. . .

در دست اقدام داستان در سه شب | مریم فواضلی

تالار داستان / داستان کوتاه
"به‌نام‌خالق‌ارواح"
نام رمان:در سه شب
اثر:مریم فواضلی
ژانر:ترسناک
ناظر:
@Lovely Devil
خلاصه:


شب‌های دعا خواندن رسید، در این ایام مردم،
سه شب مستدام دعا می‌خواندند.
با شروع آن شب، اتفاقاتی می‌افتدد که آن زن گذشته را زنده می‌کند!
نعره‌اش گوش‌ها را خراش می‌دهد.
ناله‌اش‌ دل را گریان می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

بانوی تلالو

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6512
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
213
امتیازها
73
محل سکونت
لابه‌لای کتاب

  • #11
دست‌هاش را بالا آورد و
تونستم آن‌ها را ببینم، ناخن‌های بلند که مانند خنجری بود.
ناگهان با یک حرکت تند دست‌هاش را روی گلوم گذاشت،
شوکه شدِ پاهام را تکان دادم.
حس می‌کردم هر لحظه خفه خواهم شد، باتلاش دستم را روی دستش گذاشتم.
و تلاش کردم گره دستش را باز کنم. نفس‌هام کندتر شدِ بود،
دست‌هاش را محکم به گلوم فشار داد که چشم‌هام را بستم و در دل گفتم
«خدایا نمیخوام بمیرم!»
***
چشم‌هام را باز کردم،
سر جایم نشستم
باباجی کتاب در دستش کنارم نشستِ بود.
در کلبه سجادیِ بودم، چشم‌هام رابستم‌ و دستم را روی شقیقه‌ام گذاشتم و زیر لب گفتم:
«ولی من کنار چاه بودم، چطور به اینجا اومدم؟»
چشم‌هام را باز کردم که ژاله آمد داخل و کنارم نشست، گفت:
- حالت خوبه پریا؟
- من چطور این‌جا اومدم؟
ژاله دستم را گرفت و گفت:
- دیدم داشتی به سمت چاه می‌رفتی، نگرانت شدم دنبالت رفتم که تو رو بیهوش پیداکردم و ترسیدم اتفاقی افتاده باشه اهالی صدا زدم با کمک اونا آوردمت اینجا.
مادر بزرگ وارد کلبه شد و کنارمون نشست، گفت:
- برای چی رفتی اون‌جا؟خیلی نگرانت شدیم، ترسیدم‌ اتفاقی برات بیافته.
لبخند زدم و گفتم:
- نترس قربونت برم، حالم خوبه!
ژاله:
-چرا مجلس رو ترک کردی و رفتی؟
شروع کردم ماجرا را تعریف کردم، باباجی به من نگاه کرد و گفت:
- بیدارش کردی، انتقام خواهد گرفت!
من:
- اما من کی رو بیدار کردم؟ واضح بگید لطفاً!
باباجی بلند شد و گفت:
- زن زیبایی بود که هر مردی عاشقش می‌شد، هیچ مردی نمی‌تونست از او بگذرد.
خیلی پاک‌ و نجیب بود؛ اما کسی نذاشت زندگی‌اش را بکند.
هر زنی او را می‌دید حسودی‌اش می‌شد، شبیه ماه بود!
مثل هرکسی نبود، صاف و صادق! به کسی دل داد، مثل هر عروس خوشحال بود.
آرزو‌ش خوشبختی بود!
 

بانوی تلالو

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6512
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
213
امتیازها
73
محل سکونت
لابه‌لای کتاب

  • #12
اما کسی‌نذاشت، خیلی حسود بودند. ازدواج کرد و یک‌سال در خانه گِلی با همسرش زندگی می‌کرد، زندگی عاشقانه‌ای داشت؛
اما اون شب نفرت انگیز، شبی که همسرش آن را با مردی دید. خ*یانت کرد به همسرش، برگشت و به من نگاه کرد، ادامه داد:
- آن‌ روح سرگردان را بیدار کردی و تشنه خون ما هست!
من:
- من حرفاتون رو باور نمی‌کنم، چطور ممکنِ؟
مادر بزرگ به من و ژاله نگاه کرد، غم زده گفت:
- این ماجرا وقتی یک کودک‌دوساله بودم اتفاق افتاد.
ژاله:
- اما هرکسی بمیرِ دیگِ برگشتی ندارِ، ارواح وجود ندارن مادر من!
باباجی پوزخند صدا داری زد که صدای فریاد از بیرون اومد.
به هم خیره شدیم، از کلبه با سرعت خارج شدیم. همه آدم‌های محله جلوی ورودی محله جمع شده بودند، دویدم.
به جمعیت شلوغی رسیدم و از کنار جمعیت رد شدم، دختری روی زمین آغشته به خون افتادِ بود و لباسش پاره شده بودند.
باباجی نگاهی به مردم انداخت و با صدای بلندی گفت:
- مواظب باشید! بیدار شد و جان همه را خواهد گرفت.
و به سمت کلبه رفت، دخترک را بلند کردند و جنازه‌اش را بردند.
مادربزرگ همراهِ مادر دختر رفت.
ژاله به سمتم‌آمد و گفت:
- پریا من‌ می‌ترسم بیا برگردیم‌ شهر!
من:
- من هم بدجور ترسیدم، فردا صبح زود بر می‌گردیم.
ژاله:
-بیا برگردیم خونه، این‌جا ترسناکِ!
با ژاله‌ به خانه برگشتیم، ژاله در خانه را قفل کرد و با ترس کنارم‌نشست.
به سقف خیره شدم، همه اتفاقات که افتاده
را تحلیل می‌کردم، دیدن همان زنِ شب، چاه، خون، همه حوادث اتفاقی نیست!
ژاله جیغ کشید، به اطراف نگاه کردم
اما ژاله نبود، باترس بلند شدم.
 

بانوی تلالو

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6512
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
213
امتیازها
73
محل سکونت
لابه‌لای کتاب

  • #13
از خونه بیرون دویدم، ژاله روی زمین نشسته بود و دست‌هاش را روی چشم‌هاش گذاشته بود.گریه می‌کرد، کنارش نشستم و موهای قرمزش را کنار زدم، آرام گفتم:
-خواهری آروم باش!
دست‌هاش را از روی چشم‌هاش برداشتم که با چشم‌های گریان و ترسناک به من‌نگاه کرد وگفت:
-بیا بریم، م...م...من نمی‌تونم.
بغلش کردم و گفتم:
-هیس عزیزم، فردا سحری میریم!
بلندش کردم، بهش نگاه کردم که باچشم‌های سرخ نگاهم کرد، گفتم:
- بیا برگردیم!
تکون‌ نخورد که دستم‌ را روی کتفش گذاشتم‌ و تکونش دادم‌، گفتم:
- ژاله!
جوابی نداد و خیلی ترسناک شروع به خندیدن کرد.خنده‌اش به فریاد تبدیل شد که با ترس عقب رفتم و بهت زده گفتم:
- ژاله چت شدِ؟
ژاله دست‌هاش را بالا آورد و گفت:
- برگرد!
اما صدای ژاله نبود؛
صدای نرم و لطیف ژاله به صدای خراش و بمی تبدیل شد، به درخت تکیه کردم. به سمتم آمد که آهسته زمزمه کردم:
- ژاله!
جوابی نداد و خیلی ترسناک شروع به خندیدن کرد.خنده‌اش به فریاد تبدیل شد که با ترس عقب رفتم و بهت زده گفتم:
- ژاله چت شدِ؟
ژاله دست‌هایش را بالا آورد و گفت:
- برگرد!
اما صدای ژاله نبود؛ صدای نرم و لطیف ژاله به صدای خراش و بمی تبدیل شد، به درخت تکیه کردم. به سمتم آمد که آهسته زمزمه کردم:
- ژاله!
ناگهان ژاله ایستاد و به من نگاه کرد، فریاد کشید و افتاد.
باترس نگاه‌اش کردم، سرش را بلند کرد که به چشم‌های آبی‌اش برگشتِ بود، با ترس به سمتش دویدم و محکم به آغوش کشیدمش و گفتم:
- ترسیدم، چرا اینطوری شدی؟
ژاله گریون گفت:
- سرم درد میکنه، می‌ترسم!
بلندش کردم و آن را به سمت اتاق بردم، در
جای خودش گذاشتمش و پتو را رویش کشیدم. چشم‌هاش را بست و گفت:
- ولم نکن!
کنارش دراز کشیدم و وقتی مطمئن شدم که ژاله خوابیدِ است بلند شدم و روبه‌روی آینه ایستادم. به چشم‌های قهوه‌ای‌ام نگاه کردم و دستی به آن‌ها
کشیدم، چطور رنگ چشم‌های ژاله عوض شدند؟
دست روی لپ‌های خوش فرمم گذاشتم که از سرمای بالا به رنگ قرمزی تبدیل شدِ بودند و ترس همه وجودم را فرا گرفته بود.
 

بانوی تلالو

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6512
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
213
امتیازها
73
محل سکونت
لابه‌لای کتاب

  • #14
شب دوم»
صبح با تکون دادن‌ دست‌هام توسط ژاله بیدار شدم و سرِ جام نشستم، مادر بزرگ خواب بود. با صدای نسبتاً یواش که فقط ژاله بشنود گفتم:
- ژاله! مادربزرگ بیدار کنیم؟
ژاله:
- اول بلند شو و صورتت رو بشور، وسایلت رو جمع کن و بعد بیدارش می کنیم.
من:
- باشه! امیدوارم مخالفتی نکنه.
بلند شدم و به سمت‌حیاط رفتم، با ترس نزدیک حوض شدم به آب زلال نگاه کردم. یاد لحظه‌ایی که چشم‌هام را بسته بودم افتادم، صورتم را شستم و با ترس به داخل دویدم؛ ژاله در حال جمع کردن وسایل بود.
آرام به سمت مادربزرگ‌ رفتم و کنارش نشستم.
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
- مامان بزرگ!
مادر بزرگ چشم‌هاش را باز کرد و نشست، با تعجب به هردومان نگاه کرد و گفت:
- دخترا چرا سحری بیدار شدید؟
من:
- مامان بزرگ ما داریم میریم شهر!
مادربزرگ به من‌نگاه کرد و لب زد:
- پری؟!
من:
- مامان بزرگ ما از این اتفاقاتی که داره می‌افته می ترسیم و باید برگردیم. بهتره با ما بیایی!
مامان بزرگ:
-این‌جا خونه منِ، جایی که به دنیا اومدم، جایی که مادرتون به دنیا اومده. خاطرات و گذشته رو نمی‌تونم‌ ول کنم‌ و بروم.
ژاله:
-مامان بزرگ یه مدتی با ما بیا تا اوضاع خوب بشه، بعد برگرد!
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که مادر بزرگ گفت:
- نمی‌تونم دخترای عزیزم، خودتون برید!
من:
- هرطور راحتید.
بلند شدم و به ژاله کمک کردم، وسایل را جمع کردیم و از مادربزرگ خدافظی کردیم... .
***
از محله بیرون اومدیم و به سمت‌ جنگل حرکت کردیم که ماشین را کنار ورودی جنگل گذاشته بودم.
 

بانوی تلالو

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6512
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
213
امتیازها
73
محل سکونت
لابه‌لای کتاب

  • #15
دست در دست ژاله به خروجی محله رفتیم.
ژاله ایستاد و خم شد؛
تا بند کفشش را درست کند.
خودم را تکان می‌دادم که چشم‌هام به چاه افتاد.
مه جلوی دید را گرفته بود و نمی‌شد که زیاد چاه را تشخیص دهد؛
اما حس می‌کردم کسی در کنار چاه ایستادِ، با ترس برگشتم و دستم را روی کمر ژاله گذاشتم و تکانش دادم. گفتم:
- ژاله زود باش من می ترسم!
- صبر کن، تموم کردم.
ایستاد و دستش را گرفتم و از محله بیرون آمدیم. به سمت جایی که ماشین پارک بود رفتیم، ژاله دستم را ول کرد و دوید.
در ماشین را باز کرد و وسایلش را داخل ماشین گذاشت.
وسایلم را جا دادم و سوار ماشین شدم، به اطراف خیره شدم و لبخند دندان‌نمایی زدم، گفتم:
- از دست این روستای عجیب و ترسناکِ نفرت انگیز خلاص شدیم.
- وای‌گفتی، خیلی نفرت انگیزِ.
سوئیچ را چرخاندم؛
اما ماشین روشن نمی‌شد. پام رو روی پدال گاز فشار دادم؛
اما ماشین روشن نمی‌شد‌.
ژاله:
-پری! چرا روشن نمیشِ؟
گیج به ژاله نگاه کردم و گفتم:
- نمی‌دونم ژاله، من قبل از این‌که بیایم روغن چک کردم.
ژاله:
- زود باش روشن شو لعنتی!
به ژاله نگاه کردم که خیلی ترسیده بود، از ماشین پیاده شدم و به اطراف نگاه کردم. همه جا آرام و سکوت هیج جاندار زندِ‌ایی دیده نمی‌شد، آهی
کشیدم، نمی‌دونستم باید چکار کنم.
تعمیرگاه چهار ساعت طول می‌کشه تا بهش برسیم، دستی روی کتفم قرار گرفت که نفسم راحبس کردم.
دست و پاهام شروع به لرزیدن کردند، چشم‌هام را بستم و زیر لب زمزمه کردم:
«خدایا لطفاً این چیزی که بهش فکر می‌کنم نباشِ»
برگشتم؛ اما خوش‌بختانه ژاله بود، نفس عمیقی کشیدم.
 

بانوی تلالو

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6512
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
213
امتیازها
73
محل سکونت
لابه‌لای کتاب

  • #16
ژاله سرش پایین بود که گفتم:
- تو چرا پیاده شدی؟
اما تکونی نخورد؛
حتی سرش را بالا نیورد و یک صدای عجیب از خودش در می‌آورد.
- هیم...هیم...هیم
دستم را روی چونه‌اش گذاشتم و ژاله سرش را بالا آورد و با تنفر به من‌ نگاه کرد، چشم‌هایی که از رنگ آبی به سرخ تبدیل شدند.
بادیدن چشم‌های ژاله عقب رفتم و در دل گفتم:
«خدایا ژاله بازم چش شدِ؟»
- ژاله چشم‌هات چرا سرخ شدن؟
ژاله:
-هیم...هیم...هیم
به سمتم آمد و دست‌هاش را بالا آورد. آغوشش را باز کرد ودهانش را باز کرد، دهانی که به سیاهی تبدیل شد وبوی کریهی از آن می‌آمد، گفت:
- بیا بغلم!
سرش را کج کرد که با ترس عقب- عقب رفتم، فریاد کشیدم:
- به خودت بیا!
سرش‌را کج‌تر کرد که صدای استخوان‌هاش‌در جنگل بالا رفت، نمی‌دونستم باید چکار کنم.
ژاله خیلی نزدیکم شده بود و قلبم محکم‌تر از هر دفعه می‌زد، ژاله روبه‌رویم قرار گرفت و با خشم دست‌هایش را بالا آورد و روی گردنم گذاشت.
- ت...ت...و...داری...چ...کا...ر...می...کنی؟
از فشاری گلویم نمی‌تونستم حرف بزنم. فریاد کشید که گوشم از فریادش کر شد.
شروع کردم به لرزیدن، حس می‌کردم روح از تنم خارج می‌شود، دست‌هاش شُل‌تر شدند و چشم‌های
ش نیز به رنگ طبیعی‌شان بازگشتند.
دهانش را باز کرد؛
اما اثری از بوی کریه و سیاهی نبود.
با تعجب به دست‌های
ش که روی گلویم بود نگاه کرد و عقب کشید، چند قدم به عقب رفت و گفت:
- چی شده؟
من:
-داشتی من رو خفه می‌کردی!
با تعجب فراوان نگاهم کرد و گفت:
- من؟! یادم نیست، چی شدِ پریا؟ چرا این‌جوری میشم؟
بعد از اتمام جمله‌اش بغضش ترکید، بغلش کردم و موهاش را نوازش کردم، گفتم:
- گریه نکن عزیزم، تموم میشه!
 

بانوی تلالو

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6512
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
213
امتیازها
73
محل سکونت
لابه‌لای کتاب

  • #17
گریه‌اش بند اومد،
کمکش کردم سوار ماشین بشه و خودم هم سوار ماشین شدم،
درهای ماشین رو قفل کردم و روبه ژاله گفتم:
- ژاله چرا این‌جوری میشی؟
ژاله:
-نمی‌دونم پریا، یه حس غریبی هست که حس می‌کنم یکی درونم زنده می‌شه، کنترلم رو از دست میدم حس می‌کنم‌ زندانی میشم و نمیتونم خودم‌ باشم. پریا چرا این‌جوری میشم؟
- ژاله! باید زودتر بریم‌ از این‌جا، این‌جا خیلی خطرناک شدِ.
ژاله:
-ماشین‌که روشن نمیشه، الان هوا روشن میشه.
- ژاله! نکنه این‌روح ماشین رو خراب کرده؟
- دیونه روح از کجا بلد باشه خراب کنه!

خندیدم؛
اما ترس به دلم افتاده بود و ترس را از چشم‌های ژاله می‌تونم بخونم، این‌ اتفاقات خیلی عجیب بودند.
روبه ژاله گفتم:
- بیا برگردیم! چاره‌ایی نداریم.
جوابی نداد و از ماشین پیاده شدیم، وسایلم را در آوردم‌ و ماشین قفل کردم. دست‌های ژاله را محکم‌تر از قبل گرفته بودم و به سمت‌ ورودی محله رفتیم، هوا روشن شدِ بود و به سمت خونه مادربزرگ رفتیم. ژاله در زد و مادربزرگ پس از چند ثانیه در را باز کرد و با تعجب به ما نگاه کرد و گفت:
- چی شدِ دخترا؟ چرا برگشتید؟
ژاله:
-روح نمیذاره ما بریم!
و
به دنبال حرفش خندید، وارد خونه شدیم و همه ماجرا را برای مادر بزرگ تعریف کردیم، گفتم:
- مامان بزرگ ما رو ببر پیش باباجی، کارش دارم.
مادر بزرگ: باشه! فقط کارهای باقی موندم رو تموم کنم و بعد بریم.
 

بانوی تلالو

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6512
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
213
امتیازها
73
محل سکونت
لابه‌لای کتاب

  • #18
مادربزرگ کارهای خونه را تموم کرد،
هوا خیلی سرد بود و درست وسط زمستان بودیم و بوی نم‌نم باران در هوا پیچیدِ بود‌.
مادرِ همان دختر را مُرده بود دیدیم، لباس سیاه تنش بود و دم در خانه‌اش نشسته بود. نزدیکش شدیم و مادر بزرگ گفت:
- سلام، هُیردا تسلیت میگم. هُیردا جانم!
دستش روی چانه‌اش بود و تنها سرش را تکان داد.
«هُیردا در روستا به معنی خواهر است، همه از این‌کلمه استفاده می کردند. هُیردا برای احترام گذاشتن بود.»
به خانه باباجی رسیدیم، مادر بزرگ در زد چند ثانیه بعد شاگرد باباجی‌ در را باز کرد و گفت:
- سلام هُیردا.
مادربزرگ:
سلام پسرم، با باباجی کار داشتم.
شاگردش، از کنار در رفت و وارد خانه شدیم، روی صندلی‌های چوبی کنار درخت نشستیم.
باباجی پس از یک‌دقیقه آمد و گفت:
-کارم داشتید؟
ژاله:
- این‌ روح چی میخواد؟
دستم‌ رو روی شانه ژاله گذاشتم و چشم‌هام را بستم، ب
رگشتم و به باباجی نگاه کردم. گفتم:
- لطفاً قضیه این زن رو برای ما بگو، حرفت رو نصف و نیمه گذاشتی.
باباجی نشست و پاهایش را روی سنگ جلویش گذاشت و گفت:
- کجا رسیدِ بودیم؟
-همسرش فهمید زنش بهش خ*یانت کرد
باباجی ترسناک خندید و گفت:
- هیچ مردی راضی به خ*یانت همسرش نیست،
مرد‌های محله جمع شدند و شیخ‌ها یک جلسه گرفتند، تصمیم بر این شد که آن زن زیبا که همه بدنش سیاه شده بود و هیچ زیبایی‌، قبلی را نداشت بسوزاند.
خیلی ترسناک آن‌ زن سوخته شد، در دهانش یک چوپ بزرگ از آتش گذاشتند و همه بدنش را سوزاندند؛ حتی بعد از مرگش هم بهش رحم نکردند. جثه سوختش را کنار چاه روی درخت معلق کردند، ده روز آن جثه در هوا معلق ماند.
 

بانوی تلالو

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6512
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
213
امتیازها
73
محل سکونت
لابه‌لای کتاب

  • #19
من:
-این زن همیشه میاد درون جثه ژاله خواهرم.
باباجی به ژاله نگاه کرد و گفت:
- مثل تو بود، خوشگل با چشم‌های آبی!
به ژاله نگاه کردم که با خشم بلند شد و گفت:
- اما من این نیستم.
و از خانه بیرون رفت، مادر بزرگ ببخشید گفت و دنبال ژاله رفت. به باباجی نگاه کردم و گفتم:
- ببخشید بابت‌ تند بودن ژاله، ما باید چکار کنیم؟
باباجی:
-باید بفهمیم این زن چی میخواد.
من:
- اما از کجا؟
باباجی:
- بریم سمت چاه و دنبالش بگردیم!
من:
- باشه؛ اما اگر جون‌مون در خطر باشه چی؟
باباجی:
- باید اون رو رام کنیم، الان عصبی هست. دنبالش بگردیم، باید بفهمیم چی‌میخواد.
من:
- نمیدونم! هرچی شما بگید.
باباجی:
- شب بعد از دعا با خواهرت و شاگردانم میریم.
باشه‌ایی گفتم و بلند شدم، از خونه بیرون اومدم.
درجاده خاکی قدم می‌زدم و فکرم خیلی درگیر بود، نمی‌دونستم باید چکار کنم.
دستی دامن سبزم‌ را کشید. ایستادم و به دخترک کوچک نگاه کردم. با لبخند خم شدم، این چند بار که می‌بینمش همان لباس‌تنش بود.
موهاش را پشت گوشش گذاشتم و‌ گفتم:
- دیشب کجا رفتی کوچولو؟
فقط به من خیره بود، ادامه دادم:
- از دیدنت خیلی خوشحالم! مادرت کجاست؟
به اطراف‌نگاه کرد و سرش را چرخاند. منتظر به او نگاه می‌کردم که به من‌نگاه کرد، گفتم:
- برو‌ با‌ دوست‌هات بازی کن!
ب×و×س×ه‌ایی روی گونه‌اش کاشتم‌ و به راهم ادامه دادم؛
اما حس می‌کردم کسی پشت سرم قدم می‌زند.
 

بانوی تلالو

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6512
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
213
امتیازها
73
محل سکونت
لابه‌لای کتاب

  • #20
برگشتم که با دخترک روبه‌رو شدم، باتعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چرا دنبالم میایی؟
جوابی نداد. این دختر خیلی مرموز بود، زانو زدم و گفتم:
- میخوای بازی کنیم؟
سرش را تکان داد و بغلش کردم:
- بیا بریم کنار صخره!
با هم به سمت صخره رفتیم، دخترک قرمزی را روی صخره گذاشتم و شروع به شکلک در آوردن و بی‌صدا خندیدن کردم، با خنده گفتم:
- وای، عزیزدلم خیلی دلم گرفته بود.
- با کی حرف میزنی؟
برگشتم و به صاحب صدا نگاه کردم‌ و گفتم:
- با دختر قرمزی!
به دخترک قرمزی که دستش را روی چانه‌اش گذاشته بود و با لبخند به من نگاه می‌کرد نگاهی کردم که ژاله کنارم ایستاد و گفت:
- کجاست این دختر قرمزی؟
به ژاله نگاه کردم و گفتم:
- کور شدی مگه، دختر رو روی صخره بزرگ نمی‌بینی؟
ژاله به صخره نگاه کرد‌ و گفت:
- اما من چیزی نمی‌بینم.
چشم برداشتم و به صخره نگاه کردم؛ اما دخترک قرمزی نبود، دامنم کشیده شد. برگشتم و به دخترک نگاه کردم.
یعنی چی؛
کی از صخره اومد پایین؟
به ژاله و دخترک‌ نگاه کردم، ژاله با تعجب به من‌نگاه‌ می‌کرد که به اشاره به دخترک گفتم:
- این‌دخترِ نمیدونم کی اومد پایین!
ژاله به جایی که اشاره کردم نگاه کرد و گفت:
- اما من کسی‌ رو نمی‌بینم.
نگاهش کردم و با تعجب گفتم:
- ژاله چت شده؟ داری من رو می‌ترسونی‌ها!
ژاله:
-به خدا من‌ کسی رو نمی‌بینم.
سرم را کج‌کردم و به دخترک که الان مقابل ژاله ایستاده بود نگاه کردم.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین