. . .

در دست اقدام داستان کوتاه لبعت مفتون| فاطمه سیاسر

تالار داستان / داستان کوتاه
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ترسناک
  3. فانتزی
  4. تراژدی
inshot_۲۰۲۴۰۷۱۷_۲۳۰۷۴۴۴۴۷_obv.jpg

به نام یزدانم
نام رمان:لبعت مفتون
نام نویسنده: فاطمه سیاه سر
ژانر: تراژدی، عاشقانه، فانتزی، ترسناک
خلاصه:
نگاه‌ها به لبعتی است که در سیاهی مطلق می‌رقصد و عاشقی می‌کند. دستانش را می‌چرخاند و به حال معشوقه‌اش می‌گریستد.
چشمانش را به خون آغشته می‌کند و لب‌اش را به زهر!
اشک‌های لبعت مانند تیزی روی قلب خراش برمی‌دارد، خراشی عمیق و بزرگ!
خراشی که روی قلب گلی ایجاد شد؛ حالا آن را در سیاهی گرفتار کرده است.
سیاهی مانند شیری جانش را به دندان می‌گیرد و او را پیش غذایش می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_FMH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8457
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
36
پسندها
73
امتیازها
48

  • #21
گلی از فکر بیرون آمد در هنگام برگشت ناگهان نور خورشید تابان را دید که وسط جنگل می تابید همه جای جنگل رنگ سبزش زیباتر شده بود گلی ناخواسته روبروی نور خورشید قرار گرفت دامن چین دارش را در دستانش گرفت و وسط جنگل شروع به چرخیدن کرد آنقدر چرخید که موهای بلند مشکی اش در هوا می رقصیدند دخترک چرخ می خورد به اتفاقاتی که برایش افتاده است فکر می کرد نفسش را پشت سرهم بیرون می داد اشک از گوشه چشمانش به پایین می ریخت غافل از اینکه پسرک به او خیره است و چقدر زیبا او را تماشا می کند در جایش ایستاد ناگهان متوجه نگاه خیره پسرک شد دخترک توجه ای نکرد و به چرخیدن دور خودش ادامه داد به قفسه تاریک دورش فکر کرد به تاریکی وجودش به تاریکی که راه نجاتی ندارد و نمی تواند از سیاهچاله تاریک فرار کند با خودش گفت شاید آن پسرک بتواند او را نجات دهد او را از تاریکی نجات دهد شاید بتواند او را درک کند دخترک می چرخید سرش گیج می رفت و چشمایش رو به سیاهی می رفت نمی خواست بازهم همان خواب های آشفته تکرار شوند باز هم خودش را در تاریکی ببیند ناگهان بر روی زمین افتاد موهایش دور ورش ریخت دامن چین دارش خاکی شده بود اما اهمیتی نداد سرش را درون دستانش گرفت و شروع به جیغ کشیدن کرد پسرک تمام حالت های او را دیده بود به سمتش رفت و دسش را به سمت او دراز کرد دخترک نفس نفس می زد دست پسرک را گرفت و بلند شد پسرک از او خواهش کرد تا دخترک آرام باشد ناگهان آرامش عجیبی درون دخترک را فرا گرفت برایش عجیب بود هیچ گاه این آرامش را جز وقتی که کنار مادربزرگش بود احساس نکرده بود ناگهان لبخندی بر روی لبان دخترک شکل گرفت آن سردرد از بین رفت دیگر سرش تیر نمی کشید تموم وجودش درد را فراموش کرده بود پسرک مانند آبی بر روی آتش عمل کرده بود دخترک با خودش گفت آرامش واقعی را کنار پسرک دارد گلی از این موضوع بسیار ذوق زده شده بود دستان پسرک را رها کرد درون جنگل مشغول به رقصیدن شد دور خودش می چرخید موهایش دورش ریخته بود
زیبایی دخترک را چندین برابر کرده بود ناگهان دخترک پسرک را دید که درحال لبخند زدن بود دخترک خجالت زده شد و سرش را پایین انداخت پسرک خندید و به او گفت:<< -همیشه خوشحال باش دخترک کوچک
گلی سرش را تکان داد و خوشحال شد به خودش گفت پایان ماجرا نزدیک است اما این شروع اتفاقات ناگوار بود . . .
 

_FMH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8457
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
36
پسندها
73
امتیازها
48

  • #22
کم کم هوا رو به تاریکی می رفت و گلی درون کلبه بود روی تخت نشسته بود و مشغول کشیدن نقاشی زیبایش بود تمام افکارش را بر روی برگه سفید پیش رویش خالی کرده بود ناگهان به هیولایی که درون برگه سفید کشیده بود خیره شد پوزخندی گوشه لب دخترک آمد عجیب بود دخترک اشک نریخت با خودش تصمیم گرفته بود دیگر بابت اتفاقاتی که برایش افتاده است و قرار است بیفتد اشکی نریزد و بی اهمیت باشد لبخند روی لبان دخترک نقش بست نقاشی و عروسکش را کنار هم گذاشت به خودش گفت تازگیا دیگر به عروسکش اهمیتی نمیدهد زیر لب گفت برایم دیگر آن عروسک مهم نیست و چشمانش را بست دخترک ع×ر×ق در خواب شد ناگهان بازهم تاریکی اطرافش را گرفت نمی توانست چشمانش را باز کند دخترک مو سیاه بسیار زیبا بر روی تخت بود و لباس سفیدی بر تنش داشت ناگهان همان چهره سیاهی که قبلا دیده بود بالای سرش وایستاده بود و با لبخند به او نگاه می کرد ناگهان لبخندش بسیار وحشتناک شد لبانش بیشتر از هم باز شد دندانهای آغشته به خونش نمایان شد دخترک دست و پا می زد و خواهش می کرد او را نجات دهند اما لبخند فرد بیشتر بیشتر می شد گلی بیشتر می ترسید نزدیک گوش دخترک شد و درون گوشش اروم شروع به حرف زدن کرد صدای ترسناکش بیشتر گلی را می ترساند ترس به وجود دخترک رخنه کرده بود صدای ترسناک آن موجود بالاتر می رفت از گوش های دخترک خون بیرون می آمد دخترک نمی توانست خودش را تکان دهد توان اینکه بتواند خودش را نجات دهد نداشت انگاری تمام دست و پاهایش را با طناب بسته بودند آن موجود درون گوشش حرفهایی میگفت که باعث می شد گلی بیشتر بترسد صدای جیغ گلی تمام اطراف را گرفته بود ناگهان مادربزرگش را دید و بعد مادرش را در قلب مادرش خنجری فرو رفته بود که باعث شد گلی بیشتر گریه کند جسم غرق در خون مادرش را دید و مادربزرگش را که از شدت گریه کردن به نفس نفس افتاده بود و نمی توانست به خوبی نفس بکشد گلی ترسیده بود تمام کابوس های این مدتش چیزی جز سیاهی نبود دخترک درون خواب قلبش تند تند بیقراری می کرد و خودش را به قفسه سینه دخترک می کوبید ناگهان دخترک از خواب پرید همان پسرک زیبایی که اسمش دامون بود را دید ناگهان چهره پسرک شبیه همان فرد ترسناک شد گلی جیغ کشید و دامون خونسرد بود چون تمام این حالت ها را می شناخت دستش را بر روی موهای دخترک کشید و گلی آرام شده بود و آرام نفس می کشید دامون به دخترک خیره بود و لبخندی گوشه لبانش بود . . .
 

_FMH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8457
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
36
پسندها
73
امتیازها
48

  • #23
مادربزرگ
بعد از مرگ‌ مادر گلی مادربزرگ تنها کارش گریه کردن بود. گوشه ای از اتاقش نشسته بود و لبخند می زد گویا اتفاقات زیادی بر روی فشار آورده بودند دلش برای دخترکش تنگ شده بود می خندید و اشک بر روی صورتش می چکید چشمان رو به سرخی می رفتند ناگهان قلب مادربزرگ تیر کشید دستش را بر روی قلبش گذاشت و چشمانش سیاهی رفتند بر روی زمین افتاد دستانش کنار بدنش افتاد کاملا بی حس بود انگاری نمی توانست حرکت کند و بدنش توان حرکت کردن نداشت چشمانش تار می دید و سیاهی می رفت دیگر نمی توانست برای زندگی تلاش کند چشمانش بسته شد و گلی را دید گلی در حالی که با همان پسرکی او را بارها دیده بود می خندید مادربزرگ ترسید اشک از گوشه چشمانش چکید داد زد و به گلی خواهش کرد تا از پسرک فرار کرد ناگهان پسرک برگشت به طرف مادربزرگ همان لبخند همیشگی اش را داشت شروع ‌کرد به خندیدن آنقدر بلند می خندید که مادربزرگ وحشت کرد در کودکی اش بارها این صدای خنده را شنیده بود بسیار از این صدای خندیدن پسرک ترس داشت قلبش از حرکت وایستاده بود درد وحشتناکی در قفسه سینه اش پیچید همان دردکی قبلا بارها در خواب احساسش کرده بود چشمانش بسته بود و اشک از گوشه چشمش به پایین می ریخت دخترکش با لباسی بلند و سفید به استقبالش آمد دستش را سمت مادرش دراز کرد مادربزرگ فقط خیره به نوه اش بود از دخترکش خواهش کرد اما دخترکش واکنشی نشون نداد و او را بیشتر سمت خودش کشید مادربزرگ تا آخرین لحظه التماس دخترش را کرد تا حداقل به دختر خودش کمک کند اما او بیشتر و بیشتر مادربزرگش را به سمت دری بزرگ می برید و لبخند بر روی لبانش باعث می شد مادربزرگ بیشتر گریه بی افتد مادربزرگ به نوه اش نگاهی انداخت دخترک با موهای سیاه و بلندش و دامن چین دار زیبایش که خودش برای او دوخته بود دور خودش می چرخید و بلند می خندید نوه اش بسیار شاد بود ناگهان گوشه لبان مادربزرگ لبخندی به وجود آمد دلش شاد شد بخاطر خنده های بلند نوه اش شاد و خوشحال بود مادربزرگ نفسش را عمیق به بیرون فرستاد همراه دخترکش رفت اما او از همه چیز باخبر بود دستان دخترکش را فشار داد خوشحال بود که بازهم میتواند کنار دخترکش باشد فکرش درگیر گلی بود با خود می گفت آیا می تواند از پس تمام مشکلات پس آید؟شاید هم پسرک واقعا عاشق او است و گلی قرار است زندگی شاد را تجربه کند مادربزرگ خوشحال بود اما یادش رفته بود در زندگی او و نوه اش هیچ خوشحالی وجود ندارد . . .
 

_FMH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8457
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
36
پسندها
73
امتیازها
48

  • #24
روزها می گذشت و گلی بیشتر متوجه حس زیبایی که به دامون داشت می شد او خوشحال بود و با خود فکر می کرد دامون واقعا فرشته ی نجات او است او باعث شده بود گلی بلاخره لبخندی بر روی لبانش بیاید مانند کودکی اش گلی درحال بافتن موهای بلندش بود و به این فکر می کرد که کم کم دیگر آن دختر شکسته قبل نیست حس می کرد می تواند با همه مشکلات بجنگد به خودش در آینه خیره شد بود ناگهان عروسکش را کنار آینه دید او را در دستانش گرفت بلند خندید و لبخند مرموز در بین لبانش جا گرفت صورتش را به سمت راست چرخاند و عروسکش را از سر تا پایین نگاه می کرد و می خندید رو به او شروع به صحبت کرد و به او گفت هیچ جایی دیگر در زندگی اش ندارد با حالت تاسف خندید و ابراز ناراحتی کرد اما او از نگاه دامونی که از لای در اتاقش داشت به او نگاه می کرد خبر نداشت پسرکی که خوشحال بود از اینکه توانسته بود دخترک را تغییر می کرد بازهم احساس قدرت او بیشتر می شد به عروسکش نگاهی انداخت سرش را تکان داد به خودش گفت دخترک باید با افرادی دیگر سر و کله بزند نه عروسکی که نه می شنود نه می تواند کاری انجام دهد یا ری اکشنی بدهد پسرک دستانش را به هم گره داد و وارد اتاق شد دخترک به سمت او برگشت و لبخندی زد دامون از درون آینه به او خیره شد و شروع به صحبت کرد:《
_ گلی می خوای باهم بریم بیرون؟
گلی ذوق زده سرش را تکان داد و از پشت صندلی بلند شد کنار پسرک قرار گرفت پسرک دستانش را در دستش گرفت و به بیرون رفتند گلی با شوق روی زمین راه می رفت و بوی نم خاک را به سرعت درون مشامش می کشید زمستان شده بود و باران بیشتر می بارید گلی خوشحال بود او عاشق باران بود دامون او را بر روی صخره ای برد گلی هیچ ری اکشنی نشان داد ماتش برده بود دریایی زیبا و کوه های بلند اطرافش را بسیار زیبا کرده بود دخترکش دور خودش چرخید و با دقت به اطرافش نگاه می کرد دامون گوشه ای از صخره نشست و به دخترک گفت تا کنارش بشیند گلی که هنوز محو اطرافش بود ناگهان دامون به گلی گفت:《
_ شب ها در خواب بسیار آشفته ای دلیلش چیه؟
گلی سرش را پایین انداخت و به دامون گفت:《
_ دختری را در رویاهایم می بینم که از من کمک می خواهد!
پریشان و مشوش است و فقط در خواب چهره اش را به من نشان می دهد؛ چهره اش... چهره اش بسیار شبیه من است.
پسرک سرش را تکان داد و به او گفت:《
تو بازهم به همان جایی بر می‌گردی که در آنجا اشک ریخته ای پس هیچوقت گریه نکن.
گلی ذوق زده شده بود او فکر می کرد واقعا دامون فرشته نجاتش است . . ‌.
 

_FMH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8457
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
36
پسندها
73
امتیازها
48

  • #25
چندسال گذشته بود گلی بزرگ و بزرگ تر شده بود او در این چندسالی از عمرش اندازه یک انسان بالغ شده بود گلی بسیار تغییر کرده بود و این تغییرات را مدیون دامون بود دامونی که در تمام این سال ها کنارش بود و تنها دلخوشی او بود گلی از آن کلبه دیگر خبری نداشت هنگامی که شنیده بود مادر و مادربزرگش چگونه فوت کرده اند قبلش به درد آمد اما دیگر به نبود آنها عادت کرده بود به اطرافش خیره شد و لبخندی زد بازهم درحیاط مادربزرگش بود در حال کاشتن گل و درخت بود کم کم نزدیک عید بود در این چند وقت متوجه این شده بود که دامون واقعا آن را دوست دارد و این موضوع باعث خوشحالیه او شده بود عروسکش را در کنارش گذاشته بود برای او دو چشم با دکمه دوخته بود تا زیبا شود ناراحت بود از اینکه با او بد حرف زده بود اما این تنها لطف در حق تنها عروسک شب های تنهایش بود موهایش را به پشت گوشش فرستاد و با دقت تر کارش را انجام می داد گلی دیگر آن دختر بچه کوچک و ضعیف نبود بسیار بزرگ شده بود و می توانست با هر مشکلی روبرو شود و با او مبارزه کند دامون در خانه می چرخید و مشکوک سرش را به این ور و آن ور تکان می داد با چشمان زیرکش سر و تا پای خانه را نگاه می کرد حس می کرد مشکلی او را تهدید می کند نفسس را به بیرون فرستاد و از پنجره خیره گلی شد گلی دختر زیبایی بود حال با تابیدن نور خورشید بر روی صورتش زیباتر شده بود دامون لبخندی زد و گلی را با دقت نگاه می کرد گلی با جدیت و اخم هایی که تازگی بر روی صورتش پدیدار می شدند مشغول انجام کارهایش بود عروسکش کنارش بود ناگهان حس بدی کل وجود دامون را گرفت قفسه سینه دامون تنگ‌ شده بود و نفس کشیدن برایش سخت بود دستش را به دیوار زد و به عروسک خیره شد تمام کارهایی که کرده بود از پیش چشمانش رد شد عروسک با آن لبخندی که از نظر دامون ترسناک ترین لبخند دنیا بود به دامون‌ نگاه می کرد دامون سرش گیج می رفت و به سختی نفس می کشید به تازگی این علائم را حس می کرد هیچ گاه به این حال نیفتاده بود بر روی زمین افتاد و نعره بلندی کشید گلی ترسیده دست از کار کشید و به سمت دامون رفت به دامونی که بر روی زمین افتاده بود خیره شد اما حسی مانع حرکتش می شد می خواست به او کمک کند اما نمی توانست . . .
 

