پارت یکم
نمی دانم کی و کجا و کدام دشمن و حسود با تو بودنم خودکار مشکی رو برداشت و به تموم زندگیمون که خوش و خرم بود یه رنگ مشکی کشید و همه چیز رو عوض کرد
نمی دونم 《 کی واسمون تقدیرو با خودکار مشکی نوشت 》
و نمی دانم کجایی راه را اشتباه آمدم و کدام راه را اشتباه پیچیدم که عاقبت به این جا رسیدم و این گونه تنها شدم ، تنهای تنها به راستی که ماهی های قرمز تنگ بلور سفره های هفت سین عید چه خوشبختد که فقط چهار ثانیه کشش دارند و بعد از چهار ثانیه مغزشان همه چیز را از یاد می برند و همه چیز برایشان از نو شروع می شود ، کاش من هم بعد از رفتن تو فراموش می کردم که دیگر تو در زندگیم نیستی ای کاش این گونه بود. کاش میشد مثل اون خواننده معروف که می گفت
_ لحظه خدافظی به سینه ام فشردمت
میشد که همین کار را می کردم ولی چه کنم که حتی اجازه خداحافظی هم به من ندادی. با من سرد شدی و مرا پس زدی ولی من نمی خواستم باور کنم که با من سردی و مثل گذشته من تنها فاتح قلبت نیستم .
تو آنقدر با من سرد شدی که یخچال های زیر صفر سیبری هم از تو گرم تر بودند برایم ، شاید کوه نوردان به توانند در سرمای کوهستان دوام بیاورند ولی من نتوانستم در برابر سرمای تو دوام بیاورم و تنها ثانیه بعد از این که گفتی تمام ، من هم تمام شدم .
همان جا خون در رگ هایم یخ زد و سیاه و کبود شدم ولی زنده ماندم
مثل مرده ای متحرک شدم ، همانجا که با او دیدمت و به من گفتی که برای یک سرباز مفلوک و بدبخت که هیچ ندارد ارزشی قائل نیستی من مردم و همانجا با همه دنیا دشمن شدم و کارم کشید به خونبازی ، همه آدم های زنده در این دنیا وقتی اسم بازی میاد رشون یا فوتبال بازی می کنن ، یا والیبال یا هر بازی دیگه ولی وقتی نوبت من شد کارم رسید به خونبازی و مرحم شبام و حرفام شد سکوت برجک و درد و دلام از وقتی رفتی و نبودی و تنها شدم .
تاریکی شب شد مرحم زخم های تیغ رو دست هام و همه غم و غصه هام و دردای تو دلم رو به برجک و تاریکی شب و اسلحه تو دستم گفتم و سپردم بهشون تا برام نگهشون داره