. . .

در دست اقدام داستان همان همیشگی | دردانه

تالار داستان / داستان کوتاه
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام داستان کوتاه: همان همیشگی
نام نویسنده: دردانه
ژانر: تخیلی، طنز
خلاصه:
وقتی مشتری دائم رستوران یا کافه خاصی باشی بعد از مدتی سفارش‌هایت یکسان شده و برای کافه‌چی و گارسون آشنا می‌شوند و تو می‌توانی با هر بار گفتن «همان همیشگی» سفارشت را دریافت کنی.
اما یک «همان همیشگی» خاص وجود دارد که نصیب تک‌تک ما می‌شود. سفارشش را خودمان نمی‌دهیم اما برای ما سرو می‌شود.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #11
مامور شماره دو با رفتن شماره یک سریع رو به جناب عزرائیل کرد و سریع گفت:
- استاد بزرگ الان نوبت منه.
جناب عزرائیل رو به او‌ کرد.
- چه خبرته؟ نه چه خبرته؟(کشیده بخونید) تو چرا این‌قدر عجولی؟
(هی اونی که گفت فرشته‌ها عجول نیستن... تو از کجا‌:می‌دونی عجول نیستن؟ فرشته دیدی؟ ندیدی، پس بشین سرجات داستانت رو بخون)
شماره دو‌ سرش را زیر انداخت.
- ببخشید استاد!
جناب عزرائیل نفس کلافه‌ای کشید.
- حالا زیاد سر به زیر نشو کار تو هم بد نیست، کارت به خوبی شماره یک نیست، اما‌ تلاش کنی می‌تونی پا جای پای اون بذاری، هنوز راه زیادی مونده به خونسردی اون برسی، اما سعیت رو‌ بکن فقط توی ترسناکی مثل اون زیاده‌روی نکن، می‌دونم که حسن اون همین زهره ترک کردنه، اما خب همه که نیاز به این حد از زهره ترکیدن ندارن، تو یه کم قابل تحمل بمون.
- چشم سرورم من در فرمان‌برداری حاضرم.
- خب پس ماموریت شماره دو برای تو.
فرشته شماره دو هم بعد از گرفتن ماموریتش فالفور‌ رفت.
(مثل این‌که یکی‌ جرعت کرد بپرسه فرشته‌ها چطور‌ رفتن... حیف که نفهمیدم‌ کی بود، ولی حالا که جرعت پرسیدن داشت جوابش رو میدم، عرضم به خدمتون که جواب این سوال جزو رازهای نویسندگی هست و به شما هم ربط نداره، همین)
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #12
جناب عزرائیل رو به مامور شماره سه کرد
- خب، خب، حالا نوبت توئه، یه ماموریت برات دارم اما زیاد اون بخت برگشته رو عذاب نده، این فلک‌زده گرچه آدم خوبی نبوده، اما بد هم نبوده، همون ترس جون دادن براش کافیه، بذار حساب کتابش بمونه با نکیر و منکر، برای جون گرفتن بهش رحم کن.
- سرورم! از شما که استاد الاساتید هستید این درخواست عجیبه، من با این عمر طولانی که صرف جون گرفتن از این خلایق کردم به یک چیز در این‌ها واقف شدم که به هیچ‌وجه راحت جون به ما نمیدن، ما مجبور به اعمال زور هستیم (این شماره سه هم کم پررو نیست ها)
حناب عزرائیل اخمی کرد.
- تو پیش من از سابقه طولانی جون گرفتن دم می‌زنی؟ من از وقتی این‌ها شش نفر بودن، دارم جون می‌گیرم، خودم این چیزها رو می‌فهمم، میدونم جز اندکی از این‌ها که با فراغ بال جونشون رو میدن بقیه چه بازی‌هایی که در نمیارن، ولی باز هم برای برخی از اون‌ها دلم می‌سوزه.
(چی شده باز؟ تازه از این‌که مثل بچه آدم نشستین دارید می‌خونید و سوال نمی‌پرسید خوشحال شده بودم، می‌خواستم ازتون تعریف کنم، حالا می‌گید عزرائیل و دلسوزی؟ بله... داستان خودمه دوست دارم توش جناب عزرائیل دلسوز باشه، اصلاً از کجا می‌دونید نیست، ها، از کجا می‌دونید؟ جواب بدید دیگه)
مامور شماره سه تعظیمی کرد و گفت:
- سرورم! منو ببخشید که جسارت کردم، نگران نباشید من تمام حواسم رو میدم به کار.
- باشه، باشه، ازت گذشتم زود ماموریتت رو‌ بگیر و برو.
پس به این طریق شماره سه هم بعد از گرفتن ماموریتش به آنی ناپدید شد (فهمید اضافه حرف زده سریع جیم شد)
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #13
با رفتن شماره سه، جناب عزرائیل به سوی آخرین یارش رفت (لازم نیست که بگم منظور آخرین یاری هست که در اون مکان داشته؟... خوبه اینو دیگه می‌دونید که عزرائیل رفقای زیادی داره)
جناب عزرائیل دستی روی شانه‌ی شماره چهار گذاشت.
- خب دوست عزیزم خودم.
فرشته لبخند خرسندی زد و سرش را کمی خم کرد.
- چه افتخاری بالاتر از این که فرشته مقرب درگاه الهی منو دوست خودش می‌دونه؟
- من همیشه از این آرامش تو خوشم میومد، تو مخصوص جون گرفتن از اون‌هایی تربیت شدی که خوب زندگی کردن، گرچه به اشتیاق نام‌های لوح طلایی روحشون رو به ما نمیدن، اما بازهم دوستان خدا هستن و فرمان خدا اینه که با آرامش قبض روح بشن.
- بله سرورم، خیالتون راحت، کمترین ناراحتی براش ایجاد نمی‌کنم
- می‌دونم، خیالم از تو راحته.
جناب عزرائیل کلامش را به لبخندی ختم کرد (ولی خودمونیما لبخند عزرائیل واقعاً دیدن داره)
بالاخره مامور شماره چهار هم با گرفتن ماموریتش به چشم برهم زدنی ناپدید شد.
( خب مامورها دیگه رفتن سراغ کارشون شما هم این‌جا رو شلوغ نکنید، برید دنبال کارتون تا بعد...)
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #14
جناب عزرائیل بعد از رفتن یارانش سراغ ماموریت دلخواهش همان‌ نام‌ درون لوح‌ طلایی رفت. یکی از حسن‌های قابض روح بودن برای جناب عزرائیل همین ارواح لوح‌های طلایی بودند که او از هم‌صحبتی با آنان در هنگام همراهی‌شان به جهان دیگر حظ وافر می‌برد.
(یعنی نفهمیدید قابض روح‌ یعنی قبض کننده روح که پرسیدید؟... چی؟... می‌خواستید از فضل بیکران دانش من بهره ببرید؟... آفرین! خوشم اومد... از تو خوشم اومد، خواننده خوبی هستی، بعداً بیا پی‌وی خودتو معرفی کن)
بله، یکی از خوبی‌های فرشته‌ مقرب درگاه الهی و استاد الاساتید جان بگیران بودن همین اختصاصی بودن لوح‌های طلایی بود. یک نصیبی که کسی در آن با جناب عزرائیل شراکتی نداشت و‌ فقط‌ مختص خود ایشان بود (یعنی توقع دارید این موارد جان بگیری هلو برو گلو که سختی نداشت، بلکه کیف هم داشته عزرائیل بده دست کس دیگه؟ پس امتیازات ویژه خودش چی‌ می‌شده، تازه خود خدا هم این‌جور خواسته)
عزرائیل همواره در طول ماموریت‌های خود چشم انتظار این لوح‌های طلایی که چون امتیازی ویژه تنها برای خودش بود، می‌ماند.
(چیه؟ ازت تعریف کردم که خواننده خوبی هستی پررو شدی؟ می‌پرسی عزرائیل و‌ پارتی‌بازی؟... دیگه نیا پی‌وی نمی‌خوام‌ ابداً باهات حرف بزنم... جناب عزرائیل پارت‌بازی نکنه کی بکنه؟ درضمن گوش که نمیدی، گفتم خدا خودش این‌طوری خواسته، چون بیشتر از بقیه دوستش داره، اصلاً برید از خدا بپرسید چرا عزرائیل عزیزتر از بقیه جون‌گیرهاست... آهای نرید جون‌گیر رو با جن‌گیر قاطی کنید ها، این جون‌گیر از ساخته‌های خودمه، فراموش نکنید... حالا هم که جناب عزرائیل رفت سراغ کارش، شما هم برید دنبال کارتون تا بعداً بقیه ماجرا رو بگم)
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #15
بعد از رفتن جناب عزرائیل دنبال ماموریتش ما در ابعاد دیگر کاری نداشته پس به سراغ چهار محتضر خودمان به درون اتاق توصیف‌السابق( از کلمه‌های ساخته خودمه به معنی قبلاً توصیف شده، ما اینیم دیگه) بیمارستان برمی‌گردیم( لازمه بگم محتضر به کی میگن یا می‌دونید؟)
شماره یک همین که به اتاق رسید، روح مورد ماموریتش را پیدا کرد.
(بذارید اینو قبل از این‌که بپرسید بگم اون قسمت از وجود آدم‌ها که این فرشته‌های مامور رو می‌بینن روح هست وگرنه جسمشون که خوابیده یا بهتره بگم الان در بیهوشی و‌ کماست. پس تا آخر پس ذهنتون نگه دارید تا دیگه سوال نپرسید)
تا روح چشمش را باز کرد و‌ هیبت دهشتناک مامور شماره یک را دید... (کی بود؟ کی بود از اون ته گفت روح نمی‌خوابه؟... داستان منه، دلم می‌خواد روح توش چشماش بسته باشه، حرفی هست؟ چی؟... بله روح‌ چشم داره، خوبش هم داره، هر کی مخالف نظر منه از همین در تاپیک بزنه بیرون، آفرین)
روح بخت‌برگشته از هیبت خوفناک مقابلش نهیبی از عمق‌ وجود کشید و‌ جمع شد (کجا جمع شد؟ کاریتون نباشه) مامور شماره یک دست به سینه منتظر ماند تا فریادهای هول و هراس روح که چهار ستون بیمارستان را می‌لرزاند، اما کسی در بیمارستان گوش بصیرت شنو نداشت که بشنود، تمام شود.
( آفرین! تویی که ردیف جلو نشستی حرف‌هام رو تایید می‌کنی، خواننده خیلی خوبی هستی، به خودت افتخار کن)
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #16
روح بخت‌برگشته مدام فریاد می‌زد و نعره می‌کشید.
- ولم کن! از من جدا شو! تو کی هستی؟ از کدوم جهنمی پیدات شده، گم شو، آهای یکی نیست کمکم کنه؟
روح همین‌طور فریاد می‌زد و طلب کمک می‌کرد اما‌ متوجه نبود تنها کسانی که می‌شنوند ارواح مجاور هستند که آن‌ها هم تمایلی نداشتند (مغز خر نخورده‌اند) با هیبت واقعاً زهره‌بران مامور شماره یک درگیر شوند (گرچه می‌خواستن هم نمی‌تونستن)
حوصله‌ی مامور شماره یک‌ بالاخره از این س×ل×ی×ط×ه‌بازی‌های روح سرآمد.
- ببین تا فردا هم نعره بزنی هیچی عوض نمی‌شه من باید جونت رو‌ بگیرم‌ و برم، زیاد هم دلم نمی‌خواد وقت تلف کنم.
روح‌همان‌طور‌که نعره می‌زد گفت:
- گم شو برو‌! من جون به تو نمیدم.
مامور‌ شماره یک کلافه دستی به صورتش کشید(بله، فرشته هم دست و صورت داره، چقدر سوال می‌کنید)
- من که می‌دونم شماها‌ به زبون خوش جون نمی‌دید، ولی چیکار‌ کنم که هر بار‌ مجبورم اول درخواست کنم چون پروتکل‌ها ازمون می‌خواد.
(هی شماها که خواننده‌های خوبی هستید بریزید سر اونی که گفت فرشته بهتره به جای پروتکل بگه اساسنامه ... آفرین! حالا تا جایی‌که می‌خوره بزنیدش تا دیگه‌ وسط حرف من مزه نپرونه)
روح‌ بیچاره می‌خواست از این چهره و‌ هیبت دهشتناک و‌ مهیب که روی خرخره‌اش نشسته بود فرار کند(چطور‌ نشسته بود؟ سرنوشت اون خودشیرین قبلی درس عبرت نشد؟ آفرین بشین سرجات سوال اضافه نکن)
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #17
اما‌ مگر‌ می‌توانست؟ روح به جسم‌ چسبیده بود. اتصالی که حفظ آن تمام‌ تلاش روح بود. جسم هم که بی‌خبر از همه‌جا در بیهوشی قرار داشت. روح فقط توانایی داشت نعره‌های از عمق جان بکشد و مامور را دور کند که البته فایده به‌خصوصی نداشت.
مامور شماره یک که کاملاً دیگر بی‌حوصله شده بود با گفتن «بی‌خود وقتم رو می‌گیری» چنگکی آتشین که مخصوص خودش بود را بیرون آورد (از کجا بیرون آورد؟ این خودشیرین درس عبرت نمی‌گیره؟ بگیرید بندازیدش بیرون... ای ناکس خودش در رفت، عجب سرعتی داشت، خب دیگه بشینید تا بقیه رو بگم) چشمان روح با دیدن چنگکی که آتش سوزان از همه‌جای آن گُر می‌گرفت از حدقه درآمد (تو که باز برگشتی؟ آدم نمی‌شی؟ یعنی چی روح چشم نداره؟... برو تا نزدم... خوب شد رفت، خب خواننده‌های عزیز یکی‌تون بشینید پشت در این خودشیرین دوباره نیاد تو)
روح که با دیدن چنگک آتشین نزدیک بود قالب تهی کند (خب قالب تهی کن تموم شه بره دیگه) اما قالب تهی نمی‌کرد که مامور شماره یک‌ سریع بردارد و برود (علاوه‌بر ریخت و قیافه شانس هم نداره مامور شماره یک)
مامور شماره یک‌ با نهایت کلافگی گفت:
- هی شما بنی‌آدم برای اومدن مقاومت کنید، هی من مجبور‌شم از این‌ چنگک ملوسم استفاده کنم، آخرش به خاطر استهلاک‌ از‌ کار افتاده میشه همه‌اش هم تقصیر شماهاست.
روح فریاد کشید.
- من اصلاً به توی نکیرالمنظر جون نمیدم، بی‌خود وایسادی(این‌که از کجا‌ روح‌ بخت‌برگشته این کلمه‌ رو‌ اختراع کرد، من خبر ندارم اما‌ حتما‌ً وقتی رفت اون‌ور، فرشته نکیر نام شب اول‌ قبر به صلابه می‌کشدش که من کجا به کریه‌المنظری مامور‌ شماره یکم، که اونش دیگه‌ به‌ ما‌ ربطی نداره خودش باید جواب‌ نکیر رو بده، البته اگه تونست)
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #18
مامور شماره یک باخونسردی گفت:
- مگه می‌تونی ندی؟
روح نعره زد‌.
- بمیرم‌ هم‌ جون‌ بهت نمیدم.
مامور‌ شماره‌ یک‌ صورتش‌ را‌ جمع کرد.
- اَه، اَه، چندش! خب قراره بمیری و‌ جون به من بدی، البته که‌ به‌ زور‌ می‌گیرم و می‌برم.
- آخه چرا توی‌ زشت باید جون‌ منو بگیری؟
- خب‌ چون‌ خوب زندگی نکردی، فکر‌ کردی هر غلطی خواستی می‌کنی‌ و‌ ماهم با سلام‌ و صلوات می‌بریمت؟ تازه اول جواب پس‌دادنته، راه بیفت بریم.
- نمیام، من با تو نمیام، برو‌ یکی دیگه بیاد.
- نه دیگه چیه پررو؟ فکر‌ کردی‌من زیر دستم دستور میدی؟
- نمیام، من جایی نمیام.
- خفه بابا! حوصله‌مو سربردی.
( اِ... خودشیرین تو چطور اومدی داخل؟ چی؟ قول میدی بچه خوبی بشی و دیگه حرف نزنی؟ باشه پس بشین بقیه ماجرا رو‌ بخون)
مامور شماره یک نوک چنگک آتشینش را در محل اتصال روح نگون‌بخت با جسمش پیچاند و درحالی‌که از آتش سوزان چنگک روح به تقلا افتاده بود(رب و روب و چپ و راست و بالا و پایین روح درهم پیچید) و فریادهایی به مراتب بلندتر و رعشه‌آورتری می‌کشید، در اطراف چنگک پیچیده شد و درحالی‌که شعله‌های چنگک تمام وجود روح را گرفته بود، همراه مامور شماره یک به آن سوی دنیا سفر کرد.
( الان لازمه بگم صدای ارواح رو اجسام نمی‌شنونن؟... چی میگی؟ اجسام چیه؟ خب باهوش‌ جمع جسم هست دیگه... اَه از دست شما دیگه خسته شدم، بیشتر از این ادامه نمیدم، تا همین‌جا هم بیشتر از هر روز وقتمو گرفتید، برید بعداً بیایید)
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #19
روح نفر دوم که سرنوشت دردناک روح اول را دیده بود تا رسیدن مامور شماره دو از ترس در خود پیچید و در حالتی که تمام وجودش می‌لرزید در جمع‌ترین حالت ممکن چمباتمه زد (کجا چمباتمه زد؟ خودشیرین تو آدم نمی‌شی؟ باز که سوال پرسیدی، خب معلومه روی جسمش چمباتمه زد، نمی‌تونست که در بره وگرنه خیلی زوتر از این‌ها در رفته بود)
مامور شماره دو که رسید بدون هیچ وقفه‌ای سریع دستش را جلو آورد و‌ گفت:
- زود، تند، سریع جونتو بده بوم (اینو باش نیومده می‌خواد بره، واقعاً که عجوله)
روح که از هول چهره مامور شماره دو چشمانش وق‌زده بود، اما چون زشتی مامور شماره یک را دیده بود، می‌توانست تحمل کند با لرز گفت:
- تو هم از اون چنگک‌های آتشین داری؟
- کدوم؟... ها... اونی‌که مامور شماره یک داره؟... مگه بازهم ازش استفاده کرد؟
روح فقط برای تایید سر تکان داد.
- از اون‌ها من ندارم، اون مال‌ مراحل بالاتره جون‌گیریه من هنوز به اون‌جا نرسیدم.
(خودشیرین من نمی‌دونم چرا تو دارم تحمل می‌کنم، یعنی چی که روح‌هایی که قبض روح شدن همدیگه رو‌ نمی‌بینن؟ مگه قبض روح شدی؟ من میگم می‌بینن، اعتراض داری؟ برو یه داستان بنویس که همدیگه رو نمی‌بینن، بعد منو هم دعوت کن بخونم، البته انتظار نداشته باش بیام داستان توئه خودشیرین رو بخونم، از این به بعد هم یه کلام حرف ازت بشنوم باید بری بیرون، مفهومه؟)
روح که از ترس به تته پته افتاده بود گفت:
- ولی تو هم خیلی زشت و ترسناکی.
مانور شماره دو از شوق بلند خندید.
- واقعاً؟ ممنوم از تعریفت، خیلی خوشحال شدم، من خیلی سعی می‌کنم در زشتی به پای شماره یک‌ برسم، اما هنوز زیاد موفق نشدم، خوشحالم که ازم می‌ترسی.
- حرف اون رفیقت رو که نزن، ولی تو هم کم ترسناک نیستی، کم‌کم داره قلبم وایمیسه.
- اِ... چه خوب پس بگو زودتر وایسه من عجله دارم باید برم( این شماره دو هم انگار هفت ماهه به دنیا اومده)
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان راهی جز او نیست| دردانه
موضوعات
6
نوشته‌ها
431
پسندها
2,106
امتیازها
123

  • #20
روح کمی در جایش جابه‌جا شد.
- میگم رفیق حالا نمی‌شه یه‌جوری از خیر جون من بگذری؟
( آفرین به شما خواننده خوب ردیف جلو،!خوب فهمیدی این ناکس از اون‌هایی بوده که با زبونش همه رو‌ گول می‌زده، این‌قدر پررو شده که فکر کرده می‌تونه سر مامور جون‌گیر هم کلاه بذاره... از کلمه جون‌گیر خوشم میاد هرچقدر بخوام استفاده می‌کنم)
مامور‌ شماره دو بلند خندید.
- جوک بامزه‌ای بود، وسط ماموریت خوش گذشت، حالا جونتو بده بریم.
- میگم من پول زیادی دارم... .
- آخه ابله! فکر می‌کردم حماقت فقط مال جسم‌های بدبختتونه، نگو روحتون هم در بلاهت دست کمی نداره(این‌جاست که به این روح ناکس باید از ته دل بگیم ای تو روحت)
روح که از رو نرفته بود با لحن چندشی گفت:
- اِ بده دارم بهت ... .
مامور شماره دو کلافه به طرف محل اتصال روح حمله کرد.
- زر مفت نزن جونت رو بده برم، دیر کنم باید جواب استاد اعظم رو بدم.
( هی تو که کنار دست خودشیرین نشستی چی میگی؟... فرشته بی‌ادب نمی‌شه؟ چرا نمی‌شه؟ از بس با امثال بنده و جنابعالی برای گرفتن جون سروکله زده بی‌ادب شده)
روح برای این‌که از حمله مامور دور شود، کمی تقلا کرد.
- نه صبر کن باهم دوکلمه... .
مامور شماره دو که دیگر طاقتش طاق شده بود. چنگال‌هایش را داخل خرخره جسم کرد و کل روح‌ را که فقط در حال نعره‌زدن و چنگ انداختن به اطراف بود را بیرون کشید و بعد تا جایی‌که دق‌دلی‌اش از اهانت رشوه‌ای که به او داده بود، تخلیه شود روح را در بین چنگال‌هایش فشرد و بعد رفت.
( چی میگی؟ زیاد خشونت نداشت؟ خودشیرین من حس می‌کنم این حرف‌ها رو تو می‌ذاری توی دهن بغل‌دستی‌ات، کتمان نکن، معلومه، حالا خشونت می‌خوای؟ به مامور شماره دو‌ میگم وقتی اومد سراغت خشونت کار رو بیشتر‌ کنه... فعلاً هم برید به کارهای بدتون فکر کنید، تا بعداً حوصله‌ام‌ بشه بقیه داستان رو‌ بگم)
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین