در همین افکار بودم که پیامی از طرف کوروش برایم ارسال شد. پیام را باز کردم. آدرس کافیشاپ را ارسال کرده بود. مغموم، آهی کشیدم و با گرفتن دستانم به روی صحفهی گوشی سعی کردم مانع از خیس شدنش توسط باران بشوم. کمی اطراف را نگاه کردم، هقی از میان گلو برهانیدم و دوان-دوان خیابانی که حال خلوتتر مینمود را رد کردم و درون ماشین صورتی رنگم جای گرفتم.
نگاهی دیگر به موبایلم انداختم. تصمیم گرفتم تماس بگیرم و این موضوع را با کوروش در میان بگذارم.
بعد از در میان گذاشتن موضوع، کوروش بود که دلداریام داد و گفت که ما حتماً پیدایش میکنیم و او را به جایی امن میبریم.
بعد از تماس، دلگرم شدم و تصمیم گرفتم همین راه را در پیش بگیرم و فردا مجدد به اینجا بیایم، اما اینبار با یاسمین صحبت نکنم، بلکه او را تعقیب کنم و در نتیجه به محل مستقر شدن او برای زندگی پر از رنج و مشقتش برسم.
نگاهی به آسمان آبی و زلال بالای سرم انداختم و چشمانم را از نور تیز و سوزانندهی آفتاب گرفتم. کمی خیابان را بالا و پایین کردم و کوچههای اطراف پیمودم؛ امّا یاسمین که هیچ بلکه کسی را نیافتم که به عنوان کودککار فعالیت داشته باشد. مغموم چشمان خیسم را روی هم فشردم و راه خانه را پیش گرفتم.
***
چند روز از کشیک دادنهایم در خیابان و روبهروی فروشگاه گندم میگذرد. از خیابان فرعی بیرون و وارد خیابان اصلی میشوم. طبق معمول میان ترافیک سنگین منطقه درون ماشین فولکسم نشسته و سرم را به شیشه تکیه داده بودم و با نگاهم خیابان را از دید میگذرانم. بلکه کودککاری را ببینم؛ امّا خبری از یاسمین و دوستانش نبود.
دگر داشتم ناامید میشدم که دختری کوچک با گلهای مریم زیبا در دست دیدم که به زحمت و گریه سعی در فروختن گلهایش داشت. لبخندی از یافتن کودکی کار زدم؛ امّا قلبم درون سینهام میسوخت. این کودکان چه گناهی کردهاند که اینگونه و در این هوا باید کار کنند؟
آهی کشیدم و تصمیم گرفتم دخترک را تعقیب کنم تا محل زندگی او را پیدا کنم. بلکه یاسمین و باقی کودکانی که زیر نظر چندین نفر مشغول کار بودند را بیابم.
چند ساعتی از تعقیب کردن دخترک میگذرد و او همچنان مشغول فروش گلهای زیبایش است؛ امّا مگر این مردم، دلشان به حال اشکهای مرواریدیاش میسوخت؟ قلبم آتش میگرفت زمانی که مردم با بیرحمی تمام شیشههای ماشینشان را بالا میدادند تا نگاهشان به دختر نیوفتد!
البته که بیرحمی است نگویم در مقابل کسانی هم بودند که با مهربانی گلی از گلهای مریم در دست دختر را میخریدند؛ امّا متاسفانه تعدادشان به انگشتهای یک دست هم نمیرسید و همین دلیلی بر کمتر دیدن خوبیِشان میشد.