من آنجا بودم، در میان انبوهی از ستارهها...
در میان انعکاس آرام خورشید بر روی موجهای دریا،
من آنجا بودم...
من آنجا بودم، در میان آینه و انعکاس تصویر گرم لبخند تو،
چه دیدنی بود!
من آنجا بودم و تو، تو مرا ندیدی
در کنار تو میخندیدم، در کنار تو روی صندلی مینشستم و
در کنار تو با اشکهایت گریه میکردم...
من آنجا بودم و تو مرا ندیدی!
شاید هم دیدی، در میان ستارهها، در میان امواج آرام دریا، در میان آینه،
در انعکاس صفحهی تلویزیون... در اشکها و لبخندهایمان،
شاید مرا دیدی؛ اما متوجه نشدی چه زود فنجان گرم
چای عصرمان سرد میشود و تو برای دوباره پر کردن لیوانت،
عوض کردن لباست، بستن بند کفشهایت و تمام روزمرهات باید
مرا بارها و بارها ترک کنی و نفهمی، چه زود دیر میشوم!