناله مانند گفت:
- بس کن مایک! خودت خوب می‌دونی زندگی من با زندگی مانلی هیچ وقت برابری نمی‌کنه.
او این را خوب می‌دانست و خیلی خوب از آشفتگی زندگی ما آگاه بود! آه عمیقی کشید و بی توجه به حرف من ادامه داد:
- همه کاغذ بازیا انجام شده، فقط..‌
نگاهش کردم و زمزمه وار گفتم:
- فقط چی؟
نگاهش را به دستانش که در یک دیگر قفل بودند دوخت و تند گفت:
- قانون، سرپرستی ات رو به بهزیستی واگذار کرده. متاسفم! از دست من کاری بر نیومد.
بیش از این هم نمی‌شد از قانون انتظار داشت. مایک که سکوت مرا دید، دستپاچه ادامه داد:
- اما من تحقیق کردم. اون جا برای افراد عادی نیست رز!
با چشمان حاوی تعدادی علامت سوال نگاهش کردم.
- منظورت چیه؟
- خب... خودت خوب از مشکلت خبر داری. روان شناسی که پیش از این تحت نظارتش بودی گفته وضعیت تو...
حرفش را خورد و با تردید نگاهم کرد.
می‌دانستم! همه این ها را می‌دانستم، پس چه نیازی به تردید بود؟ دستان سردش را گرفتم و با لبخندی اطمینان بخش گفتم:
- که نمی تونم با بچه های عادی یک‌جا زندگی کنم.
متعجب به چشمانم خیره شد. می‌دانستم از بابت چه چیزی متعجب است. توقع نداشت که با زبان خودم مشکلم را بیان کنم. من هیچ وقت یک دختر معمولی نبودم و این موضوع را بهتر از هرکسی می‌دانستم. مایک عجیب نگاهم کرد. معنی نگاهش را فهمیدم. من هیچ وقت از ترحم خوشم نمی آمد. کلافه رو برگرداندم و زمزمه وار گفتم:
- خودت و اذیت نکن برای این که بدبختی خودم‌رو یادم بیاری مایک!
به میان حرفم آمد:
- هی هی هی! کی گفته تو بدبختی؟ دختری مثل تو نباید همچین حرفی رو بزنه.
پوزخندی محو زدم و خمیازه الکی کشیدم.
- خوابم میاد.
او که متوجه مزاحمتش در این موقع از شب شده بود، با معذرت خواهی کوتاهی از اتاق خارج شد. دوباره به کنار پنجره رفتم. این بار به نظرم طرز نگاه ماه هم به من حاوی ترحم بود!
****
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Naz...

مدیر بازنشسته
رمانیکی
شناسه کاربر
63
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
16
نوشته‌ها
74
پسندها
301
امتیازها
133
محل سکونت
اسمونا

  • #5
#ادل_پارت سوم
نگاه خسته‌ام را به مانلی و سوفی که از آن سوی پنجره برایم دست تکان می‌دادند دوختم. مانلی، موهای بلند طلایی رنگش را خرگوشی بسته بود و می‌خندید. چشمان آبی رنگش را به من که بی تفاوت به آن ها زل زده بودم دوخت و تکان دستش را تند‌تر کرد. راستش کمی به او غبطه می‌خوردم. سرم را برای هردویشان تکان دادم. مایک از پشت فرمان، برای دختر کوچولویش بـ*ـوس فرستاد و سپس پایش را بر روی پدال فشار داد که ماشین از جا کنده شد. به این فکر نکرد حسودی‌ام شود؟ که من هم دلم برای پدرم تنگ شود؟ هه! خودم هم می‌دانم که هرگز ممکن نیست چنین اتفاقی بیفتد.
****
ساعت ها رانندگی باید او را خسته می‌کرد؛ اما همچنان با آن لبخند مزخرف ساختگی بر روی لبانش، بدون حتی ذره ای خستگی، مشغول رانندگی بود. تکرار این درخت ها برایم روتین شده بود. کاش می‌شد داد بزنم که من نمی خواهم زندگی بکنم. آتش چه بی‌رحم بود که مرا پس زد و در آغـ*ـوش نگرفت. حوصله‌ام سر رفته بود و مدام سر جایم نیم خیز می‌شدم و دوباره صاف می‌نشستم. مایک که متوجه بی قراری‌ام شده بود، در حالی که حواسش به جاده بود و داشت دنده را جا‌به‌جا می کرد به سمت من برگشت و نگران پرسید:
- چیزی شده رزا؟
من که رک بودنم همیشه سر زبان ها بود، یقه‌ام را تاب دادم و گفتم:
- گرمای ماشین خیلی خسته‌کننده ست!
مایک خنده‌اش را به سختی قورت داد و سپس دست برد و ضبط را روشن کرد. موزیک ملایمی که از باند‌ها پخش شد، باعث شد که بیشتر خوابم بگیرد. خمیازه بلندی کشیدم و چشمانم را بستم که ناگهان باد بسیار شدیدی، نفسم را بند آورد. همانند مسخ شده‌ها سر جایم سیخ شدم و چشمانم را سمت مایک که با موفقیت خاصی به من نگاه می‌کرد گرد کردم. این دفعه دیگر نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد و از ته دل قهقهه زد. پس از این که یک دل سیر خندید، دستانش را برای لحظه‌ای از فرمان جدا کرد و به نشانه بی خیالی از دو طرف سرش بالا برد و سپس سریع فرمان را چسبید. تقریباً جیغ زدم:
- مایــک!
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- خودت گفتی گرمه.
راست می‌گفت! غد شدم و همانند حالت ثابت این چند ساعت مایک، در سکوت به رو به رو چشم دوختم. باد خنکی که از پنجره های باز به داخل می‌وزید، عجیب وسوسه‌ام می‌کرد. حدود دو دقیقه‌ای در آن حالت خشک به سر بردم و سپس اراده ام‌ شکست. کمربندم را باز کردم، دستانم را بر روی کناره صندلی گذاشتم و سرم را از پنجره بیرون بردم. عمیق نفس کشیدم. اکسیژن خالص را به شش هایم کشیدم و از بوی جنگل و طبیعت بکر، کاملاً سرحال آمدم. لبخندی که بر لبانم برای ثانیه‌ای نقاشی شد برایم ناآشنا بود. نسیم، پوستم را قلقلک می‌داد و حس خیلی‌خوبی را به من منتقل می‌کرد. موهایم در هوا به رقـ*ـص در آمده بودند. حیف! این خوشی هم از همان خوشی های زودگذر زندگی‌ام بود که حسرتش قرار بود برای همیشه بر دلم بماند. سرم را به داخل آوردم و به پشتی چرم صندلی تکیه دادم. طره ای از موهایم را در دستم گرفتم و به پشت گوش هایم راندم. بوی جنگل که همراه بادهای خنک به داخل ماشین در جریان بود، عجیب آدم را مـسـ*ـت می‌کرد.
شاید همان عطر مـسـ*ـت کننده بود که باعث شد بی خیال چشمانم را ببندم و خودم را به دست کابوس های همیشگی بسپرم.
****
قهقهه ای سر دادم و داد زدم:
- به من دست نزن!
و دوباره، برای آزادی از میان بازوان قدرتمندش تقلا کردم.
چشمان من فقط آتش را می‌دیدند که بی رحمانه تمام خانه را خاکستر می‌کرد.
- با تو ام! بزار برم تو.
با شدت برگشتم و با همان مرد عصبانی رو به رو شدم. طوری فریاد زد که حتم دارم پرده‌ای برای گوش‌هایم نماند.
- عقلتو از دست دادی؟ همه جا آتیشه.
دوباره خندیدم و این بار محکم‌تر از قبل جیغ زدم:
- می‌خوام بسـوزم.
و در لحظه ای ناگهانی، با پاشنه کفشم ضربه‌ای به میان پاهایش زدم و هیجان زده، از فرصت استفاده و خودم را در آتش گم کردم. با شوک از خواب پریدم. تمام بدنم خیس ع×ر×ق بود و به شدت نفس نفس می‌زدم. هنوز داخل ماشین بودم. هیچ اثری از آتش و آن گرمای سوزاننده‌اش نبود. دستم را به پیشانی‌ام کشیدم و نفسم را با فشار فوت کردم.‌دستگیره را کشیدم و آرام پیاده شدم. پیش رویم جاده سنگ فرشی باریکی قرار داشت که در انتهای آن، مایک ایستاده بود و داشت با شخصی که چهره‌اش از این فاصله معلوم نبود بحث می‌کرد. راه را با قدم های نسبتاً تند طی کردم و خودم را به آن دو رساندم. زمان رسیدن من با سکوت آن ها مصادف شد. با شک به مایک که با لبخندی مصنوعی نگاهم می‌کرد و زنی که با اخمی ترسناک هر لحظه ممکن بود به سمت من حمله ور شود خیره شدم. مایک سکوت را شکست و به آن زن ترسناک نسبتاً چاق و پیر گفت:
- رزاست که راجبش باهاتون صحبت کردم.
زن، موضع قبلی‌اش را حفظ کرد و فقط مسیر نگاهش را به سمت من تغییر داد.
- خوش اومدی!
آب دهانم را قورت دادم و به عمارت عظیم پشت سرش خیره شدم. قسمت های رنگ و رو رفته و ترک خورده دیوار‌ها و بخش هایی از آن که ریخته بودند نشان می داد قدمت زیادی دارد؛ اما همچنان با شکوه بود. تعجبم از این بود که چنین یتیم خانه ای چرا باید در قعر جنگل قرار داشته باشد؟
دهانم را که باز مانده بود بستم و سعی کردم عادی جلوه کنم. به رویش لبخندی تشریفاتی زدم. از همان لبخند هایی که هیچ حسی را متتقل نمی‌کنند، همان هایی که زده می‌شوند تا فقط باشند.
- ممنون!
گمان می‌کنم ساعتی بعد بود که مایک مجستیک، وکیل قانونی پدر، پس از سفارشات فراوان و کسب اطمینان، مرا با آینده نامعلومم تنها گذاشت و رفت.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Naz...

مدیر بازنشسته
رمانیکی
شناسه کاربر
63
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
16
نوشته‌ها
74
پسندها
301
امتیازها
133
محل سکونت
اسمونا

  • #6
#ادل_پارت چهارم
سردرگم میان پله ها ایستاده بودم که با صدایی که ظاهراً مخاطبش من بودم به خودم آمدم.
- رز؟! از این طرف.
هنوز نگاهم به جای خالی مایک ثابت بود. دست از خیال پردازی کشیدم و دسته چمدان خاکی رنگی که دیشب تهیه کرده بودم را در دست فشردم و راه افتادم. زن جوانی با موهای بلوند و یونیفرم خاکستری، جلو جلو با عجله راه می‌رفت و من نیز به دنبالش. چمدان، عجیب سنگین بود.‌ طبقه دوم را نیز گذراندیم و دوباره به پله هایی مارپیچ رسیدیم. با خستگی به پله ها نگاه کردم و چمدان را جلوی پایم، روی زمین گذاشتم. آه بلندی کشیدم که زن جوان به سمت من برگشت. با دیدن قیافه پوکر و خسته ام، نگاهی به چمدان رها شده بر روی زمین کرد و گفت:
- کمک می‌خوای؟
چشمان خمارم را باز و بسته کردم. خم شدم و دسته چمدان را محکم کشیدم.
- ممنون میشم.
و زیر لب اضافه‌کردم:
- اگه در مرز بیهوشی نبودم محال بود ازت کمک بخوام.
به هر مشقتی شده، چمدان ممـلو از لباس و وسایل شخصی را با کمک آن زن جا به جا کرده و به طبقه بالا بردیم. همین‌طور که اتاق ها را یکی پس از دیگری می‌گذراندیم، سعی می‌کرد نکات مهم را به من گوش زد کند و من هم که همانند زامبی خودم را به زور دنبالش می‌کشیدم، تنها به تکان‌دادن های مکرر سرم اکتفا می‌کردم.
- صبحانه ساعت شش و نیم، ناهار دوازده و شام راس هشت در سالن غذاخوری سرو می‌شوند. اگر برای حتی یک وعده‌غذایی در روز غیبت کنی از وعده بعدی محروم میشی. تایم مجاز استفاده از کتابخانه از ساعت دو تا هفت و نیم است.
تکان خفیفی به سرم دادم که حتی مطمئن نبودم کمترین حرکتی هم کرد یا نه! بی اهمیت به آنچه می‌گفت از کنارش گذر کردم و به سمت اتاقی که جلویش توقف کرده بودیم و حدس می زدم اتاق من باشد قدم برداشتم.
- در ضمن...
همان جایی که بودم، در دو قدمی در چوبی که شماره 220 بر روی آن خودنمایی می‌کرد ایستادم، سرم را حدود نود درجه به سمت راست چرخاندم و نیمرخ به او خیره شدم.
جوری نگاهم کرد که یک لحظه حس کردم خطایی از من سر زده است. بی رمق سرفه ای الکی کردم که گفت:
- سالن غذاخوری در طبقه اول و کتابخانه در طبقه چهارم هستند.
چمدانم را کشان کشان جلو بردم که دوباره مانع از حرکت من شد.
- راستی!
کفری برگشتم و برزخی نگاهش کردم. در آن لحظه که جز خواب به هیچ چیز فکر نمی‌کردم و از خستگی در حالی تلاشی بودم و از طرفی سگ درونم واق واق می‌کرد، طوری نگاه عصبی ام را در چشمانش کوباندم که رشته کلام از دستش در رفت.
_ ه...هیچی! فقط خواستم بگم هم اتاقیت خیلی وقته منتظرته.
انگاری سطل آب یخ را روی سرم خالی کرده باشند از جا پریدم. زن، پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
- حالا می تونی استراحت کنی.
و خرامان خرامان دور شد.
اولین ضدحال!
من عاشق تنهایی هستم و هیچ وقت دوست ندارم خلوتم را با هیچ کس سهیم بشوم. همیشه به دور خودم حصار تنهایی می‌کشیدم و نمی گذاشتم کسی به حریم تنهایی هایم تجـ*ـاوز کند. از زمانی که یادم می آید، سرنوشت، نام من و تنهایی را به هم گره زده بود، گره ای کور که با دندان هم باز نمی شد. دیگر با خودم بودن ها مشکلی نداشتم؛ چون هیچ وقت در زندگی من، اویی وجود نداشت که بتواند من را از خودم بگیرد و باعث شود حس‌کنم تنها نیستم. هیچ وقت هیچ کس سعی نمی کرد سر از کارم در بیاورد و من از تمامی آن‌هایی که در زندگی‌ام بودند؛ اما در اصل نبودشان باعث آدم آهنی شدن من شد متچکر هستم.
چشم هایم را بستم و درب اتاق را گشودم. با برخورد نور گرمی به پشت پلکانم، با لـ*ـذت چشمانم را محکم‌تر روی هم فشردم.
- (جیــغ)
انگار برق گرفته باشتم، با صدای جیغی که از کنارم بلند شد یک دفعه به هوا پریدم و دستم را روی قلبم گذاشتم. تمام حس و حال و خوابم که پرید هیچ، از شوکی که ناگهانی وارد شد حتی اسمم را نیز از خاطر بردم. تمام توانم را جمع کردم‌ و رو به صاحب آن جیغ فرا‌ نارنجی داد زدم:
- چته چرا جیغ می‌زنی؟
نگاهش را مظلوم کرد، همانند دختر بچه های دو ساله لب برچید و سپس سرش را در یقه اش فرو برد. و من همچنان با غضب نگاهش می‌کردم.
- منظوری نداشتم!
عادت همیشگی‌ام را تکرار، یک ابرویم را بالا انداختم و فیلسوفانه نگاهش کردم. این عادت، انگاری قصد نداشت از میان برود.
کم کم سرش را بالا آورد و با تمامی اجزای صورتش به دستم که بر روی قلبم ثابت مانده بود اشاره کرد و آروم گفت:
- معذرت می‌خوام ولی قلب تو اون‌جا می تپه؟
متعجب گفتم:
- چی؟
نزدیکم شد. دستش را کنار دستم، بر روی قفسه سـ*ـینه ام گذاشت و با حالتی متفکرانه با خودش زمزمه کرد:
- ولی تا اون جایی که من می‌دونم، قلب سمت چپ قفسه سـ*ـینه ست.
لبانش را غنچه و چشمانش را ریز کرد و گفت:
- واقعاً عجیبه!
تازه متوجه ماجرا شدم و سریع دستم را از سمت راست بدنم برداشتم. خودش را سریع عقب کشید و با خنده گفت:
- میگم سمت چپه. یک لحظه شک کردم.
به زور خنده ام را خوردم و سرم را کج کردم. پس او قرار بود هم اتاقی من شود. دستش را به سمتم دراز کرد و با لبخندی کج و کوله گفت:
- به خونه جدیدت خوش اومدی. من آنیسا هستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Naz...

مدیر بازنشسته
رمانیکی
شناسه کاربر
63
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
16
نوشته‌ها
74
پسندها
301
امتیازها
133
محل سکونت
اسمونا

  • #7
#ادل_پارت پنجم
با دقت سر‌تا‌پایش را از نظر گذراندم. چهره بانمک و سفیدی داشت که وقتی می‌خندید، روی گونه‌هایش چال کوچکی نمایان می‌شد. موهای لَخت خرمایی‌اش را از دو طرف بافته بود که باعث می‌شد همانند دختر کوچولویی دو ساله بنظر بیاید.
بر عکس من که چشم های کشیده خاکستری رنگی داشتم، چشمان او عسلی گرد و درشت بود. سرهمی طوسی رنگی به تن کرده بود که باعث می‌شد قد کوتاهش زیاد تو چشم نباشد. بی تفاوت دستم را جلو بردم و با لحن یخی گفتم:
- رزا!
دستم را فشرد. مرا به سمت خودش کشید و در آغوش گرفت. با صدای نازک و دل نشینی کنار گوشم گفت:
- از دیدنت خیلی خوشحالم رزا!
دلم لرزید. چه سال هایی که منتظر چنین حرف‌هایی بودم. از دیدنت خوشحالم. یعنی واقعاً می‌شد کسی از دیدن رزا خوشحال شود؟ نمی‌توانستم منکر لبخند بزرگی که ناخودآگاه بر لبانم نشست بشوم.
****
چمدانم را باز کردم و یکی یکی لباس هارا از آن بیرون کشیدم.
- رزا میشه یه سوال بپرسم؟
می‌خواستم زبان باز کنم و بگویم تو دو ساعت است مدام سوال می‌پرسی و سرم را درد می‌آوری پس چرا اجازه می‌گیری؟ اما کضم غیض کردم و سرم را به نشانه مثبت تکان دادم. خودش را نزدیک‌تر کرد و گفت:
- مشکلت چیه؟
سکوت کردم. هیچ وقت درباره مشکلم با کسی صحبت نکرده بودم و همچنین قصدی هم نداشتم. آنیسا لب باز کرد تا دوباره سوالی بپرسد که در باز شد.
- آنی وقت ناهاره.
نگاهش کردم. پسری تقریباً لاغر اندام با موهایی بور و ژولیده که تکه‌ای از آن به صورت مورب چشم راستش‌را پوشانده بود. قدش تقریباً ده سانتی از من بلند‌تر بود.
با دیدن من که کنار آنیسا بر روی تخت نشسته بودم، چشمان سبز خمارش‌را گرد کرد و با اشاره سر از آنیسا پرسید که این، یعنی من کی هستم؟ نیم چرخی به سمت آنیسا زدم که با خنده بلند شد و به طرف آن پسر که در چارچوب در ایستاده بود رفت. ضربه ای به شانه پسرک زد و در حالی که او را به بیرون هدایت می‌کرد با لحنی مرموز گفت:
- تو برو ماهم میایم.
و در را پشت سرش بست. همچنان به پایه آباژور زل زده بودم و در عالم خیالات به سر می‌بردم. چهره اش خیلی برایم آشنا بود؛ اما نمی‌دانستم قبلاً کجا دیده بودمش. با تکانی که تخت خورد فهمیدم آنیسا کنارم نشسته است. دستم را گرفت و به دنبال خودش کشاند. از روی تخت بلند شدم و به مقصد سالن غذاخوری به دنبالش قدم برداشتم. با ورود ما، همهمه ها خوابید. سالن غذاخوری متشکل از یک میز چوبی طویل که بچه ها به روی صندلی های دور آن نشسته و منتظر غذا بودند، ساعتی پایه بلند که صدای حرکت عقربه هایش در فضا می پیچید و چندین تابلوی بزرگ بر روی دیوار بود. لب پایینی ام‌را به داخل دهانم کشیدم و به سمت دو صندلی خالی که در گوشه و انتهای میز قرار داشتند حرکت کردم.
دستانم را در جیب‌های بزرگ پیراهن مشکی‌ام فرو بردم. با پا صندلی را عقب کشیدم و بی توجه به نگاه‌های خیره بچه ها، نرم نشستم. در حال پیچ دادن ریشه‌های پایین پیراهنم به دور انگشتم بودم که متوجه شدم همه ایستاده اند. سرم را بالا گرفتم که با نگاه گرم و چهره خندان زنی سر تا پاسفید پوش مواجه شدم.
بلند شدم و ایستادم. نگاه همه به من بود. حتی آنیسا هم کنارم ایستاده بود و داشت مرا با نیش باز نگاه می‌کرد. به زور لبخند نیم بندی زدم که یکی از میان جمع گفت:
- خودت رو معرفی نمی‌کنی؟
گلویم را صاف کردم و با صدای رسا ولی خشداری گفتم:
- رزا ویلیام هستم!
صدای دیگری سوال کرد:
- چند سالته رز؟
نفسم را صدا دار فوت کردم و جواب دادم:
- شونزده.
با نوک کفشم روی زمین ضرب گرفتم و منتظر سوال بعدی شدم.
- اون لکه بزرگ روی صورتت چیه؟
با غضب به دختر بچه قد کوتاهی که با چشمان درشت سبز رنگش به من زل زده و منتظر جواب سوالش بود خیره شدم. لرزش محسوسی از میان دندان‌هایم استارت خورد و به دست ها، پاها و سرانجام به تمام بدنم انتقال پیدا کرد. فک قفل شده ام‌را در گودی گردنم فرو بردم و با چشمانی تر به کفش های آل‌استار مشکی رنگ ساق کوتاهم خیره شدم. صدای آن فریادها در گوشم بلند پیچید و به یکباره اوج گرفت. دوباره و دوباره تکرار می‌شد. تمام بدنم خشک شده بود. انگار صداها داشتند دوباره مرا در خودم می‌کوبیدند و هزار باره می‌شکستند و خرد می‌کردند، همانند تکه های پودر شده شیشه نازکی که سنگ را نوازش کرده است. گرمای عجیبی به دور دستانم هاله ای ایجاد کرد. به سختی گردنم را حرکت دادم و سرم را بالا آوردم. عسلی نگاهش بی هیچ تماسی گرمم کرد. انگشتان ظریف و بلندش که در لا به لای انگشت های سرد دستان من قفل شده بودند را فشار ضعیفی داد. طلسم شکسته شد! کماکان صدای فریاد ها و خنده های وحشیانه و آزار دهنده کم و سپس نابود شد. به لبخندی که بر لبانش نشانده بود نگاه کردم. با آن چال گونه ها، آن قدر زیبا شده بود که دوست داشتم لبانش را با نقش و نگار های رویش قاب بگیرم. با اطمینان دوبار پلک زد و کنار گوشم زمزمه کرد:
- رزا جون حالت خوب نیست عزیزم؟
جوابی ندادم که گفت:
- می‌خوای بریم اتاقمون؟
نمی شد! در مقابل آن همه نگاه خیره، ترک کردن سالن جرئت می‌خواست که من نداشتم و این کار نشدنی بود! بی هیچ حسی نگاهش کردم. هر چیز در من تغییر می‌کرد این عادت دیرینه نمی‌کرد، یعنی نمی‌توانست که بکند. چشم های من، تنها رسانای سرمای سوزان بودند و بس! ممکن نبود روزی برسد که کمترین حسی در آن ها پدیدار شود. فکر می کنم تنها ارثی که از پدر و مادرم به یادگار مانده، همین طرز نگاه یخی‌شان بوده است. یادم نمی آید حتی یک بار هم از نگاهشان احساس گرما کرده باشم. حتی یکبار. حتی وقتی رزای کوچولو دلش لبخند هرچند الکی از پدر و مادرش می‌خواست، وقتی تمام دنیای کودکانه اش در همان الکی ها ساخته می شد؛ اما آن ها نخواستند دنیای تنها فرزندشان را بسازند، بلکه بدتر آن را نابود کردند، ذره ذره، آهسته آهسته، طوری که خود رز نیز همراه آرزو ها و زندگی اش نابود و خاکستر شد...
قبل از آن که دوباره خاطرات مرا همانند سیاه چاله در خود بکشانند لبخند بی جانی زدم و خطاب به آنیسا لب زدم:
_ من خوبم!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Naz...

مدیر بازنشسته
رمانیکی
شناسه کاربر
63
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
16
نوشته‌ها
74
پسندها
301
امتیازها
133
محل سکونت
اسمونا

  • #8
#ادل_پارت ششم
برای اولین بار در مقابل چنین سوالی، احساس احمقانه ضعف و ناتوانی نکردم؛ بلکه با اعتماد‌ به‌نفس بی سابقه‌ای در جوابش گفتم:
- هدیه ماهه! از وقتی دنیا اومدم همراهم داشتمش.
حس می‌کنم بهترین جواب عمرم را در آن لحظه داده بودم؛ چون لبخند، کماکان بر لبان همگی پدیدار شد. پسر قد بلندی از میان جمع جلو آمد و دستش را جلو آورد.
- خوشبختم رز! من استفن هستم.
هیکل توپری داشت و در کل بانمک بود.
به چشم های مشکی رنگش که پشت ویترین عینک گردش به حراج گذاشته شده بودند زل زدم و دستش را فشردم.
- منم همین‌طور.
نفر بعدی، دختری بور با موهایی بلوند بود و جاسمین نام داشت. پوست بلوری‌اش را لمس کردم و آهسته گفتم:
- از دیدنت خوشحالم جاسمین!
محو برق لبخندش بودم. چشمان زمردی‌اش را تاب داد و با خنده گفت:
- من بیشتر!
سپس چشمکی زد و گذر کرد. نگاهم به نفر بعدی قفل شد. دوباره آن موها و آن چشمان جنگلی...و دوباره احساس غریبِ آشنایی! بر عکس دو نفر قبل لبخند نزد، بلکه اخم کم‌رنگی میان ابروهایش نشاند و نزدیک‌تر شد. سیب گلویم بالا رفت و پایین آمد. چه می‌دانستم زمانی می‌رسد که برایم این طور سرسره بازی کند! تند تند آب دهانم را فرو دادم و میخ حرکاتش شدم. دستش را که فشردم، با صدایی گیرا گفت:
- دنیل جیسون.
نفس عمیقی کشیدم و عطر تلخش را به معنای واقعی کلمه بلعیدم. با صدای پس‌رفته‌ای گفتم:
- خوشبختم دنیل!
جاذبه چشمانش مرا وادار به سکوتی عمیق کرده و چنان بر لبانم مهر زده بودند که هیچ جوره باز نمی شد. تعداد زیادی از بچه ها با صمیمیت آمدند و اظهار خوشحالی کردند. تعدادی با چشمانی رنگی و تعدادی نه! برخی کم سن و سال و برخی بزرگ‌تر. این چیزها چه اهمیتی داشتند وقتی که من از همان اول محو شخص سوم بودم؟! ناهار را با کمال بی‌اشتهایی صرف کردم و سپس با عجله به سمت طبقه بالا دویدم. به اتاق که رسیدم محکم در را بستم و پشتش سر خوردم. روی زمین نشستم و سرم را میان دست هایم که می‌لرزیدند قایم کردم. زانو هایم را بین آرنج های حلقه به دور یک‌دیگر قفل نمودم و به شکمم نزدیک‌تر کردم. اگر از دور مرا می‌دیدی شبیه جنینی بودم که در شکم مادر، خودش را جمع کرده و از تنهایی به خود می‌پیچد. من آن چهره دل نشین را می‌شناختم؛ اما نمی‌دانستم از کجا و این حسابی مرا سردرگم و بی حوصله کرده بود.
با صدای برخورد چیزی به شیشه پنجره، قفل آرنجم را باز کردم و سرم را بالا آوردم. قطره اشکی از گوشه چشمم روان شد و گونه ام را شست، نگرانی‌هایم را نیز همین‌طور. همدرد با بارانی که بر شیشه می‌زد بغض کردم، شکستم، اشک ریختم و خودم را خالی کردم.
گریه‌هایم دلیل خاصی نداشتند. صبر کن... مگر گریه حتماً دلیل می‌خواهد؟
اشک های سردم را با نوک انگشت سبابه ام پاک کردم. اشک هایم نیز در اثر هم‌نشینی با چشمانم سرد و یخ شده بودند. از جلوی در بلند شدم و بر روی سکوی کنار پنجره نشستم و پاهایم را از آن بالا آویزان کردم.
شیشه بخار گرفته بود. با نوک انگشتم دو تا دایره تو پر به عنوان چشم و یک منحنی شبیه به لبخند کشیدم و منتظر نگاهش کردم. آدمکم داشت می خندید؛ اما باران چشم هایش را شست و قطره اشکی از آن ها روان کرد. به همین آسانی! انسان ها اگر هم می‌خواستند بخندند، دنیا نمی‌گذاشت. همیشه ضدحالی بود که به خوشی های زودگذر زندگی ها دهن کجی می‌کرد.
نگاهم را به درختانی دوختم که شاخه‌هایشان را به سمت زمین خم کرده بودند و آب از نوک برگ هایشان جاری بود. حتی درخت ها هم خسته بودند. آسمان را نگاه کردم، بی مهابا اشک می‌ریخت، آن هم مقابل میلیارد ها آدم.‌ دنیا! می‌شود همان طور که بی‌رحمی هایت را تقسیم می‌کنی کمی از آن خوشی هایی که دیگران از آن ها دم می‌زنند را نیز نشانم بدهی؟ به آدمکی که هنوز اشک می‌ریخت نگاهی گذرا انداختم و بلند شدم. با تصمیمی آنی به سمت آینه قدی که در کنج اتاق، بر روی دیوار نصب شده بود راه کج کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را در آن برانداز کردم. دستانم را روی لکه صورتم یا همان ماه گرفتگی قرار دادم تا خودم را بدون آن ببینم.
با دست آزادم، تکه موی قهوه ای که روی صورتم افتاده بود را به پشت گوشم فرستادم و به چشمان طوفانی و قرمزم خیره شدم.
هنوز مواج و آماده بارش بود. ابرو های مشکی کمانی ام را بالا انداختم و دستم را از روی لکه برداشتم. لکه ای قرمز مایل به قهوه ای در میان سفیدی پوستم نمای قشنگی نداشت؛ اما چرا احساس بدی نداشتم؟ فقط گاهی با سوال هایی که بی هوا راجبش می‌پرسند عصبی می‌شوم. لبان معمولی صورتی رنگم را به دهانم کشیدم. از آینه نگاهم به ساعت دیواری افتاد که پشت من بر روی دیوار قرار داشت. نیمه های ظهر بود.
شانه بالا اندختم و به طرف تخت رفتم تا کمی از خستگی‌ام را جبران کنم.
****
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Naz...

مدیر بازنشسته
رمانیکی
شناسه کاربر
63
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
16
نوشته‌ها
74
پسندها
301
امتیازها
133
محل سکونت
اسمونا

  • #9
#ادل_پارت هفتم
خمیازه‌ای کشیدم و دستم را چند بار روی عسلی کنار تخت کوبیدم؛ اما دریغ از یافتن ساعتی که صدای آلارمش دیوانه‌ام کرده بود. سرم را با دست‌هایم گرفتم و سرجایم نشستم. زیر لب خاندان مخترع ساعت را با چندین صفت نیکو مستفیض کردم و چشمانم را گشودم. اولین چیزی که جلوی چشمانم آمد، نیش باز آنیسا بود. با چشمانی قرمز، همچو گاو زخمی نگاهش کردم که سرجایش نیم‌خیز شد و با شیطنت گفت:
- دنبال این می‌گردی؟
و دستش را جلو آورد. با کف دست به پیشانی‌ام ضربه‌ای زدم و با حرص گفتم:
- مریضی؟
نچی کرد و ساعت را روی میز برگرداند. سرم را از روی تاسف تکان دادم و پتو را کنار زدم تا از تخت پایین بیایم.
_ پس لابد خودش پریده تو دستت!
از کنارش گذر کردم؛ ولی دیدم که شانه‌ای بالا انداخت و زیر لب گفت:
- شاید!
لبم را با زبان تر کردم و خودم را به سمت آینه کشاندم. شانه قهوه ای رنگِ چوبی‌ام را برداشتم و با حوصله مشغول شانه کردن موهای آشفته‌ام شدم. از داخل آینه دیدم که شکلکی برایم در‌ آورد و از روی تخت بلند شد. حوصله جــر و بحث با آن پر حرف را نداشتم؛ پس بی توجه به حضورش و ادایی که برایم درآورد، دستم را زیر موهایم کشیدم و تمام آن ها را یک طرف جمع و به سه قسمت تقسیمشان کردم. چشمان پف آلودم که هنوز سوسو می‌زدند را به حرکت ماهرانه انگشت‌هایم دوختم. یکی رو و یکی زیر. با سرعت موهایم را بافتم و با کش بستم. هنگامی که کارم تمام شد، از مقابل آینه کنار رفتم و از اتاق خارج شدم. طبقه ای که اتاق ما در آن قرار داشت، شامل سالنی با دیوارهای شیری رنگ و کف پارکت بود. انتهای آن، فضای L مانندی وجود داشت که دور تا دور آن سرویس های بهداشتی و حمام قرار داشتند. به دختر هایی که لباس به دست از سمتی به سمتی دیگر می‌دویدند و پسرانی که خیلی ریلکس و خونسرد برای خودشان قدم می‌زدند و احتمالا ً در فضا سیر می‌کردند نگاه کوتاهی کردم و به مقصد انتهای سالن، یعنی همان قسمت L مانند حرکت کردم. داخل یکی از دستشویی های خالی شدم و در را پشت سرم قفل کردم. به چشمان گود افتاده و بی روحم درون آینه دیوار کوب خیره شدم و شیر آب را باز کردم. مشتم را پر از آب سرد کردم و به صورتم پاشیدم تا کمی از پف صبحگاهی‌اش کاسته شود. خنکی آب، خواب را از سرم پراند و روحم را نوازش کرد. بیخیال خشک کردن صورت خیسم شدم و قفل در را باز کردم.
سالن نسبت به قبل کمی خلوت تر شده بود و تعداد کمی از بچه ها هنوز گیج و هراسان به جهتی می‌دویدند. تا به در اتاق برسم همه جا سکوت شد. با لـ*ـذت از فضای به وجود آمده لبخندی محو زدم و دستگیره را پایین کشیدم.
- می خوای واست چهچهه بزنم؟
ای تو روحت! از این که حتی دو ثانیه نتوانستم از سکوت حکم فرما بر فضا آرامش بگیرم اعصابم مخشش و چشمانم باز شد. آنیسا در دو قدمی‌ام ایستاده و تقریباً رویم خم شده بود. خودم را عقب کشیدم و با غیض نگاهش کردم. دستانش را به کمر زده بود و شاکی نگاهم می کرد. متقابلاً من باید شاکی می‌بودم از دست این هم اتاقی وراج و ضدحال؛ اما حال او بود که همانند طلبکارها جلویم ایستاده و کم مانده بود مرا درسته قورت بدهد. در دلم پررویی نثارش کردم و آمدم از کنارش رد شوم که بازویم را گرفت و جیغ زد:
- کجا؟
بازویم را کشیدم و گفتم:
- هیچ جا.
نیشش را باز کرد و لبخندی به پهنای باند فرودگاه اوهر زد. خواست حرفی بزند که دهانش اندازه دهانه غار باز شد و من توانستم زبان کوچیکه‌اش که درحال بندری رفتن بود را مشاهده کنم. صورتم را با اکراه جمع کردم و سمت تخت رفتم. روی پاشنه پا چرخید و با چشمانی گشاده شده گفت:
- نگو می‌خوای دوباره بخوابی!
با این که قصدم خوابیدن نبود برای در آوردن حرصش، سرم را بالا پایین کردم که صدایی شبیه اوهوم از دهانم خارج شد.
گونه اش را به طرز خنده‌داری چنگ زد و تهاجمی به سمتم حمله ور شد. لبخند پیروزمندانه ای بر لبانم نشاندم و قبل از آن که به من برسد ، از روی تخت پایین آمدم و با خونسردی گفتم:
- حالا که می‌بینم خوابم نمیاد!
و بدنم را چپ و راست کردم. دستانم را در هم قلاب کردم و بالا کشیدم. همین طور که ظاهراً با این حرکات، خستگی ها را از بدنم خارج می‌کردم از گوشه چشم نگاهش کردم. با حرص لبش را گاز گرفت و چشمانش را ریز کرد. خنده‌ام گرفت؛ اما حالت خودم را حفظ کردم و سمت نوک پاهایم خم شدم.
- چیزی شده؟
با غیض گفت:
- شما به کارتون برسید مادمازل. من که فقط نقش چغندر رو دارم تو این اتاق ایفا می‌کنم.
کمرم رو صاف کردم و جدی گفتم:
- پس چیزی شده!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Naz...

مدیر بازنشسته
رمانیکی
شناسه کاربر
63
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-09
آخرین بازدید
موضوعات
16
نوشته‌ها
74
پسندها
301
امتیازها
133
محل سکونت
اسمونا

  • #10
#ادل_پارت هشتم
حس می‌کردم طی این دو روزی که به این‌جا آمدم، اخلاقات این دختر بر من زیادی اثر کرده و من نیز کمی از آن حالت افسردگی فاصله گرفته‌ام؛ اما هنوز دوست نداشتم کسی آن‌قدر به من نزدیک شود که خود واقعی‌ام را از من بگیرد.
کلافه چشمانش را بست و با لحنی ملتمس گفت:
- آره شده. لباس بپوش بریم پایین جلسه‌ست!
من نیز به تبعیت از او، چشمانم را ریز کردم و گفتم:
- جلسه؟
لبه تخت نشست و تند گفت:
- آره! تو حاضرشو توضیح میدم.
شانه بالا انداختم و با ناز و طمانینه به سمت کمدی که لباس‌هایم را در آن قرار داده بودم رفتم.
در اصل، این دو روزی که به این‌جا آمده بودم کار خاصی نمی‌کردم؛ فقط برای وعده‌های غذایی با آنیسا به سالن غذاخوری می‌رفتیم و پس از صرف غذا، دوباره به اتاقمان بر می‌گشتیم. تمام خارج شدن های من از این چهار دیواری کوچکی که اسمش را اتاق گذاشته بودند در این دو مکان خلاصه می‌شد.
پیراهن طوسی رنگم که قدش تا بالای زانوهایم بود و طرح ساده‌ای داشت را از داخل کمد بیرون کشیدم و منتظر به آنیسای نشسته و خیره به خودم نگاه کردم.
با سر به در اشاره کردم و گفتم:
- می‌خوام لباس عوض کنم.
سرش را کج کرد و جدی گفت:
- خب عوض کن.
دستم را لای موهایم فرو بردم و نفسم را فوت کردم.
- خب برو بیرون!
آهایی گفت و از اتاق خارج شد. زیر لـب به شانس خودم لعنتی فرستادم و مشغول تعویض لباس‌هایم شدم.
کارم که به اتمام رسید، برای بار آخر مقابل آینه حاضر شدم و خودم را در آن برانداز کردم. مدل لباسم طوری بود که قسمت سـ*ـینه اش کمی چین داشت و از آن به پایین گشاد می‌شد و قسمت انتهایی‌اش پررنگ‌تر از بالا تنه بود.
از آینه رو برگرداندم و نگاهی کلی به فضای اتاق انداختم. اتاق نسبتاً بزرگ و دل‌بازی که با دیوارکوب های عسلی پوشیده شده بود. در گوشه ترین قسمت آن، آباژوری پایه بلند و در کنارش کمد بزرگ سفید رنگی که لباس های من درونش قرار گرفته بودند جای داشت. کمی دورتر از کمد سفید رنگ، تخت تک نفره‌ای با روتختی سفید ساده به دیوار تکیه داده شده بود و روبه رویش تخت دیگری به همین صورت و در کنارش نیز کمدی به همان رنگ و همان شکل برای وسایل و لباس های آنیسا قرار داشت.
دوپنجره دایره شکل بزرگ، دیوار روبه روی در را در بر داشتند که باعث می‌شدند نور خورشید به داخل اتاق بتابد و آن را کاملاً روشن کند. قسمتی از اتاق که من در آن قرار داشتم، در مجاورت پنجره ها بود که آینه هم همان جا، بر روی دیوار نصب شده بود. در کل، وقتی میان چارچوب در بایستی و به داخل اتاق نگاه کنی، شاهد تقارن منظم و عجیبی میان قسمت چپ و راست آن می‌شوی. به نظرم یک جای این خانه ایراد داشت!
اخمی میان ابروهایم جای دادم، درنگ نکردم و از اتاق خارج شدم.
آنیسا، دست به سـ*ـینه تکیه اش را به دیوار داده بود و منتظر خروج من از اتاق بود. با دیدنم، لبش به خنده باز شد و جلوتر از من راه افتاد. همین‌طور که پشت سرش قدم بر می‌داشتم گفتم:
- خب؟ منظورت از جلسه‌ای که گفتی چیه؟
بی آنکه از سرعتش بکاهد و یا توقف کند، ادامه راهش را در پیش گرفت و در جوابم گفت:
- هربار که عضو جدیدی به خونواده مون اضافه میشه، خانم هابز جلسه ای ترتیب میده تا بچه ها از مشکلاتشون باهم حرف بزنند و بیشتر با همدیگه آشنا بشن. من هم اولین باری که این جا اومدم توی این دورهمی شرکت کردم و اتفاقاً از فضای ایجاد شده بین بچه ها خیلی خوشم اومد. مطمئنم تو هم بدت نمیاد.
با فکر این که باید مشکلم را با بقیه در میان بگذارم، حس بدی تمام وجودم را فرا گرفت.
- منظورت اینه که منم قراره مشکلم رو به بقیه بگم؟
سرش را چرخاند و لبخند پت و پهنی به رویم زد و در جوابم با خوش رویی گفت:
- خب آره!
انگشت شصتم را سمت دهانم بردم و با دندانم سعی کردم پوست کنار ناخنم را بکنم. ذهنم مشغول شده بود و نمی‌دانستم در این موقعیت، بهترین راه حل برای فرار از واقعیت چیست! در واقع بزرگترین مشکل من در زندگی، این بود که همیشه درحال فرار کردن بودم. از خودم، از سرنوشتم و از رویدادهایی که سعی داشتند به نحوی آزارم بدهند یا خودم این طور گمان می‌کردم.
با سوزش انگشتم به خودم آمدم. گوشه ناخنم به طرز ناشیانه ای کنده شده بود. چهره‌ام را در هم کشیدم و بیخیال خون کمی که پوست دستم را رنگ قرمز زده بود شدم.
با رسیدن به طبقه اول، آنی مقابل دری با نام "همایش" توقف کرد و به سمت من چرخید. نگاهم را از عنوان سفید رنگ روی در قهوه ای گرفتم و به لـب های آنیسا دوختم. با لحنی خونسرد و توام با آرامش گفت:
- رنگت چرا پریده دختر؟
فوری دستم را بالا آوردم و روی صورتم گذاشتم. از سردی پوستم جا خوردم. نفس های عمیق و پیاپی کشیدم که باعث شد ضربان قلبم به روال عادی برگردد.
روی صورتم خم شد و با گشاده رویی گفت:
- می‌ترسی رزا؟
می‌ترسیدم؛ اما سعی در حاشا کردن ترسم داشتم. دوست نداشتم درباره ضعفم چیزی بفهمد. تکانی به سرم دادم و با صدایی پس رفته انکار کردم:
- نمی‌ترسم. فقط...
خنده بانمکی روانه لبانش کرد و با چاشنی طنز گفت:
- اوکی زیاد مهم نیست. فقط آرامش خودتو حفظ کن. قرار نیست این جا کسی به خاطر مشکلی که داری مسخره ات کنه.
سرش را عقب برد و سرتا پایم را از نظر گذراند. سپس سوتی زد و انگشت شصت و سبابه اش را به هم چسباند و شیطون گفت:
- فول بیوتیفول!
و بعد، اجازه هر عکس العملی را از من گرفت و وارد شد. پوزخندی به باورهای احمقانه اش زدم و دنبالش راه افتادم. دیگر حتی تعریف های هرچند الکی و از سر شوخی دیگران هم برایم خوشایند نبود که هیچ، احساس ترحمی درونم ایجاد می‌کردند که باعث می‌شد از خودم بدم بیاید. اتاق همایش، از تعدادی زیادی صندلی که به صورت دایره وار کنار یک‌دیگر چینده شده بودند تشکیل می‌شد و هیچ!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
46
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
268

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین