. . .

متروکه داستان سه نخ سیگار | «Ara» کاربر انجمن رمانیک

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
نام داستان: سه نخ سیگار
نویسنده: آرا (هستی همتی)

ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
×هدف: خلق اثری تراژدی میان دقایق شوم زمانه...

*_خلاصه: سکونش سکوتی را غرقه دارد که وجه تشابه بیشی را با عظمت فریادها بر حنجره راندن منعکس می‌سازد... گذر بی‌دست انداز زندگانی‌اش به واسطه‌ی قِسْمِ دو گوی و یک سودجویی به صخره‌ای پر پیچ و خم بدل گشت و استقامت مردانه‌ی بازوان رنجورش اسیر میان مرداب راکد حوادث شوم شد! کدامین نفرین زائده‌ی جانش شد که چون زالو امانش را بمکد و کدامین انصاف، عدالت خفگی به میان آورد که غایتش سوختگی سه نخ سیگار و ارتفاع یک پرتگاه متزلزل باشد...؟!

۲۲ آبان ۱۳۹۹
نُه و ده دقیقه‌‌ی شب
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #2


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

و اگر درخواست تگ برای داستان داشتید، میتوانید بعد از خواندن قوانین و درنظر گرفتن شرایط، در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست تگ برای داستان کوتاه

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

بعد از اتمام داستان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #3
*_مقدمه_*


سیاهی‌‌ای که مرا فرا گرفته است، انتها ندارد
و دیگر ریسمان پوسیده‌‌ای نمانده که توانم باشد بر آن چنگ بیفکنم!
تا خرخره میان گرداب حوادث ناگاه و دقایق شوم زمانه اسیر گشته‌‌ام که دست و پا زدن‌‌هایم جز خفگی، ارمغانی ندارند!
حکمت رنجش‌‌ها را در نمی‌‌یابم
و شانه‌‌هایم دیگر تاب بر دوش کشاندن مردانه‌‌هایم را ندارند...
دو سوی عمر درهم پیچیده‌‌ام از هم گسسته است و روانم در پی‌‌اش کم نمانده دو نیم شود!
غایتش هوایی می‌‌ماند مه آلود
و ته مانده‌‌های سیگاری که دودشان تداعی کننده‌‌ی دو گوی و یک بازیچه بود...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #4
*_پارت یک_*


پیشانی‌‌ام را به دنبال حرصی بس افزون‌‌تر بر فرمان فشردم که صدای بوق زدنش بلند شد و کماکان بیش از پیش احوالم را منقلب ساخت. انگشت بر شقیقه‌‌‌هایم نهاده بودم و چنان خصمانه می‌‌فشردمشان که بند انگشتانم سفیدی اختیار کردند...

دلی آشوب و سر دردی کشنده جانم را می‌‌تکاند، سخنان دقایق پیشین آن مرتیکه نیز از اذهانم رخت نمی‌‌بست، شاید که آسوده‌‌‌ام بگذارد. حقیقتاً چنان دیر است که دیگر ثمره ندارد پی درمان را بگیریم، شاید که درمان حاصل شود؟

از کناره‌‌ی چشمان سرخ گشته‌‌ام در پی احوال ناخوشم، ورای شیشه‌‌ی باران خورده‌‌ی اتومبیل را از نظر گذراندم تا که اگر سمانه پا از آن فروشگاه زنجیره ای بیرون نهاد، پیش از آمدنش فرصت یابم اوضاع ظاهری‌‌ام را سامان ببخشم. خوش ندارم اینگونه مرا ببیند و دل نگران باشد... اصلاً حال چگونه به خودش بگویم؟ آخر مگر مردی سر خورده چون من دیگر تا به کجا تاب دارد که نشان دهنده‌‌ی بخت شوم و تاریک معشوق دلش باشد...؟

کناره‌‌ی پاکت آن آزمایشی را می‌‌فشارم که تمام شوربختی‌‌‌‌‌هایمان از آن شروع شد؛ سپس تعدد پزشکان نادان که سر از عظمت حجم سردردهای فراگیر سمانه‌‌ام هیچ نفهمیدند تا آنجا که آن تومور لعنتی کار خودش را ساخت...

مجدداً نگاه به خارج از چهارچوب اتومبیل دوختم و سمانه‌‌‌‌ای که هنوز بیرون نیامده بود؛ کماکان نگران احوالش گشته بودم. مگر تهیه‌‍‌ی دو بطری شیر کاکائو و یک بسته کیک تا به کجا طول خواهد کشید؟

خمی نثار پیشانی خود ساختم و پس از دست کشاندن بر صورتم و ته ریش‌‌‌های بلند شده‌‌‌اش، خیره به چشمان سرخ و گود رفته‌‌ام در آینه گشتم؛ من آنم که هر روزش آراسته‌‌تر از روز پیشینش و حال صورتش یک هفته‌ای می‌‌شود رنگ تیغ اصلاح به خود ندیده، موهای درهمش نیز شانه کشانده نشده... چشمانش از بی‌‌خوابی‌‌هایش می‌‌گویند و حرص درونش! خشم از آن دارم که یک هفته گذشته است از آن روز که آن پزشک وامانده اذعان داشت احوال سمانه‌‌ام بس مشکوک است و خواب و خوراکم را برید و در غایت تاییدیه‌‌‌‌ای مبنی بر بیماری وخیمش بر دستم نهاد و پوچی محض... .
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #5
*_پارت دو


مشتی بر کناره‌‌ی فرمان کوباندم که بدنه‌‌ی ماشین تکان بدی خورد و سپس بی‌‌توجه به درد بند استخوان انگشتانم، درب را گشودم و پا بر کف خیابان نهادم؛ بادی خنک می‌‌وزید که اساس فصل پاییز خوانده میشد و ریزش نرم قطرات باران بر شانه‌‌هایم و کناره‌‌ی صورتم به آب بر روی آتش مغموم کننده‌‌ی درونم می‌‌مانست که تمایل بر دست گرفتن چتر اندر خود نمی‌‌دیدم.

درب ماشین را خشمگینانه بستم که صدای ناهنجارش توجه بسیاری را به سویم کشاند، اما کماکان بی‌‌توجه، مسیر فروشگاه مواد غذایی را در پیش گرفتم که جمع شدگی تعدد آدمیان، جایی در مقابل درب فروشگاه توجهم را جلب کرد؛ گویا حول چیزی تجمع یافته و بر بالایش خیمه زده بودند...

ناگاه سوزشی بس کشنده ریه‌‌‌هایم را در بر خود کشاند که چشمانم سیاهی رفتند، اما توجهی نثار کرختی دستان و پاهایم نساخته، هجوم به سوی افراد تجمع یافته بردم و وحشیانه همه شان را کنار راندم که ناسزاهایشان نثارم شد، اما اهمیتی دارا نبودند. تنها مورد حائز اهمیت، دل نگرانی کشنده‌‌‌ام از آن بود که مباد آنکه دورش را گرفته‌‌اند، سمانه‌‌ی من باشد و سردرد امانش را بریده، چشمانش تار شدند و چون شب گذشته که ناگاه میان ورودی اتاق ماند، از حال رفته باشد!

با چشمانی گشاده و نفس‌‌‌‌هایی منقطع، مبهوت مقابلم را می‌‌نگریستم؛ کودکی که موتور سوار بی‌‌احتیاط به او برخورد کرده و پایش را زخمی کرده بود... اندرونم را تهی می‌‌دیدم و افکارم چنان آسودگی یافتند که برای دقایقی احساس معلق ماندن میان زمین و هوا را درک کردم.

به سختی بدن رنجورم را از میان جمعیت بیرون کشانده، پس از فارغ شدن سر به سوی آسمان بر آوردم و تیرگی ابرهای باران‌‌‌‌زایش را از نظر گذراندم؛ سقف دلگیر عصر روز سه شنبه.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #6
*_پارت سه


باران قطره قطره بر صورتم می‌‌چکید و چون تکه بلورهای اشک، از کناره‌‌ی گونه‌‌‌هایم روان می‌‌‌شد و یا خود را میان تار موهایم گم می‌‌ساخت و آن انبوه موهای ژولیده را بیش از پیش درهم می‌‌پیچاند، اما آرامش خنکای ضربه‌‌‌‌ی شلاق مانندش موردی به دور از انکار و غیرقابل گریز خوانده می‌‌‌شد.

در پی دقایقی طویل، نتوانستم چشم بگشایم و یا قدم از قدم بردارم؛ اندیشه‌‌‌ی هراس‌‌‌‌انگیز چندی پیشم گویا انرژی‌‌ای عظیم از ته مانده‌‌‌ی توان بدنی‌‌‌ام بیرون کشاند و آسودگی خاطر ناگهانی پس از تصورش نیز نوعی شوک خوانده می‌‌‌‌شد که به نوع خود و تناقض عظیمش با احساس پیشینش، ضربه‌‌ای هولناک نام می‌‌گرفت؛ هر دویشان در حدود خود مرا ناتوان ساخته بودند...

برخاستن صدای آرام و ملایم دختری که دینش، دینم و جانش، نفس‌‌هایم خوانده می‌‌‌شد اما طی هفته‌‌‌ی اخیر از زور خستگی و درد بی‌‌امان بر خود دیدن، رنجور گشته بود، مرا از جای پراند؛ از مکانی حوالی عقب‌‌تر از پشت سرم به گوش‌‌‌هایم می‌‌رسید:

- میعاد...

خوانده شدن نامم به زبانش، استقامتم را لرزاند و به هر قیمت گزافی که بود، لبخندی لرزان بر لب نشاندم و به عقب بازگشتم؛ دو بطری شیر کاکائو در دست نگاه داشته و جسم خود بر کناره‌‌‌ی ورودی فروشگاه نشانده بود. رنگ صورتش به زردی میزد و دو سوی سرش را به واسطه‌‌‌ی کف دستانش می‌‌فشرد.

شتابان به سویش رفته، کنارش بر زمین نشستن گزیدم و با پیچاندن دست حول بازوان لرزانش، زمزمه بر لب راندم:

- هی سمانه، خوبی دختر؟

سرش را میان گودی گردنم فشرد تا که گرمای وجود خسته‌‌ام را به جان بخرد:

- هوم... نشستم تا حدودی درد چشم‌‌‌هام آروم بگیره...

درد چشمانش، اخیراً به سایر رنجش‌‌‌‌هایش افزوده شده بود که از علائم مشهود تومور موجود در بخش پسین سرش به شمار می‌‌رفت... روند رشد بیماری کذایی‌‌اش به شدت سرعت یافته بود و گویا هیچ مانعی برای قطع ساختنش یا حداقل کاهش دادنش وجود نداشت...
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #7
*_پارت چهار


بطری‌‌‌ها را از دستش گرفته، با نگاه داشتن ساعد دست چپش و بازوی راستش به نرمی یاری‌‌اش ساختم که برخیزد. گام‌‌‌هایش بس لرزان بودند و کف دستانش به شکلی مداوم بر روی چشمانش کشانده می‌‌شدند. در آن برهه‌‌ی مخوف و عذاب‌‌آور، تنها هراسم از آن بود که این بیماری لاکردار جانانم را از پای در آورد...

درب سمت کمک راننده را به رویش بستم که سر بر داشبورد نهاد؛ می‌‌دانستم این اواخر دیگر سردردهایش چنان افزایش یافته بودند که تنها خواستار آن میشد سر بر دیوار بکوباند و یا بارها چندین مسکن در پی یکدیگر فرو خورانده بود که ساعت‌‌ها مدهوش بود...

چنگی میان موهای خود افکندم و تلاش بر گرفتم از ذهن خود برانم تنها یک روز و نیمی از روز فرصت برایم مانده او را در جریان حقیقت بیماری‌‌‌اش قرار دهم؛ آخر مگر می‌‌شود؟ مستقیم میان دو گوی مشکین دلبرت خیره شوی و جانت به خرخره‌‌‌ات بالا نیاید که بخواهی به او بگویی دچار به بیماری‌‌ای ست با سایه‌‌‌ی مرگ که هنوز مشخص نیست راه درمانی‌‌‌اش می‌‌تواند افاقه کند یا تنها تضعیف سیستم ایمنی‌‌‌اش را در پی می‌‌آورد...؟

نگاه خیره‌‌اش را که از درون آینه‌‌‌ی ماشین بر حرکات عصبی و حرصی‌‌‌وارم خواندم، نفسی با فشار بیرون راندم. بهر آنکه حداقل باشد تا فردا، پیش از اظهار عذاب درونش و بیان حقیقت، ذهنش آسوده بماند و یا درگیر احوال آشوبم نباشد، تلاش بر گرفتم اندکی خونسرد جلوه نمایم؛ حالت تهوع و پیچشی کشنده کیان وجودم در جریان بود و تظاهر کردن برایم جان‌‌‌‌‌فرسا تلقی میشد، اما ارزشش به بیست و اندی ساعت فارغ بودن اذهان سمان دلم بود...

کنارش جای گرفته، کمربند را بستم که از همان لبخندهای معروفش بر لب نشاند و به گونه‌‌‌ای دلبرانه سر خود متمایل ساخت که جانم در هم پیچید؛ امان از لطافت صدایش...

- میعادم، خوبی...؟ چرا امروز انقدر عصبی به نظر می‌‌رسی؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #8
*_پارت پنج


چشمانم ریز شدند و افکارم منقطع؛ درگیر با خود بودم بایستی چه بگویم که خودش مکث را شکاند و حدسی گونه لب گشود:

- کارهای دفتری اداره ذهنت رو بهم ریخته یا... دالیا چیزیش شده؟

ابروهایم خمیده شدند و آنچه سمانه یادآورش شد، دلم را پیچاند؛ دالیا نگرانی دومم بود که پیش از کشف وخامت اوضاع سمانه، اذهانم حول او می‌‌چرخیدند. هنوز نتوانسته بودم منشأ افسردگی این اواخرش را، آن گوشه‌‌گیری‌‌‌هایش را بیابم و اندر اوضاع قاراشمیشش هم که دیگر دلم نمی‌‌آمد او را اندر جریانات رابطه‌‌‌ام با سمانه قرار دهم! خواهر کوچک حساس و احساساتی‌‌‌ام این هفته‌‌‌ی اخیر چنان آشوب بوده که می‌‌دانم فهمیدن آنکه از تماماً دریافت توجه برادرش بایستی به نیمی‌‌‌اش راضی شود، احوالش را منقلب خواهد ساخت و بر اوج بیماری‌‌‌اش خواهد افزود. اشتباهم وابسته ساختنش به خودم بود...‌

تکان دست سمانه مرا به خود باز آورد:

- هی میعاد... کجایی؟

ابروهایم درهم پیچیدند و صدایم دورگه جلوه‌‌‌گر شد؛ احساس ضعف عظیمی میان جوارحم در می‌‌یافتم و به نظرم می‌‌آمد دیگر برای آن روز نحس، تاب ادامه ندارم!

- هیچی سمانم، خوبم.

مکثی کرده، شانه‌‌‌ام را حینی که استارت ماشین را می‌‌فشردم نوازش کرد:

- هنوز به دالیا نگفتی؟ شیش ماه گذشته...

نیم نگاهی به معصومیت نگاهش افکندم که معصومیت دو چندان ظواهر دالیا را برایم تداعی کرد و باز من ماندم میان دو راهی‌‌‌ای که در غایت، هر دویشان را خواستار بودم، اما اجبار به گزینش یکی از آن دو بود.

سری در پاسخ نفی تکان دادم:

- نه سمانه... خیلی عصبی و افسرده ست! نمی‌‌تونم بهش بگم...
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین