. . .

انتشاریافته داستان کوتاه دخترک کمانچه‌زن |parya

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
_rh9v_didc.jpg

•بسم الله الرحمن الرحیم هست سرآغاز الف لام میم•

عنوان:
دخترک کمانچه زن
نویسندگان: P.E , H.N
ژانر: اجتماعی، تراژدی
هدف: نشان دادن گوشه‌ای از مشکلات جامعه

خلاصه:
زندگی، دست‌خوش بازی سرنوشت شده و ما همانند عروسک خیمه شب بازی، با دستورات کتاب قطور تقدیر به این طرف و آن طرف می‌رویم و همانند خواسته‌های او عمل می‌کنیم!
و امان از دستوراتی که کمانچه به دست کودکی می‌دهد و می‌گوید آن‌جا، درست کنار فروشگاه بنشین و بنواز!
دخترک کمانچه‌زن قصه‌ی من، بنواز، شاد بنواز که قلب سنگ از نم اشکانت آب و نرم می‌شود! بنواز که مردم این شهر خواب غفلت پیشه کرده‌اند. بنواز که پادشاه در خوشی غرق است و تو دستانت از سرما سرخ و از گرما پوست پوست شده است. بنواز که مروارید‌های بی‌رنگ چشمانت پیش خداوند، ضمانت پاکی‌ات را می‌کنند.
بنواز دخترک من، بنواز!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #21
با به یاد آوردن بی‌حواسی‌اش، تک خندی زدم.
- کوروش امروز پنجشنبه‌اس، پنجشنبه‌ها مدرسه تعطیل.

چندین ثانیه خیره به دستش که لیوان آب پرتقال را زیر و رو می‌کرد، مسکوت ماند و سخنانم را تحلیل کرد. با متوجه شدن حرفم و اشتباه خودش، خنده‌ی تعجب زده‌ای زد و گفت:
- اوه! پس سوتی دادم که خانم خانم‌ها به‌ خنده افتادن!
خنده‌ای دیگر سر دادم و زودتر از او صبحانه‌ام را به پایان رسانیدم و با گذاشتن بشقاب و لیوانم در سینک از آشپزخانه خارج شدم. به سمت اتاق رفتم و با بازکردن کمد، به مانتو‌ها و شومیز‌هایم چشم دوختم. با سرمای ماه سوم فصل زیبای پاییز بهتر بود مانتویی گرم بپوشم. از این رو مانتوی مشکی رنگم که از مخمل بود را از درون کاور بیرون کشیدم. برای آن‌که تیپی مرتب و ست داشته باشم، شلوار کتان مشکی رنگم را نیز بیرون آورده و بر روی تخت انداختم. نگاه اجمالی دیگری به کمد انداختم و تصمیم گرفتم برای کوروش نیز دستی لباس انتخاب کنم.
از این رو پیراهن مردانه‌ی مشکی، پلیور سرمه‌ای و شلوار هم رنگ پلیورش را بر روی تخت نهادم. خود نیز بر روی صندلی جلوی میز آرایش جلوس کرده و مشغول شانه کردن موهای کوتاهم شدم. پس از آن سرمه‌ای بر روی چشمانم و برق لبی کم‌رنگ بر روی لب‌های صورتی رنگم کشیدم. از روی صندلی بلند شدم. به سمت تخت رفتم و با برداشتن لباس‌هایم مشغول تعویض آن‌ها با لباس‌های خانگی‌ام شدم. در آخر با برداشتن روسری چهار گوشه‌ی مشکی که پر از طرح گل‌های سفید و آبی ریز بود، تیپم را تکمیل و با تنظیم آن بر روی موهای صاف و مرتبم، آن را به صورت لبنانی بستم. لبخندی از حجابم بر روی صورتم نشست و عطر گل یاسم را برداشتم و از آن بر روی مچ دست و اطراف شالم زدم. با نگاهی در آینه و مطمئن شدن از این‌که استایل مرتبی دارم، لبخندی دیگر زدم و با بسم‌ اللّه از اتاق بیرون زدم. بیرون رفتن من از اتاق با خروج کوروش از آشپزخانه برابر شد. با دیدن من چشمانش درخشید و تبسمی زیبا در صورتش نشست. همان‌طور که به سمتم قدم بر می‌داشت، گفت:
- تبارک اللّه احسن الخالقین! چی آفریده خدا؟!
خجل لبخندی در برابر تعریفش زدم و با صدایی آرام، همان‌طور که به سمت درب ورودی و خروجی واحد کوچکمان می‌رفتم، گفتم:
- برات لباس گذاشتم، ببخشید امروز زحمت جمع کردن میز روی دوش تو افتاد.
همسر مهربانم، خواهش می‌کنم بر زبان راند و با گفتن جمله‌ی " امروز با ماشین تو میریم عزیزم، توی ماشین منتظرم باش" به سمت اتاق پا تند کرد. سری به تایید حرفش تکان دادم و از چوب لباسی پشت درب، چادر مشکی‌ام را برداشته و بر روی ساعد دستم انداختم. سپس کفش‌های عروسکی و سفید رنگم را پا زدم و با برداشتن سوئیچ ماشین و کلیدهای خانه، از واحدهای بیرون زده و به قصد رفتن به پارکینگ آپارتمان از پله‌ها استفاده کردم و دو طبقه را پایین رفتم.
به پارکینگ که رسیدم، نگاهم را در میان ماشین‌های شاسی بلند و معمولی چرخاندم و در آخر بر روی فولکس قورباغه‌ای صورتی رنگم متوقفش کردم. به سمتش گام براشتم و با رد شدن از جای پارک دو واحد طبقه‌ی اول و واحد کناری طبقه‌ی ما، کنار ماشینم ایستادم. ریموت را زدم و قفل مرکزی ماشین با صدای تیکی گشوده شد.
چادر مشکی‌ام را بر روی سرم مرتب کردم. سپس درب ماشین را گشودم و درون آن، بر روی صندلی شاگرد جای گرفتم. تلفن همراهم را از درون کیفم بیرون کشیدم و با روشن کردنش نگاهی به نوتیف پیام رسانم انداختم. شیدا پیام داده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #22
با بازکردن پیامش و خواندن، دستم به سمت صفحه کلید رفت و پاسخش را این‌گونه نوشتم.
- سلام شیدا جان، شرمنده‌ات شدم من امروز خیلی کار دارم و نمی‌تونم باهات به سونو بیام. انشااللّه دفعه‌ی بعدی همراهی‌ات می‌کنم.
با آمدن کوروش و نشستنش بر روی صندلی راننده، سوئیچ را به دستش دادم و گوشی‌ام را درون کیفم انداختم. کوروش قبل از روشن کردن ماشین، به سمت من برگشت و با کشیدن زبان بر روی لبش، گفت:
- خب! الان کجا بریم؟
تنها یک کلمه گفتم:
- کلانتری.
متعجب نگاهی به سویم افکند.
- کلانتری؟ چرا؟
نفس عمیقی گرفتم و تمام اتفاقات دو شب گذشته را برایش شرح دادم‌. او ابتدا با شنیدن این‌که من یاسمین را تعقیب کرده و به مکان آن‌ها رسیدم، خشمگین شد و از بی‌فکر‌ی‌ام سرزنشم کرد.

- ساناز چرا بی‌احتیاطی کردی آخه؟ نگفتی اگه می‌فهمیدن اون‌جا کشیک ایستادی، خدایی نکرده بلایی سرت میارن؟
چشمانم را با ناراحتی روی هم گذاشتم و قبل از آن‌که بگذراد حرفی بزنم، گفت:
- اصلاً چرا باید الان بگی به من که چه اتفاقی افتاده؟!
لبم را باز زبان خیساندم و گفتم:
- عزیزم الان که نه اتفاقی برای من افتاده، نه ما ضرر کردیم. فقط به خاطر این‌که بیشتر توی مشکلات غرق نشی بهت نگفتم و گذاشتم بعد حل شدن موضوع شرکت.
کلافه سری تکان داد و شقیقه‌‌هایش را مالش داد. دمی عمیق گرفت و با صدای خش‌داری گفت:
- به نظرت همین کلانتری محل خوبه؟

سری به تایید تکان دادم و او بدون به سمت کلانتری راه افتاد.
***
به همسرم نگاه کردم و سپس به جناب سرهنگ که منتظر به من چشم دوخته بود.

- خانم احمدی لطفاً تمام اتفاقات رو بدون هیچ‌ کم‌ و کاستی برای ما تعریف کنید.
نفس عمیقی کشیدم. حتی فکر کردن به وضعیت یاسمین و امثال او، من را می‌آزرد. لب‌هایم را بر روی هم فشردم و شروع به گفتن کردم. از ابتدای آشنایی‌ام با دخترک کمانچه زن گوشه‌ی خیابان تا تعقیب چند روزه و در آخر پیدا کردن مکان مخفی‌شان. نگاهم را از گلدان نسبتاً بزرگی که گل برگ پهنی را در خود پرورش می‌داد گرفتم. سپس از پرده‌ی کرکره‌ای و کتاب‌خانه‌ی کوچک پر از کتاب و جزئیات رو به میز سرهنگ عبور دادم و در نهایت به سرهنگ دوختم که در فکر فرو رفته بود. کوروش که تا به الان سکوت کرده و سخنی بر لب جاری نکرده بود، لب زد:
- جناب سرهنگ، الان تکلیف ما چیه؟
سرهنگ گوی‌های لرزانی که در کاسه‌ی چشمانش، می‌لغزید را از پرونده‌ی جلوی دستش جدا کرد و به ما نگاه افکند. چشمانش پر از مروارید‌هایی شده بود که هر کدام گوشه‌ای از دردهایش را به نمایش می‌گذاشت. دستی بر روی چشمانش کشید و با صدایی لرزان، اما پر صلابت گفت:
- الان که اول صبح هست. من چند تا از نیروهام رو می‌فرستم به آدرسی که دادید تا اون‌جا رو تحت نظر داشته باشن.
هول زده و با هیجان، بی‌توجه به حال خرابش گفتم:

- پس چرا الان نمیشه رفت و دستگیرشون کرد؟
سرهنگ چشمان مغمومش را به چشمان دو دوزن من دوخت.
- الان همه‌ی اون بچه‌ها توی خیابونن و مشغول کاسبی‌‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #23
سخنش قطع و دستانش بر روی میز مشت شد. کاغذی که درون دست راستش قرار داشت نیز مچاله و در هم تنیده شد. آن‌قدر که گویی از اول کاغذ کهنه‌ای بیش نبوده است. از سخنان رنجور و غم لانه کرده در نگاه سرهنگ، قلبم همانند کاغذی که در خود جمع شده بود، مچاله و تپش‌هایش رو به کندی رفت. نفسم را به شدت بیرون دادم و از جای برخاستم. کوروش نیز برخاست و با صدایی آرام رو به سرهنگ گفت:
- جناب سرهنگ شما حالتون خوبه؟! انگار رو به راه نیستید.

سرهنگ سرش را کمی بالا گرفت و با صدایی گرفته گفت:
- اتفاقی نیوفتاده. با این حرف‌ها یاد خاطره‌ای افتادم. شما به نظرم بهتره غروب این‌جا باشید تا بریم سراغ بچه‌ها.
کوروش سری به تایید تکان داد.
- جناب ما تا غروب سری به پرورشگاه ستاره‌ها می‌زنیم و اگر مشکلی نداشته باشید، برای نگهداری بچه‌ها با اون‌ها هماهنگ می‌کنیم. غروب هم برمی‌‌گردیم این‌جا تا با هم به اون منطقه بریم. شما موافقید؟
سرهنگ تنها به تکان دادن سری اکتفا کرد و با شنیدن خداحافظی ما " به سلامتی" گفت. از اداره‌ی آگاهی که بیرون زدیم، نفس عمیقی گرفتم. هوای آن‌جا برایم خفقان‌آور بود. گویی که کسی دست بر روی گلوی من نهاده و تا جان در بدن دارم می‌فشارد‌‌. دیدن مشکلات مردم و دادخواهی خون بی‌گناهانی که قربانی سیاست‌های غلط شده‌اند نیز بر روی اعصابم رژه می‌رفت. از یک طرف خانمی به دلیل آن‌که شوهرش دست بزن داشت، قصد طلاق کرده و با دو بچه‌ از این دادگاه به آن دادگاه می‌رفت.
آهی کشیدم و با راهنمایی کوروش درون خودروام جای گرفتم. کوروش دستم را درون دستش گرفت و ب×و×س×ه‌ای بر آن نشاند که باعث شد، حواسم به او جمع شود. تبسم زیبایی بر لب آورد که باعث پدید آمدن چال گونه‌اش شد. لبخندی بی‌حال به رویش پاشیدم و او بدون حرف به سوی خانه‌ی ستاره‌ها به راه افتاد.
***
چند دقیقه‌ای بود که درون دفتر مدیر خانه ستاره‌ها که یکی از دوستان دوران مدرسه‌ام بود، نشسته بودیم. خانم محمدی نیز با عذرخواهی، چندی از ما وقت خریدند تا با دیگر مسئولان پرورشگاه صحبت کنند و نظر آن‌ها را راجع به کودکان بی‌سرپرستی که تا شب به این‌جا منتقل می‌شدند، بداند. فضای اتاق کاملاً اداری بود. میز کار درست در راس اتاق قرار داشت و پنجره‌ی کوچکی نیز که به حیاط باز میشد، درست بر روی دیوار سمت راست اتاق خودنمایی می‌کرد. چندین مبل اداری مشکی رنگ نیز که حال ما بر روی آن جلوس کرده بودیم، روبه‌روی میز قرار داشت. چند تابلوی گل و گلدان نیز بر روی دیوارها به چشم می‌خورد. کمدی پر از پرونده‌ نیز، پشت درب ورودی اتاق جا خشک کرده بود. تمام اسکن کردن اتاق چند دقیقه بیشتر طول نکشید که درب به صدا و پس از آن آبدارچی پرورشگاه برایمان چای و بیسکوئیت آورد و آن را روی میز نهاد‌. مدیر پرورشگاه نیز به اتاق آمد و رو‌به‌روی ما بر روی مبل اداری نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #24
- خب ساناز جان، ما باهم صحبت و چند تا از پرونده‌ها رو بررسی کردیم.
سری به تایید تکان دادم و با خوردن قلپی از چایی تلخم، نگاه کنجکاو و نگرانم را به او دوختم.
- راستش رو بخوای، ما این‌جا به اندازه‌ی کافی امکانات برای بچه‌های زیادی نداریم و تنها پانزده تا بیست نفر رو می‌تونیم پذیرش کنیم.
نفس راحتی کشیدم و با گذاشتن فنجان چایی بر روی میز، با آرامش گفتم:
- این خیلی خوبه ساحل جان. من توی اولین دیداری که با یاسمین داشتم، راجع به بقیه‌ی بچه‌ها ازش سوال کردم که گفت تنها حدود پانزده اون‌جا زندگی می‌کنن. اگر شرایط نگهداریشون رو این‌جا داشته باشی خیلی خوبه.
ساحل در فکر فرو رفت. کمی بعد؛ امّا با خرسندی سرش را سمت ما گرداند و لب زد:
- با این اوصاف ما می‌تونیم قبولشون کنیم.
نفسی که در سینه محبوس ساخته بودم را به شدت آزاد کردم و به کوروش چشم دوختم.
- این عالیه، مگه نه؟
کوروش تنها سری به تایید تکان و لبخندی که بر روی صورتش بود را گسترش داد. من نیز با لحنی بشاش برای بار چندم از ساحل تشکر کردم. کمی دیگر آن‌جا نشستیم؛ اما در آخر با دیدن ساعت و وقت ناهار، او را به رستورانی که در این نزدیکی بود دعوت کردیم که با مخالفت از سوی او مواجه شدیم. بیش از آن ماندن را جایز نمی‌دانستیم و با یک خداحافظی‌ این جلسه از دیدار را به پایان رساندیم.
با لبخند از پرورشگاه بیرون زدیم و به سمت رستوران سنتی‌ که در انتهای خیابان بود، راه افتادیم. رستوران فضای زییایی داشت. در واقع مکان رستوران به این شکل بود که چندین تخت در فضای بیرونی قرار داشت و درخچه‌های زیبایی در کنار آن‌ها به چشم می‌خورد. حوض کوچک و فواره‌ای که به شکل قو در مرکز آن‌جا قرار داشت نیز حسی مثبت به انسان انتقال می‌داد.
ما در فضای بیرونی و بر روی یکی از تخت‌ها نشستیم. چندین دقیقه گذشت که پیشخدمت به سوی ما آمد و با ثبت سفارشات به داخل رستوران گام برداشت. من و همسرم هر دو در سکوت به فضا خیره بودیم و نهایت استفاده را از فضای زیبا و سنتی را می‌بردیم. چندی گذشت و با آوردن سفارشات مشغول خوردن شدیم. علاوه بر فضای خوب رستوران، غذایی با کیفیت را عرضه می‌کردند و همین سبب این شده بود که مشتری‌های فراوانی داشته باشند. پس از اتمام غذا، از جای بلند شدیم و من به سمت ماشین که بیرون از رستوران پارک شده بود رفتم و کوروش نیز برای حساب کردن غذا به صندوق رفت.
کنار ماشین ایستاده بودم و به اتفاقاتی که شب قرار بود بی‌افتد، می‌اندیشیدم! امیدوار بودم امروز به خیر و خوشی به پایان برسد. آهی کشیدم و نگاهم را به اطراف دادم، ماشین‌هایی که در گوشه و کنار پارک شده بودند و در برخی از آن‌ها چند نفری دیده میشد که یا مشغول بازدید از تلفن همراهشان بودند و یا اطراف را زیر نظر داشتند. نگاهم را حرکت دادم و به کوروشی دوختم که به سمتم می‌آمد. با دیدن من که کنار ماشین ایستاده بودم، ابرو بالا انداخت و گفت:

- چرا این‌جا وایسادی؟ می‌رفتی تو ماشین.
لبخندی زدم و گفتم:

- سوئیچ دست تو بود، همسر حواس پرتم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #25
کوروش با شنیدن سخن من، دستی بر پیشانی‌اش کوبید و سری به تاسف تکان داد. سپس سوئیچ را از جیبش خارج و ریموت ماشین را زد. هر دو که درون ماشین جای گرفتیم، استارت زد و به سمت کلانتری به راه افتاد. ساعت پنج بعد از ظهر بود و هوا زود تاریک میشد. پس باید عجله می‌کردیم‌. نیم ساعت طول کشید تا به کلانتری رسیدیم‌. چند متری پایین تر از جلوی درب کلانتری ماشین را پارک کردیم و به سوی داخل قدم نهادیم‌. جلوی درب افسر مرد، وسایل جانبی کوروش که تنها سوئیچ و تلفنش بود را گرفت من نیز تلفنم را که در درون دست ع×ر×ق کرده‌ام، لیز می‌خورد تحویل دادم و به درون کلانتری قدم گذاشتیم. پله‌های ورودی را پایین رفتیم و از حیاط بزرگ کلانتری گذر کردیم.‌ چند قدم مانده به ساختمان کلانتری نگاهم به سرهنگ افتاد و با صدا زدن همسرم او را متوقف کردم. اشاره‌ای به سرهنگ زدم و گفتم:
- کوروش، سرهنگ اون‌جاست.

کوروش به جایی که اشاره کرده بودم نگاه افکند و گفت:
- بیا بریم.
سری به تایید تکان دادم و به سمت سرهنگ که کنار چند ماشین شخصی ایستاده بود پا تند کردیم‌. چند قدم مانده به او و افسرهایی که در اطرافش به چشم می‌خورد، متوقف شدیم. سرهنگ با دیدنمان بخندی به رویمان پاشید و گفت:
- به موقع رسیدید، لطفاً ماشین خودتون رو همین‌جا بگذارید و با ما بیاید.
سخنانش را تایید کردیم و درب عقب خودرو پژو چهارصد و پنج لجنی رنگ را گشودیم و بر روی صندلی‌های چرمی آن نشستیم. استرس امانم را بریده بود و همین باعث میشد پوسته‌های گوشه‌ی ناخن هایم را بکنم.
در افکار مغشوشم مرسه می‌زدم که دستی گرم بر روی دستان سرد و لرزانم نشست. گوی‌های لرزانم را به صاحب دست دوختم. او کسی نبود جز همسری که در لحظه به لحظه‌ی سختی‌ها همراهم بود. لبخندی به رویم پاشید و با آرامش گفت:
- خانم من، عزیز من ببین دیگه داره این اتفاقات تموم میشه‌. هم یاسمین و هم دوستاش از زیر دست اون آدم بیرون مییان. قول میدم بهت! خب؟

خشک شده، پلک‌هایم را به معنای تایید روی هم نهادم و به پشتی صندلی تکیه زدم. بزاق دهانم را قورت دادم و شروع به خواندن آیت الکرسی کردم‌. آرامشی که از این سوره نصیبم شد باعث او بانی این شد که ذهنم را از افکار منفی آزاد کنم و با آسوده خاطری به حل شدن این مشکل ایمان بیاورم.
سرهنگ بر روی صندلی شاگرد جلوس کرد. یکی از افسران نیز که نمی‌دانستم چه سمتی دارد، بر روی صندلی راننده نشست و با به زبان آوردن نام خدا، ماشین را به راه انداخت‌. در مسیر سخنی میانمان رد و بدل نمیشد و تنها صدای کشیده شدن چرخ‌های خودرو بر روی آسفالت خیابان، صدای بوق‌های پی در پی اعتراض مانند به ترافیک و صدای نفس‌های ما سکوت ماشین را می‌شکست. هر ثانیه‌ای که می‌گذشت هوا رو به تاریک شدن می‌نهاد. نگاهم بر روی شیشه‌ی دودی خشک شد‌. قطره‌های باران بر روی شیشه سر می‌خورد و پس از طی کردن مسافت کوتاهی، در بین قطره‌هایی که پیش از خودش آن راه را طی کرده بودند گم میشد. نگاهم را از قطره‌ها جدا و به فضای بیرونبی اتاقک ماشین دوختم‌. با آشنا شدن فضای اطراف و وارد شدن به آن کوچه‌ی تقریباً آشنا، دستانم لرزید و چیزی درون حلقم گیر کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #26
چشمانم بر روی خودروهای آشنایی که زودتر از ما به آن‌جا رسیده بودند دو-دو میزد.
دستم بر روی دستگیره درب نشست و همین که قصد باز کردن آن‌ را داشتم صدای بلند "نه" گفتن سرهنگ درون حلزونی گوشم پیچید. خشک شده نگاهم را به او دوختم که کمی شرمگین، لبخندی زد و آرام‌تر گفت:
- لطفاً شما داخل ماشین باشید!
کوروش اخمی کمرنگ بر روی پیشانی نشاند.
- چرا؟

سرهنگ که حوصله‌اش از سوال جواب‌های ما سر رفته و عجله‌ به دستگیری آن‌ها را داشت، با کلافگی درب سمت خودش را گشود و لب زد:
- هم باعث دست و پاگیری عملیات میشید و هم نمی‌خوام اتفاقی براتون بی‌افته!
سری به تفهیم تکان دادیم و او از خودرو پیاده شد. دلهره امانم را بریده بود. نمی‌توانستم تمرکز کنم. نگاهی با نگرانی به کوروش انداختم که لبخندی دلگرم کننده زد. کمی آرام‌تر شدم، حداقلش همسرم کنارم بود.
در نگرانی‌هایم غرق بودم که با شنیدن صدای شلیک گلوله، قلبم در دهانم به تپش درآمد. تمام جان و تنم چشم و به آسفالت کج و معوج خیره شد. یکی از مردانی که از صاحب کاران یاسمین بود روی زمین افتاده و از پهلویش خون می‌چکید. صدای دعوا و درگیری و فحاشی‌های آن‌ها باعث شد دست بر روی گوش‌‌هایم بگذارم. نمی‌دانم دقیقاً چند دقیقه گذشته بود؛ امّا صدای آژیر خودروهای نظامی و گریه کودکان کار، بر روی مغزم راه می‌رفت. حال به جای صدای فحاشی آن مردان، آه و ناله‌هایشان از شلیک گلوله و دعوا با ماموران به گوش می‌رسید. بزاق دهانم را قورت دادم. از کنار آمبولانسی که مسئول بردن زخمی‌های دعوا بود گذر کردم و به یاسمینم چشم دوختم. کنار سرهنگ ایستاده بود و با او حرف میزد. لبخندی به لب نشاندم و چند گامی که با او فاصله داشتم را پر کردم.
با دیدنم دست از سخن گفتن برداشت و به سمت آغوشم هجوم آورد. با تمام وجود بوییدمش و ابراز دلتنگی کردم. او نیز با صدای گرفته‌ای که نشان از گریه‌هایش می‌داد، گفت:
- من هم دلم تنگ شده بود براتون خانوم! ممنون که باعث آزادی من و امثال من شدید!
لبخند دیگری زدم و با خیره شدن به همسرم بیت شعری را به زبان آوردم:
- خرّم آن کس که در این محنت گاه، خاطری را سبب تسکین است!

پایان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,563
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,554
امتیازها
650

  • #27



bs56_nwdn_file_temp_16146097490625ee7bd7e871a51fb04c9f32cadbd9bdf_vhgu_2qdi.jpg



عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!


|مدیریت کتابدونی|​
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین