. . .

انتشاریافته داستان کوتاه دخترک کمانچه‌زن |parya

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
_rh9v_didc.jpg

•بسم الله الرحمن الرحیم هست سرآغاز الف لام میم•

عنوان:
دخترک کمانچه زن
نویسندگان: P.E , H.N
ژانر: اجتماعی، تراژدی
هدف: نشان دادن گوشه‌ای از مشکلات جامعه

خلاصه:
زندگی، دست‌خوش بازی سرنوشت شده و ما همانند عروسک خیمه شب بازی، با دستورات کتاب قطور تقدیر به این طرف و آن طرف می‌رویم و همانند خواسته‌های او عمل می‌کنیم!
و امان از دستوراتی که کمانچه به دست کودکی می‌دهد و می‌گوید آن‌جا، درست کنار فروشگاه بنشین و بنواز!
دخترک کمانچه‌زن قصه‌ی من، بنواز، شاد بنواز که قلب سنگ از نم اشکانت آب و نرم می‌شود! بنواز که مردم این شهر خواب غفلت پیشه کرده‌اند. بنواز که پادشاه در خوشی غرق است و تو دستانت از سرما سرخ و از گرما پوست پوست شده است. بنواز که مروارید‌های بی‌رنگ چشمانت پیش خداوند، ضمانت پاکی‌ات را می‌کنند.
بنواز دخترک من، بنواز!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
869
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #3
مقدمه:
می‌گویند شاد بنویس،
نوشته‌هایت درد دارند!
و من یاد دختری می‌افتم که با کمانچه‌اش،
گوشه‌ی خیابان شاد می‌نواخت امّا
با چشم‌های خیس... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #4
ساعت یک بعد از ظهر زمانی که از محل کار خود در حال بازگشت به منزل بودم در گوشه‌ی خیابان ایستادم تا از فروشگاه بزرگ محلّه خرید کنم. در کنار درب ورودی و خروجی فروشگاه دختری کمانچه به دست در کناری نشسته و با اشکی که بر گونه‌هایش روانه شده بود، موسیقی شاد و ملایمی با کمانچه‌اش پدید می‌آورد. همان‌طور که خریدهایم را حمل می‌کردم و اطراف را از نظر می‌گذراندم متوجه شدم در آن چند دقیقه افرادی که از آن‌جا عبور می‌کردند، حتی نیم نگاهی به آن دختر مظلوم نینداختند.
غمگین از بی‌توجهی انسان‌ها، با خود گفتم:
- چرا انسان‌ها سنگ‌دل شده‌اند؟ مگر کودکان کار چه می‌خواهند؟ تنها مقداری محبت و عشق می‌خواهند، فرش دستباف که نه یک پتو، ماشین آن‌چنانی نه تنها کفشی نو می‌خواهند، خانه‌ای در منطقه یک تهران نه بلکه اتاقی گرم و امن می‌خواهند.
از درب خروجی فروشگاه بیرون آمدم و پیاده‌رو را طی کردم و سعی بر این داشتم که مبادا پایم درون قسمت‌های شکسته شده‌ی موزائیک‌های سرخ و زرد رنگ آن‌ها فرو رود. با دو قدم فاصله کنارش ایستادم و سلامی به او کردم، در صدایش غم و اندوه موج‌ میزد، همان‌طور که با کمانچه‌‌اش موزیک ملایمی را می‌نواخت سلامم را علیک گفت. در آن هنگام اشکی هم از گونه من روانه و بر روی آسفالت شهر سقوط کرد و پس از آن ناپدید شد. کنار دختر نشستم و با چانه‌ای لرزان خیره به مروارید‌های بی‌رنگ چشمانش، آرام گفتم:

- اسمت چیه قشنگم، چند سالته؟ چند مدته که این‌جایی؟!
مکث کوتاهی کردم و با کمی گوش دادن به موزیک زیبایی که از ساز بیرون می‌آمد، سخنم را ادامه دادم:
- چقدر قشنگ می‌نوازی!
آرام و لطیف هماهنگ با موزیک ملایم کمانچه‌اش پاسخ داد:

- اسم من یاسمین هستش، دوازده سالمه و پنج ساله که به این خیابون اومدم و با کمانچه‌ام برای مردم‌ شهر آهنگ می‌زنم تا حداقل دل مردم شهر، مثل دل و قلب من غم‌زده نباشه. از طرفی هم پولی در بیارم و به صاحب‌کارم بدم تا من رو کتک نزنه و جای خوابی داشته باشم!
اشکی دیگر بر روی گونه‌ام راه گرفت، با دستانم کنارش زدم و لبخندی بر روی چهره سفید و کک‌ مکی یاسمین پاشیدم.
دخترک با لحنی ملایم و نگاه کردن به فلوکس قورباقه‌ایِ صورتی رنگم گفت:
- ماشینت خیلی قشنگه، خوشم اومده ازش.
و پس از زدن حرفش آهی کشید و چانه‌‌اش از بغض لرزید. دلم مالامال از غم شد و با فکری که به همانند برق از سرم گذشت، خوشحال از این‌که می‌توانم شاید با این کار او را خشنود کنم، گفتم:
- می‌خوای باهاش بریم و دوری توی شهر بزنیم؟!
دختر با چشمانی برق زده به چشمان رنگ شبم نگاه کرد و با تکان دادن سرش تایید کرد و با سرعت به آغوش من هجوم آورد؛ امّا کمی بعد با ناراحتی از بغلم بیرون جست و همان‌طور که کمانچه‌اش را برمی‌داشت گفت:
- ولی... ولی فکر نکنم بتونم بیام. باید تا شب کار کنم و حداقل مبلغ پولی که صاحب‌کارم از خواسته رو بهش بدم.
چشمانم را بستم و هوفی کشیدم. لبان نازکم را با زبان خیس کرده و گفتم:
- من اون‌قدری که باید امروز کار می‌کردی رو بهت میدم. باشه خوشگلم؟
تایید کرد و من با قلبی پوشیده شده از غم، اما لبی خنده‌رو ادامه دادم:
- خب! خب! دختر خوب. اول از همه می‌خوام برات یه دست لباس خوشگل بخرم، نظرت چیه؟
یاسمین بسیار خوشحال شد و تشکر کرد. به سمت ماشین رفتیم و پس از رد کردن خیابان نیمه شلوغِ سر ظهر، سوار خودروام شدیم، راه افتادیم و به یکی از بزرگ‌ترین مراکز خرید در تهران رفتیم. در آن زمانی که با تبسمی نرم و پرستیژی باوقارانه فروشگاه را می‌پیمودیم و دانه به دانه مغازه‌های لباس فروشی، کفش فروشی و دکانک‌های دیگر را از نظر می‌گذراندیم، توانستیم پیراهن، شلوار و روسری زیبایی برایش انتخاب کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #5
***
چند ساعتی از بودن با دختر زیبا و مهربان کمانچه‌زن می‌گذشت و ما با ماشین در خیابان‌های این شهر پرسه می‌زدیم و به مرکز خرید، کافه، موزه آبگینه و سفالینه در تهران رفته‌ بودیم و آن‌قدر همراهیِ دخترک لذت بخش بود که گذر زمان حس نمیشد‌. در آخر پس از بیرون آمدن از فست‌فودی کوچکِ اطراف محله‌مان، قصد داشتم یاسمین را به خانه خودم یا پرورشگاه ببرم که با مخالفتی شدید از جانب او روبه‌رو شدم، بنابراین یاسمین را در همان خیابانی که باعث آشنایی‌مان شده بود پیاده کردم.

دخترک که چشمان مهربان و معصومش همچون اسمش زیبا بود، از ماشین پیاده شد و به خاطر شادمانی‌اش در روز سپری شده، بسیار تشکر کرد.
- خانم من خیلی از شما ممنونم.‌ هر کسی این کارها رو برای یک کودک‌ کار انجام نمیده! شما قلب پاکی دارید.
با تبسمی ملیح نگاهی به قیافه‌ی ترگل، ورگل شده‌اش انداختم و گفتم:
- مهربونی تو بی‌حد و اندازه است و کاری که من در در برابر این مهربونی انجام دادم حتی سر یک انگشت هم ارزش نداره. حالا که تو یه دختر خیلی خوب، مهربون و دلسوزی و قراره که ما بیشتر با هم آشنا بشیم تو رو به یه خونه بزرگ دعوت می‌کنم تا همیشه اون‌جا تو رو ببینم.
سپس آدرس پرورشگاه نوجوانانی را به او دادم که چند سالی در آن‌جا همکاری داشتم. پس از خداحافظی با یاسمین پشت فرمان فلوکس قورباغه‌ای صورتی رنگ خود نشستم و با بدرقه کردن یاسمین، زمانی که دیگر از دید پنهان شد ادامه مسیر را طی کردم. در مسیر رسیدن به مقصد تنها به این فکر می‌کردم کمانچه زدن دخترک با گونه‌های خیس در کنار خیابان شلوغ این شهر نتیجه بی‌فکری پادشاه و بی‌توجهی برخی از مردم این شهر است و تنها یک آرزو داشتم، آن هم این‌که روزی در این شهر بزرگ، فاصله دهک‌های درآمدی جای خود را به دهک‌های عشق و وفا بدهند تا دگر کسانی به عنوان کودکان کار در این جهان نداشته باشیم.
***
یک هفته از آن دیدار گذشته بود که تصمیم گرفتم به پرورشگاهی بروم که آدرسش را به یاسمین داده بودم. ساعت دو ظهر زمانی که کارم در مدرسه تمام شده بود به سمت خانه ستاره‌ها حرکت کردم.
زمانی که به پرورشگاه رسیدم، در میان کودکانی که با ورودم به دورم حلقه زده بودند، تنها به دنبال یاسمین بودم و چون او را نیافتم با حالی آشفته و نگران به خدمت مدیر خانه ستاره‌ها رفتم. مشخصات یاسمین را که با پریشان حالی و هیجان‌زده دادم، در کمال تعجب گفت کودکی با این مشخصات ندیده است. هراسان پس از خداحافظی از کودکان پرورشگاه و مدیر مربوطه به سمت فروشگاهی که روز اول یاسمین را دیده بودم، رفتم
امّا هر چه که چشم چرخاندم، یاسمین را پیدا نکردم. تصمیم گرفتم همان‌جا چند ساعتی منتظر بمانم. پیاده تمام خیابان و کوچه‌های اطراف را گشت زدم‌‌. از چندین نفر پرس و جو کردم و به همین منوال چند ساعتی از انتظارم جهت دیدار یاسمین گذشته بود و خبری از دخترک کمانچه‌زن نبود، به همین دلیل با خاطری آزرده و نگرانی‌ مضمن به منزل رفتم. در بدو ورودم بوی قرمه سبزی عصب‌های بویایی‌ام را نوازش داد، دمی عمیق گرفتم و پا درون آشپزخانه گذاشتم.
- سلام به شوهر مهربون و آشپز خوبم!
لبخندی مهربان بر لب نشاند و با نشاط گفت:
- سلام به خانم دلسوز من! چه‌خبر؟! تونستی یاسمین رو ببینی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #6
اندوه درون چهره‌ام نمایان گشت و لب‌هایم بر روی هم فشرده شد.
- بعد از این‌که به پرورشگاه سر زدم؛ ولی متوجه شدم که یاسمین اصلاً اون‌جا نرفته! چند ساعت‌ روبه‌روی در همون فروشگاهی که یاسمین رو دیده بودم، منتظر موندم، اما هیچ خبری نشد.
همسرم با سخنی که از لبان من جاری شد، در فکر فرو رفت و چندی بعد متفکر لب زد:
- نمی‌خوای دنبالش بگردی و پیداش کنی؟
نفس آرامی کشیدم و با لبخندی خسته گفتم:
- چرا خیلی دوست دارم این کار رو انجام بدم، ولی دست تنها نمی‌تونم و به یه نفر احتیاج دارم که کمک دستم باشه!
و همسرم با سخنی که بر لب جاری کرد نشان داد کوهی استوار دارم که همیشه حواسش به من و مشکلاتم هست.
- این خیلی خوبه که دوست داری که اون دختر رو پیدا کنی و کمکش کنی. پس شک نکن که من مثل کوه پشتت هستم و کمکت می‌کنم.
نگاهم را میان صورت سبزه و چشمان مشکینش گرداندم و لبخندی از این همه حس همراهی و همدلی گوشه‌ی لبم جان گرفت. چقدر خوب که کسی را داشتم که در تمام مراحل زندگی‌ام همراهی‌ام کند و مانندی کوهی استوار و محکم پشتوانه‌ام باشد. به سمت ظرف‌شویی حرکت کردم، پس از شستن دست‌هایم و بعد از اطمینان از تمیزی‌شان به سمت اتاق خواب به راه افتادم، روسریِ چهار گوشه‌ام را از سر درآوردم و پنجه‌هایم را میان موها‌ی ده سانتی‌ام به حرکت در آوردم. پوست سر گر گرفته‌ام با برخورد سر انگشتان یخِ دستم، به مانند حالت برق گرفتگی نقطه نقطه شد.
اما حسی که از این کار گریبان گیر وجودم میشد، مجبورم کرد، بیشتر از این کفِ سرم را ماساژ دهم. پس از کمی ماساژ دادنِ پوست سر و کاهش درد آن، مانتوی مشکی‌ام را از تن جدا و آسوده خاطر و سبک بال خویش را روی تخت رها کردم تا از خستگی و کوفتگی تنم بکاهم!
نگاهم را به سقف گچ‌بری شده دوختم و چهره‌ی دلنشین یاسمین را روی سقف طرح زدم. چشمان مشکین و موهای بور و بلندش دلم را لرزاند و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم به روی گونه‌ام روانه شد. دست لرزانم را بالا آوردم و با انگشت اشاره‌ام قطره‌ای که به گونه‌ام رسیده بود را پس زدم. لب‌های لرزانم را روی هم فشار دادم و یادم به حرف آن شب دخترک افتاد.
- خانم شما خیلی مهربونید، خیلی از دختر‌ها و پسرهایی مثل من محتاج محبتی، مثل محبت و مهر شما هستند. من خیلی دوست دارم بیشتر با شما آشنا بشم.
لبخندی غمگین روی لب‌هایم شکل گرفت. چشمانم را اطراف اتاق دوازده متری‌ای که متشکل از یک کمد دیواری، تخت دو نفره و میز آرایش است چرخاندم، نگاهم به پنجره‌ی کوچک کنار تخت افتاد، هوای تازه کم آوردم و احساس خفقان گریبان گیر گلویم شد، دست چپم را دور گلوی خشک شده‌ام حلقه کردم و ماساژش دادم و دست دیگرم در تقلا برای باز کردن پنجره‌ بود.
پس از اندکی کش دادن دست و بدنم به سمت بالا، چفت پنجره را باز و هوای تازه را جایگزین دی‌اکسیدهای درون اتاق کردم، لرزی از هوای سردِ ماه پایانی فصل پاییز بر وجودم نشست و باعث شد در خود جمع بشوم و دستانم را دور خود بپیچانم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #7
نگاهم را به باغچه‌ی درون حیاط دادم و در دل شروع به راز و نیاز کردم.
- خدایا! به بزرگی‌ات قسم هر چقدر که بی‌مهری زمونه رو می‌بینم، بغض مثل سنگ میون گلوم گیر می‌کنه، به طوری که نه میشه اون رو پس زد و نه میشه قورتش داد، حالا که من وسیله‌ای شده‌ام برای گرفتن دستای کوچیک و نیازمند یاسمین، کمکم کن!
آهی از میان لب‌هایم به بیرون جاری و نگاه خشک شده‌ام را از برگ‌های خشک‌ شده و زرد رنگ داخل باغچه گرفتم و به آسمانی دوختم که همانند دل من گرفته و ابری بود. لب‌هایم را با زبانم تر کردم و سخنانم را از سر گرفتم.
- می‌دونم که دست هیچ یک از بنده‌هات رو رها نمی‌کنی، خدایا مثل همیشه دست‌هام رو توی این راه محکم بگیر، مبادا یک‌ زمانی از دست من دلخور بشی و فقط کمی دستم رو شل بگیری، مبادا که پام بلغزه، اون دختر تنها به من تکیه کرده و من به تو!
لبخند خدایِ مهربانم را از گرمای دل سرد شده‌ام متوجه شدم، پس خشنود از لبخند رضایت و دل گرم کننده‌ی خداوند، لبخندی روی لب‌هایم نشاندم و به خود قول دادم حواسم به یاسمین و امثال او باشد!
لبخند زدم، پنجره را پس از نگاه اجمالی دیگری به هوای تازه و باغچه‌ی نیمه خشک، بستم و پس از مرتب کردن لباس‌ها و موهای پریشانم از اتاق بیرون رفتم. راه آشپزخانه را پیش گرفتم و اسم همسرم را نجوا کردم:
- کوروش؟
صدایش از بالکن کنار آشپزخانه به گوشم رسید:
- جونم؟!
نمی‌دانم من صدایش را گرفته تصور کردم یا واقعاً صدایش گرفته بود. دمی عمیق گرفتم و به سمت تراس کوچک خانه‌مان قدم برداشتم. در شیشه‌ای تراس را باز کردم و وارد آن‌جا شدم. پشت سر همسرم ایستادم و نگاهم را به چشمان مشکی و خسته‌اش سوق دادم.
- چیزی شده؟!
لبخند خسته‌ای به رویم پاشید، برق شیطنت و شادی درون چشمانش، کمرنگ‌تر به چشم آمد. لب‌هایش را با زبانش تر کرد و گفت:
- چیزی که... .
کمی مکث کرد، آهی کشید و ادامه داد:
- نه می‌تونم بگم اتفاق افتاده، نه می‌تونم بگم هیچ مسئله‌ای نیست. اما راستش رو بخوای...
سخنش را قطع کرد و دستش را روی ته ریشش کشید، سری به این طرف و آن طرف تکان داد با صدایی زمزمه مانند ادامه داد:
- شرکت نزدیک به ورشکستگیِ و این مشکل باعث شده ما به فکر تعطیل کردن شرکت و اخراج کارمندها بی‌افتیم.
اخم‌هایم درهم شد و ناراحتی مانند خوره به جانم افتاد، یعنی آن همه کارمند و کارگر باید از نان خوردن بی‌افتند. زن و بچه‌هایشان چه؟! آه! کاش خدا کسی را شرمنده‌ی همسر و فرزندش نکند.
همسرم که معاون شرکت ساختمان سازی بود، آهی کشید. انگشت شصت و اشاره‌ی دست راستش را از زیر عینک دور بیضی مفتولی‌اش، روی چشمانش فشرد. لبی تر کردم و با صدایی که گویی از ته چاه در می‌آمد، گفتم:
- پس تو چی‌کار کردی؟ هیچ تلاشی برای برگردوندن این نظ...
سخنم را قطع کرد و صدای آرام؛ اما عصبی و ناراحتش را به گوش رساند.
- از تو دیگه انتظار این حرف رو نداشتم. تو که من رو می‌شناسی، واقعاً این‌طور بی‌رحم در نظرت میام که فکر بی‌کار کردن کارمند و کارگر جلوی چشم‌هام جولان بده؟!
صورت گر گرفته و سرخش را از نظر گذراندم. حق داشت این‌طور عصبانی و خشمگین باشد‌. از یک طرف مشکلات شرکت بر اعصابش فشار وارد می‌کرد و از طرفی هم من قضاوت بی‌جا کرده بودم. شرمنده و اندوهگین به حرف آمدم.
- من رو ببخش، راستش رو بخوای، هیچ کدوم از حرف‌هایی که می‌زنم دست خودم نیست. تمام هوش و حواسم پی یاسمینِ و با مشکل شرکت، دیگه حواسم به حرف‌هایی که زدم نبود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #8
لبخندی محو زد، دستی بر روی شانه‌ام زد و پس از ب×و×س×ه‌ی نرمی که بر روی موهای کوتاهم نشاند، از تراس بیرون رفت و پس از آن صدای در اتاق خواب بلند شد. برخی اوقات به مانند اکنون، اما با شدتی بیشتر عصبی میشد و توان کنترل خود را نداشت. او نمی‌توانست از موضع خود دست بکشد؛ امّا من، کوتاه می‌آمدم و دندان روی جگر می‌گذاشتم. در زندگی مشترک، در هر دعوا و جدلی، یکی از طرفین باید پا روی احساساتش بگذارد و کوتاه بیاید! ولی نه آن‌قدر که طرف مقابل از این کوتاه آمدن سوءاستفاده کند و فرد مقابل را مورد شماتت قرار دهد. استواری یک زندگی، به همین کوتاه آمدن‌ها و جدل‌های کوتاه بستگی دارد.
لبخندی روی لب نشاندم، دستانم را به اطرف کش دادم و پس از بیرون راندن خوابیدگی‌های دست و پاهایم، وارد خانه شدم. سمت آشپزخانه رفتم و میز چهارنفره را بسیار شیک و دو نفره چیدم. دو بشقاب مربعی دور طلائی، در روبه‌روی هم قرار دادم و قاشق، چنگال‌های استیل و طرح گل را کنار بشقاب نهادم. با آوردن دو عدد دوغ تک نفره، نمکدان، دیس برنج و ریختن خورشت درون ظرف بزرگ خورشت خوری، میز را کامل کردم. با به یاد آوردن، این‌که بخش مهم و خوش‌مزه‌ی غذا فراموشم شده است، درب یخچال را باز کردم و از درونش سالاد کاهو را بیرون آوردم و روی میز گذاشتم. قبل از صدا کردن کوروش شمع‌های سرخ رنگ روی میز را روشن کردم و راه اتاق خواب را پیش گرفتم، چند تقه به در زدم و بدون این‌که منتظر جوابی از جانب همسرم باشم، درب را گشودم و وارد شدم. در بدو ورود نگاهم به قامتش کنار پنجره افتاد. پشت سرش جای گرفتم و آرام صدایش زدم. کمی خود را به سمت من متمایل و پرسشی نگاهم کرد. لبخندِ محوم را پررنگ‌تر کردم و با کمی خم شدن به سمت جلو دستم را همانند خدمت گذاران به سمت درب گرفتم و گفتم:
- کوروش خان، افتخار می‌دید شام رو همراه هم میل کنیم؟
تبسمی روی لب نشاند و کامل به سمت من برگشت. قامت راست کردم و با کشیدن دست مردانه‌‌اش به سمت بیرون اتاق و سپس آشپرخانه او را دنبال خود کشاندم.
***
همان‌طور که چایی‌های لب‌دوز و لب‌سوز را درون فنجان‌های کمرباریک می‌ریختم، به راه حل پیدا کردن یاسمین فکر کردم. آهی مٱیوس کشیدم و با برداشتن سینی و گذاشتن ظرف خرما و شکلات درون سینی وارد پذیرایی شدم. سینی حاوی چایی‌ها را روی میز عسلی قرار دادم و خود، روی مبل تک نفره نشستم و چایی‌ام را درون دستان سردم گرفتم و به بخار آن خیره خیره نگاه کردم. تصویر چهره‌ی معصوم یاسمین میان بخار‌های گرم چایی نقش بست، مژه‌های بلند و فر خورده‌اش که روی چشمان آهویی‌اش سایه انداخته بود، عجیب به مظلوم بودنش دامن میزد.
در فکر چهره‌ی زیبا و معصوم یاسمین بودم که ناگهان فکری بر ذهنم هجوم آورد و آن راه حلی بود برای این‌که یاسمین را پیدا کنیم.
راه حل را در ذهنم نگه نداشتم. پس از کمی مکث با کوروش در میان گذاشتم تا او هم نظر خود را در رابطه با این راه حل بدهد.
- کوروش میگم که من یه راه حلی پیدا کردم تا بتونیم یاسمین رو پیدا کنیم، می‌خوام نظرت رو راجع بهش بدونم؟
کوروش که در حال دیدن بازی فوتبال پرسپولیس و آلمینیوم بود، نگاهی به من کرد و گفت:
- خیلی عالی که، بگو می‌شنوم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #9
نفس عمیقی کشیدم و با سامان دادن بخشی از افکارم به حرف آمدم.
- من میگم که بریم به همون خیابونی که برای اولین‌بار یاسمین رو دیدم، بلکه اون‌جا بیاد و بتونیم یاسمین رو ببینیم؛ ولی اگه نشد‌ و کودک کاری رو اون اطراف دیدیم تعقیبش کنیم تا از جا و مکانشون سر در بیاریم، شاید در همین تعقیب و گریز مخفیانه بشه که یاسمین را پیدا کنیم.
کوروش کمی فکر کرد و با طمانینه گفت:
- خب ما باید این فرضیه رو هم در نظر بگیریم که شاید دیگه کودک کاری اون طرف‌ها نیاد! اون‌ وقت چی؟!
اخمی از روی سردرگمی بین ابروانم می‌نشانم و با درگیری ذهنی می‌گویم:
- روزی سه ساعت بعد از اومدن از محل کار به اون‌جا میریم و منتظر می‌مونیم. در این صورت اگه پیداش نکردیم که من مطمئنم پیدا می‌کنیم، می‌دونیم که تلاشمون رو کردیم و نتیجه‌ای نداده، حداقل اون موقع پیش خودمون و وجدانمون راحتیم.
سری به تایید تکان داد.
- درست میگی ببین من نظرم اینِ که، راهی که پیشنهاد دادی رو امتحان کنیم. فقط در حال حاضر که شب مثل چند ابر سياه آسمون رو پوشونده و ساعت دوازده شب رو نشون میده، بریم و استراحت کنیم.
سری تکان دادم و با کلافگیِ ناشی از خواب لب زدم:
- باشه ولی من بعد از این‌که خونه رو کمی مرتب کردم میرم می‌خوابم.
لبخندی خسته زد و سپس در راه رسیدن به اتاق خواب گفت:
- شبت ستاره بارون بانوی دلسوز.
خوشحال از این جمله زیبا و با عاطفه‌اش من هم کم نیاوردم و جمله زیباتری نثارش کردم.
- تو که باشى، دوستت دارم، قشنگ‌ترین تکرار مکررات عالم است. تنها تکرار من، دوستت دارم. شبت خوش!
***
با آرامش، درب ماشین فلوکس قورباغه‌ایِ صورتی رنگم را گشودم و پا روی آسفالت داغ خیابان گذاشتم. نگاهم را به جاده‌ی دو طرفه‌ی شلوغ دادم و درب ماشین را بستم. قفل مرکزی را زدم و با کشیدن دستی روی مانتو‌ی مشکی‌ام، با نگاه کردن به این طرف و آن طرف جاده، راه فروشگاه گندم را پیش گرفتم.
میان سرعت و تندروی ماشین‌های مدل بالا و معمولی و سطح پایین، عرض جاده را طی و جلوی فروشگاه رسیدم.
کمی در پیاده‌رو قدم زدم، اما نه اثری از یاسمین پیدا کردم، نه اثری از یک کودک کار. موبایل سامسونگ جی پنجم را از درون جیب مانتوام بیرون کشیدم و با دستم سایبانی ساختم تا صفحه‌ی کم نورش را چک کنم. درون لیست مخاطبان رفتم و روی اسم همسرم کلیک کردم و گوشی را به گوشم چسباندم.
کمی بعد صدای بم و گیرایش که میان سر و صدای بوق و خیابان شلوغ گم شده بود، درون گوشم پیچید:
- جان دلم؟
اخمی از بی‌احتیاطی‌اش برچهره نشاندم و لب زدم:
- چندبار باید گوشزد کنم، پشت فرمون گوشی دستت نگیر!
تک خنده‌ای آرام زد و گفت:
- چشم، چشم، الان می‌زنم کنار صحبت کنیم.
منتظر ماندم کاری را که گفته بود انجام دهد. در همین حال چشم‌هایم را به اطراف گرداندم که دختری را از پشت دیدم. کمانچه‌ای همانند یاسمین داشت و لباس‌هایش همچون لباس‌های یاسمینِ قشنگم بود. از سر هیجان به سمتش دویدم و از شانه‌اش گرفته و به سمت خود برگرداندم. در عین ناباوری از این‌که فکر نمی‌کردم او را به این زودی بیابم، هیجان زده در آغوش گرفتمش و دلتنگ گونه‌هایش را بوسیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #10
بعد از سلام و احوال‌پرسی متوجه شدم کوروش همچنان پشت خط هست؛ بنابراین گوشیِ بر زمین خورده را برداشتم و خاک‌های نشسته روی صفحه‌ی لمسی‌اش را گرفتم و نزدیک گوشم کردم. کوروش با خوشحالی و هیجان تبریک گفت و من و دخترک زیبا را به کافی‌شاپ دعوت کرد.
زمانی که به یاسمین گفتم مخالفت کرد و گفت:
- من نمی‌تونم با شما بیام، شکی هم ندارم که بیژن خان... .
میان حرفش پریدم و سوالی گفتم:
- بیژن خان؟
سری با کلافگی به این طرف و آن طرف تکان داد و گفت:
-صاحب کارم رو میگم! اون به احتمال زیاد کسی رو همین اطراف گذاشته تا مواظب من باشه. مبادا که شما من رو با خودتون ببرید.
اخم بر چهره نشاندم و با صدایی آرام لب زدم:
- یاسمین مگه به اون آقا گفتی با ما آشنا شدی؟!
سری به تایید تکان داد.
- بله که گفتم، اگه نمی‌گفتم خیلی بد میشد برام، چون قطعاً خودش می‌فهمید و به خاطر پنهان کاری‌‌ای که کردم اذیتم می‌کرد! همین طوری هم کلی از دستم ناراحت شد که اون روز با شما به گردش اومدم.
کلافه و حیران سری تکان دادم، دستانم را سایبان سرم کردم.
- ای کاش نمی‌گفتی، ای کاش پنهانی به اون آدرسی که دادم می‌رفتی این‌جوری اگر هم می‌فهمید با من در ارتباطی هیچ‌وقت دستش بهت نمی‌رسید!
ناراحت و هیجان زده اطراف را پایید و با دوختن سبزی جنگلی چشمانش به رخ خسته‌ام لب زد:
- نمی‌دونم،‌ ببخشید من باید برم، تا همین‌جا هم خیلی شجاع بودم با شما صحبت کردم، خدانگهدار!
کمی که از کنارم، عقب کشید مچ دستش را گرفتم و کشدار و غمیگن گفتم:
- یاسمین صبر کن، من کمکت می‌کنم نمی‌ذارم اذیتت کنه فقط صبر کن خواهش می‌کنم!
یاسمین بدون توجه به حرف من، دستش را از درون دستان خیس از عرقم بیرون کشید. راه رفتن را در پیش گرفت و این اشک‌ بود که از چشمان من جاری میشد و قطره قطره بر روی آسفالت خیابان محو میشد. باران هم انگار که بازی‌اش گرفته باشد در همان لحظه شروع به باریدن کرد.
من ناراحت نبودم که یاسمین رفته است. چرا که اگر خودم را جای او بگذارم، شاید همین کار را انجام دهم. اما نمی‌گذارم یاسمین از من دور بشود، من تازه او را یافته‌ام، من نمی‌گذارم کسی او را اذیت کند و حتماً او را نجات می‌دهم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین