لحظات را میشمارم به انتظار دیدنت.
تاحالا چه کسی را دیدهای که مانند من، بیهیچ چشم داشتی برایت صبر کند؟
از تنهاییهایم لبریز میشوی
و ذهن مشوشم را به بازی میگیری.
با افسار تمرکزم بازیبازی میکنی و مرا به هر سازت میرقصانی.
دیگر هیچچیز برایم تازگی ندارد،
نه این ماه، ماه است
نه این زمستان، زمستان
و نه حتی آن بارانی که آن شب زیرش بودیم.
لبخندت نقش میبندد میان شیارهای سرم و خونین میشود و جان میگیرد.
میترسم، اندوهگین میشوم و خجالت میکشم از هُرم نفسهای بیقرارم
در خلوت خود، از خود غریبهترم کردی...
میخندی اما و دستهایت نقش میبندند جلوی دهانت
من چه دوستت میداشتم!
و چه میترسم، که تنها من باشم؛
و چه تراژدیست... که پنداری تنها منم...