. . .

در دست اقدام رمان مستور محجور | Maedeh

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
نویسنده: Maedeh.K
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ساعات پارت گذاری: نا معلوم
هدف: نوشتن و به تصویر کشیدن افکارم

خلاصه: زندگی ای متشکل از دروغ، کینه و نیرنگ! زندگی که تنها یک چیز در آن اولویت دارد... حرص و شره برتری! خواستن برتری نسبت به من، تو، ما، شما و... آه! برتری نسبت به همه! اما در این بین، عاقبت آن دروغ هایی که پنهان گشته اند، چیست؟ سر انجام آن بدخواهی ها و کینه دوزی ها چطور؟ به راستی که آن افترا ها، آن تلخی ها و آن مسائل؛ افشا خواهند گشت؟ یا تا ابد با سرپوش گذاشتن بر رویشان، مستور باقی خواهند ماند؟

مقدمه:

بگذار دوام آوردن هنر تو باشد
تسلیم نشو، مجال داری تو هنوز
برای رسیدن و شروعی دوبـاره،
سایه هایت را بپذیر،
ترس هایت را دفن کن،
بارهایت را رها کن،
دوبـاره پرواز کن.
تسلیم نشو،
حتی اگر سرما بسوزاند،
حتی اگر ترس نیش زند،
حتی اگر خورشید غروب کند،
و بـاد ساکت شود،
هنوز هم در روحت شراره ای وجود دارد،
هنوز هم در رویاهایت زندگی وجود دارد.
چرا که زندگی از آن توست و خواست توست،
زندگی را زندگی کن و چالش را بپذیر!
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,355
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #2
پارت 1

فصل 1 : کابوس کمرنگ

" + یکم صبور باش! ماه هیچ وقت پشت ابر نمی مونه... نگران نباش(:

_ ولی اگه یه شب ماه پشت ابر بمونه، ظلمت و سیاهی همه جا رو پر می کنه): "

******
نگاهش روی سنگ سرد و تیره ای که خبر از دیر شدن برای او می داد؛ نشست.
دوباره چشمانش لبالب پر از قطرات شور اشک هاش شد... دوباره دلش خون شد... بازهم احساس سرگیجه کرد. سرگیجه ی از سر ضعفی که در حال غلبه بر او بود و هر آن امکان داشت چشمانش بسته شود و هوشیاری اش را از دست بدهد.
باز هم بیخیال نشد! آن قدر در دلش خودخوری کرد و خودش را مقصر شمرد که داشت از سردرد و عذاب وجدان میمرد!
درد هایش یکی دوتا نبود! هر کدام را که مانع می شد، مشکل دیگر از پا درش می آورد و او را مجبور به زانو زدن می کرد.
پلک هایش را روی هم نشاند و محکم بهم فشرد و زیر لب زمزمه کرد: قدر تو رو ندونستم و خودخواهی کردم... من... م... من...
سعی کرد نفس بگیرد که بدتر با احساس اینکه نمی تواند نفس بکشد، هول شد!
سپس مشت های درهم گره خورده اش بودند که پیا پی به دنبال هم روی قفسه ی سینه اش، آن هم دقیقا جایی که احساس خفگی داشت، فرو می آمدند.
در یک آن نفسش گرفته بود... به وضوح مختل شدن راه تنفسی اش را حس می کرد.
چنین اتفاق غیرعادی ای برای اویی که پرونده ی سابقه پزشکی اش، سفید بود؛ حیرت آور به شمار می رفت.
خنکی بیش از حدی را در هر قسمت از پوست بدنش حس می کرد. به خصوص در کف دست هایش و انگشتان پاهای جوراب و کفش پوشیده اش.
ترجیح داد کمی صبر کند تا شاید احوالش مساعدتر بشود.
زمان با قدم های نرم، نرمک سپری می شد... بالاخره با احساس اینکه چند لحظه گذشته و راه نفس اش، همزمان با قورت دادن بغضش باز شده؛ متحیر و شتابان بدون معطلی نفس نفس زد و موفق شد تا باعث شود که هوا و اکسیژنِ هرچند کم اما گره گشا وارد ریه هایش گردد.
تسلط ناپذیر، با صدا و تند تند نفس می کشید... گویی که سال هاست، نفسی نگرفته! سردش بود و نمی دانست که علت‌اش سرمای سوزناک و رطوبت بدجور هواست یا این تنگی نفس نا به‌ هنگامش!
 
آخرین ویرایش:

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #3
پارت 2

اما به خوبی خودش در جریان قرار گرفت که نفس کشیدن برایش سنگین تر شده است...
هرچند بعید نبود، آن هم بعد از این جریاناتِ هول ناک و متحیر کننده ی این اواخرش!
غم انگیز بود حال و روزش...
اما چاره ای نبود؛ زیرا باعث و بانی این رویداد های تلخ این دوره از حیاتش، خودش بود... فقط و فقط خودش!
مثل اینکه واقعا باید تقاص زندگی آسوده ای که به لطف رفتار خودخواهانه اش، تا چندی پیش داشته بود را بدهد.
با خود می پنداشت که همه کس و حتی همه چیز با خودش لج کرده اند.
می خواست جبران کند و دوباره زندگی اش را مثل قبل، سر و سامان دهد ولیکن در تهِ تهِ عقل و منطقش، می دانست که این، تنها یک امید واهی است؛ حداقل بعد از مرگ سوگ دار این شخص عزیز و بی همتای دنیایش!
در یک آن‌، در شوک و بهت فرو رفته بود!
میخکوب تکه سنگِ به رنگ اغبر با نگاشته های سفیدی گشته بود که روبه رویش؛ قرار داشت.
نمی توانست جنب بخورد و چشم از آن نوشته بردارد...
نمی دانست علتش حمله ی عصبی چند روز قبلش بوده است یا از صدقه سریِ ضعف و سر درد این اواخر، حالش این شده!
متوجه می شد که بسیار ترحم بر انگیز شده است؛ متنها با این حال و روزش، آخرین چیزی که برایش اهمیت داشت و شاید میخواست ذره ای به آن توجه کند، ظاهرش بود.
از کجا به اینجا رسیده بود؟ اینجایی که از دیدگاه خودش، پرتگاه بود... لب مرز!
لب پرتگاهی که اگر میلی متری پایش را از این کج‌تر می گذاشت، حسابش با کرام الکاتبین بود.
دلش می خواست که به چند سال پیش برگردد!
حتی شاید چند ماه پیش اما فقط قبل از شروع این اتفاق!
نه برای جبران و هزار و یک بهانه ی دیگر؛ نه!
بلکه برای گفتن یه جمله ی کوتاه اما آغشته به دنیایی از کلمات دنباله دار...
جمله ای مختصر که دنیایی را پشت خود پنهان کرده بود.
 
آخرین ویرایش:

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #4
پارت 3

دنیایی پر از عشق، افکار زیبا، احساسات گوناگون و هر چیز خوبی که در رویایش می خواست!
از جمله آرامش!
آرامشی که قبلا شاید داشت اما بخاطر زیاده خواهی و کوته فکری اش، دیده بر آن بسته بود.
در حالی که هنوز هم نمی دانست با خود چند چند است و حال، بعد از این اتفاق فجیع و دردناک، چگونه برنامه ریزی کند برای اولویت های زندگی اش؛ با زانو هایی لرزان و با تکیه به سنگ قبر از جا برخاست!
نمی دانست حتی چگونه خود را جمع و جور کند.
با آهی کوتاه، مهر پایانِ موقتی ای را زیر تفکراتش زد.
افکارش را سعی کرد سر و سامان دهد... اما به خوبی می دانست تلاش و تقلا هایش پوچ و بیهوده است راهی برای فرار از این تفکرات برایش گشوده نیست.
برای نشان دادن دوباره ی عذاب وجدان و ناراحتی اش به سنگی که حال برای ایستادن و تعادل درست به آن تکیه داده بود، تکان آرامی به لب های خشک و ترک خورده اش داد و خواست با لبخند تلخی این کار را انجام دهد که باعث شد پوست صورتش کشیده شود و او تازه از خود بپرسد که چند روز است که آبی به صورتش نزده و بی خواب است؟
بی حال و تشنه بود و کف معده اش می سوخت، حتی فکر بابت امکان هجوم یکدفعه ای اسید معدش به دهانش؛ حالش را بد می کرد...
خیره به عکس روی سنگ باقی مانده بود.
با خود فکر کرد: من کی این قدر کثیف و رغت انگیز شدم؟ منی که هر روز حمام بودم و هر دقیقه به موهایم می رسیدم؟ منی که با هزار وسواس و افاده لباس انتخاب می کردم و حتی موقع خواب، تیپ می زدم؟ منی که موقع بیرون رفتن باید با زور و دعوا، از جلوی آینه کنار می کشیدنم تا اون قدر برای آرایش کردنم حساسیت به خرج ندم. البته آرایش که بماند... من حتی برای زدن یک رژ معمولی ده ساعت جلوی آینه بودم. روزی رو به یاد ندارم که کثیف بوده باشم پس این چیه؟
سری به نشانه ی تاسف تکان داد و در حالی که بغض تا بیخ گلویش رسیده بود؛ به سختی لب زد: م... ممم... متاس...
طبق انتظار، بغض اش ترکید و دوباره به راه گلویش چنگ زد.
و بعدش اویی بود که بی اراده خودش را روی سنگ قبر سرد، پرتاب کرد.
 
آخرین ویرایش:

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #5
پارت 4

هنگامی که دست و پا می زد؛ روی تکه سنگ، ب×و×س×ه های سر سری هم می کاشت و زجه می زد!
- غلط کردم... اشتباه کردم... خ... خریت... خریت کردم... جوون... جوونی و... و خام...ی کردم... تو ببخش! مثل همی... همیشه تو... ببخش! بگو عزیزدلم خطا ک... ردی و گذشت! تو رو به هرکی می پرستی... تو رو به خدا... پاشووو... پاشو بگو دروغه! بگو بازم شب ها کابوس دیدم و این واقعیت نیست... نیست... نمی تونه باشه! وای خدااا!
زجه های بلند و افراطی اش که باعث می شد چشمان اطرافیانش حین نگاه کردن به او، توائم از ترحم شود. اما آنقدر حالش خراب بود که اهمیتی به نگاه های ترحم انگیز و تاسف‌بار دیگران ندهد.
آن هم درست بر خلافِ اخلاق همیشگی اش که نمی توانست هیچگونه ترحم و دلسوزی را نسبت به خودش تحمل کند؛ زیرا به اندازه ی کافی از نوجوانی بخاطر یتیم بودنش از این نگاه ها نصیبش شده بود. از همان زمان ها بود که تصمیم گرفت قوی باشد و خودخواه... همان روزها بود که فهمید باید گرگ باشد، نه بره ای نازپرورده! آن هم در مقابل این جماعت مکار!
حال اما این ترحم ها را...
این دلسوزی ریاکارانه را...
به جان خرید تا فقط خالی شود... خالیِ خالی!
خالی از هرگونه بغض و تاسف...
خالی از عذاب وجدان و همین طور، بار سنگینی که یکباره بر رویش حوار شده بود و او توانایی برداشتن قدمی دیگر را با سنگینی آن نداشت.
گرچه... تهِ ته دلش می دانست که اگر تا آخر عمرش، هرثانیه، زجه ای ده برابر این را بکشد، بازهم راحت نخواهد شد.
برای همین اگر می خواست هم از ترحم ها در این حال نمی توانست دلگیر شود.
در حال حاضر او انگار بین زمین و زمان معلق بود.
دنیا برایش دکمه توقف را زده بود.
او دیگر حتی خودش را هم به یاد نداشت؛ چه بسا دیدن اطرافیان و کاوش در نگاه آنان!
به اجبار سعی کرد تا با کمی فشار وارد کردن به زانو هایش و کمک دستانش از دوباره جای برخیزد؛ اما پاهایش گویی به زمین چسبیده و به خوبی با آن کنار اومده بودند که نمی توانست بلند شود.
پاهایش بی حس و سنگین شده بودند... شاید هم لمس شده بودند و او خبر نداشت!
بالاخره با هر بدبختی ای که بود، برخاست و با نگاه کوتاهی دیگر، وداعی کرده و شروع به برداشتن قدم های آرام‌اش که رفته رفته سرعت می گرفتند، کرد.
نمی دانست کی مسیر سنگ فرشِ مزارگاه را طی کرد... فقط می دانست که باید با سرعت از آن مکان دردناک دور شود. البته حدس زدن اینکه زمان بازگشتش به آنجا مسلما به درازا کشیده خواهد شد، سخت نبود.
با تنی کرخت و پاهای سنگین شده، به زور چنگ و دندان، پس از مدت کوتاهی به در ورودی فلزی بزرگ سبز رنگ رسید.
دیگر نفس و جانی برایش نمانده بود تا قدم دیگری بردارد؛ بنابراین همان جا در ورودی بهشت زهرا، از حال رفت.
بیهوش شدنش همانا و دویدن احادم حاظر در آنجا به سویش، همانا.
 
آخرین ویرایش:

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #6
پارت 5

یک خانومِ چادری که نزدیک ترین فرد به او بود؛ به سرعت‌، قبل از برخورد سرش با زمین از جنس بتن، او را به آغوش کشید.
زن با عجله شیشه ی گلاب ای را از پاکتی که کمی پیش دستش بود و حال از شدت هول شدن، آن را به کناری انداخته بود خارج کرد. در صورتی رنگ آن را باز کرد و روی دستش ریخت و سپس به سر و روی دخترک گلاب پاشید.
کمی بعد، دختر کم سن و سالی از بین افراد انگشت شمارِ دور و ورشان با دیدن چهره ی بی رنگ، لب های کبود و گودی زیر چشمان ماهی، به سرعت سمت آنان گام برداشت. خم شد و نبض ماهین را گرفت. با حس کردن نبض آرام اش؛ نفس حبس شده اش را بیرون داد و زمزمه کرد: آروم میزنه...
با این حرفش، زن چادری هم که از گام های سریع او و صورت بی روحِ دختر خفته ای که سرش روی پاهای زن قرار داشت؛ ترسیده بود، این بار دهانه ی بطری حاوی گلاب را زیر بینی دختر بیهوش گرفت که دخترک به آرامی سرش را به طرفین تکان داد و چشمانش را نیمه باز کرد.
نگاه گیج و خسته اش را به چهره ی زن چادری ای که حتی با وجود پوشیدن چادر مشکی ضخیمی که اندامش را مشخص نمی کرد، بازهم از صورت گرد اش مشخص بود که دارای کمی اضافه وزن است؛ دوخت.
البته بیشتر حواسش روی قیافه ی شرقی زن بود: چشمان درشت قهوه ای سوخته، بینی کشیده و لب های نازک؛ به طور کلی اصیل و زیبا...
بی رمق، سری به معنای "من خوبم" تکان داد که باعث شد تا خانوم لب بگشاید:
- عزیزم؟ خوبی؟ چی شد یهو غش کردی؟
با دیدن سکوت ماهین، ادامه ی این مکالمه ی یکطرفه را به عهده‌ی خودش گذاشت: هرچند فکر کنم ضعف کردی... از چشم های گود افتاده ات معلومه که حالت خوب نیست، بهتره کمی استراحت کنی. حتی اگه میتونی یه سری به بیمارستان هم بزن.
دختر کوتاه قدی که کمی با فاصله از آن ها ایستاده بود هم نصیحتی کوتاه کرد که پاسخ او، نگاهی بی حوصله و سر تکان دادنِ کوتاهی شد.
با بلند شدنش، مردم پراکنده شدند.
با تشکری کوتاه از زن، دوباره راهی درب بزرگ قبرستان شد.
***
 
آخرین ویرایش:

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #7
پارت 6

فصل 2: سایه مستور
•• هشت ماه قبل ••

گیج به ساعت طلایی اش نگاهی انداخت به نقطه ای زل زد و با خودش مشغول حرف زدن شد:
- وای! حتما تا الان فهمیده که من توی بیمارستان نیستم! ساعت رو نگاه چنده! دستش بهت برسه، خون به پا می کنه دختر!
گوشه ی لبش را در حالی که با خودش درگیر بود، گزید.
در همین حین صدای زنگ موبایلش باعث شد تا از آن هپروت خارج شود و توجه اش به کیف بند دارش که یک طرفه روی شانه اش قرار داشت، جلب شود.
با لرزش نامحسوس دستش آرام موبایلش را از کیفش خارج کرد و جواب داد:
- الـ...
کلمه ی "الو" هنوز از دهانش کامل در نیامده بود که صدای داد هیراد گوشش را پر کرد:
- ماااهـــــــی؟ کدوووم گوررری رفتی؟ دختره ی خیره سر! با اون حالت کجا پاشدی رفتی؟ دعا کن پیدات نکنم ماهی! چون اگه پیدات کنم خیلــــی بد میبینی و به ضررته احمق! اصلا تو خوبی؟ هان؟ چیزیت که نشده؟
برای اولین بار داشت از صدای بلند هیراد می ترسید اما سریعا بعد از شنیدن جملات آخر او و حس کردن نگرانی اش، دوباره جان گرفت و زبانش دراز شد.
در دو ثانیه، رنگ عوض کرد! ریلکس و بدون بروز ترسش جواب داد: چه خبرته بابا؟ مگه دو ساله ام؟ شلوغش نکن...
بعد زیر لب اما طوری که هیراد هم بشنود، غر غر کرد: انگار ننه، بابامه!
این بار نوبت هیرادی بود که حسابی هم از صدایش معلوم بود؛ دلخور و کفری شده است.
صدای آرام هیراد، به جای صدای بلند قبلی؛ در گوشش پیچید:
- بله، شما درست میگین رئیس. من کی باشم؛ نه؟
ماهی پشیمان خواست چیزی بگوید که هیراد مهلتی نداد.
دقیقا مثل خود ماهین، زیر لب اما طوری که او هم بشنود، زمزمه کرد:
- ما رو باش نگران مادمازل شدیم.
دو ثانیه مکث و بعد دوباره صدای داد و فریاد هیر:
- ماهین! می فهمی با کی حرف میزنی؟ چند بار به جای ماهین، صدات کردم ماهی و نگرانت شدم، فکر نکن دعوات نمی کنم و قسر در رفتی! زبون درازت رو غلاف کن وگرنه خودم مجبور به چیدنش از ته میشم... مثل اینکه یادت رفته من چیکاره ی تو هستم!
دخترک اما بی توجه به ترسی که در دل‌اش افتاده بود، کله شق بازی اش گل کرد و به کل از یاد برد که هیراد وقتی کاسه صبرش لبریز شود، تبدیل به چه هیولایی می شود!
پایش را که روی دم هیراد گذاشته بود، بیشتر فشار داد:
- چیکاره ی منی؟ اوووم... بذار فکر کنم... هوووم... وای! دیدین چی شد؟... یادم رفت اسم و فامیل بپرسم؛ ببخشید به جا نیاوردم، شما؟
 
آخرین ویرایش:

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #8
پارت 7

هیرادِ کم صبر هم به سرعت کاسه ی کوچک تحملش لبریز شد چون از صبح و از وقتی که متوجه فرار ماهین از بیمارستان شد؛ به اندازه ی کافی ترس و استرس را تجربه کرده بود و دیگر جایی برای هضم لوس بازی های این دختربچه نداشت.
- ماهین! دهن من رو باز نکن! لعنتی! من چیکاره ی تو هستم؟ صرفا جهت اینکه خر فهم بشی باید بگم الاغ! منو سگ نکـ... هی می خوام بگم داداشتم دیگه اما میدونی چیه؟ خواهر کله خری مثل تو داشتن، افت آبروعه! آخه کدوم آدم مریضِ اسکولی عین تو، وقتی هنوز پنج ساعتِ کامل از بستری شدن و بخیه خوردنش نگذشته، از بیمارستان فرار می کنه آخه؟ دِ نفهم! یه کم بفهمی بد نیست. بی عقلِ بی درک و شعور! آخه دیوونه؛ یه ذره هم گوش کـ...
خسته و بی حوصله تر از آن بود که خواستار گوش دادن به ادامه ی صحبت های برادر خشمگینش باشد؛ مخصوصا هم آن لحظه که راه افتادن خون را روی جای بخیه هایش حس می کرد. با دست خالی اش، روی بخیه ها را فشرد که حاصل درد آن، نشستن اخمی روی صورتش بود.
گوشی را از گوشش فاصله داد و تا ده شمرد. سپس مجدد آن را نزدیک گوشش کرد ولی با شنیدن صدای هیرادِ غرغرویی که انگار قصد کوتاه آمدن نداشت، پوفی کشید و زیر لب "اکه هی" گفتن را به گوش دادن روضه های پوچ ترجیح داد.
احساس می کرد که سرِ بخیه خورده اش، تیر می کشد.
صحبت ها و پند و غر های هیراد و رفتار او، دقیقا مصداق جمله ی " یاسین در گوش خر خواندن " بود.
دوباره موبایل را به گوشش چسباند و این بار بدون توجه به سخنانی که شنیده می شد، میان حرف هیرادی پرید که می گفت " گوش کن! همین الـ... " و ریلکس حرف زد: آدرس رو اس میکنم.
و بعد بلافاصله دکمه ی قطع تماس را فشرد.
می دانست که برادر بزرگش از این حرکتِ بی خداحافظی قطع کردن، متنفر می باشد و احتمالا تا حالا کلی او را مورد عنایت قرار داده است.
بی شک، این طولانی ترین تماسی بود که تا آن زمان با برادرش داشت!
با جرئتی که نمی دانست از کجا آمده، آدرس را برای وی فرستاد اما نه از قسمت پیام ها! بلکه از پیامرسان ای که می دانست هیراد قرن به قرن هم به آن نگاه نمی کند.
تازه آدرس جایی که بود را نه، بلکه نشانی بیمارستانی در نزدیکی اش!
خود نیز بعد از زدن نیشخندی حاکی از بدجنسی اش، تاکسی ای را پیدا کرده و خودش را به بیمارستان رساند.
***
- آی! ببخشیدااا... من اومدم پانسمانم رو عوض و بخیه ام رو چک کنید... ولی شمـ... آخ...
 
آخرین ویرایش:

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #9
پارت 8

در حالی که چشم چپش از شدت درد و سوزش بسته شده بود، مکثی کرد و بعد؛ دوباره رشته ی کلام را در دست گرفت:
- ولی شما... آی... همش بـ... با زخم من ور میرید.
دکتر جوانی که مشخص بود تازه کار است و تجربه ی چندانی ندارد؛ در حین بررسی بخیه ها، با اخم؛ انگار که منتظر تلنگری برای ترکیدن باشد، رو به دختر به نظر لوس، حرصی گفت: عذر میخوام ولی شما به نظر خودتون شلوغش نکردین یه کم؟ قبول دارم که درد داره اما نه در حد اینکه وقتی من دست نزدم هم جیغ جیغ کنید! بچه های دو ساله هم در این حد نیستن. اومدین دوباره براتون بخیه بزنم و منم دارم قبل از بخیه زدن، چک می کنم زخم تون رو! این لوس بازی ها رو نداره. لطفا بزرگش نکنین.
سپس زیر لب زمزمه کرد: دختره ی نُنُر!
با خشم نگاهی به چهره اخم‌آلود او که دوباره سرش را پایین انداخته و مشغول کارش بود؛ انداخت.
با عقده ی نو شکفته، در ذهنش غرید: شما چی کاره ای؟ لوس بازی های من به شما چه؟
اما به ناچار و برای جلوگیری از هرگونه دعوا و مرافه ای، سکوت کرد و به بالا انداختن شانه و چشم غره ای بسنده کرد.
سعی کرد دیگر غر نزند و جیغ هم نکشد تا بیشتر از این خوار نشود.
به خاطر اینکه حواسش پرت چیزهای دیگری شود و زیاد حرص نخورد، ترجیح داد تا به در و دیوار سفید رنگِ بیش از حد ساده ی اتاق معاینه ی اورژانس نگاه کند.
نه تنها راحت تر نشد بلکه دلش هم از این فضای بسته و سفید گرفت. اما بازهم پیش خود اعتراف کرد که این کار خسته کننده خیلی بهتر از نگاه کردن به آن دکتر در حال یادداشت در پرونده و شروع مجادله بین خودشان است.
در این بین تقه ای به در مثلا بسته که حتی خوب چفت نشده بود، نواخته شد و بلافاصله شخص پشت در که تقریبا می شد گفت زنی‌ست که چهل سال و اندی سن دارد؛ وارد شد.
از سر و وضعش و آن مقنعه ی سفید ای که خطوطی از چروک روی آن نمایان بود، حدس زدن اینکه آن خانوم، پرستار است؛ مطمئنا کار دشواری نبود.
همزمان با بلند شدن صدای آن پرستار، نگاه خودش را به سمت صورت زن کشید و به آن چشمان قهوه ای روشن اش خیره ماند.
- خانم جلالی گفتن اتاق عملِ شماره ی ۲ آماده است. البته کار خاصی هم نداشت، برای زدن چند تا بخیه‌اس دیگه.
 

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #10
پارت 9

ماهی هوفی از سر حرص کشید و با لحنی که می شد به خوبی حرص و خشم را از آن فهمید، گفت:
- دقیق! خب منم نیم ساعته دارم میگم که! بابا زدنِ یه دو، سه تا بخیه که اتاق عمل و این حرف ها رو نداره. چرا اینقدر بزرگش می کنید جناب؟ همینجا بزنین بره، الخلاص!
دکتر که واقعا دیگر از دست این دختر، جانش به لبش رسیده بود؛ عصبی تر از خود ماهین گفت:
- خانوم محترم، شما دکترین یا بنده؟
در پاسخ با پر رویی و بیخیالیِ تمام، نیشخند زد:
- جنابعالی!
و طبق انتظار، نیشخندی هم متقابلا دریافت کرد:
- ممنون، هنوز علم اونقدر توی تنگا قرار نگرفته که مریض به جای دکتر نسخه بپیچه و نظر بده... اصلا اگه دیدتون اینه دیگه چرا پاشدید و بیمارستان اومدین؟ فکر کنم شما هنوز در جریانِ اینکه هر کاری قاعده و اصول خودش رو داره نیستین!
کم کم آن رگه های خونسردی از تیله های میشی، داشت ناپدید می شد.
- فکر نمی کنید بی جا دارین حرص تون رو سر من خالی می کنید؟ چون مریض هستم و کمک لازم دارم، دلیل نمیشه الکی هر حرف تون بشنوم. این رفتارتون با من چرته و لحن تون چرت تر.
با عصبانیت ناشی از رفتار بدِ آن دکتر از خودراضی، با دلگیری بلند شد و با گفتن " اصلا هر کاری دوست دارین بکنین، فقط متاسفم براتون " راه خروج را پیش گرفت و بی توجه به زخم اش که تا آن لحظه در حال خونریزی بود، از بیمارستان خارج شد.
متاسفانه همه چیز آن طور که فکر می کرد، قرار نبود به همین سادگی ادامه پیدا کند چون هنوز از محوطه ی بیمارستان خارج نشده بود که دوباره جلوی چشمانش سیاهی رفت و این بار دیگر چشمانش بسته شدند و بازهم آسمان ابری‌ای که شاهد دویدن نگهبان و چند پرستاری که در آن نزدیکی بودند، بود...
***
با حس کردن تشنگی بیش از حد و سرمایی شدید، بالاخره به چشمانش اجازه ی باز شدن داد. نفس عمیقی کشید و به دیوار نه چندان سفید و کمی کثیفِ سقف بیمارستان خیره شد. بیمارستان که نه، بیشتر شبیه یک درمانگاه بود اما با کمی امکانات بیشتر از یک درمانگاه معمولی!
حدس میزد که در اوژانس همان بیمارستان باشد.
تنها توان فکر به آب و پتویی کلفت تر داشت. در جایگاه سومِ نمودارِ بیشتر از هر چیزی، از چه نفرت داریِ ذهن او؛ سرما، سرما و سرما قرار داشت... سومین چیزِ بیشتر از هرچیزی!
سعی کرد با تکیه گاه کردنِ پشتش و استفاده از قدرت عضلات دستش، نیم خیز شود و در حالت نشسته به بالشت روی تخت تکیه دهد.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
220
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین