. . .

در دست اقدام داستان کوتاه لبعت مفتون| فاطمه سیاسر

تالار داستان / داستان کوتاه
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ترسناک
  3. فانتزی
  4. تراژدی
به نام یزدانم
نام رمان:لبعت مفتون
نام نویسنده: فاطمه سیاه سر
ژانر: تراژدی، عاشقانه، فانتزی، ترسناک
خلاصه:
نگاه‌ها به لبعتی است که در سیاهی مطلق می‌رقصد و عاشقی می‌کند. دستانش را می‌چرخاند و به حال معشوقه‌اش می‌گریستد.
چشمانش را به خون آغشته می‌کند و لب‌اش را به زهر!
اشک‌های لبعت مانند تیزی روی قلب خراش برمی‌دارد، خراشی عمیق و بزرگ!
خراشی که روی قلب گلی ایجاد شد؛ حالا آن را در سیاهی گرفتار کرده است.
سیاهی مانند شیری جانش را به دندان می‌گیرد و او را پیش غذایش می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_FMH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8457
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
12
پسندها
16
امتیازها
23

  • #11
روز ها می گذشت و گلی روز به روز تنها تر و غمگین تر می شد و مادربزرگش هر روزش را با گریه سپری می کرد دلش برای تنها نوه اش تنگ‌ شده بود به در و دیوار های خانه خیره میشد و به تصویر گلی نگاه میکرد دلش می خواست برگرد به روزهایی که گلی دچار درد ها و عذاب ها نشده بود تنها برایش دخترش مانده بود که حال در حیاط خیره به درختان و گل ها بود تنها دخترکش دچار سردرگمی بود او از اتفاقات خبر نداشت و حال فکر می کرد دخترکش قرار است از بیرون بعد از بازی کردن به سراغ او بیاید مادربزرگ غمگین به دخترکش خیره شد و اشک ریخت به سوی دخترش رفت و دستش را بر روی موهای او کشید آن فرد هیچ گاه به سوی دخترکش نیامده بود و او از این موضوع خوشحال بود و نفسش را آسوده به بیرون داد کنار دخترکش نشست و به موهای بلند او خیره شد هیچ گاه نذاشته بود چه دخترکش و چه نوه اش موهایشان را کوتاه کند او از بچگی عاشق موهای بلند بود و مادرش هم عاشق موهای بلند او بود و حال او موهای دخترکش را با لذت نگاه می کرد و روی آنها را میبوسید عطر موهای دخترکش را بو کشید ناگهان دخترکش شروع به هق هق کرد مادربزرگ‌ می دانست دخترکش دلش برای تنها دخترش تنگ شده است مادربزرگ دخترکش را در آغوش کشید و موهایش را نوازش کرد می خواست برای او از کودکی اش بگوید اما دخترکش آن قدر درد داشت که دیگر توان هضم کردن اتفاقات را نداشت برای مادربزرگ‌ تنها یک دخترش و نوه اش مانده بود که حال نوه اش در کلبه چوبی بود و او از حالش بی خبر بود مادربزرگ‌نگران نوه اش بود اما خوشحال بود که نوه اش از این همه هیاهو دور است مادربزرگ برای دخترکش مانند کودکی اش قصه تعریف کرد و دخترش بر روی پاهایش اشک می ریخت و عطر بر روی لباس مادرش را بو می کشید گوشه چشمان مادربزرگ اشک جمع شد اما نگذاشت اشکش بچکد نمی خواست دردی بر روی دل دخترکش شود همانطور هم دخترش غصه و غم داشت و در بی خبری از دخترکش داشت می سوخت دل مادربزرگ مثل سیر و سرکه برای خانواده اش می جوشید و ناراحت از این که چرا گذاشته است دخترکش ناراحت شود اما وقتی دخترش از ماجرا باخبر شود خوشحال می شود چون می دانست نوه کوچکش در کلبه چوبی امنیت دارد اما مادر بزرگ از اتفاقات درون کلبه بی خبر بود . . .
 

_FMH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8457
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
12
پسندها
16
امتیازها
23

  • #12
گلی در این چند روز به کلبه عادت کرده بود اوایل ترس زیادی داشت و از تاریکی و تنهایی به شدت ترس داشت اما عروسکش گویا به او قوت قلب می داد تا از تاریکی ترسی نداشته باشد عروسکش درون بغلش بود و به بیرون از جنگل خیره بود نمی دانست باید دقیقا چه کاری انجام دهد یک گوشه تنها نشسته بود و تنها کارش خیره شدن به درختان و گیاهان بود از بچگی به گل و گیاه علاقه داشت ناگهان یاد حیاط بزرگ خانه مادربزرگش افتاد که هرسال موقع عید در باغچه بزرگ حیاط با مادربزرگش گل می کاشتند و از گل ها مراقبت می کردند گلی موقع کاشتن نهال به شدت ذوق داشت و از خوشحالی بالا و پایین می پرید هرگاه جوانه زدن گل ها و درختان را می دید بر روی لبش خنده ظاهر می شد و با هر روییدن نهال گویا انگار جانی تازه می گرفت و با شوق و خنده برای مادربزرگش شعر می گفت ناگهان از خاطرات گذشته بیرون آمد و سرش را بر روی پاهایش گذاشت به عروسکش با شوق خیره شد عروسکش را درون بغلش فشرد روی سرش را بوسید و با شوق با عروسک بازی کرد ناگهان کلبه تکانی خورد و باعث ترس گلی شد قلبش با شدت به تپش افتاد دستان گلی می لرزید نفسش درون سینه حبس شده بود فردی با شدت در کلبه را می کوبید آنقدر مشت زدنش محکم بود که با هر مشت تیکه های چوبی در بر روی زمین می افتاد گلی با ترس بلند شد و به سوی زیر پله ها رفت و در آنجا قایم شد تاریک بود و هیچکس گلی کوچک را نمی دید عروسکش را درون بغلش فشرد و موهای سیاهش دورش ریخته بود در آن تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد صدای نفس های فرد را می شنید دستش را جلوی دهانش گذاشت و با تپش قلب به روبرویش خیره بود صدای نفس های فرد و قلب گلی باهم دگر قاطی شده بود فرد اطراف را بو کشید ناگهان کم کم به سمت گوشه ای از کلبه رفت و آنجا را بهم ریخت اما کسی را ندید در اطراف کلبه حیران و سرگردان می چرخید گویا انگار دنبال شی گران بهایی بود با هر قدمش و صدای پاهایش در کلبه می پیچید همه جای کلبه را گشت تمام گوشه کنارهای اتاق را زیر رو کرد اما انگار به چیزی که می خواست نرسید چشمش به زیر پله ها افتاد قدم هایش را محکم و استوار بر می داشت گلی در خودش جمع شد و فرد بیشتر و بیشتر به او نزدیک می شد . . .
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 6)

بالا پایین