. . .

در دست اقدام داستان باران خاک خورده | فاطمه یوسفی

تالار داستان / داستان کوتاه
نام داستان: باران خاک خورده.
نویسنده: فاطمه یوسفی
ژانر: تراژدی، اجتماعی
قسمتی از داستان: چطور می‌توانست کسی را قانع کند تا خوب باشد و وقایع این جهان لعنتی را برایش شرح دهد در صورتی که خودش می‌دانست همه می‌روند؟ می‌دانست همه بلاخره تنها می‌مانند. می‌دانست همه می‌میرند. می‌دانست خیلی‌ها هنوز بخاطر بچه طلاق می‌گیرند، می‌دانست قیافه همیشه حرف اول را می‌زند ولی مگر می‌توانست آرام و بیخیال باشد؟ مگر دانستن دلیل بر توانستن و درک کردن بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,356
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین - قوانین و مراحل ایجاد تاپیک های بخش رمان
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 

فاطمه یوسفی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6613
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
31
امتیازها
33
سن
20
محل سکونت
شیراز

  • #3
دستش را در موهای پریشانش فرو برد و نفس عمیقی مهمان ریه‌های رنجیده‌اش کرد. پشت چراغ قرمز ایستاد و شیشه ماشینش را پایین کشید، دستی برای پسرکی تکان داد که با شیشه پاک کن و چفیه مشغول پاک کردن شیشه‌ها بود. در کسری از ثانیه پسرک را کنار ماشینش دید؛ به آرامی روی صندلی جابه‌جا شد و پرسید:
- احوال آبجی خانمت؟
پسرک خودش را روی شیشه انداخت و با ترسی که به خاطر ثانیه شمار چراغ به جانش افتاده بود، شیشه پاک کن روی شیشه ریخت و بدون این‌که سعی در صاف کردن گلویش داشته باشد، با صدای تازه به بلوغ رسیده‌اش داد کشید:
- چاکر شوما هم هست. اسپند می‌خوای؟
بدون این‌که منتظر جوابی از سوی نبات باشد، چند دانه اسپند را با احتیاط از جیبش بیرون آورد و کف دست نبات ریخت.
زیر چشمی نگاهی به چراغ انداخت و ادامه داد:
- از پس داروهاش برمیام، بابام قول داده بود دیشب داروهاش رو بگیره ولی؛ می‌دونی که کاراش پروپایی نداره.
طرح لبخند کوتاه و گذرایی، روی ل*ب‌های نبات شکل گرفت ولی با سبز شدن چراغ، تشری به پسرک زد و ماشین را حرکت داد؛ بلافاصله دانه‌های اسپند را مهمان آسفالت کرد و کمی جابه‌جا شد.

روبه‌روی در کلینیک ایستاد و کیف دستی‌اش را بی‌ملاحضه روی دوشش انداخت. ابروهایی که با زور صابون مرتب نگه‌شان داشته بود را به یک‌دیگر نزدیک کرد و خیره به کاشی‌های لوزی شکل وارد ساختمان شد.
درحالی که سعی داشت خط کاشی‌ها را گم نکند و منظم قدم بردارد، ل*ب برچید و صدایش را بلند کرد:
- عبداللهی بیا اتاقم.
با حس کردن بوی عود، در اتاقش را محکم بهم کوبید و نزدیک میز ایستاد.
دستی به بینی عقابی‌اش کشید و عود را در سطل انداخت؛ به محض باز شدن در صدای ناراضی‌اش را پشت سرش انداخت:
- باز آقا صادق بیکار شد و افتخار داد اتاق من رو معطر کنه؟
عبداللهی لبخندی روی ل*ب‌های سرخش نشاند.
- همچین میگه اتاق منو معطر کنه، هرکی ندونه فکر می‌کنه پیرمرد بهت نظر داره. یه عود که این حرف‌ها رو نداره. بیچاره بعد از مدت‌ها دخترش رو دیده ها! حق بده بهش.
نبات صورتش را نامحسوس جمع کرد و به سمت چوب لباسی رفت.
کیفش را آویز کرد و روپوش سفیدش هم به دست گرفت.
- من چندبار به این پدر گفتم که با عود را*بطه جالبی ندارم؟
عبداللهی نزدیکش شد و دوباره صدایش را بلند کرد:
- ماهم فراموش کرده بودیم خب، خوشحال بودیم از این‌که برگشتی و تازه همین روز اول هم یه پرونده گیرت اومده.
فاصله ابروهای نبات با موهایش به صفر رسید و بهت‌زده دست‌هایش کنار بدنش قرار گرفتند، زبان در دهان چرخاند:
- چی گفتی؟
زهرا ناراحت از واکنش او، انگشتان بلندش را درهم گره زد و ادامه داد:
- می‌دونیم روزهای خوبی نداشتی؛ ولی باید برگردی سرکارت نبات! مرخصی با حقوق که نمی‌تونن چندسال بهت بدن. تا کی می‌خوای عزادار کسی باشی که رفته؟! چرا نمی‌خوای زندگی کنی با کسایی که هستن؟ بیا بشین...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فاطمه یوسفی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6613
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
31
امتیازها
33
سن
20
محل سکونت
شیراز

  • #4
هنوز به خودش نیامده بود؛ اما رام این حرف شد و روی صندلی چرمی قرار گرفت. دستی به شالش کشید و نگاه سردرگمش را به زهرا دوخت، می‌دانست دیر یا زود باید با مراجع کننده‌ها روبه‌رو شود؛ ولی فکرش را نمی‌کرد از همان روز اول او را به کار بگیرند.
پرونده‌ای که حدس می‌زد پرونده جدیدش باشد را جلوی چشمانش گرفت و سری به نشانه تفهیم تکان داد و اهمیتی به ادامه حرف‌ها و نصیحت‌های زهرا نداشت؛ به محض بیرون رفتنش پرونده را روی میز انداخت و تن رنجورش را ب*غل کرد. زمانی این شغل جز آرزوهای محالش بود و حالا، حالا برای ندیدن مراجع کننده یا بیرون رفتن از کلینیک لحظه شماری می‌کرد. حالا اوضاعش فرق داشت! حالا دلیلی نداشت دنبال خوب کردن حال بقیه باشد وقتی حال خودش به بدترین شکل ممکن گرفته بود. چطور می‌توانست کسی را قانع کند تا خوب باشد و وقایع این جهان لعنتی را برایش شرح دهد در صورتی که خودش می‌دانست همه می‌روند. می‌دانست همه بلاخره تنها می‌مانند. می‌دانست همه می‌میرند. می‌دانست خیلی‌ها هنوز بخاطر بچه طلاق می‌گیرند، می‌دانست قیافه همیشه حرف اول را می‌زند؛ ولی مگر می‌توانست آرام و بیخیال باشد؟ مگر دانستن دلیل بر توانستن و درک کردن بود؟
غم و فکر شوهر رفته‌اش ماهی یک‌بار هم گریبان‌گیرش نمی‌شد، چه شده بود که امروز همراه تمام غصه‌های یک سال و چهار ماه گذشته‌اش روی شانه‌ها و گلویش سنگینی می‌کرد؟
 

فاطمه یوسفی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6613
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
31
امتیازها
33
سن
20
محل سکونت
شیراز

  • #5
کمی تعلل کرد و بلاخره از جا برخاست، به طرف گلدان‌های کاکتوس رفت و درحالی که نگاهش روی خاک ترک خورده می‌چرخید با خود فکر کرد که اگرحالش را خوب نشان ندهد باز باید سروکارش به روان‌درمانگر برود، روان‌درمانگری که این مدت به سخت‌ترین روش‌ها سعی در پیچاندنش داشت. مسلماً اگر ذره‌ای خودش را کنترل نمی‌کرد؛ مشکلش از چشم تیز روانپزشک دور نمی‌ماند! هیچ‌وقت حوصله و اعصاب نصیحت و شعار نداشت، تنها چیزی که خیلی در این جهان بهش پایبند بود، فاصله گرفتن از کسانی بود که عاشق نصیحت کردن بودند.
روپوشش را تن زد و سرش را بالا گرفت، موهای چتری‌اش که نوک آن‌ها استخوانی رنگ بود از یکدیگر فاصله داد و گوشه‌ی چشمش را تمیز کرد؛ با تردید دستش گوشه میز گیر کرد و چشمانش که به آیینه کوچک افتاد، سری به نشانه‌ی رضایت تکان داد. لب‌های پوسته پوسته شده‌اش را به هم نزدیک و چندین بار آن‌ها را مجبور کرد همدیگر را سخت در آغوش بکشند تا ر*ژ کم‌رنگش به اندازه مساوی روی آن‌ها پخش شود.
قبل از این‌که دستش بلرزد و آیینه کمی بالاتر را هدف بگیرد، ذره‌ای اعتماد به‌ نفس به وجود رنجورش راه داده بود؛ اما به محض دیدن آن چشمان عسلی که سن سی‌وهفت ساله‌اش را پنجاه سال فریاد می‌زد، تمام روضه‌هایی که در گوش خود خوانده بود به باد رفت، به صورتش که انگار در آن رگ خونی‌ای زندگی نمی‌کرد خیره شد اما بازهم چشمانش نگاه را به سمت خود جلب کرد... جلوی خودش را می‌گرفت اما باید چه بلایی سر اون دوگوی تلخ می‌آورد که این‌گونه او را رسوا نکنند؟ می‌خواست با این چشم‌ها سرِّ درونش را از آقای دهقان مخفی سازد؟ زهی خیال باطل! راه و چاه نمی‌دانست، سردرگم‌ترین بود میان این اتاق نم‌دیده.
همانی بود که بارها و بارها ترک برداشت؛ اما نشکست، زخم خورد اما نمرد، خم شد اما له نشد. نبات به قول مادرشوهر سابقش اجاق کوری بود در حسرت تکه‌ای هیزم، ذره‌ای محبت و خرده‌ای اعتماد!
 

فاطمه یوسفی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6613
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
31
امتیازها
33
سن
20
محل سکونت
شیراز

  • #6
- خوبی؟
به سرعت سرش را بالا برد و برخورد نگاهش با آقای دهقان، رعشه کوتاهی به تنش انداخت. لبخند سریعی به ل*بانش راه داد و قبل از لعنت کردن خود به‌خاطر تظاهر گفت:
- احوال شما جناب؟ خوب هستید؟ شرمنده بابت مدتی که نبودم.
امید مژه‌های کوتاهش را ثانیه‌ای مهمان هم‌دیگر کرد و دستش را از جیب شلوارش بیرون کشید، روی سی*نه‌ی کمی برآمده‌اش حلقه کرد و درحالی که نگاهش با گلدان‌های خشک شده‌ی کاکتوس تلاقی پیدا کرده بود؛ حرکتی به پاهای کوتاهش داد و گفت:
- سلام خانم استخری، ممنون از احوال پرسی. سلامت باشید، حال خودتون چطوره؟ هنوز با خانم شاهرودی در ارتباطید دیگه؟!
با شنیدن نام آن روان‌درمانگر منفور ابروان نبات درهم گره کوری خوردند، چند جلسه بود که از زیر دست آن در رفته و چقدر هزینه کرده بود تا به گوش کلینیک نرسد؟ وقتی نداشت که حساب کتاب کند، پس برای طبیعی نشان دادن حالش خودش را به سمت میز کشاند و خرده‌ای نشاط به صدایش اضافه کرد.
- بله جناب، می‌دونین که اوایل اذیت شدم، شرایط مادرم...
نم یک‌باره‌ی چشمانش را با نگاه کردن به لامپ گرفت و ادامه داد:
- خیلی بهش وابسته بودم ولی جلسه‌ها، ها آره جواب داد و با خودم کنار اومدم که الان اینجام دیگه و این پرونده‌ رو حتماً قبول می‌کنم، کیس خوبی به نظر می‌رسه.
پرونده آبی رنگی که به ظاهر چندین صفحه بیشتر از صفحات پرونده عادی داشت را تکانی داد و در همین حال اشاره و تعارفی به امید برای نشستن کرد.
امید ل*ب‌های باریکش را جمع و با تردید صدای زمختش را به بیرون راه داد. شک داشت از سپردن پرونده به دختری که بعد از مدت‌ها به کارش برگشته ولی انگار فقط همین دختر توانسته بود بدون ذره‌ای شک پرونده به آن تاریکی قبول کند.
- مطمئنی؟ می‌تونی باهاش ارتباط بگیری دیگه؟ چندبار بخونش حتماً و تا فردا بهم خبر بده.
توجهی به لحن جدید و پر از تعجب امید نشان نداد. می‌توانست؟ می‌توانست با کیس نشناخته و ندیده ارتباط بگیرد؟ با خود فکر کرد که الان چه شدیدترین نیازش است؟ مغزش فریاد کشید کمی تنهایی و قلبش کمی شیون! قلبش را در یک دست فشار و مغزش را به سمت دست دیگرش هل داد. در آن حال نیازی به هیچ‌کدام‌شان حس نمی‌کرد.
بدون ذره‌ای شک جواب امید را به سمتش حواله کرد و بعد از بیرون رفتنش هم دست از تظاهر بر نداشت. بدون باز کردن آن پرونده خود را مشغول خواندنش و توجه به جلدش نشان داد و بعد از دقایقی برای خالی نبودن عریضه، مداد‌ به دست گرفت و شروع به کشیدن خط‌های فرضی روی اولین کاغذ پرونده کرد. بویی که این مدت او را آزار می‌داد حالا با ترکیبی غریب‌تر از دفعات پیش، ذره ذره بیشتر در بینیِ کیپ شده‌اش پیچید. بوی سگ مرده این‌بار با بوی فاضلاب و سولفید هیدروژن مخلوط شده بود!
 

فاطمه یوسفی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6613
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
31
امتیازها
33
سن
20
محل سکونت
شیراز

  • #7
***
احساس مریضی را داشت که از تبی سرسام‌آور رنج می‌کشید، تبی که قدرت خیلی چیزها را در مشت خود گرفته و نبات بینوا را گوشه‌ای گیر انداخته بود. این موضوع فاجعه را وقتی متوجه شد که قدرت تکلم در مقابل بیمارش را از دست داده بود. به چشم‌های معصوم دختری که از بین حرف‌هایش دست و پا شکسته فهمید قربانی تج*اوز است خیره شد. حداقل حس بهتری به این دختر نوزده ساله داشت تا آن پسر بچه‌ای که پیرمرد خرفت و حرامزاده‌ای گوشه‌ی خشکباری گیرش انداخته بود؛ در نگاه آن پسر هیچ چیز نمی‌دید و درآخر حتی متوجه نشد چه حرف‌هایی برای دلگرم و آرام کردن او به خوردش داد. دقیقاً همان لحظه به خدا با آن عظمتش شک کرد، می‌گفتند دنیا محل امتحان است؟ خدا چه کسی را امتحان کرده بود؟ آن پیرِ خرفت؟ پسر بچه‌ی نگون‌بخت؟
حالت اضطراب‌گونه‌ی دختر روبه‌رویش، شیارهای مغزش را هدف گرفته بود. وقتی متوجه شد دختر از گریه کردن خسته نمی‌شود ناچار نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن وقتی که رو به اتمام بود، نیمچه لبخندی مهمان صورتش کرد. می‌دانست تج*اوز نام دیگر مرگ است ولی ترجیح داد دوکلمه به زبان بیاورد تا حداقل نانی که می‌خورد حرام نشود!
جملاتی که می‌دانست ممکن است کمی حال کسی که مورد تج*اوز قرار گرفته را آرام کند، به زبان آورد و به والله که حتی یک کلمه‌اش هم برای او نبود! حرف‌هایی که در دفترچه آن روان‌درمانگر منفور دیده بود را همیشه برای این نوع مراجع کننده‌ها بازگو می‌کرد.
بعد از تموم شدن وقت مربوطه تا جلوی در همراهی‌اش کرد و کاغذ دست نخورده‌ای که برای پر کردن اسم و شرایط بیمار بود، پشت سر نگاه داشته و به دست عبداللهی رساند. زیر ل*ب سلامی کرد و تا خواست برگردد، چشمش به خنده‌های بلند فرد کنار دست عبداللهی خشک شد. آن مرد را تا به الان در کلینیک ندیده بود و حدس می‌زد عضوی جدید باشد؛ با مقطع شدن خنده‌هایش و حرکت چشم‌های بادامی‌اش به سوی او، سری از تاسف تکان داده و فاصله گرفت. این خنده‌ها، آن خنده‌ها، همه‌ی خنده‌ها را یک‌ نوع بی‌حرمتی می‌دانست نه فقط برای خودش، برای همه! برای این‌ اوضاع و برای آن رنج‌ها!
با گام‌هایی نه چندان استوار به طرف اتاق و بعد میز حرکت کرد. می‌دانست بیمار جدیدی که آقای دهقان پرونده‌اش را به او سپرده بود تا لحظاتی دیگر وقت ملاقاتش سر می‌رسید؛ ولی این موضوع ابداً تغییری در حالش ایجاد نمی‌کرد؛ با خود فکر کرد چرا تا به‌حال، چرا هیچ‌کس در این سه روز نفهمیده بود سر قبر اشتباهی روضه می‌خواند؟ این‌قدر قوی به نظر می‌رسید یا بیشتر از حد تصورش احمق‌ بودند؟
تق تق نامنظمی که در را هدف گرفت، قلنج انگشت شستش را به آرامی شکاند و به زحمت خط صافی روی ل*ب‌هایش نشاند.
- بفرمایید.
 

فاطمه یوسفی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6613
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
31
امتیازها
33
سن
20
محل سکونت
شیراز

  • #8
سرش را بالا گرفت و اولین چیزی که در صورت مرد به چشمش خورد، ل*ب‌های پوسته پوسته‌ شده‌ی سیاهی بود که زخم‌های کوچکی کنار خود داشت. پلکی زد و با ناخن‌های کوتاه و مرتبش کمی گردنش را از روی مقنعه خاراند. بدون این‌که تعارفی بزند، مرد به سمت صندلی شروع به پیشروی کرد و پاهای کشیده و بلندش را روی یکدیگر انداخت. اضافه‌های گوشه چشمش را گرفت و سلامی به نبات کرد.
نبات صندلی خود را جلو کشید و پرونده را باز کرد، مداد که نوک تیزی نداشت به دست گرفت و خط‌های فرضی روی صفحه اول پرونده کشید؛ در همان حال که خود را مشغول نشان می‌داد، نگاهی به مرد انداخت و گفت:
- سلام امیدوارم حالتون بد نباشه، خب خوشحال می‌شم درباره مشکلتون با هم‌دیگه حرف بزنیم.
نگاه مرد بالا آمد و ل*ب‌های نه چندان باریکش را روی هم فشرده شد. راه سختی پیش‌روی خود حس نمی‌کرد؛ ولی مثل همیشه خلائی عمیق در وجودش بود.
- قابل تحمل‌تر از اون چیزی هستی که فکر می‌کردم.
نبات تشری به ابروانش زد و به سختی تلاش کرد تا نگذارد به جان یک‌دیگر بیوفتند. توقع شنیدن چنین حرفی نداشت‌‌.
- چی گفتید؟
دست‌های مرد پشت سرش قرار گرفتند و در همان حال که مشغول کشیدن موهای لخت خود بود، ل*ب باز کرد:
- اسمم علی هست. مولایی.
سر نبات به سختی از بستر شانه‌هایش فاصله گرفت‌ و خود را بالا کشید.
- بله می‌دونم.
نمی‌دانست، هیچ‌وقت اسم و فامیل بیمارانش را به ذهن نمی‌سپرد و حالا که اوضاع فرق هم می‌کرد!
- خشونت خانگی.
سری به نشانه فهمیدن تکان و خود را درحال نوشتن نشان داد.
- خب؟
صدای خنده کوتاه علی گوشش را خراشید‌.
- خودت رو می‌گم، خشونت خانگی؟
رگه‌هایی از خس‌خس از حنجره‌اش شنیده می‌شد. خودش را از روی کاغذ عقب کشید، با چشم‌هایی گرد شده نگاهش را روی آن چهره مرموز گرداند و گیر آن لبخند بی‌معنی شد.
- چی می‌گید؟!
علی شانه بالا انداخت و ادامه حرفش را فرو فرستاد، کارهای مهم‌تری با این روانشناسِ به ظاهر موفق داشت!
- بیخیال اشتباه شد‌.
نبات کمی آسوده‌خاطر طره‌ی مویش که در دهانش بود را بیرون فرستاد و ل*ب زد:
  • خب می‌شنوم. از خودتون بگید.
  • من واقعى رو وقتى می‌بينى كه ديگه وجودت برام هيچ منفعتى نداشته باشه خانم استخری.
  • منم نیازی ندارم شخصیت واقعی شما رو ببینم درسته؟ ابدا نیازی ندارم.‌ این‌جاییم که به هم‌دیگه کمک کنیم.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین