. . .

در دست اقدام داستان همان همیشگی | دردانه

تالار داستان / داستان کوتاه
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام داستان کوتاه: همان همیشگی
نام نویسنده: دردانه
ژانر: تخیلی، طنز
خلاصه:
وقتی مشتری دائم رستوران یا کافه خاصی باشی بعد از مدتی سفارش‌هایت یکسان شده و برای کافه‌چی و گارسون آشنا می‌شوند و تو می‌توانی با هر بار گفتن «همان همیشگی» سفارشت را دریافت کنی.
اما یک «همان همیشگی» خاص وجود دارد که نصیب تک‌تک ما می‌شود. سفارشش را خودمان نمی‌دهیم اما برای ما سرو می‌شود.
 

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,354
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در تاپیک زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.

چگونگی درخواست منتقد

برای داستان کوتاه شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، مدیران هر تالار تاپیک‌های مربوطه رو ایجاد و نظر شما رو در پایان میپرسند و نیازی به ایجاد تاپیک‌های مختلف نمیباشد.

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.

درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

|با تشکر از شما نویسنده گرامی
کادر ارشد رمانیک|



 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #3
مقدمه:
داستان متعلق به مکانی تخیلی و زمانی تخیلی است و شرح یکی از معمول‌ترین وقایع زندگی بشری است که خودمان خوفناکش کرده‌ایم.
قبل از شروع باید نکته مهمی را متذکر شوم. در طول داستان با دو راوی روبه‌رو می‌شوید؛ یکی خارج از پرانتز یعنی «این‌جانب» و یکی داخل پرانتز یعنی «اون‌جانب» که البته این دو نفر، هردو یک نفر هستند، اما الان دو نفر شده‌اند...
(خودت فهمیدی چی گفتی؟)
منظورم به ایشون بود. بله، فهمیدم البته بین خودمون باشه یه مقدار مزاحمه...
(شنیدما)
خب بشنو... خب می‌گفتم هر دوی ما ذهن‌های درهم نویسنده‌ایم. این‌جانب قسمت سالم ذهن نویسنده و اون‌جانب قسمت مریض ذهن نویسنده هست...
(من هیچم مریض نیستم متفاوتم)
باشه بابا، به‌هرحال، دوستان امیدوارم برای خواندن این داستان تا انتها صبر جزیل داشته باشید و خواهش می‌کنم اجداد نویسنده‌ی معلوم‌الحال را در طی خواندن ردیف نکنید، چرا که آن بداقبالان جز آن‌که این نویسنده با ذهن مشوش به آن‌ها نسبت دارد، آن‌هم ناخوداگاه، هیچ گناه دیگری ندارند، پس هر عنایتی داشتید نثار خود ذهن دو قسمتی نویسنده و ترجیحاً ذهن مریضش بفرمایید. امیدوارم تا انتها همراه داستان بمانید.
( هیچم این‌طور نیست، همینی که هست، هر کی نخواست نخونه، من هم هیچیم نیست، از اون خارج پرانتز هم سالم‌ترم)
یک نکته مهم فراموش شده را بهتر است قبل از شروع بگویم، مگه داخل پرانتز اعصاب می‌ذاره برای من
(خودت حواس پرتی)
نکته اینه که هرچه در این داستان می‌آید، نقطه‌نظر نویسنده است.
(این که شمای خواننده نظر نویسنده رو قبول نداری اصلاً به نویسنده ربطی نداره، زحمت بی‌خود برای ابراز نظر نکشید، تنها کاری که می‌تونید بکنید اینه که از نقطه‌نظر خودتون داستانی بنویسید و نویسنده را دعوت به خواندن کنید)
البته که نویسنده از نظرات منتقدان استقبال می‌کند.
( البته اون خارج پرانتز از طرف خودش حرف زده، نویسنده دلش خواسته نوشته و کسی هم حق اعتراض نداره)
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #4
در یک بیمارستان تخیلی، در شهری که‌ وجود ندارد(اما‌ شما تصور‌ کن‌ وجود داره) یک رییس بیمارستان خیلی تخیلی و البته رومخی وجود داشت که تصمیمات خلق‌الساعه زیادی می‌گرفت، که هیچ منطق و شعوری نداشت. که خب البته چون رییس بود کسی را یارای مخالفت نبود و چون این شهر تخیلی کلاً هیچ بازرسی نداشت(ایراد نگیرید منطق داستانه) درنتیجه کسی هم خبر نمی‌شد این رییس روی اعصاب با تصمیمات روی اعصاب‌ترش چه‌ها که بر سر بیماران و حتی پرسنل نمی‌آورد. که البته ما با پرسنلش کاری نداریم (والا به ما چه؟) و می‌خواهیم به تصمیم عتیقه‌ای از این استاد تصمیمات فوق ناجور بپردازیم که مستقیماً به بیماران ربط داشت، این آدم یه‌دونه اونم برای نمونه، یک روز تصمیم گرفت بیمارانی را که در انتهای زندگی خود هستند و تنها یک روز از زندگی‌شان باقی مانده را از سایر بیماران جدا کند.
(حالا نمی‌خواد بگید از کجا می‌فهمیدن یه روز دیگه می‌میرن، گفتیم این‌جا همه‌چی تخیلیه زیاد جدی نگیرید)
و آن‌ها را در یک اتاق جداگانه استقرار دهد(این استقرار هم عجب کلمه‌ایه خوشم اومد)
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #5
پس بعد از بررسی‌های دکترها و پرستارهای فوق تخیلی این بیمارستان چهار بیمار حائز دریافت استقرار در اتاق مزبور شدند.
(داستان خودمه دلم خواست دوباره از استقرار استفاده کنم.)
بالاخره چهار بیمار در اتاق بدون هیچ دستگاهی قرار داده شدند.
(شما بخونید تبعید شدند... آهای اون دکتر و پرستارها و دانشجوهای این دو راه حتی اون تجربی بخون‌های خود در آینده دکتر پندار، که اون گوشه موشه‌ها نشستید و دارید می‌خونید، نیاید اعتراض کنید این‌ها که نوشتی بر طبق روال و قواعد درمان نیست‌ها، خودم می‌دونم، قبلاً هم گفتم این‌جا همه‌چیز تخیلیه، هیچ اعتراضی هم وارد نیست)
به‌هرحال از اول شب بیمارهای بدحال در اتاق بدشگون مستقر شدند و پرستارها رفتند تا فردا برگردند تا جنازه‌ها را جمع کنند.
(یعنی اگه کسی از لحنم ایراد گرفت، نگرفت‌ها، همینه که هست، درضمن این‌که نویسنده بی‌اعصاب هم هست به کسی ربط نداره)
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #6
در همین زمان در ورای دنیا و ابعاد دیگر، آن‌جا که برخی آن را بالای آسمان‌ها می‌پندارند(نویسنده بالای آسمان‌ها را قبول ندارد، به همان ابعاد دیگر معتقد است، این‌که چطور با ذهن معیوبش به این نتیجه رسیده به شما هیچ ارتباطی ندارد. شما اگر به این موضوع معترضی فقط می‌تونید با افکار خودت یه داستان بنویسید و نویسنده رو به خوندن دعوت کنید. خیلی لطف کنم داستانتون رو‌ می‌خونم.)
بله، در همان ابعاد دیگر، یعنی ابعادی که روحمان می‌رود و‌ خودمان نمی‌رویم(منظور از خودمان جسم‌هایمان است) در مکانی خاص از همان ابعاد دیگر، در جایگاهی که متعلق به فرشته مقرب و محبوب الهی جناب عزراییل بود... .
( از نظر نویسنده عزراییل محبوب‌ترین فرشته خداست، اعتراض داری؟ گرچه بنده هیچ اعتراضی رو وارد نمی‌دونم، اما برای اثبات باکلاس بودنم میگم چرا، فقط هم یکبار میگم خوب گوش بدید؛ چون زمانی که خدا از فرشته‌هاش خواست برن خاک‌ زمین رو‌ بیارن تا یه تحفه‌ای به اسم اشرف مخلوقات بسازه، هر کی می‌اومد زمین، جلوی عجز و لابه زمین وِزّه کم می‌آورد، اما جناب عزراییل مثل‌ شیر وایساد و محل سگ هم به زمین نداد و فقط حرف خدا رو‌ گوش داد. خب من هم جای خدا باشم عزارییل رو از بقیه بیشتر می‌خوام دیگه... ولی خودمونیما می‌بینید از همون موقع معلوم بوده چه شیشه‌خورده‌هایی هستیم، گِلمون از اساس ناتو بوده، زیر بار حرف نمی‌رفته، فقط زور سرش می‌شده.)
هی... داخل پرانتز زیادی داری حرف می‌زنی ها... قرار بود من داستان بگم، تو فقط توضیح بدی.
(چی‌کار کنم؟ وقتی دارن اعتراض می‌کنن وظیفه من اینه که جواب بدم. ببین... چی؟ میگید این‌ها واقعیت نداره؟ خب، از نظر من داره، شما میگی نه، برو با همین موضوع داستان بنویس بیام بخونم، یه بار دیگه هم اعتراض کنید از تاپیک می‌ندازمتون بیرون، دیکتاتور هم خودتونید.)
من دیگه رد دادم، با تو کار ندارم، فقط داستانمو میگم(من هم از اول باهات کار نداشتم.)
به‌هرحال فرشته محبوب و مقرب خدا ماموریت‌های جدید خودش را دریافت کرد(می‌دونید که ماموریت عزراییل چیه؟ قبض روح‌های ما دیگه.)
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #7
فرشته مقرب الهی دو لوح‌ ماموریت گرفته بود یکی عادی و یکی طلایی. خوب می‌دانست در چنین مواقعی که پای لوح طلایی به میان میاید چه معنی دارد، یعنی خودش باید برای قبض روح شخصی که نامش در لوح‌ طلایی‌ست، حاضر شود و بقیه را به بقیه بسپارد (چیه؟ بقیه کیه؟ واقعاً فکر نمی‌کردید جناب عزراییل دستیار داره؟ خب پس چطور توقع داشتید همزمان در همه جای دنیا باشه و قبض روح کنه؟ یه خورده زحمت بکشید فکر کنید هم بد نیست‌ها)
روال کار همین بود. لوح طلایی همیشه نبود، اما همان اوقاتی هم که بود فقط یک نام را در خود داشت. نامی از افراد محبوب و ویژه خدا. همان‌هایی خدا بسیار بسیار آن‌ها را دوست دارد (حتی بیشتر از فرشته‌ها) و جناب عزراییل نیز باید برای قبض روح آنها بسیار بسیار با احترام و آرامش و نوازش (و بقیه حس‌های خوب) رفتار می‌کرد تا نه تنها ذره‌ای تکدر به خاطر این بندگان ویژه وارد نشود (جمله سختی بود) بلکه با فراغ بال و نهایت خوشی پا به آن‌ور خلقت بگذراند (خدا شانس بده)
جناب عزراییل نگاهش را از نام درون لوح طلایی گرفت و نگاهی به لوح معمولی انداخت که چهار نام با رنگ‌های مختلف در آن بود. جناب عزارییل (چرا قبلاً جناب عزراییل نمی‌گفتم؟ زیاد سوال می‌کنید، ولی از من به شما نصیحت با ایشون درست صحبت کنید، بالاخره کار همه‌مون یه روز گیر ایشان میفته، از همین حالا احترام بذارید بهتره، نویسنده هم اصلاً ترسو، پاچه‌خوار یا خودشیرین نیست، بلکه موقعیت‌سنج بودن را بلد هست) با وجود لوح طلایی قبض روح این چهار نفر را باید به چهار فرشته از اعوانش (همون یارانش) بسپارد. هزاران سال صرف کرده بود و فرشته قبض روح تربیت کرده بود برای چنین مواقعی دیگر (واقعاً هنوز هم فکر می‌کنید فقط جناب عزراییل هست که میاد سراغتون؟)
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #8
جناب عزراییل نگاهی به اسامی کرد تا برطبق رنگشان که گواه اعمالشان بود بفهمد برای هریک کدام یک از اصحابش را باید فرا بخواند (به‌به به لحن خودم)
با دیدن رنگ سیاه نام‌ نفر اول ابروهایش درهم شد.
- واقعاً این بنی‌بشر نمی‌خواد آدم بشه؟ پس کِی دست از این سرکشی‌ها می‌کشن واقعاً خدا خیلی صبر داره که با این حجم از عصیان (همون نافرمانی) تا این موقع تحملشون کرده (منظورش اینه نزده شل و پلشون کنه)
جناب عزراییل با اعصابی خراب از رنگ نام نفر اول به نفر دوم رسید.
- اَه این هم که خاکستریه، نه مثل این‌که امروز از اون روزهاست.
هوفی کشید به نام سومین نفر رسید.
- نه خوبه... این سفید مات هست. اون‌قدر بد نبوده تیره بشه، ولی حیف که یه خورده بهتر زندگی نکرده.
به اسم چهارمین نفر که نگاه کرد کمی خرسند شد.
- این خوبه رنگ اسمش سفید درخشان هست، اگه امثال این و اون لوح طلایی نبودن زمین اصلاّ جای رفتن نبود.
جناب عزراییل از تختش بلند شد (چیه؟ توقع نداشتید فرشته مقرب الهی تخت داشته باشه؟ خب داره دیگه) و چهار فرشته از یارانش را فراخواند (نپرسید چطور فراخواند و از کجا فراخواند، من که اون‌جا نبودم، چیه؟ پس از کجا ماجرای لوح‌ها رو فهمیدم؟ اونش دیگه به شما ربطی نداره، اصلاً حالا که این‌جوری شد دیگه چیزی نمیگم باقیش برای بعداً... )
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #9
بالاخره هر چهار نفر از یاران جناب عزراییل (به نظرتون واحد شمارش فرشته هم نفر هست؟) آماده برای اجرای فرمان فرشته مقرب درگاه الهی حاضر شدند (قبل از آشنایی با اون‌ها بهتون بگم برای معرفی‌شون از شماره یک تا چهار استفاده می‌کنم، توقع ندارید که اسم فرشته‌ها رو بدونم، چرا که با توجه به این‌که نفس می‌کشم هنوز هیچ‌کدام از این فرشته‌ها رو ندیدم که اسمشون رو بپرسم، البته واضحه که اگه یک روزی ببینمشون و اسمشونو هم بهم بگن، دیگه برنمی‌گردم که به شما هم بگم، پس توصیه می‌کنم فعلاً این‌ها رو با همین شماره‌ها بشناسید، خیلی کنجکاوید؟ وقتی دیدینشون از خودشون بپرسید، البته اگه جوابتون رو بدن) خلاصه عزراییل که ابهت استادیش هر چهار شاگردش را در خود فرو برده بود و ملزم به احترام کرده بود (واقعاً جلوی عزراییل بخوای گستاخ باشی دیگه از اون حرف‌هاست) قدم زد و هر چهار نفر را با حالتی بازخواست کننده زیرنظر گرفت (بیچاره شاگرداش که بخواد جناب عزراییل بازخواستشون کنه، خب فعلاً عزراییل رو با شاگرداش تنها می‌ذاریم تا شما هم یه مقدار استراحت کنید. باقی داستان برای بعد... نیایید توی نمایه اعتراض کنید قطره‌چکانی پارت می‌ذارم ها، دلم می‌خواد، اعتراضی هم وارد نیست)
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #10
جناب عزراییل از مقابل چهار شاگردش که سر به زیر ایستاده بودند باطمأنینه گذشت و به شماره یک رسید. با دیدنش کمی ابرو درهم کشید.
- تو چرا هر روز زشت‌تر میشی؟ یه کم دیگه بگذره من که عزراییلم هم ازت می‌ترسم، دیگه چه برسه به بنی‌بشر بدبخت.
شماره یک که از این تعریف استاد بزرگ به وجد آمده بود سرش را بیشتر خم کرد.
- این حقیر لایق این تعاریف شما نیست، من هر کاری هم کنم نمی‌تونم به‌ گرد پای فرشته مقرب درگاه الهی برسم.
جناب عزراییل کمی روی برگرداند.
- چاپلوسی نکن‌ که هیچ خوشم نمیاد، من از شما‌ فقط اجرای فرمان‌های الهی اون هم بدون لحظه‌ای تردید رو می‌خوام، هر کس بهتر فرمان الهی رو‌ اجرا کنه، پیش من محبوب‌تره فهمیدی.
شماره یک‌ بیشتر تعظیم کرد.
- بله سرورم!
جناب عزراییل به طرف او برگشت.
- ولی ازت خوشم میاد، تو از اون‌هایی هستی که یک لحظه هم تردید نداری، به همین خاطر گرفتن جان اون‌هایی رو‌ که فکر می‌کنن می‌تونن از زیر جان دادن به منِ عزراییل در برن رو‌ میدم به تو.
و این‌گونه شد که جناب عزراییل ماموریت جان گرفتن مرد سیاه نام را به شماره یک سپرد و او نیز در آنی ناپدید شد.
( از این‌که گذاشتم عین آدم تا آخر پارت فقط با خارج پرانتز حال کنید و از افاضات خودم مستفیضتون نکردم خوشحالید؟ کور خوندید که دیگه بذارم بدون من تا آخر پارت برید، فعلاً با همین استثناء خوش باشید تا بعد...)
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین