دستهاش را بالا آورد و
تونستم آنها را ببینم، ناخنهای بلند که مانند خنجری بود.
ناگهان با یک حرکت تند دستهاش را روی گلوم گذاشت،
شوکه شدِ پاهام را تکان دادم.
حس میکردم هر لحظه خفه خواهم شد، باتلاش دستم را روی دستش گذاشتم.
و تلاش کردم گره دستش را باز کنم. نفسهام کندتر شدِ بود،
دستهاش را محکم به گلوم فشار داد که چشمهام را بستم و در دل گفتم
«خدایا نمیخوام بمیرم!»
***
چشمهام را باز کردم،
سر جایم نشستم
باباجی کتاب در دستش کنارم نشستِ بود.
در کلبه سجادیِ بودم، چشمهام رابستم و دستم را روی شقیقهام گذاشتم و زیر لب گفتم:
«ولی من کنار چاه بودم، چطور به اینجا اومدم؟»
چشمهام را باز کردم که ژاله آمد داخل و کنارم نشست، گفت:
- حالت خوبه پریا؟
- من چطور اینجا اومدم؟
ژاله دستم را گرفت و گفت:
- دیدم داشتی به سمت چاه میرفتی، نگرانت شدم دنبالت رفتم که تو رو بیهوش پیداکردم و ترسیدم اتفاقی افتاده باشه اهالی صدا زدم با کمک اونا آوردمت اینجا.
مادر بزرگ وارد کلبه شد و کنارمون نشست، گفت:
- برای چی رفتی اونجا؟خیلی نگرانت شدیم، ترسیدم اتفاقی برات بیافته.
لبخند زدم و گفتم:
- نترس قربونت برم، حالم خوبه!
ژاله:
-چرا مجلس رو ترک کردی و رفتی؟
شروع کردم ماجرا را تعریف کردم، باباجی به من نگاه کرد و گفت:
- بیدارش کردی، انتقام خواهد گرفت!
من:
- اما من کی رو بیدار کردم؟ واضح بگید لطفاً!
باباجی بلند شد و گفت:
- زن زیبایی بود که هر مردی عاشقش میشد، هیچ مردی نمیتونست از او بگذرد.
خیلی پاک و نجیب بود؛ اما کسی نذاشت زندگیاش را بکند.
هر زنی او را میدید حسودیاش میشد، شبیه ماه بود!
مثل هرکسی نبود، صاف و صادق! به کسی دل داد، مثل هر عروس خوشحال بود.
آرزوش خوشبختی بود!