. . .

انتشاریافته داستان کوتاه دخترک کمانچه‌زن |parya

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
_rh9v_didc.jpg

•بسم الله الرحمن الرحیم هست سرآغاز الف لام میم•

عنوان:
دخترک کمانچه زن
نویسندگان: P.E , H.N
ژانر: اجتماعی، تراژدی
هدف: نشان دادن گوشه‌ای از مشکلات جامعه

خلاصه:
زندگی، دست‌خوش بازی سرنوشت شده و ما همانند عروسک خیمه شب بازی، با دستورات کتاب قطور تقدیر به این طرف و آن طرف می‌رویم و همانند خواسته‌های او عمل می‌کنیم!
و امان از دستوراتی که کمانچه به دست کودکی می‌دهد و می‌گوید آن‌جا، درست کنار فروشگاه بنشین و بنواز!
دخترک کمانچه‌زن قصه‌ی من، بنواز، شاد بنواز که قلب سنگ از نم اشکانت آب و نرم می‌شود! بنواز که مردم این شهر خواب غفلت پیشه کرده‌اند. بنواز که پادشاه در خوشی غرق است و تو دستانت از سرما سرخ و از گرما پوست پوست شده است. بنواز که مروارید‌های بی‌رنگ چشمانت پیش خداوند، ضمانت پاکی‌ات را می‌کنند.
بنواز دخترک من، بنواز!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #11
در همین افکار بودم که پیامی از طرف کوروش برایم ارسال شد‌. پیام را باز کردم. آدرس کافی‌شاپ را ارسال کرده بود‌. مغموم، آهی کشیدم و با گرفتن دستانم به روی صحفه‌ی گوشی سعی کردم مانع از خیس شدنش توسط باران بشوم. کمی اطراف را نگاه کردم، هقی از میان گلو برهانیدم و دوان-دوان خیابانی که حال خلوت‌تر می‌نمود را رد کردم و درون ماشین صورتی رنگم جای گرفتم.
نگاهی دیگر به موبایلم انداختم. تصمیم گرفتم تماس بگیرم و این موضوع را با کوروش در میان بگذارم.
بعد از در میان گذاشتن موضوع، کوروش بود که دلداری‌ام داد و گفت که ما حتماً پیدایش می‌کنیم و او را به جایی امن می‌بریم.
بعد از تماس، دلگرم شدم و تصمیم گرفتم همین راه را در پیش بگیرم و فردا مجدد به این‌جا بیایم، اما این‌بار با یاسمین صحبت نکنم، بلکه او را تعقیب کنم و در نتیجه به محل مستقر شدن او برای زندگی پر از رنج و مشقتش برسم.
نگاهی به آسمان آبی و زلال بالای سرم انداختم و چشمانم را از نور تیز و سوزاننده‌ی آفتاب گرفتم. کمی خیابان را بالا و پایین کردم و کوچه‌های اطراف پیمودم؛ امّا یاسمین که هیچ بلکه کسی را نیافتم که به عنوان کودک‌کار فعالیت داشته باشد. مغموم چشمان خیسم را روی هم فشردم و راه خانه را پیش گرفتم.
***
چند روز از کشیک دادن‌هایم در خیابان و روبه‌روی فروشگاه گندم می‌گذرد. از خیابان فرعی بیرون و وارد خیابان اصلی می‌شوم. طبق معمول میان ترافیک سنگین منطقه درون ماشین فولکسم نشسته و سرم را به شیشه تکیه داده بودم و با نگاهم خیابان‌ را از دید می‌گذرانم. بلکه کودک‌کاری را ببینم؛ امّا خبری از یاسمین و دوستانش نبود.
دگر داشتم ناامید می‌شدم که دختری کوچک با گل‌های مریم زیبا در دست دیدم که به زحمت و گریه سعی در فروختن گل‌هایش داشت. لبخندی از یافتن کودکی کار زدم؛ امّا قلبم درون سینه‌ام می‌سوخت. این کودکان چه گناهی کرده‌اند که این‌گونه و در این هوا باید کار کنند؟
آهی کشیدم و تصمیم گرفتم دخترک را تعقیب کنم تا محل زندگی او را پیدا کنم. بلکه یاسمین و باقی کودکانی که زیر نظر چندین نفر مشغول کار بودند را بیابم.
چند ساعتی از تعقیب کردن دخترک می‌گذرد و او هم‌چنان مشغول فروش گل‌های زیبایش است؛ امّا مگر این مردم، دلشان به حال اشک‌های مرواریدی‌اش می‌سوخت؟ قلبم آتش می‌گرفت زمانی که مردم با بی‌رحمی تمام شیشه‌های ماشینشان را بالا می‌دادند تا نگاهشان به دختر نیوفتد!
البته که بی‌رحمی است نگویم در مقابل کسانی هم بودند که با مهربانی گلی از گل‌های مریم در دست دختر را می‌خریدند؛ امّا متاسفانه تعدادشان به انگشت‌های یک دست هم نمی‌رسید و همین دلیلی بر کمتر دیدن خوبیِ‌شان میشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #12
***
همان‌طور که با ماشین آرام-آرام دنبال دخترک می‌رفتم، نگاهی به هوای تاریک اطراف انداختم و پس از آن ساعت مچی‌ام را نگاه کردم که عقربه‌ی ساعت شماره روی هشت و دقیقه شمار روی بیست و پنج دقیقه بود. آهی کشیدم و به دنبال دخترکی که پا در کوچه‌ای تنگ و خاکی می‌گذارد می‌روم و به در آهنی زنگ زده و خرابه‌ای می‌رسم، دخترک در را باز می‌کند که صدای جیر-جیر لولاهای در رفته‌اش بلند می‌شود. دخترک پشت در ناپدید می‌شود؛ امّا من جرات نمی‌کنم وارد شوم، در هر صورت مهم این بود که مکانشان را پیدا کرده بودم.
کمی منتظر ماندم؛ امّا خبری از کسی نبود. پس ماشین را روشن کرده و راه خانه را در پیش گرفتم. در راه غذایی حاضری و چند قلم وسیله‌ی دیگر تهیه کردم. در راه خانه در فکر این بودم که چگونه آن کودکان را نجات دهیم و هیچ راهی جز خبر دادن به آگاهی برای ما نمی‌ماند. آهی کشیدم و ماشین را درون پارکینگ پارک کردم. پس ار برداشتن وسایل به سمت پله‌ها را رفتم. پس از طی کردن پله‌های طبقه اول و دوم، جلوی واحد کوچکمان ایستادم و با گرفتن دمی عمیق در خانه را باز و وارد خانه شدم. کلید لامپ را فشردم تا نور بر ظلمات خانه پیروز شود.
اطراف را نگاه کردم و یک راست بدون نگاه کردن به اطراف راه اتاق خواب را پیش گرفتم. چند تقه به در زدم وارد شدم. همسرم به حالت نیم خیز روی تخت نشسته بود و موهای مشکی‌اش را در پنجه‌هایش می‌فشرد‌. اتاقی که از بهم ریختگی جایی برای راه رفتن نداشت را با کنار زدن چند لباس و وسیله از کف زمین با پا، رد کردم و کنارش روی تخت نشستم‌. دستم را روی کتفش گذاشتم و سلامی زیر لب دادم.
سری به عنوان سلام کردن تکان داد و پوفی کلافه کشید. بعد از کمی دست-دست کردن با نگاه سوالی او لبم را اسیر دندان‌هایم کردم و گفتم:
-چیزی شده؟

کوروش در پاسخ به سوالم که اتفاقی رخ داده و این‌گونه دگرگون است، گفت:
- دارم دیوونه میشم، ساناز تو بهم بگو! بگو چی‌کار کنم؟ نمی‌تونم بذارم شرکتی که یادگاری به جای مونده از پدر‌بزرگم هست و سال‌ها نسل به نسل چرخیده و حالا به من و برادرام رسیده همین‌جوری به سمت نابودی پیش بره. نمی‌تونم بذارم اون همه کارگر زحمت کش شرکت بزرگ خان بابا که صبح تا شب کار می‌کنن تا فقط یه لقمه سر سفرشون بذارن، از نون خوردن بی‌افتن!
آهی کشیدم، دستم را روی شانه‌اش قرار دادم و با نگاه کردن به چشم‌های سرخ رنگش لب زدم:
- کوروش می‌گذره نگران نباش! می‌دونم حالت بده خوب درکت می‌کنم، دقیقاً حالت شده عین حال من از روزی که با یاسمین آشنا شدم و حس مسئولیت کردم. کوروش باید بشینیم و فکرهامون رو بذاریم روی هم بلکه بتونیم جلوی این اتفاق بد که هنوز پیشرفت نکرده رو بگیریم. نظرت چیه که امشب کیوان و کوهیار رو به همراه خانواده دعوت کنیم و یه فکر اساسی راجع به شرکت کنیم؟
سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و گفت:
- خوبه واقعاً ساناز، ولی به ساعت نگاه کردی؟ ساعت چهار ظهرِ خانم معلم! می‌تونیم الان غذا رو آماده کنیم و تمیز کاری خونه رو انجام بدیم؟

هوفی از کمبود وقت کشیدم و با چشم‌های لوچ شده پچ زدم:
- آره میشه، البته اگر کمک کنی!
تک خندی زد و با گرفتن فیگوری گفت:
- با این‌که دو ساعت هم نیست از شرکت اومدم و خسته‌ام؛ امّا چاره‌ای نیست، در خدمتم!
با حالتی متفکر گفتم:
- ما که نمی‌دونیم می‌تونن بیان یا نه! به نظرم زنگ بزن به کیوان و کوهیار، ببین می‌تونن امشب بیان؟!
سری به اطراف تکان داد و هیجان‌زده گفت:
- باشه الان زنگ می‌زنم.
پس از زنگ زدن کوروش به بردارهایش و تایید آن‌ها از آمدن لباس‌هایمان را تعویض و شروع به خانه تکانی کردیم.
از طرفی هم آن‌قدر خسته بودیم و چیزی تا آمدن مهمانان نمانده بود، برنجی بار گذاشتم، فیله و بال‌های مرغ را در مواد آغشته کردم و دربش را بستم و گوشه‌ای نهادم تا قشنگ طعم و مزه بگیرد تا شام جوجه کبابی خوش مزه داشته باشیم. پس از آن هر کدام به نوبت به حمام رفتیم و دوشی چند دقیقه‌ای گرفتیم. با بیرون آمدن از حمام و پوشیدن پیراهن و شلواری مشکی و سفید‌، از اتاق بیرون زده و نگاهم را اطراف خانه‌ی صد و بیست متری‌مان چرخاندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #13
***
با به صدا در آمدن زنگ خانه، نگاهی به ساعت دیواری پاندول‌دار قهوه‌ای رنگ انداختم و آیفون صوتی را برداشتم. با بفرماییدی ریز و محترمانه، درب را گشودم. جلوی درب واحدمان ایستاده بودیم و با ایستادن آسانسور خانواده‌ی کیوان و کوهیار جلوی چشمانمان رخ نمایان نمودند.
پس از خوش و بش تعارف‌های معروف ایرانی‌طور، پا درخانه گذاشتند و روی کاناپه‌های راحتی قهوه‌ای رنگ نشستند. به سمت آشپزخانه‌ی خانه رفتم، لیوان‌های بلند و استوانه‌ای شکل را درون سینیِ استیل نهادم و شربت زعفرانی زحمت دست مادرم را درون آن‌ها سرازیر کردم. چند قالب یخ کوچک درون لیوان‌ها انداختم و آب درون پارچ را در لیوان‌ها خالی کردم. نی‌های شیشه‌ای را درونشان گذاشتم و با برداشتن سینی از آشپزخانه بیرون رفتم.
نفر به نفر، سینی را چرخاندم و شربت ها را تعارف کردم. پس از آن‌که هر کدام از مهمانان لیوانی برداشتند‌، سینی را روی میز عسلی نهادم و کنار همسرم روی کاناپه جای گرفتم. نگاهی به شیدا، همسر کیوان انداختم و با لبخند احوال فرزندی که در راه داشت را پرسیدم:
-به! به! آبجی شیدا. حالت خوبه؟ کوچولو چطوره؟
لبخندی خجالت‌زده بر لب نشاند و گفت:
- من که خوبم، گویا شما خوب نیستین زیاد. نی‌ نی هم خوبه. دیروز رفته بودم برای تعیین جنسیت.
لبخندم را عمق بخشیدم و هیجان گفتم:
- واللّه چی بگم؟ یکم مشکلات داریم که انشااللّه حل میشه. کاش بهم خبر می‌دادی من هم می‌اومدم همراهت. حالا جنسیت بچه‌ چیه؟
چشمانش را روی هم فشرد و گفت:
- کاری از دست من و کیوان اگر‌ بر میاد، حتماً بهمون بگو! والا دیروز گفتن معلوم نمیشه فعلاً باید یکی دو ماه دیگه هم صبر کنم.
همزمان که نگاهم را به نسترن، همسر کوهیار دوخته بودم و با دستم اشاره می‌کردم که کنار ما جای گیرد، گفتم:
- ممنون شیدا جان، شما و آقا کیوان همیشه به ما لطف داشتید. جنسیت که زیاد مهم نیست. انشااللًه که سالم باشه.
لبخندی زد و همان‌طور که چشمانش را به نسترن دوخته بود، پاسخ داد:
- این چه حرفیه ساناز جان؟ ما یک خانواده‌ایم و باید در کنار هم باشیم.
نسترن که حال کنار شیدا، روی کاناپه جای خوش کرده بود، لب‌هایش را با زبان تر کرد و همین که خواست سخنی بر لب بیاورد، صدای کیوان بلند شد و همان‌طور که با چشمانش شیدا را رصد می‌کرد، گفت:
- صاحب‌خونه، می‌خوای به ما گشنگی بدی؟
لب‌هایم را گزیدم و نامحسوس نگاهی به ساعت دیواری پاندول‌دارمان انداختم و با دیدن عقربه‌ی کوچک که ساعت بیست و دو شب را اعلام می‌نمود، از جای برخواستم و با گفتن با اجازه‌ای، به سمت آشپزخانه حرکت کردم و در همان دم کوروش را هم صدا زدم.
- کوروش بیا که قسمت کبابی‌اش، دست خودت رو می‌ب×و×س×ه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #14
همسرم تبسمی بر لب نشاند و با خوش‌رویی همراه من گام برداشت. درون آشپزخانه که شدیم، هفت بشقاب سرویس آرکوپال دور طلایی‌ام را به همراه دو دیس، هم طرحشان روی کابینت نهادم. سفره‌ی ساده و گل درشت را به پذیرایی خانه برده و بر روی زمین پهن کردم. نسترن از جای برخاست و به قصد کمک کردن همراه من شد و به آشپزخانه آمد. سپس بشقاب‌ها را به همراه قاشق‌، چنگال‌ها به حال برد. من نیز به تعداد افراد حاضر، پیاله‌های سرویس آرکوپالم که مختص جهیزیه‌ام بود را پر از ماست محلی کردم و درون سینی نهادم، در کنارش شش سبد کوچک سبزی خوردن نیز قرار دادم. سپس ژله‌ها و دو ظرف بزرگ سالادخوری که از سالاد کاهو و کلم پر شده بود را به پذیرایی بردم. سس هزار جزیره را که طرفداران خاصی در خانواده همسرم داشت را درون جا سسی‌های دورطلایی سرویس جهیزیه‌ام ریختم و با گل محمدی زینتش دادم. پارچ آب و دوغ و بطری نوشابه‌ خانواده را بر روی سفره نهادم و این‌بار مرحله‌ی نهایی را نیز با دیس‌های لبریز از برنج زینت داده شده با زعفران به پایان رساندم و سفره را از نظر گذراندم. همه چیز تکمیل بود و حال بوی مرغ کبابی تمام واحد را برداشته بود. چندی نگذشت که کوروش و برادرهایش کباب را در باربیکیو پشت بام ساختمان که با همکاری هر سه همسایه خریداری شده بود، درست کردند و همراه با سینی حاوی مرغ‌های کباب شده و گوجه کبابی باز گشتند.
کوروش سینی را در وسط سفره نهاد. قصد شروع کردن داشتیم؛ امّا پیش از آن تصمیم گرفتیم دو بشقاب بزرگ را از غذا پر کرده و نزد همسایه‌هایمان ببریم.
چند دقیقه‌ای بود که سفره پهن و ما بر سر سفره مشغول میل کردن غذا بودیم، کمی که گذشت و دیگر همهمه‌ای وجود نداشت، وقت باز کردن بحث شرکت بود که بلکه بتوانیم چاره‌ای بجوییم و مجبور به فروش شرکت نشویم.

نگاهم را به کوروش که کنارم نشسته بود دادم و با گذاشتن دستم بر روی زانویش و جلب کردن توجه‌اش به خودم، به او می‌گویم که بهتر است الان موضوع را مطرح کند که با رضایت کامل و تبعیت از حرفم، گلویی صاف می‌کند و لب می‌گشاید:
- برادرهای گرامی موضوعی رو می‌خوام مطرح کنم که نیاز به توضیح نداره و خودتون بهتر از من در جریانید. بحث شرکته که داره به سمت ورشکستگی میره. می‌دونم خیلی تلاش کردیم تا از هر راهی که شده نذاریم این اتفاق بی‌افته، می‌دونم که سال‌هاست این شرکت و کارخونه‌اش رو هم ما و هم اجدادمون با چنگ و دندون نگه داشتیم و همیشه هم در جنگ با دشمنان بودیم، کسانی که خیلی سرسختن و تا کارخونه رو نابود نکنن دست بردار نیستن. متاسفانه اگر ما نتونیم جلوی مشکل مالی‌ شرکت رو بگیریم اونا راحت به اهدافشون میرسن.
کیوان کلافه، دست از غذا خوردن کشید و با تشکری ریز، لب به سخن گشود:
- آره کوروش درسته! ما با رقیب‌های سرسختی طرفیم. من هم از این مشکل خیلی ناراحت؛ امّا چی‌کار کنیم؟ ما که راه‌های مختلف رو بررسی کردیم دیدیم نمیشه. الان تنها یه راه باقی می‌مونه، اون هم این‌که به یه فردی که وضعیت مالی خیلی خوبی داره، شراکت کنیم! خیلی وقته که دنبال یک فرد معتمد می‌گردم؛ امّا کسی پیدا نمیشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #15
کوهیار سری به تایید تکان داد.
- یادمه بابا همیشه می‌گفت این کارخونه رو هر جور شده همیشه باید نگه دارید.

کیوان بلند شد، به سمت مبل رفت و نشست. پشت سر او، کوهیار و کوروش هم برخواستند و هر کدام بر روی قسمتی از مبل سه نفره سرمه‌ای رنگ که دسته‌ها و پایه‌های سفید داشت، نشستند‌ و سپس کوهیار ادامه داد:
-به نظرم از بهترین کسی که می‌تونیم کمک بگیریم عمو فرخ هست.
پیشنهاد کوهیار دلیلی شد برای حاکم شدن سکوت بین سه برادر.
پس از کمی مکث کوهیار ادامه داد:
- عمو فرخ رو می‌شناسیم، می‌دونیم وضعیت مالی خوبی داره، به نظرم میشه تو این موقعیت حساس روش حساب کنیم. شک ندارم اگر بهش بگیم، دست رد به سینمون نمی‌زنه و می‌تونه شرافت‌مندانه کمکمون کنه.

کیوان دستی روی پایش کشید و همان‌طور که نفسش را آه مانند بیرون می‌داد، لب زد:
- عمو فرخ چند سالی هست فرانسه زندگی می‌کنه، باید احتمال بدیم که نتونه به خاطر کار ما بیاد ایران.
کوهیار خیره به پاندول ساعت گفت:
- ضرر نداره، می‌تونیم بهش بگیم اگر تونست کمک کنه اگر نه که دیگه بیخیال!

کوروش که در جای خود جابه‌جا میشد، چینی وسط پیشانی‌اش انداخت.
- با نظر کوهیار موافقم. بگیم شاید تونست یه کاری کنه.

دو برادر دیگر سری به تایید تکان دادند که کوروش به حرف آمد.
- پس اگر موافقید همین امشب زنگ بزنیم و باهاش صحبت کنیم؟
کیوان سری تکان داد:
- آره خوبه. هر چی زودتر بهتر!
پس از موافقت هر سه نفر، کوروش برخواست و به سمت اتاق دو نفرمان قدم برداشت. سپس لپ‌ تاپ را از اتاق بیرون آورد و بر روی میز عسلیِ داخل پذیرایی، رو به روی مبل سه نفره قرار داد و مشغول تماس گرفتن شد.
پس از چندین دقیقه عمو فرخ تماس تصویری را وصل کرد و با شور و هیجان بسیار لب به سخن گشود:
-سلام و درود بر برادر زاده‌های عزیزم.

کوهیار و کوروش تک-تک پاسخ سلام عمویشان را دادند و کیوان که از بقیه برادران بزرگ‌تر بود، شروع به صحبت کرد و گفت:
-سلام عمو فرخِ نازنین ما. حال شما خوبه؟
عمو فرخ سری به تایید تکان داد و با لبخندی محو و لحنی شوخ لب زد:
- بله خوبم، چه عجب یاد من کردید؟
کوروش لب گزید و با نگاه کردن به برادرهایش گفت:
- ما که همیشه مزاحم شما میشیم، ما واقعاً شما رو مثل پدر دوست داریم.
عمو لبخندش را گسترش داد.
- باشه من هم باور کردم. شما چی؟ خوبید؟
کیوان با نهایت ناراحتی و غم‌ و با صدایی گرفته، پاسخ داد:
- خوب نیستیم عمو جان، اوضاع به هم ریخته!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #16
عمو فرخ که آن سر دنیا بود و به اندازه‌ی کافی از اوضاع برادر زاده‌هایش خبر نداشت، با لحن غمگین و چهره‌هایی که حال غم بر روی آن‌ها خودنمایی می‌کرد، هول کرد و با حالی پریشان و هیجان زده گفت:
- چطور؟ اتفاقی افتاده؟!
کوهیار نگاه در چهره‌ها گرداند و در آخر بر صورت پر از چین و چروک و مهربان عمو فرخش، مکث کرد و با اعصابی مغشوش شروع به سخن گفتن کرد.
- نتونستیم از امانت پدرمون به خوبی مراقبت کنیم عمو. شرکت داره ورشکست میشه و ما نمی‌دونیم چطور از این بازدهی منفی جلوگیری کنیم. از یک طرف هم این مشکلی که به دارایی‌های ما ضربه زده، باعث شده که به فکر اخراج کارگرها و کارمندهای شرکت و کارخونه بی‌افتیم؛ ولی وجدانمون اجازه نمیده پدری رو شرمنده خانواده‌اش کنیم. به‌ خاطر همین تصمیم گرفتیم از یه سرمایه‌گذار کمک بگیریم تا کارخونه رو نجات بدیم و با یه شرکت دیگه شراکت کنیم و نیمی از سهام رو بفروشیم.
عمو که حال به فکر فرو رفته بود، دستی به ریش‌های یک دست سفیدش کشید و با طمانینه جواب داد:
- خیلی ناراحت شدم، من چه کمکی می‌تونم کنم؟
این‌بار کیوان با لحنی محکم، اما غم‌زده گفت:
- هر چی فکر کردیم کسی رو پیدا نکردیم به جز شما که بتونه به ما کمک کنه. گفتیم ازتون مشاوره بگیریم و ازتون بخوایم اگه خودتون می‌تونید بیاید مشارکت کنید یا اگه کسی رو می‌شناسید معرفی کنید که بیاد وارد مشارکت بشه، بلکه بتونیم با همکاری هم برای نگه‌داشتن کارخونه اقدامی کنیم، هم چند تا کارگر و کارمند رو توی این اوضاع بیکار نکنیم.
عمو فرخ زبانی بر روی لب‌های باریکش کشید و با مرتب کردن پیراهن سفیدی که بر تن داشت، گفت:
- والا کیوان جان دروغ چرا، من الان سرمایه دارم و قصد دارم شرکتی که دارم رو بفروشم و با گذاشتن سرمایه‌ی حاصل از فروش شرکت رو روی این سرمایه‌ای که دارم، بذارم و بیمارستانی دولتی توی ایران احداث کنم و برگردم کشور خودم. اما...
چند دقیقه‌ای سکوت میانشان برقرار شد که گویی عمو انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد، با لبخند گفت:
- اما یه دوستی دارم که اون هم اهل ایران هست و تو فرانسه ساکنه، با توجه به این‌که وضع مالی خوبی داره فکر می‌کنم بتونه کمکتون کنه. البته این هم بگم که اون هم دنبال شرکت مطمئنی می‌گرده که باهاش وارد شراکت بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #17
کیوان نگاهی به کورش و کوهیار کرد و با لبخندی کشیده و صدایی که نشان از خوشحال بودنش می‌داد، گفت:
- اگر بتونید باهاشون در میان بگذارید و ما رو بهشون معرفی کنید خیلی ممنونتون میشیم.
عمو فرخ سری به تایید تکان داد.
- باشه کیوان جان، تماس می‌گیرم و موضوع رو باهاش در میان می‌ذارم، جوابش رو در اولین فرصت بهتون انتقال میدم، فقط یه قولی به من بدید.
کیوان کمی جدی شد و با صدایی آرام گفت:
- بفرمایید عمو.
- ازتون می‌خوام کارخونه رو به هیچ عنوان از دست ندید، انشااللّه دوستم موافقت می‌کنه و تصمیم می‌گیره باهاتون وارد شراکت بشه،‌ نهایت اگر هم کسی پیدا نشد خودم در خدمتتون هستم.
کوهیار لبخند به لب نشاند.
- شما لطف دارید به ما، ممنون بابت کمکتون.
عمو از شادی آن‌ها لبخند بر لبش نشست و شعفی درون قلبش نمایان گشت.
- کاری نکردم. بچه‌ها من‌ بیمارستان هستم انگار بیمار جدید اومده، باید برم ببینم چه اتفاقی افتاده، اگر کاری ندارید من فعلاً مرخص بشم از جمعتون.
کیوان لبخندزنان گفت:
- نه کاری نداریم عمو، بیشتر از این هم وقتتون رو نمی‌گیریم.
کوروش و کوهیار نیز پس از تشکری کوتاه از او خداحافظی کردند.
کیوان و کوروش و کوهیار نگاهی به یکدیگر انداختند و نفسی آسوده گرفتند. سپس با نگاه کردن به ما سه نفر که هنوز دور سفره نشسته بودیم و به آن‌ها خیره شده بودیم، نفس خود را صدادار به بیرون راندند که دلیلی برای خندیدن ما سه نفر شد. آن‌ها فهمیده بودند که منتظر کمک آن‌ها برای جمع کردن سفره هستیم. پس بدون هیچ درنگ و اعتراضی، به کمک ما شتافتند.
***
پس از ساعتی که ظرف‌ها شسته شد و چایی میل شد. در حال آوردن میوه از آشپزخانه بودم که صدای گوشی کوروش بلند شد. همان‌طور که ظرف حاوی میوه را روی عسلی قرار می‌دادم به کوروش چشم دوختم که با دیدن نام مخاطب، نگرانی و شادی در چشمانش هویدا بود.
تماس را پاسخ گفت و آن را روی آیفون گذاشت.
- سلام عمو جان.
کوروش با صدایی آرام، سلامش را علیک گفت و منتظر به تلفن همراهش چشم دوخت.
- کوروش جان، من با دوستم صحبت کردم. ایشون با توجه به آشناییتی که با بنده داشتن قبول کردن که باهاتون همکاری کنن. امیدوارم شراکت خوبی داشته باشید و دوباره جایگاه خودتون رو بالا ببرید و جای پاتون رو توی این عرصه محکم کنید. شماره‌اش رو برات ارسال می‌کنم. خودتون با ایشون ارتباط بگیرید.
کوروش و کیوان و کوهیار از خوشحالی و این‌که کسی پیدا شده بود دستشان را بگیرد، نمی‌دانستند چه بگویند و چگونه شاکر باشند. چندین ثانیه که صدایی از پسرها بلند نشد، عمو فرخ گفت:
- الو کوروش؟ پسرم پشت خط هستی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #18
کوروش با لکنت به حرف آمد:
- ع... عمو نمی‌دونم چطور تشکر کنم ازتون. واقعاً... خیلی لطف کردید به ما! انشااللّه بتونیم براتون جبران کنیم.
عمو فرخ خندید و با لحن شادی گفت:
- کاری نکردم پسرم. انشااللّه هرچه زودتر دوباره پا بگیرید. کوروش جان اگر با من کاری ندارید، من دیگه برم و مزاحم شما هم نشم. می‌دونم الان دیروقته.
کوروش باز هم تشکری کرد و پس از شب بخیر و خدانگهدار، به برادرانش چشم دوخت و بلند گفت:
- خدایا شکرت. این مشکل هم حل شد.
کیوان و کوهیار نیز پشت بندش خدا را شکر گفتند. چندی دیگر که از هم نشینی شبانه‌مان می‌گذشت، میهمانان عزم رفتن کردند.
کیوان و شیدا زودتر برخواستند و پس از خداحافظی به سمت در گام برداشتند. تا دم در همراهی‌شان کردم و از شیدا قول گرفتم تا دوباره سری به ما بزنند تا از این دورهمی‌ها بیشتر داشته باشیم. آن‌ها نیز با لبخندی محبت‌آمیز، به تایید حرف من سر تکان دادند و پس از چندی از دید من پنهان شدند.

کوهیار و نسترن که قرار بود فردا عازم سفر شوند و به جنوب کشور بروند، پس از خداحافظی به سوی منزل خودشان رفتند.
من و کوروش هم پس از بدرقه کردن مهمانان بر روی کاناپه نشستیم که کوروش با گفتن خسته نباشیدی دلنشین و ب×و×س×ه‌ای که بر روی موهایم کاشت، تمام خستگی‌ که داشتم را از تنم بیرون راند.
لبخندی زدم و با برداشتن آلوچه‌ای از درون ظرف میوه، نگاهی به کوروش انداختم و لب زدم:
- بلاخره می‌تونی یه خواب راحت داشته باشی.
کوروش سرش را به سوی من چرخاند.
_ آره واقعاً، وقتی عمو فرخ گفت کسی رو می‌شناسه که می‌تونه کمکمون کنه یکم خوشحال شدم. اما وقتی عمو زنگ زد و گفت دوستش تصمیم گرفته با ما مشارکت کنه انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد. حالا می‌تونم یه شب با خیال آسوده بخوابم.
لبخندی به رویش پاشیدم. هر که نمی‌دانست، من که می‌دانستم بیش از هر چیز یادگار پدرشان برایش مهم است. آرام لب گشودم:
- دیدی گفتم اگر صبر کنی درست میشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #19
- بله البته، اگر حمایت بانوی به این دوست داشتنی تو زندگی من نبود، چی‌کار می‌کردم؟ ساناز خیلی دوست دارم. تو زندگی من بهترین اتفاقی که می‌تونست بی‌افته، حضور پر نقش تو بود.
گویی در قلبم کارخانه‌ی قند سازی راه انداختند، چنان که از شیرینی سخنان همسرم، احساس کردم قلبم خالی از هر بدی شده و همانند یک پرژکتور می‌درخشد.
- من هم دوستت دارم عزیزم. راستی کوروش...
سخنم را ادامه ندادم و منتظر به کوروش که در حال در آوردن آبمیوه پرتقال از یخچال و ریختن آن در دو لیوان کشیده‌ی شیشه‌ای بود، چشم دوختم.
- جونم؟
- قضیه یاسمین رو چی‌کار کنیم؟
کوروش با کمی مکث و زدن کف دست راستش بر پیشانی‌ صاف و بلندش، پاسخ داد:
- راست میگی‌ها، به کل یادم رفته بود از بس که به فکر شرکت بودم.
همان‌طور که خیره به آلوچه‌ی دست نخورده‌ی درون دستم می‌شدم، با صدایی آرام گفتم:
- آره می‌دونستم درگیر شرکت شدی دیگه چیزی نگفتم تا این موضوع حل بشه بریم سراغ داستان یاسمین.
- واقعاً ممنون بابت درکت.
با خنده بسیار کوتاهی گفتم:

- قابل نداشت، حالا چی‌کار کنیم؟
- والا نمی‌دونم.
کوروش با آوردن آبمیوه‌ها و گذاشتن آن روی میز عسلی روبه‌رو‌، کنارم بر روی کاناپه نشست و گفت:
- بذار فردا مفصل در موردش فکر کنیم.
با صدایی خسته و خواب آلود گفتم:
- باشه، پس آبمیوه‌ها رو بخوریم و بخوابیم که خیلی خواب دارم. از صبح ساعت شش سرپام.
- آره. راستی ساناز به ساعت نگاه نکردی نه؟
نگاهم را به سویش چرخاندم و به چشمانی که خنده در آن هویدا بود نگریستم.
- نه، ساعت چنده؟
- ساعت سه نصف شبه.
متعجب به ساعت پاندول‌‌دار ایستاده کنار مبلمان خیره شدم و با صدایی که ولوم بلندی داشت، گفتم:
- ساعت سه نصف شب؟
کوروش با خنده‌ای بامزه و بالا انداختن یک تای ابرویش گفت:
- آره. فکر کنم پیش جاری‌هات بهت خیلی خوش گذشته که از ساعت غافل شدی، درسته؟
گوی‌های ریز شده‌ام را بر روی لب‌های خندانش سوق دادم.
- بله که خوش گذشته، مگه میشه پیش جاری خوش نگذره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #20
با سخنی که بر لب جاری کردم، لبخندش به قهقهه‌ای مبدل گشت. من نیز او را در خندیدن همراهی کردم و با برداشتن لیوان شربتم، آن را سر کشیدم. به کوروش که خستگی درون چهره‌اش نمایان بود، نگاه کردم و به لیوان‌های خالی از شربت اشاره زدم.
- این‌ها رو که شستی بیا بخواب.
کوروش ابتدا ناله‌ای از روی اعتراض سر داد که با بی‌جواب گذاشتنش توسط من، غرغری کرد و با برداشتن لیوان‌ها به سمت آشپزخانه راه افتاد. لباس‌هایم را با لباس خواب بلندی تعویض کردم و درون تخت جای گرفتم.
***
با صدای سلام و صبح بخیر کوروش، نگاهم را از نیمروهایی که در حال جلز و ولز بودند، گرفتم و به همسرم دوختم. پاسخش را با خوش‌رویی دادم و نیمروهایی که حال پخته شده بودند را درون دو بشقاب گذاشتم و بر روی میز نهادم. پشت میز جای گرفتم و اشاره‌ای به‌ او زدم.
- بیا بشین عزیزم.
لبخندی زد و پشت میز جاگیر شد. تکه‌ای نان سنگک تازه که صبح زود خریده بود را برداشت و هنگامی که لقمه می‌گرفت، گفت:
- ساناز جان من امروز کاری ندارم، در واقع سرم خلوت هست. بعد از این‌که از مدرسه برگشتی بریم سراغ کار یاسمین؟
لبخندی بر لب نشاندم و همان‌طور که تکه‌ای نیمرو بر روی نان لواش می‌گذاشتم و لقمه می‌پیچیدم، گفتم:
- عزیزم امروز پنج‌شنبه‌اس.
کوروش بی‌حواس گفت:
- خب پنج شنبه باشه!
خنده‌ام بلند شد و او متعجب نگاه به منی دوخت که از خنده به سرفه افتاده و در مرز خفه شدن بودم. با هول و ولا بلند شد چندین بار بر پشتم کوبید. دستم را به معنای دست نگه داشتن او بالا آوردم و با صورتی سرخ شده به او که چشمانش نگرانی را فریاد میزد، خیره شدم. چند بار بزاق دهانم را فرو دادم و صدای گرفته‌ام را صاف کردم.
- خوبم!
کوروش عقب کشید و با کشیدن نفسی عمیق بر روی صندلی آوار شد.
- حرف من ان‌قدر خنده‌دار بود که به این روز ب
ی‌افتی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین