. . .

در دست اقدام داستان کوتاه لبعت مفتون| فاطمه سیاسر

تالار داستان / داستان کوتاه
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ترسناک
  3. فانتزی
  4. تراژدی
inshot_۲۰۲۴۰۷۱۷_۲۳۰۷۴۴۴۴۷_obv.jpg

به نام یزدانم
نام رمان:لبعت مفتون
نام نویسنده: فاطمه سیاه سر
ژانر: تراژدی، عاشقانه، فانتزی، ترسناک
خلاصه:
نگاه‌ها به لبعتی است که در سیاهی مطلق می‌رقصد و عاشقی می‌کند. دستانش را می‌چرخاند و به حال معشوقه‌اش می‌گریستد.
چشمانش را به خون آغشته می‌کند و لب‌اش را به زهر!
اشک‌های لبعت مانند تیزی روی قلب خراش برمی‌دارد، خراشی عمیق و بزرگ!
خراشی که روی قلب گلی ایجاد شد؛ حالا آن را در سیاهی گرفتار کرده است.
سیاهی مانند شیری جانش را به دندان می‌گیرد و او را پیش غذایش می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_FMH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8457
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
36
پسندها
42
امتیازها
48

  • #31
چشمان دامون در زیر آب ناگهان باز شد در آب همان دخترک زیبای درون خوابش را دید دخترک لبخند زیبایی به او زد دستانش را در دستانش گرفت سرش را کج کرد گویا انگار تمام صورت دامون را آنالیز کرد تا باز هم تصویر زیبای دامون را تماشا کند دامون احساس بدی داشت دیگر آن حس قبلاً را حس نمی کرد دستانش را از توی دستان دخترک بیرون کشید دیگر به صورت دخترک نگاه نکرد دخترک ناراحت و خشمگین شد دوباره دستان دامون را در دستانش گرفت اما دامون دستانش را سریع بیرون کشید تقلا می کرد تا نجات پیدا کند اما انگار اسیر دخترک بود باز هم همان حس خوب قبلاً در وجودش داشت پدیدار می شد اما می خواست از آن حس دوری کند نمی خواست باز هم در دام زیبایی دخترک بیفتد او عاشق گلی بود نمی توانست دخترک را از ذهنش بیرون کند عاشقش بود و همان حس قبلی که به ماندانا داشت الان به گلی داشت ماندانا این را حس می کرد و خشمگین بود از گلی برای بار هزارم متنفر شده بود دامون چشمانش را بست نمی خواست به دخترک نگاه کند ماندانا نزدیک گوش دامون رفت و درون گوشش زمزمه کرد که گلی را از او می گیرد دامون عصبی سرش را تکان داد و به او گفت نمی زارد گلی را از او بگیرد دخترک صدایش در اطراف پیچید صدای خنده هایش گوش های دامون را آزار می داد ناگهان دامون را به عقب هل داد دامون درون اتاقش برگشت شروع به نفس نفس زدن کرد قفسه سینه اش درد می کرد ناگهان یاد گلی افتاد بی قرار به طرف اتاق گلی رفت اما گلی غرق در خواب را دید که با آرامش خوابیده بود به طرفش رفت و روی موهای زیبایش را بوسید زیادی او را دوست داشت و نمی ذاشت آسیبی به دخترک برسد و نمی خواست دست ماندانا به گلی برسد او گلی را پنهان کرد و این بهترین راهکار بود سرش را بر روی دستان گلی گذاشت روی پیشانی دخترک را بوسید چشمانش را بست به خواب عمیقی رفت در خواب ناگهان متوجه تکان خوردن های شدید گلی شد گلی در خواب دست و پا می زد گویا دستانی بر روی گردنش بود و محکم دستانش را فشار می داد دامون گلی را با شدت تکان داد ناگهان گلی از خواب پرید و دستانش را بر روی گلویش گذاشت و روی گردنش را نوازش کرد دامون از او پرسید چه خوابی دیده است دخترک شروع به توصیف کردن خوابش کرد ماندانا را در خوابش دیده بود که داشت خفه اش می کرد دامون بیشتر از قبل ترسید اما باز هم تصمیم به پنهان کردن او داشت به گلی گفت آماده شود تا فرار کند گلی ترسیده دستانش را در دست دامون گذاشت کم کم هوا رو به روشنی می رفت و گلی و دامون دنبال کلبه چوبی قبلاً بودند اما از اتفاقی که قرار بود بیفتد بی خبر بودند ‌. ‌. ‌.
 

_FMH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8457
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
36
پسندها
42
امتیازها
48

  • #32
دامون و گلی حیران در جنگل می گشتند و دنبال کلبه چوبی بودند ناگهان ماندانا جلوی دامون و گلی ظاهر شد ماندانا خیلی شبیه عروسک گلی بود تبدیل به عروسک گلی شد اما بازهم به شکل واقعیش برگشت بلند بلند می خندید دامون دخترک را پشت سرش قایم کرد ماندانا رو به دامون کرد و به او گفت که انتقام عشقش را می گیرد دامون تیر کمانش را در دستانش گرفت و تیر را به طرف او پرت کرد اما ماندانا بیشتر خندید و حتی زخمی ام نشد ماندانا دامون را به سمت دیگر پرت کرد و گلوی گلی را در دستانش گرفت و فشار داد گلی تقلا می کرد و از دامون کمک می خواست دامون بی حس بود و نمی توانستد از جایش تکان بخورد گلی کم کم نفسش قطع می شد و چشمانش بسته می شد دامون از گوشه چشمانش اشک می ریخت عشقش را جلوی چشمانش داشت از دست می داد گلی کم کم دیگر هیچ واکنشی نشان نداد و بی حال بر روی زمین افتاد چشمانش بسته بود و نفس نمی کشید ماندانا چشمانش به خون نشسته بود و کنار گوشش زمزمه کرد:《من همان عروسک زشت بودم که منو دور انداختی گلی کوچولو!
دامون دیگر هیچ واکنشی نشان نمی داد و خیره جسم بی جان گلی بود عصبی شد و از جایش بلند شد موهای بلند ماندانا را در دستانش گرفت و سرش را به درخت بزرگ کوبید و پیشانی اش را به دیوار تکان داد صدای شکستن جمجه سرش را شنید کنار گوشش مانند خودش زمزمه کرد:《 او حقش است بمیرد در زمان گذشته اش هم حقش بوده است بمیرد او یک نفرین شده است
ماندانا کل صورتش را خون‌ در بر گرفته بود و لبخند عمیقی زد و بدنش بی جان شد بر روی زمین افتاد دامون غمگین به سمت جسم بی جان گلی رفت چهره معصوم و سرخ دخترک‌ را در بغلش گرفت بلند داد زد و گلی را به خودش فشرد عاشق دخترک بود اما عشقش جلوی چشمانش جان داد دستانش غرق خون بود لباس سفید دخترک آلوده به خون آماندانا شده بود دامون اشک می ریخت و از دخترک خواهش می کرد تا چشمانش را باز کند دامون التماسش می کرد و می گفت اگر بیدار شود بیشتر قدرش را می داند و هیچوقت چشمان زیبای یاقوتی رنگش را که حال بسته بودند را باعث نمی شد که اشک بریزند دامون با تیرکمانش خیره شد تیری که گوشه ای افتاده بود را در دستانش گرفت به گلی خیره شد و فرو کرد در قلبش با خودش زمزمه کرد که دیگر حتی در زندگی بعدی اش هم عاشق نمی شود او باز هم بهترین زندگیش را از دست داد چشمان دامون از شدت درد بسته شد و تن بی جانش کنار گلی افتاد اشک از گوشه چشمانش چکید با خود آرزو کرد باز هم در زندگی بعدی اش گلی کوچکش را ملاقات کند هیچ فرهادی به لیلای خودش نرسید و حال دامونم هم به گلی کوچکش نرسید پایان عاشقی همینجا و در همین ساعت است.
پایان.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 10)

بالا پایین