ساعت یک بعد از ظهر زمانی که از محل کار خود در حال بازگشت به منزل بودم در گوشهی خیابان ایستادم تا از فروشگاه بزرگ محلّه خرید کنم. در کنار درب ورودی و خروجی فروشگاه دختری کمانچه به دست در کناری نشسته و با اشکی که بر گونههایش روانه شده بود، موسیقی شاد و ملایمی با کمانچهاش پدید میآورد. همانطور که خریدهایم را حمل میکردم و اطراف را از نظر میگذراندم متوجه شدم در آن چند دقیقه افرادی که از آنجا عبور میکردند، حتی نیم نگاهی به آن دختر مظلوم نینداختند.
غمگین از بیتوجهی انسانها، با خود گفتم:
- چرا انسانها سنگدل شدهاند؟ مگر کودکان کار چه میخواهند؟ تنها مقداری محبت و عشق میخواهند، فرش دستباف که نه یک پتو، ماشین آنچنانی نه تنها کفشی نو میخواهند، خانهای در منطقه یک تهران نه بلکه اتاقی گرم و امن میخواهند.
از درب خروجی فروشگاه بیرون آمدم و پیادهرو را طی کردم و سعی بر این داشتم که مبادا پایم درون قسمتهای شکسته شدهی موزائیکهای سرخ و زرد رنگ آنها فرو رود. با دو قدم فاصله کنارش ایستادم و سلامی به او کردم، در صدایش غم و اندوه موج میزد، همانطور که با کمانچهاش موزیک ملایمی را مینواخت سلامم را علیک گفت. در آن هنگام اشکی هم از گونه من روانه و بر روی آسفالت شهر سقوط کرد و پس از آن ناپدید شد. کنار دختر نشستم و با چانهای لرزان خیره به مرواریدهای بیرنگ چشمانش، آرام گفتم:
- اسمت چیه قشنگم، چند سالته؟ چند مدته که اینجایی؟!
مکث کوتاهی کردم و با کمی گوش دادن به موزیک زیبایی که از ساز بیرون میآمد، سخنم را ادامه دادم:
- چقدر قشنگ مینوازی!
آرام و لطیف هماهنگ با موزیک ملایم کمانچهاش پاسخ داد:
- اسم من یاسمین هستش، دوازده سالمه و پنج ساله که به این خیابون اومدم و با کمانچهام برای مردم شهر آهنگ میزنم تا حداقل دل مردم شهر، مثل دل و قلب من غمزده نباشه. از طرفی هم پولی در بیارم و به صاحبکارم بدم تا من رو کتک نزنه و جای خوابی داشته باشم!
اشکی دیگر بر روی گونهام راه گرفت، با دستانم کنارش زدم و لبخندی بر روی چهره سفید و کک مکی یاسمین پاشیدم.
دخترک با لحنی ملایم و نگاه کردن به فلوکس قورباقهایِ صورتی رنگم گفت:
- ماشینت خیلی قشنگه، خوشم اومده ازش.
و پس از زدن حرفش آهی کشید و چانهاش از بغض لرزید. دلم مالامال از غم شد و با فکری که به همانند برق از سرم گذشت، خوشحال از اینکه میتوانم شاید با این کار او را خشنود کنم، گفتم:
- میخوای باهاش بریم و دوری توی شهر بزنیم؟!
دختر با چشمانی برق زده به چشمان رنگ شبم نگاه کرد و با تکان دادن سرش تایید کرد و با سرعت به آغوش من هجوم آورد؛ امّا کمی بعد با ناراحتی از بغلم بیرون جست و همانطور که کمانچهاش را برمیداشت گفت:
- ولی... ولی فکر نکنم بتونم بیام. باید تا شب کار کنم و حداقل مبلغ پولی که صاحبکارم از خواسته رو بهش بدم.
چشمانم را بستم و هوفی کشیدم. لبان نازکم را با زبان خیس کرده و گفتم:
- من اونقدری که باید امروز کار میکردی رو بهت میدم. باشه خوشگلم؟
تایید کرد و من با قلبی پوشیده شده از غم، اما لبی خندهرو ادامه دادم:
- خب! خب! دختر خوب. اول از همه میخوام برات یه دست لباس خوشگل بخرم، نظرت چیه؟
یاسمین بسیار خوشحال شد و تشکر کرد. به سمت ماشین رفتیم و پس از رد کردن خیابان نیمه شلوغِ سر ظهر، سوار خودروام شدیم، راه افتادیم و به یکی از بزرگترین مراکز خرید در تهران رفتیم. در آن زمانی که با تبسمی نرم و پرستیژی باوقارانه فروشگاه را میپیمودیم و دانه به دانه مغازههای لباس فروشی، کفش فروشی و دکانکهای دیگر را از نظر میگذراندیم، توانستیم پیراهن، شلوار و روسری زیبایی برایش انتخاب کنیم.