_FMH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8457
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
36
پسندها
73
امتیازها
48

  • #26
دامون از آن روز به بعد دیگر نمی توانست به خوبی راه برود سرش به شدت درد می کرد می خواست از گلی خواهش کند تا عروسک را نابود کند اما می دانست گلی این کار را انجام نمی دهد انگشتانش را بر روی شقیقه اش گذاشت و ماساژ داد خودش هم نمی توانست راه برود وگرنه تا به حال او عروسک نفرت انگیز را نابود کرده بود گلی به سمتش آمد و روبرویش نشست به او کمک کرد تا کمی از آب در دستش را بخود دامون بی میل آب را خورد و سرش را برگرداند گلی ناراحت بود از اینکه دامون با او حرف نمی زد دامون عصبی به سمتش برگشت و نعره زد به او گفت تا آن عروسک زشت و نفرت انگیز را نابود کند اما گلی دیگر مثل قبل مهربان و دل نازک نبود او هم مثل دامون داد زد و به او گفت این کار را انجام نمی دهد دامون عصبی تر شد و گلدان را به سمت او پرت کرد تیکه های گلدان سفالی بر روی پای گلی افتاد از پای گلی خون جاری شد دامون نمی دانست چه اتفاقی برایش افتاده است فقط می دانست از اینکه گلی زخمی شده است لذت می برد گلی اشک از گوشه چشمانش چکید و به بیرون رفت درد پایش طاقت فرسا بود و نمی توانست دردش را تحمل کند عصبی شد و با بیل کوچکش گودالی در باغچه ایجاد کرد عروسکش را در دستش فشرد و آن را داخل گودال پرت کرد عصبی خاک را با دستش چنگ‌ زد و به عروسکش خیره بود لبخند شروری زد و موهایش را به پشت گوشش فرستاد عروسکش از نظرش زشت ترین عروسک دنیا بود به سمت دامون رفت و خاک در مشتش را بر روی آن ریخت و گفت که عروسک را درون گودال پرت کرده است انگشت اشاره اش را به سمت دامون گرفت و به او گفت:《
_ بار دیگر به او آسیب بزند آن را هم در همان گودال چال می کند
دامون بلند و عصبی خندید و خیره چشمان گلی شد و خونسردیش را حفظ کرد تا چیزی نگوید فقط بلند خندید و به قیافه عصبی گلی نگاه می کرد دخترک اصلا برایش ترسناک نبود او در دستان دامون بود حتی همین الان هم خواسته او را انجام داده بود او می توانست گلی را باز هم به همان گلی افسرده و غمگین برگرداند اما تمام این سخنان را در دلش گفت و چشمانش را بست تا کمی استراحت کند حتی حوصله حرف زدن با دخترک جسور اما ضعیف را نداشت . . .
 

_FMH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8457
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
36
پسندها
73
امتیازها
48

  • #27
از بحث گلی و دامون مدت ها بود که می گذشت اما چیزی بینشان تغییر نکرده بود تنها تغییر رابطه شان این بود که دامون حتی نیم نگاهی به گلی نمی نداخت و گلی کینه ای تر از دامون نگران وضعیت حال او نبود دیگر برایش مهم نبود چه اتفاقی قرار است بیفتد گلی در حیاط راه می رفت و انگشتش را گوشه لبش گذاشته بود و نگران ناخن دستش را می جویید دلش عروسکش را می خواست به حرف دامون اهمیتی نداد و عروسکش را از خاک کشید بیرون در بغلش فشرد آن عروسک تنها شی با ارزشش بود آنقدر نگران عروسک بود که حتی دیگر به عواقب کارش هم فکری نکرد دامون از پنجره خیره حرکات گلی بود عصبی مشتش را بر روی دیوار کوبید دخترک زیادی بر روی خط قرمز های او پا گذاشته بود و از خط قرمزهایش عبور می کرد عصبی به بیرون رفت و خیره چشمان گلی شد دستانش را مشت کرده بود و صورتش از عصبانیت سرخ شده بود چشمانش رو به سرخی می زد ناگهان عروسک را از دست دخترک بیرون کشید و آن را درون حوض پر از آب پرت کرد عجیب بود عروسک کاملا محو شده بود گلی هرچه درون حوض را نگاه می کرد اما اثری از عروسک نبود کنار حوض نشست و شروع به گریه کردن کرد دامون آرام شده بود آن موج منفیه عروسک از بین رفته بود کنار گلی نشست و از او خواهش کرد تا گریه نکند گلی به دامون خیره شد و به او گفت:《
_ چرا از عروسکم بدت میاد؟ اون چه آسیبی میتونه به من و تو بزنه؟
دامون کلافه انگشتانش را درون موهای پر پشت و زیبایش کشید حوصله ی توضیح دادن به گلی را نداشت دلش خواب طولانی می خواست دیگر این رفتار های گلی برایش غیرقابل تحمل بود به تکان دادن سرش اکتفا کرد و به چشمان گلی خیره شد و شروع به حرف زدن کرد:《
_ نمی تونم همه چیزهایی که درمورد اون عروسک رو می دونم بهت بگی گلی کوچک فقط برای من و تو خطر بزرگی بود.
از جایش بلند شد و به داخل خانه رفت.
فکر گلی مشغول شده بود نمی دانست آن عروسک کوچک چه خطری برای او دارد او کادوی مادربزرگش بود تنها شی باارزش زندگیش بود گلی مانده بود و دنیایی از سوال های مختلف موهایش پریشان دور و اطرافش بود با فکر اینکه شاید عروسکش را پیدا کند سرش را بر روی زمین گذاشت و به خوابی عمیق رفت . . .
 

_FMH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8457
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
36
پسندها
73
امتیازها
48

  • #28
همه جا تاریک بود چشمه هایی از آتش در حال جوشش بود گلی لباسی سیاه برتنش داشت ناگهان آتش تمام موهایش را در آغوشش گرفت گلی نمی توانست هیچ کاری کند مانند یک جنازه فقط درحال سوختن در آتش بود تمام بدنش گرفتار آتش شده بود زبانش نمی چرخید نمی توانست حتی جیغ بزند در آتش می سوخت و خون از بدنش چکه می کرد مغز سرش می سوخت همه جای گلی را آتش در بر گرفته بود اطراف گلی پر آتش بود آتش های سوزانی که جان انسان را می گرفت ناگهان چشمان گلی را نور سفیدی در بر گرفت گلی دخترک زیبا رویی را دید دخترک بسیار زیبا بود صورتش مانند ماه در آسمان شب در حال درخشش بود دخترک به گلی نزدیک می شد صدای پاهایش در اطرافش می پیچید به پاهایش زنجیری وصل بود صدای کشیده شدن زنجیر بر روی زمین می آمد تن دخترک به رعشه افتاده بود دستان و پاهایش می لرزید آتش بیشتر آن را می سوزاند چشمان گلی دیگر سوی دیدن نداشت دخترک روبروی گلی نشست لبخند زیبایی بر روی لبانش بود گلی در طول عمرش همچین دختر زیبایی ندیده بود چشمان دخترک پر از اشک شده صدای گریه هایش در آن غار تاریک و ترسناک می پیچید گریه می کرد و جیغ می زد گلی یاد خودش افتاد یاد کودکی اش که دقیقا همین گریه ها و همین جیغ ها در خانه ی مادربزرگش می پیچید دخترک بلند خندید موهای بلندش را پشت گوشش فرستاد بیشتر نزدیک گلی شد از چشمانش خون می چکید گلی ترسیده بود دیگر بدنش طاقت نداشت گلی توانش را از دست داده بود دخترک بلند بلند می خندید گاه هم گریه می کرد صورت دخترک بخاطر آتش می سوخت اما دخترک درحال خندیدن بود گویا اصلا برایش مهم نبود چه اتفاقی دارد برایش می افتد گلی زبانش در دهانش نمی چرخید دستانش را بالا اورد و بر روی دستان دخترک گذاشت خون بر روی دستان گلی می ریخت و دخترک بخاطر سوزش آتش ذوب می شد از بدنش خون می زد بیرون به گلی التماس کرد تا آن را نجات دهد خواهش کرد تا او را از دست دامون نجات دهد صدای گریه هایش بالا رفت سرش را بر روی پاهای گلی گذاشت و اشک می ریخت گلی موهای دخترک را نوازش کرد و به حرفای دخترک گوش سپرد دخترک گریه می کرد و می خواست که گلی او را نجات دهد گلی نمی توانست کاری کند ناگهان دخترک ناپدید شد و چشمان گلی بسته شد . . .
 

_FMH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8457
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
36
پسندها
73
امتیازها
48

  • #29
دامون به گلی که غرق در خواب بود خیره شده بود که ناگهان گلی در خواب شروع به بی قراری کرد دستانش می لرزید و ع×ر×ق از سر و صورتش به پایین می ریخت کف دستانش قرمز شده بود و صورتش صورتش کم کم رو به سرخی می رفت ع×ر×ق کل بدنش و صورتش را خیس کرده بود اشک از گوشه چشمانش به پایین می چکید دامون کنار تخت نشست و خیره تمام واکنش های گلی بود اشک گوشه چشمانش را با نوک انگشتانش گرفت به اشک چشمش بر روی ناخن دستش خیره شد گویی مرواریدی در دستانش گرفته است دامون تعجب نکرده بود گویا از همه چیز خبر داشت از همه اتفاقات او از کودکی اش از تمام کارها و اتفاقات سر در می آورد دامون پسرکی زیبا که موهای خرمایی رنگ و پر پشتش هر فردی را جذب خود می کند چشمان عسلی رنگش که مانند خورشید می درخشد صورت متناسبش بسیار او را زیبا می کرد او همه این زیبایی ها را از مادر زیبایش به ارث برده بود مادری که در کودکی او جلوی چشمانش به قتل رسیده بود دامون بعد از آن اتفاق دیگر آن پسرک کوچک و خوشحال نبود دامون تغییر کرده بود و به دنبال انتقام بود می خواست انتقام خون ریخته شده مادرش را بگیرد و حال داشت از تمام این اتفاقات لذت می برد لذتی وصف نشدنی کل وجودش را در بر گرفته بود نمی شود گفت لذت انتقام است یا چیز دیگری هرچه که هست اما می دانست عاشق گلی است و او را از ته دل دوست دارد دامون را بسیار خوشحال کرده بود به گلی که در خود می پیچید خیره شده بود گویا خواب بدی را داشت می دید اما دامون برای نجات او هیچ تلاشی نمی کرد انگار بدنش بی حس بود و توانایی انجام کاری را نداشت تا بتواند دخترک را نجات دهد گلی بسیار زیبا بود و زیبایی او دامون را یاد مادرش می نداخت دامون نفس عمیقی کشید و سعی کرد بغضی که گلویش را داشت خفه می کرد انکار کند و اشکی نریزد یاد روزی افتاد که مادرش درحال نقاشی کشیدن بود و دامون دور ور مادرش شیطنت می کرد و مادرش به او تذکر می داد مادرش به دامون گفته بود از کودکی علاقه مند نقاشی و طراحی بوده است و حال به لطف پدر دامون به آرزویش رسیده است دامون بر روی تخت با اسباب بازی هایش بازی می کرد که ناگهان صدای چکیدن خون بر روی زمین آمد دامون مادرش را در حالی که بر روی زمین افتاده بود دید و دستانش شروع به لرزیدن کرد دامون مادرش را بغل کرد و دستانش پر از خون شده بود اشک می ریخت و به مادرش التماس می کرد تا بیدار شود اما مادرش دیگر از پیش او رفته بود در همین فکر ها بود که متوجه بیدار شدن گلی و نفس نفس زدن هایش شد حالت نگران به خود گرفت و دستانش را دستان خود گرفت . . .
 

_FMH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8457
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
36
پسندها
73
امتیازها
48

  • #30
گلی چند روزی بر روی تخت افتاده بود و دامون بسیار از او مراقبت می کرد گلی متوجه اشتباهش شده بود و فهمیده بود که دامون واقعا او را از ته دل دوست دارد که این گونه از او مراقبت می کند دامون کنارش نشسته بود و گلی درحال نقاشی کشیدن بود گلی به دامون خیره شد و دستان دامون را در دستانش‌ گرفت به چشمان دامون خیره شد و اشک از گوشه چشمان گلی چکید از دامون خواهش کرد تا عروسکش را به او برگرداند گلی زیادی وابسته عروسکش شده بود که آن گونه برایش اشک می ریخت دامون جوابی به او نداد و تنها نفس گرمش را به بیرون فرستاد از روی صندلی بلند شد و به بیرون رفت در فکر فرو رفته بود آن نمی توانست عروسک گلی را به او برگرداند او باعث آسیب دیدن گلی می شد به تازگی دیدن خواب های زجر آور گلی بخاطر همان عروسک بود به طرف حوض رفت و بر روی آن نشست ناگهان درون آب رفت و چشمانش را بست تمام اتفاق های گذشته اش مانند فیلم سینمایی از پیش چشمانش گذاشت مرگ مادرش را دید آن عمارت سلطنتی پدرش دخترکی که بسیار زیبا بود و به دامون خیره بود دخترک آن قدر زیبا بود که دامون ساعت ها به او خیره می شد دخترکی که اسمش آماندانا بود آماندانا دخترک مو بلندی در آن زمان بود زمانی که هیچ کدام از دختران موهایشان را بلند نمی کردند زیرا می گفتند موی بلند زیبا نیست اما آماندانا قصه ی ما موهایش آن قدر بلند بود که دامون در نگاه اول عاشق دخترک شد دامون بعد از مرگ مادرش قسم خورده بود تا به هیچ دختری دل نبندد اما دخترک تمام قول و قرارهای آن را بهم ریخته بود دامون شجاعانه از دخترک درخواست کرد تا کمی با او آشنا شود آماندانا که دختری جسور و باهوش بود در خواست او را پذیرفت آماندانا موهای طلایی رنگ و زیبایی داشت چشمانش مانند جنگل سبز یشمی بود چشمانش... چشمانش هر آدمی را جذب خود می کرد دامون تا به حال دختر به زیبایی آماندانا ندیده بود هر گاه به چشمان یشمی رنگ او نگاه می کرد بیشتر عاشق او شد اما ناگهان پدر دامون که از عاشقی پسرش خبردار شد و از اینکه پسرش وابسته بشود می ترسید دستور داد تا دخترک را به فلک ببندند و او را به قتل برساند ناگهان در روزی که دل دخترک مثل سیر و سرکه می جوشید و نگران بود تصمیم گرفت تا پیش دامون برود آسمان رعد و برق بسیار ترسناکی زد و باران شدیدی بارید دخترک را اسیر کردند گویا آسمان هم دلش به حال آماندانا سوخته بود در آن روز جلوی چشمان دامون او را به قتل رساندند آماندانا در آخرین دیدارش به دامون گفته بود او را هیچ گاه تنها نمی گذارد حتی اگر بمیرد و به قولش هم عمل کرده بود . . .
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین