. . .

در دست اقدام داستان در سه شب | مریم فواضلی

تالار داستان / داستان کوتاه
"به‌نام‌خالق‌ارواح"
نام رمان:در سه شب
اثر:مریم فواضلی
ژانر:ترسناک
ناظر:
@Lovely Devil
خلاصه:


شب‌های دعا خواندن رسید، در این ایام مردم،
سه شب مستدام دعا می‌خواندند.
با شروع آن شب، اتفاقاتی می‌افتدد که آن زن گذشته را زنده می‌کند!
نعره‌اش گوش‌ها را خراش می‌دهد.
ناله‌اش‌ دل را گریان می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,357
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 

بانوی تلالو

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6512
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
213
امتیازها
73
محل سکونت
لابه‌لای کتاب

  • #3

- مقدمه
با برخاست آفتاب؛
صدایی از وسط چاه رسید،صدا مانند لالایی
بود.
انقدر صدا بلند شد،که همه مردم
از خانه‌هایشان بیرون آمدند؛
ترس از چشم همه می‌بارید
ناگهان لالایی به فریاد تبدیل شد.

-شروع رمان از زبان اول شخص است.
 

بانوی تلالو

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6512
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
213
امتیازها
73
محل سکونت
لابه‌لای کتاب

  • #4
وسایلم را داخل ماشین گذاشتم و سوار شدم.
ژاله خواب بود،
ماشین پیکانی‌ام را روشن کردم و راهی دیار شدم.
آهنگ ملایمی را روشن کردم و حواسم را به راه دادم.
هوا در حال غروب بود که ژاله بیدار شد، نگاهش کردم گفتم:
-خوبه که بیدار شدی!
ژاله موهاش را جمع کرد وگفت:
-وای پریا این دیگه چه جور جاده‌ایِ؟
خندیدم،
جاده‌ی ترسناکی بود. چندساعت که در راه بودیم. هیچ موجود زنده ندیدم،
ژاله آهنگ تندی گذاشت و شروع خواندن با آن کرد.
نزدیک محله که شدیم آهنگ را خاموش کردم. هوا تاریک‌ شده بود و صدای وزوز خیلی بلند بود؛
از وسط درخت‌های جنگل باید رد می‌شدیم. ماشین را کنار درختان تنومند پارک کردم و پیاده شدم،
ژاله به دنبال من پیاده شد.
چمدان‌ها را در آوردم و کیف را روی دوشم گذاشتم، چراغ قوه را روشن کردم.
به ژاله نگاه کردم که هدفون روشن کرده بود، پشتم ایستاد بود.
و موهاش را که چند روز پیش به رنگ قرمز رنگ کرده بود؛
به بازی بادها گرفته شده بودند.
به سمت درخت‌ها حرکت کردم،
نوری پشت درخت‌های بلند وتاریک می آمد. نور خانه های محله بود!
باد درختان را به رقص در آورده بود و باحالت ترسناکی تکان می‌خوردند.
صدای وزوزه‌ی گرگ‌ها ترس را بیش‌تر به وجودم تزریق شد!
 

بانوی تلالو

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6512
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
213
امتیازها
73
محل سکونت
لابه‌لای کتاب

  • #5
از بین درختان رد شدیم،
ژاله قدم‌هاش را تندتر کرد
درحالی که من پشتش بودم.
صدایی اومد:
-نزدیک نشو، نزدیک نشو!
ایستادم، صدای زنی بود.
به اطراف نگاه کردم
چاهی دورتر از ما بود که انگار یک زنی کنار آن چاه ایستاده بود و به من نگاه می کرد، دستی روی کتفم قرارگرفت که
باترس پریدم وبرگشتم عقب؛
اما بادیدن ژاله گفتم:
-من،رو ترسوندی ژاله!
-چرا وایستادی؟
برگشتم به آن چاه نگاه کردم؛
اما زنی نبود. برگشتم وبه ژاله نگاه کردم:
- چند دقیقه‌پیش یه زنی کنار چاه بود که داشت من رو نگاه می‌کرد!
ژاله عینکش را روی چشم‌های آبی‌اش گذاشت و به چاه نگاه کرد:
-چیزی نمی‌بینم پریا!
برگشتم و به چاه نگاه کردم،
با ترس به سمت ورودی محله حرکت کردیم.
وارد محله شدیم،
محله درسکوت نهفته بود.
به سمت خونه مادربزرگ رفتیم و ژاله در را زد، بعد از چندثانیه در باصدای وژی باز شد و مادربزرگ باخوشحالی به ما نگاه کرد،
گفت:
-خوش اومدید نوه‌های عزیزتر از جانم!
من و ژاله همزمان مادربزرگ را در آغوش گرفتیم، وارد خونه کُهن و گِلی مادربزرگ شدیم.
نیمه شب بود مادربزرگ به خواب رفته بود و جایی برای ما آماده کرده بود.
ژاله با موبایلش سرگرم‌شد و من هم کنارژاله دراز کشیدم، چشمانم را بستم و به عالم‌رویاهای خودم سفر کردم.
***
صبح باصدای جیرک‌جیرک چشم‌هام راباز کردم، به در نگاه کردم که مادربزرگ و ژاله درجای خودشان نبودند.
بلندشدم وبه سمت در رفتم.
 

بانوی تلالو

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6512
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
213
امتیازها
73
محل سکونت
لابه‌لای کتاب

  • #6
را باز کردم‌؛
کسی‌در حیاط نبود. حیاط سه متری که یک‌ درخت‌ پیر و بزرگ کنارحوض قرار داشت.
به درخت‌نگاه کردم،
خیلی عجیب بود هیچ بادی نبود‌؛ اما درخت تکان می‌خورد. با ترس ژاله را صدا زدم‌ اما صدایی نشنیدم.
به سمت حوض رفتم و به آب نگاه کردم،
آب تمیز بود.
خم شدم و دست‌هام را داخل حوض فرو بردم. صورتم راشستم و چشم‌هام را که بستِ بودم باز کردم،
به آب خیره شدم؛ اما بادیدن آب برگشتم عقب وفریاد زدم:
-ن...نه!
در با صدای ویژی باز شد.
ژاله داخل اومد.
من روی زمین نشستِ بودم و ژاله نیز در کنارم‌نشست، با تعجب گفت:
-چت شده پریا؟
دست‌های لرزانم را بلند کردم و سمت حوض اشاره کردم.
با لرزه گفتم:
-خو...خون اون‌جا!
ژاله متعجب نگاهم‌کرد‌ و بلند شد، به سمت حوض رفت.
روبه‌روی حوض ایستاده بود و به حوض نگاه می‌کرد؛
ناگهان برگشت و با تمسخر گفت:
-پریا من رو مسخره کردی؟
تعجب کردم،
خشم همه وجودم را فرا گرفت و به سمت ژاله رفتم. به حوض نگاه‌کردم؛ اما آب مثل دفعِ گذشتِ بود زلال بود و هیچ خونی در کار نبود.
به ژاله نگاه کردم و گفتم:
-به خدا خون بود، من دیدم ژاله باور کن!
ژاله داخل خونه رفت و من نیز پشت سر او به دنبالش رفتم، گفت:
-توهم زدی خوشگلم!
به سمت آینه رفتم نگاهی به خودم کردم، شروع به شانه زدن موهای طلایی‌ام کردم و غرق در تفکرات خودم بودم که صدای خش‌دار زنی آمد:
- برو...برو!
باترس برگشتم، ژاله درحال عوض کردن لباس‌هاش بود.
به سمتش رفتم و گفتم:
-ژاله صدا رو شنیدی؟
ژاله نگاهم کرد و گفت:
-پریا! دیونه شدی؟
خندیدم، بیخیال شاید توهم زدم. لباسم را عوض کردم و به همراه ژاله ازخونه بیرون اومدیم، به سمت کلبه سجادیِ رفتیم.
مراسم در آن کلبه برگذار می‌شد و چاه پشت کلبه بود. به سجادیِ رسیدیم، یک کلبه کوچک و ترک‌خورده که پر از مجسم‌ِهای دعا نویسی بود.
ژاله قبل از من وارد شد،
موبایلم را در آوردم که قبل از وارد شدن از بیرون فیلم بگیرم.
«فکر خوبی بود پری خانم»
دوربین را به سمت چاه چرخاندم.
 

بانوی تلالو

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6512
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
213
امتیازها
73
محل سکونت
لابه‌لای کتاب

  • #7
از روی دوربین متوجه یک‌ زن شدم‌ با لباس عجیب،
موبایل را پایین آوردم و چشم‌هام را جمع کردم؛ تا بتونم صورت زن را واضح ببینم.
اما صورتش توسط موهای پریشان دور شانه و صورتش حصاری را در بر گرفته بود،
با ترس وکنجکاوی به سمت چاه رفتم؛ اما هرچه نزدیک می‌شدم تنم سردتر می‌شد، احساس می‌کردم که قلبم درون حلقم آمده است.
تنها یک متر با چاه و آن زن فاصله داشتم، با لب‌هایی سرد و خشک گفتم:
- خانم!
سرش پایین بود و لباس سفید پاره و خاک‌خورده‌ای تنش بود،
با ترس به سمتش یک قدم رفتم و دوباره گفتم:
-خانم حالت خوبه؟! کمک می‌خوای؟
صدایی آمد،
صدای ژاله بود، برگشتم و ژاله را از دور دیدم که صدام می‌زد و می‌گفت:
-زودباش پریا بیا!
جوابی بهش ندادم و برگشتم که با جای خالی آن زن روبه‌رو شدم.
به دور و بر خودم نگاه کردم؛ اما کسی نبود!
با تعجب به سمت چاه رفتم، بوی عفنی از چاه می‌آمد.
سرم را خم کردم وبه چاه نگاه کردم که بوی تند وحالت تهوع آوری در بینی‌ام پیچید.
ناگهان دستی روی کتفم گذاشته شد، قلبم تندتر می‌زد و تنم به سردی کامل فرو رفت.
با ترس برگشتم که گفت:
-وا دختر دو ساعت صدات میزنم، بیا بریم!
ژاله دستم را گرفت و با خودش کشاند.
***
«شب اول»
شام با دیوانه‌بازی ژاله به پایان رسید.
دو ساعت تا شروع مراسم باقی مانده بود. کنار ژاله نشستم و موبایلم را در آوردم،
فیلم‌هایی که امروز گرفته بودم را به ژاله نشان دادم‌، به فیلم چاه رسید، همان وقتی که دوربین راجلوی چاه گرفتم؛ اما زنی‌ نبود. با تعجب موبایل را ازدست ژاله قاپیدم و به صفحه موبایل خیره شدم ولی صبح‌ زن بود، من‌دیدمش چگونه ممکن‌است؟
ژاله: چیشدِ خواهری؟
حیرت زده گفتم:
-ژاله صبح فیلم‌ می‌گرفتم، حین فیلم برداری زنی در کنار چاه دیدم که انگار نیاز به کمک داشت. به سمتش رفتم، ترسناک بود و صورتش بین موهاش گم‌شده بود. صورتش رو ندیدم؛ اما بوی کریهی داشت.لباس‌های سفیدی که پراز خاک بود! رنگ لباسش این‌قدرخاک‌خوردِ بود که به رنگ کرمی تبدیل شده، صداش زدم اما جواب نداد و وقتی صدام زدی برگشتم بهش بگم با من بیاد که نبود!
ژاله با تعجب نگاهم کرد و یک دفعه زد زیر خنده، گفت:
- داری برام فیلم ترسناک تعریف می‌کنی؟
از به مسخرِ گرفتن ژاله خسته شدم و گفتم:
- ژاله دارم حقیقت رو میگم؛ بس کن این مسخرِبازی رو!
ژاله نزدیکم شد و گفت:
-حتماً جن بودِ.
 

بانوی تلالو

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6512
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
213
امتیازها
73
محل سکونت
لابه‌لای کتاب

  • #8
باتفکر به ژاله‌ نگاه کردم،
خیلی ترسیدِ بودم، گفتم:
- ژاله شاید توهمی شدم!
ژاله شانه‌ای بالا انداخت وبلند شد،
گفت:
- بهترِ بریم! الان شلوغ میشه.
بلند شدم و لباس‌هام را عوض کردم،
همراه، با ژاله و مادربزرگ به سمت سجادیِ رفتیم و در طول راه سعی می‌کردم به چاه نگاه نکنم. امشب‌ برخلاف شبی که اومدیم تاریک نبود و اطراف سجادیِ همه‌اش چراغانی شده بود.
کلبه سجادیِ برای همه مردم جا نداشت و هرسال مجبور می‌شدند مراسم را بیرون برگزار کنند.
در ردیف سوم نشستم،
ژاله و مادربزرگ گل و غذاهای دعا را بردند. روی غذاها دعا بخوانند، یک نوع گُل پودر شده روی غذا می‌ریختند؛ تا سال دیگر مردم را از انواع بیماری محافظت کند.
به پیش «جی بابا»
(این دعا ۳ شب متوالی تا ۳ صبح با اهالی محله با صوت جی بابا خوانده می‌شود، اهالی محله اعتقاد دارند در این ۳ شب ماه کامل می‌شود و خداوند درهای لطف و رحمت‌اش باز است و برای مناجات با خداوند در این‌جا جمع می‌شوند تا از گناهان و اجنه آن‌ها را محافظت کند و ما امسال اولین سال است که در این مراسم شرکت می‌کنیم.)
پاهام را جمع کردم و سرم را روی پاهام گذاشتم. فکرم درگیر آن زن بود،
چطور ممکن بود که در فیلم جثه‌اش دیده نشه؟
ناگهان صدای باد بلند شد
به اطراف نگاه کردم که چشم‌هام به چاه افتاد که زیاد دور نبود.
کسی نبود؛ اما حس می‌کردم چشم‌هایی از چاه بیرون آمدِ و زوم کردِ روی من یا شاید ما، سرم را برگردوندم که با دختر بچه‌ای مواجه شدم. روبه‌رویم‌ ایستادِ بود، چهرِ ناز و تو دل برو ای داشت. گفتم:
- سلام خاله جون.
پلک زد، منتظر جوابی ماندم؛ اما تنها با چشم‌های سیاهش به من خیره بود. چشم‌هاش انگار می‌خواهند به درون طرف مقابل نفوذ کند، چشم‌های ترسناکی داشت. دوبارِ گفتم:
- عزیزم مادرت کجاست؟
دستش را بلند کرد و به سمت چاه اشاره کرد، به چاه نگاه کردم؛ اما کسی نبود.
برگشتم و گفتم:
- خونت اون طرفه؟
سرش را تکان داد. حتماً آن اطراف بود، لُپ‌هایش را کشیدم و باخنده گفتم:
- چرا حرف نمی‌زنی؟
اما تنها فقط به من خیره بود، به سر و وضعش نگاه کردم که لباس قرمز بلندی با گل‌های سیاه درشت به تن داشت، نمی‌دانستم چه بگم، اما گفتم:
- بیا کنارم بشین تا مادرت بیاد!
کنار خودم نشاندمش.
 

بانوی تلالو

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6512
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
213
امتیازها
73
محل سکونت
لابه‌لای کتاب

  • #9
استاد جی بابا به‌ همه یک شال سفید داد، به من نزدیک شد.
سرم را بلند کردم و بهش نگاه کردم. منتظر بودم شال را به من بده؛ اما تنها فقط به من خیره بود. همه توجه‌شان به ما جلب شد ومنتظر بودند جی بابا صحبت کند که ناگهان با صدای بلندی فریاد زد:
- فرار کن!
ژاله نزدیکم آمد و مادر بزرگ گفت:
- جی بابا این نوه من هست! چی دیدید که شما ناراحت شدید؟
جی بابا دستی روی چشم‌هام گذاشت، حس می‌کردم قراره چشم‌هام را در بیاره، به سرعت دستش را برداشت گفت:
- بیدارش کردی، هیچکس زنده نمیمونه.
همه دور ما جمع شدند، با ترس به جی بابا نگاه می‌کردند و جی بابا ادامه داد:
-بیدار شد، ماه کامل شد. وقت‌ بیدار شدنش بود؛ تو رو می‌خواد، تو رو!
بلند شدم روبه‌روی جی بابا ایستادم و گفتم:
- معلوم هست شما چی میگید؟
اما توجهی به حرف‌هام نکرد. شال را به شاگردش داد و گفت:
- این سه شب خطرناک است! ای اهالی باید مواظب باشید این «با اشاره به من»
بیدارش کرد، موجودی لجن و ترسناک که خطرناک‌ترین است. برای انتقام از کارهای پیشین ما اومده مواظب باشید! نباید کسی تنها راه برود، همه ما باید این سه شب دست جمعی و کنار هم باشیم.
اون در اطراف ما هست من حسش می‌کنم.
و نشست، چشم‌هاش را بست و با صدای بلند شروع به خواندن دعاهای مبهم کرد.
به بازوی ژاله زدم و یواش در گوشش گفتم:
- من کی رو بیدار کردم؟متوجه حرف‌هاش شدی؟
ژاله برگشت و باخنده گفت:
- نه بابا،تو که باهوشی باید متوجه می‌شدی؛ ولی فکر کنم مامان بزرگ متوجه شد، چون ترسیدِ!
و به مادر بزرگ اشاره کرد که صورتش عین گچ شده بود.
ژاله راست می‌گفت، ترس را از چشم‌‌هاش می‌بارید.
ای وای دختر بچه را فراموش کردم!
به کنار خودم نگاه کردم؛
اما کسی نبود. چرا متوجه نشدم که رفتِ ؟
به زنی که نزدیک ما نشستِ بود گفتم:
- این بچه کی بلند شد؟
به من‌نگاه کرد و گفت:
- کدوم بچه؟
- همینی که کنارم نشسته بود!
- اما‌کسی ننشسته بود.
با تعجب گفتم:
-حتماً قبل از شما اینجا بود.
- نه خواهر! من قبل از خودت اومده بودم، اینجا نشستم‌ و از جام بلند نشدم.
وا یعنی چی؟
گیج بهش نگاه کردم، دارد چه اتفاقاتی می‌افتد؟
 

بانوی تلالو

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6512
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
213
امتیازها
73
محل سکونت
لابه‌لای کتاب

  • #10
بلند شدم و به اطراف نگاه کردم.
خدایا لطفاً بذار این دختر رو پیدا کنم.
چشم‌هام را چرخوندم
که دیدم دختربچه‌ای با لباس قرمز که به سمت چاه‌تاریکی می‌رود
از مجلس بیرون آمدم،پشتش رفتم و
به دختر بچه نگاه کردم و باصدای بلندی گفتم:
- برگرد!
اما برنگشت؛
صدای بابا جی دور شد و به تاریکی رسیدم. صدای تکان درختان رو اعصابم بود.
باز بلند گفتم:
- دختر، برگرد!
صدام در فضای جنگل منعکس شد.
به سمت چاه رسید و در فاصله یک متری از من ایستاد.
برگشت که از بوی تند و کریهه چاه،
صورتم را جمع کردم و گفتم:
- عزیزم چرا اومدی این‌جا؟بیا برگردیم این‌جا ترسناکِ!
دخترک برگشت و به راه رفتن ادامه داد.
از چاه رد شد،
یک قدم جلو تر رفتم که صدای خش دار بلند گفت:
- لالالایی.
مکث کردم و با چشم اطراف را دید زدم،
کسی نبود؛ آب دهانم را با صدا بلیعدم،
بدنم سرد شده بود و صدا باز هم بلند شد؛ از پشت گوشم این بار همان صدا را شنیدم، نفسم را حبس کردم:
-لالالایی...یی.
درگوشم جیغ زد که به جلو پرت شدم. برگشتم و با ترس نگاه کردم؛ اما کسی نبود.
قلبم تندتر می‌زد و بدنم منقبض شدِ بود،
عقب رفتم و به چاه تکیه کردم. دستی روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم و چشم‌هام را بستم، شروع کردم به ماساژ دادن سی*ن*ه‌ام.
خدایا این چی بود؟
ناگهان دستی روی کتفم نشست. آب دهانم را بلیعدم و با چشم‌هام به این دست‌هایی که روی کتفم نشستِ بود نگاه کردم.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین