با به یاد آوردن بیحواسیاش، تک خندی زدم.
- کوروش امروز پنجشنبهاس، پنجشنبهها مدرسه تعطیل.
چندین ثانیه خیره به دستش که لیوان آب پرتقال را زیر و رو میکرد، مسکوت ماند و سخنانم را تحلیل کرد. با متوجه شدن حرفم و اشتباه خودش، خندهی تعجب زدهای زد و گفت:
- اوه! پس سوتی دادم که خانم خانمها به خنده افتادن!
خندهای دیگر سر دادم و زودتر از او صبحانهام را به پایان رسانیدم و با گذاشتن بشقاب و لیوانم در سینک از آشپزخانه خارج شدم. به سمت اتاق رفتم و با بازکردن کمد، به مانتوها و شومیزهایم چشم دوختم. با سرمای ماه سوم فصل زیبای پاییز بهتر بود مانتویی گرم بپوشم. از این رو مانتوی مشکی رنگم که از مخمل بود را از درون کاور بیرون کشیدم. برای آنکه تیپی مرتب و ست داشته باشم، شلوار کتان مشکی رنگم را نیز بیرون آورده و بر روی تخت انداختم. نگاه اجمالی دیگری به کمد انداختم و تصمیم گرفتم برای کوروش نیز دستی لباس انتخاب کنم.
از این رو پیراهن مردانهی مشکی، پلیور سرمهای و شلوار هم رنگ پلیورش را بر روی تخت نهادم. خود نیز بر روی صندلی جلوی میز آرایش جلوس کرده و مشغول شانه کردن موهای کوتاهم شدم. پس از آن سرمهای بر روی چشمانم و برق لبی کمرنگ بر روی لبهای صورتی رنگم کشیدم. از روی صندلی بلند شدم. به سمت تخت رفتم و با برداشتن لباسهایم مشغول تعویض آنها با لباسهای خانگیام شدم. در آخر با برداشتن روسری چهار گوشهی مشکی که پر از طرح گلهای سفید و آبی ریز بود، تیپم را تکمیل و با تنظیم آن بر روی موهای صاف و مرتبم، آن را به صورت لبنانی بستم. لبخندی از حجابم بر روی صورتم نشست و عطر گل یاسم را برداشتم و از آن بر روی مچ دست و اطراف شالم زدم. با نگاهی در آینه و مطمئن شدن از اینکه استایل مرتبی دارم، لبخندی دیگر زدم و با بسم اللّه از اتاق بیرون زدم. بیرون رفتن من از اتاق با خروج کوروش از آشپزخانه برابر شد. با دیدن من چشمانش درخشید و تبسمی زیبا در صورتش نشست. همانطور که به سمتم قدم بر میداشت، گفت:
- تبارک اللّه احسن الخالقین! چی آفریده خدا؟!
خجل لبخندی در برابر تعریفش زدم و با صدایی آرام، همانطور که به سمت درب ورودی و خروجی واحد کوچکمان میرفتم، گفتم:
- برات لباس گذاشتم، ببخشید امروز زحمت جمع کردن میز روی دوش تو افتاد.
همسر مهربانم، خواهش میکنم بر زبان راند و با گفتن جملهی " امروز با ماشین تو میریم عزیزم، توی ماشین منتظرم باش" به سمت اتاق پا تند کرد. سری به تایید حرفش تکان دادم و از چوب لباسی پشت درب، چادر مشکیام را برداشته و بر روی ساعد دستم انداختم. سپس کفشهای عروسکی و سفید رنگم را پا زدم و با برداشتن سوئیچ ماشین و کلیدهای خانه، از واحدهای بیرون زده و به قصد رفتن به پارکینگ آپارتمان از پلهها استفاده کردم و دو طبقه را پایین رفتم.
به پارکینگ که رسیدم، نگاهم را در میان ماشینهای شاسی بلند و معمولی چرخاندم و در آخر بر روی فولکس قورباغهای صورتی رنگم متوقفش کردم. به سمتش گام براشتم و با رد شدن از جای پارک دو واحد طبقهی اول و واحد کناری طبقهی ما، کنار ماشینم ایستادم. ریموت را زدم و قفل مرکزی ماشین با صدای تیکی گشوده شد.
چادر مشکیام را بر روی سرم مرتب کردم. سپس درب ماشین را گشودم و درون آن، بر روی صندلی شاگرد جای گرفتم. تلفن همراهم را از درون کیفم بیرون کشیدم و با روشن کردنش نگاهی به نوتیف پیام رسانم انداختم. شیدا پیام داده بود.