و چشمان من برای فردی گریست
که نمیشناختمش،
نه روحش را، نه اخلاقش را،
نه حتی بویش را...
چشمان من برای فردی گریست
که از هرآشنا، آشناتر و از هرغریبه، غریبهتر است.
آری؛ چشمانم برای تو گریست
تویی که دیگر نیستی
تا بشناسمت، ببویمت و از صمیم قلبم
در آغوش بکشمت، برایت از قصههای غصهدار بگویم
و تا محض جنون خیرهی چشمانت شوم.
قلب من برای کسی لریزد
که جهان دیگر تکراری از او را نخواهد نداشت
نه آن زیبایی را، نه آن شوق زندگی را و نه آن چشمان را...
رنگین کمانمان در نور خدا غروب میکند.
تو از کجا میآیی که من حتی صدای قدمهایت را هم میشناسم.
باران میبارد و عطری از شقایقهای نیکا به هوای مه آلود چهرهات مینشیند
و چقدر چهرهات مهساست.
و صدایت در این سکوت باران زده اوج میگیرد؛
اوج میگیرد تا قلۀ قاف و برنمیگردد دیگر،
چرا که جهان هرگز تکرار تو را نخواهد داشت...