سرش را بالا گرفت و اولین چیزی که در صورت مرد به چشمش خورد، ل*بهای پوسته پوسته شدهی سیاهی بود که زخمهای کوچکی کنار خود داشت. پلکی زد و با ناخنهای کوتاه و مرتبش کمی گردنش را از روی مقنعه خاراند. بدون اینکه تعارفی بزند، مرد به سمت صندلی شروع به پیشروی کرد و پاهای کشیده و بلندش را روی یکدیگر انداخت. اضافههای گوشه چشمش را گرفت و سلامی به نبات کرد.
نبات صندلی خود را جلو کشید و پرونده را باز کرد، مداد که نوک تیزی نداشت به دست گرفت و خطهای فرضی روی صفحه اول پرونده کشید؛ در همان حال که خود را مشغول نشان میداد، نگاهی به مرد انداخت و گفت:
- سلام امیدوارم حالتون بد نباشه، خب خوشحال میشم درباره مشکلتون با همدیگه حرف بزنیم.
نگاه مرد بالا آمد و ل*بهای نه چندان باریکش را روی هم فشرده شد. راه سختی پیشروی خود حس نمیکرد؛ ولی مثل همیشه خلائی عمیق در وجودش بود.
- قابل تحملتر از اون چیزی هستی که فکر میکردم.
نبات تشری به ابروانش زد و به سختی تلاش کرد تا نگذارد به جان یکدیگر بیوفتند. توقع شنیدن چنین حرفی نداشت.
- چی گفتید؟
دستهای مرد پشت سرش قرار گرفتند و در همان حال که مشغول کشیدن موهای لخت خود بود، ل*ب باز کرد:
- اسمم علی هست. مولایی.
سر نبات به سختی از بستر شانههایش فاصله گرفت و خود را بالا کشید.
- بله میدونم.
نمیدانست، هیچوقت اسم و فامیل بیمارانش را به ذهن نمیسپرد و حالا که اوضاع فرق هم میکرد!
- خشونت خانگی.
سری به نشانه فهمیدن تکان و خود را درحال نوشتن نشان داد.
- خب؟
صدای خنده کوتاه علی گوشش را خراشید.
- خودت رو میگم، خشونت خانگی؟
رگههایی از خسخس از حنجرهاش شنیده میشد. خودش را از روی کاغذ عقب کشید، با چشمهایی گرد شده نگاهش را روی آن چهره مرموز گرداند و گیر آن لبخند بیمعنی شد.
- چی میگید؟!
علی شانه بالا انداخت و ادامه حرفش را فرو فرستاد، کارهای مهمتری با این روانشناسِ به ظاهر موفق داشت!
- بیخیال اشتباه شد.
نبات کمی آسودهخاطر طرهی مویش که در دهانش بود را بیرون فرستاد و ل*ب زد:
- خب میشنوم. از خودتون بگید.
- من واقعى رو وقتى میبينى كه ديگه وجودت برام هيچ منفعتى نداشته باشه خانم استخری.
- منم نیازی ندارم شخصیت واقعی شما رو ببینم درسته؟ ابدا نیازی ندارم. اینجاییم که به همدیگه کمک کنیم.