. . .

در دست اقدام رمان مستور محجور | Maedeh

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
نویسنده: Maedeh.K
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ساعات پارت گذاری: نا معلوم
هدف: نوشتن و به تصویر کشیدن افکارم

خلاصه: زندگی ای متشکل از دروغ، کینه و نیرنگ! زندگی که تنها یک چیز در آن اولویت دارد... حرص و شره برتری! خواستن برتری نسبت به من، تو، ما، شما و... آه! برتری نسبت به همه! اما در این بین، عاقبت آن دروغ هایی که پنهان گشته اند، چیست؟ سر انجام آن بدخواهی ها و کینه دوزی ها چطور؟ به راستی که آن افترا ها، آن تلخی ها و آن مسائل؛ افشا خواهند گشت؟ یا تا ابد با سرپوش گذاشتن بر رویشان، مستور باقی خواهند ماند؟

مقدمه:

بگذار دوام آوردن هنر تو باشد
تسلیم نشو، مجال داری تو هنوز
برای رسیدن و شروعی دوبـاره،
سایه هایت را بپذیر،
ترس هایت را دفن کن،
بارهایت را رها کن،
دوبـاره پرواز کن.
تسلیم نشو،
حتی اگر سرما بسوزاند،
حتی اگر ترس نیش زند،
حتی اگر خورشید غروب کند،
و بـاد ساکت شود،
هنوز هم در روحت شراره ای وجود دارد،
هنوز هم در رویاهایت زندگی وجود دارد.
چرا که زندگی از آن توست و خواست توست،
زندگی را زندگی کن و چالش را بپذیر!
 
آخرین ویرایش:

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #11
پارت 10

اما انگار آن خواب طولانی و خونریزی جای بخیه هایش، انرژی زیادی را از او سلب کرده بود.
در نتیجه به اجبار؛ کم کم و آهسته خودش را بالاتر و بالاتر کشید.
خواست دستی به سرش و جای بخیه هایش که سوزش و درد آن را حس می کرد بکشد ولی ترسید که باز هم خونریزی کند پس صلاح را در دست نزدن و فکر نکردن به آن دید‌.
نمیدانست چقدر زمان گذشته است ولی از وقتی هوشیار شده بود، بین حالت خواب و بیداری قرار داشت.
صدا های اطرافش را به راحتی و البته گاهی هم گنگ می شنید اما قادر نبود به علت انرژی کم، زیاد واکنشی نشان بدهد ویا حتی پلک هایش را کمی... فقط کمی باز کند.
برایش خیلی مزخرف و کسل کننده بود... خیلی!
بعد از زمانِ کمی که نمی دانست چقدر به طول انجامیده، دوباره بیهوش شد.
***
آرام لای پلک هایش را نیمه باز کرد... بدون حرکت دادن به بدن و حتی گردنش، فقط با چرخاندن مردمک چشمان؛ نگاهی محدود به اطراف انداخت.
سرش درد می کرد و با اینکه حالت نیم خیز بود و تکیه اش روی دیوار پشتش و بالشت صورتی تخت اما بازهم سنگینی بیش از حدش را حس می کرد.
روی تختی که دورش را پرده های قهوه ای رنگ که رگه های کرم هم در اون به چشم می خورد، احاطه کرده بود، نشسته بود.
سر و صدای زیادی از اطراف می‌آمد و باعث می شد که سردردش تشدید شود.
شلوغی و بوی الکل و هزاران چیز دیگر که حال بهتر حس شان می کرد، باعث بدتر شدن حالت تهوعش می شد.
با زحمت؛ دست دراز کرد و بطری آب کوچکی را که روی میزِ کوچک کنار تخت قرار داشت، برداشت. درِ آن را باز کرد و از آن نوشید؛ سپس بطری نیمه پر را کنار بالشت گذاشت.
همان لحظه بود که پرده ی روبه رویش، کنار رفت و سر پسر بچه ای که می شد گفت که 6_5 سالش می باشد، از آن رو به داخل، رد شد.
حالتش جوری بود که فقط سر و صورتش دیده می شد و بدنش هنوز پشت پرده بود.
با او چشمای بادومی قهوه ایش، زل زده بود.
نمیدانست چرا ولی لبخند ریز و ماتی روی لبانش نشست‌.
آرام خواست بگوید سلام ولی با احساس خشکی گلو، آب دهنش را قورت داد و به زور با آن حال بد گفت: سلام.
آنقدر صدای ماهی گرفته و وحشتناک بود که پسرک چشمانش گرد شده بودند از تعجب و البته کمی هم ترس!
گویی ماهین حکم هیولایی ترسناک را برای کودک داشت.
یاد هیراد افتاده بود... اگر در آن لحظه آنجا حضور داشت؛ با لبخند دلگرم کننده‌اش، می گفت تو فرشته ای!
 

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #12
پارت 11

دقیقا همان قدر هم یقین داشت که سحر اگر در آن لحظه کنارش می بود، می گفت: عزیزم تو خودت بدتر از هیولایی، بعدش میگی حکم هیولا رو برای بچه دارم؟
این بار سعی کرد کمی به جسم‌اش حرکت بدهد و بلند بشود که با تیر کشیدن سر و گردنش مصادف شد!
توجه زیادی به درد آن زخم و کبودی ها نکرد و تلاش کرد هر طور شده، بلند شود.
شروع به صاف کردن صدایش کرد...
بالاخره موفق شد و صدایش کمی از اون حالت وحشتناکش خارج شد.
این بار سعی کرد که لبخند معقولی را با وجود حال و روز افتضاحش بزند.
با صدایی که اوضاع بهتری داشت، گفت: خوبی پسر کوچولو؟
بر عکس کودک قیافه ی آروم و مظلوم، با تخسی گفت: اسمم سیناعه، نه پسر کوچولو!
ناخودآگاه جفت ابرو هایش بالا پریدن... خدایا! از صدای شر و شیطونش، معلوم بود از آن پدر سوخته های روزگار است!
ولی چهره ی کودک، چیز دیگری برای گفتن داشت! مثل این بود که چهره ای به آرامی فرشته داشته باشی اما شباهتت نسبت به هر چیزی به جز فرشته باشد.
او نیز با لحنی که بی شباهت به لحن پسرک نبود؛ زمزمه کرد: پسر کوچولویی دیگه!
این بار اخم های سینا توی هم گره خورد: نخیر! بزرگم!
لبخند پت و پهنی زد و موافقت کرد: باشه آقا بزرگ!
با خود فکر کرد " اگه یه کم بچه ی بزرگتری بود، می کشت من رو! ".
چرا که آتش از چشمان آن فسقلی بیرون می زد.
سینا با حرص و غیض بیش از حد گفت: من پدر بزرگم مگه؟
و بلافاصله سرش را بیرون برد و رفت.
خود را سرزنش کرد و نالید: یعنی خاک توی سرم که نتونستم دو دقیقه عین آدم با بچه رفتار کنم... یعنی واقعا که! آفرین به خودم!
با حرص، خودش را سرزنش می‌کرد که پرده کنار رفت و چشمش به پرستار تقریبا سن بالایی، خورد.
به سمتش آمد و با لبخند، سلامی گفت که ماهین جوابش را متقابلا داد و پرستار مشغول کارش و دستکاریِ سرُم ماهی شد.
نگاهی به سرم داخل دستش که حتی وجودش را تا آن لحظه حس نکرده بود، انداخت.
دست لاغر و پوست نازکش به راحتی نمایان‌گر چند تا از رگ های دستش بود.
بعد از چک شدن چند چیز دیگر توسط پرستار، او هم با کنار زدن پرده بیرون رفت.
 

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #13
پارت 12

صدای افرادی را که روی تخت های کناری اش بودن و فقط با پرده از هم جدا شده بودند را می شنید ولی چهره های آنها را نمی دید.
البته سمت راستی که فقط بنای خرو پوف کردن گذاشته بود.
هرچه زودتر میخواست از آنجا برود اما چاره ای نداشت. باید تا اتمام آن سرم مزخرف صبر پیشه می کرد.
هه! اما صبر؟ صبر و اسم ماهین را حتی نمی شد کنار هم نوشت!!!
مطمئنا عجول ترین و بی فکر ترین آدمی که در زندگی اش می شناخت، خودش بود... خود خودش!
برعکس خودش که جایگاه اول را در کله‌شقی و سر به هوایی در اختیار داشت؛ برادرش هیراد چند مدال طلای عاقل بودن را از آن خودش کرده بود.
هرچند که چند مدال طلای جهان هم برای تحمل ماهی، در یکی، دوتا از قفسه های کمدش خاک می‌خوردند!
آن روِ خبیث‌ دخترک هم حتی برخی اوقات به خودش اعتراف می کرد که سر و کله زدن با ماهینِ بی مغز آنقدر ها هم ساده نیست... ولی خب حداقل برای هیراد، سخت تر از سر و کله زدن با ماهینِ یکدنده نبود.
این کار، صبر ایوب و پشتکار آرش کمانگیر را می طلبید.
آن هم دقیقا از بعد روزی که ماهین به دنیا اومده بود! با اینحال برادرش سال ها بود که با ماهین سر می کرد و ماهی خدا را شاکر بود که هنوز هیراد زنده مانده و راهی تیمارستان نشده.
هرچند که مطمئن بود عاقبت برادرش، دیر یا زود؛ یکی از دو گزینه ی مرگ یا تیمارستان است!
آن‌قدر غرق در فکر و خیال برای عاقبت هیراد و خودش شد که دیگر متوجه سر و صدای اطرافش هم نبود.
با قرار گرفتن شخصی رو به رویش، سرش رو بالا برد و به چهره ی مرد خشمگینی که از شدت خشم آماده ی انفجار بود؛ خیره شد.
سپس تمام راه های ممکن برای فرار را از ذهن گذراند. حتی تمام راه حل های جمع کردن موضوع و جان سالم به در بردن را هم در یک لحظه مرور کرد.
اما از اقبال بد، دستِ کم یکبار همه ی آن ها را امتحان کرده بود.
پس دست پیش گرفت تا کم نیاورد در مقابل برادرِ عصبانی اش...
 

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #14
پارت 13

قیافه ی خشمگینی به خود گرفت و با شمارِ سه در دلش، با صدای بلندی شروع کرد: هیررراااد؟ معلومه تو کجایی؟ ده ساعتی میشه که برات آدرس رو فرستادم. حتما باید بمیرم تا بفهمی حالم خوب نیست و عجله کنی؟ اصلا تو از بچگی اینطوری بودی! هیچ درکی از اینکه خواهر دا...
با زمزمه ی هیراد، حرفش را نصفه رها کرد و ترجیح داد تا به دنبال راه حلی دیگر بگردد: اون چیزی که توی مغز فندقیت میگذره رو فراموشش کن و ببر صدات رو!
کم کم داشت به عمق خشم برادر بزرگش پی می برد. زمزمه ی آرامِ هیراد مطمئناً حکم آرامش قبل از طوفان را داشت. رسماً هیراد با دو جمله، تمام درهای فراری که بود و نبود را به رویش بست. حالا دیگر ماهی واقعا ترسیده بود. هیچ نظری راجب عاقبتش نداشت و میدانست که با گفتن یک کلمه ی دیگر فاتحه اش خوانده است.
***
مراحل ترخیص در سکوت طی شد. زمان به سرعت و بر علیه دخترک می گذشت، چاره ای برای او برجا نگذاشت و باعث شد تا ماهی هنگامی به خودش بیاید که دیگر کار از کار گذشته بود و او سوار ماشین هیراد شده بود‌.
تند تند پوست لبش را می‌جوید و پلک می زد. تا اینکه بالاخره هیرادی که خودش به داروخانه ی بیمارستان رفته و ماهین را با سوئیچ به سمت ماشینش فرستاده بود، برگشت و بر روی صندلی راننده جا گرفت.
بدون آنکه نگاهی به سمت ماهی بیاندازد، همان طور که خیره به جلو بود؛ پاکتِ پر از مسکن و گاز استریل و... را به سمت ماهی گرفت.
ولی خانم کوچولو غرق در تفکراتش شده بود و روش هایی که ممکن بود به عنوان علت مرگش از آن ها یاد شود را از چشم می گذراند. طبق انتظار بازهم گوش هایش کر و چشمانش کور شده بود و چیزی را نمی دید و نمی شنید.
هیر نیز وقتی واکنشی از جانب ماهین دریافت نکرد، گردنش را به سمت او چرخاند و با دیدن قیافه ی بی رنگ و رو اما پر استرس و بانمکِ دختری که کنارش نشسته بود و هیچ شباهتی به ماهیِ وراج و شلوغ نداشت؛ پقی زیر خنده زد.
ماهی از شدت بلندی و ناگهانی بودن صدای هیراد، از جا پرید و ترسیده به سمت او برگشت.
با دیدن چهره ی خندان او، ترسش را فراموش کرد و به تنظیمات کارخانه اش بازگشت: چته دیوونه؟ پیر پسر شدی اما هنوز عین آدم خندیدن رو یاد نگرفتی؟
 

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #15
پارت 14
بعد هم درحالی که به شکل خنده‌داری، خنده ی هیراد را تقلید می کرد؛ غر غر کردن را از سر گرفت. خنده هیراد اوج گرفت و صورتش از شدت خنده به سرخی میزد، سرخی ای قرمز تر از لاک های ماهین!
ماهین سری تکان داد و زیر لب شروع به شمارش کرد: یک... دو... سـ...
صدای دلخورِ برادرش مانع ادامه ی شمردن‌اش شد.
- یه لحظه وایسا ببینم؛ منظورت از پیر پسر، من بودم؟
دخترک نیشخندی زد. همیشه همین اوضاع بر قرار بود و چند ثانیه ای طول می کشید که هیراد، شنیده هایش را ادراک کند.
حالت متعجبی به چهره اش داد: نه عزیزم، مگه میشه؟
اخم هیراد خواست جایش را به لبخند از سرِ غرور بدهد اما...
با شیطنت ادامه داد: با سوم شخصِ نامرئی ای بودم که بین ما دو نفر توی ماشین نشسته.
باز هم خنده ی هیراد و از اول شمردن ماهی: یک... دو... سـ...
ناگهان صدای خنده در سکوت گم شد و صدای برادر بزرگش که رگه های کلافگی در آن موج می زد؛ به گوش رسید: واقعا خسته ام کردی خانم کوچولو! منو مسخره میکنی؟! چون خندیدم، سریع فکر نکن که گندکاریت یادم رفت.
دستانش را به هم مالید و تمام معصومیتی که در خودش داشت را با کمک حنجره اش به صدایش انتقال داد و با چشمان درشت شده و صدایی که به صدای کودکان ۴،۳ ساله شباهت داشت؛ خودش را لوس کرد: داداشییی؟
- الکی خودتو به موش مردگی نزن! توی این چند ساعت، به اندازه ی کافی کلافه و عصبیم کردی! اول که نصفه شبی، کسایی که نمیشناسم، با گوشیت بهم زنگ میزنن که این خانم تصادف کرده. بعدش میفهمم که جنابعالی بیمارستان هستی! بدو بدو میرم بیمارستان، میبینم که مارمولک مون سر و صورتش زخمیه، کلی بخیه خورده و کلـ...
ماهین پا بـر×ه×ن×ه وسط غرغر کردن هایش پرید: کلی بخیه چیه، بزرگش نکن؛ یکی، دو تا بخیه که این همه حرص خوردن نداره.
داد هیراد بلند شد: وسط حرفم شیرجه نزن!
از شدت بلندی فریادش، ماهی به صندلی چسبید و سکوت را به تکه تکه شدنش ترجیح داد.
با حرص، مشتش را روی فرمان ماشین کوبید: یکی، دوتا کجا بود؟ دقیقا اون ۵ تا بخیه رو من خوردم پس؟ اونم روی کله ات!!! از لاشه ی ماشین هم چیزی باقی نمونده درست و حسابی! من هنوز توی شوک ام که تو چجوری زنده از اون تیکه آهنی که شبیه ماشینته بیرون اومدی! اصلا تو توی اون اتوبان که از هر طرف حساب کنی، کلی با بیمارستان فاصله داره، چیکار داشتی؟ اصلا اینم به کنار؛ چرا از بیمارستان فرار میکنی آخه احمق؟ یه جو شعور توی اون کله ی پوکت نیست؟
 

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #16
پارت 15

مکثی کرد و همراه با بغضی که سعی در مخفی کردنش داشت، در حالی که ماشین را روشن می کرد و از جای پارکش خارج می شد، ادامه داد: میدونی زهره ترک شدم وقتی ماشینت رو دیدم؟ گفتم از این آهن پاره، جسد سالم هم بیرون نمیتونن بیارن؛ فکر کردم تیکه تیکه شدی‌...
بغض امانش نداد و صدایش در گلو خفه شد؛ هنوز در تلاش بود که خواهرش ناراحتی اش را نبیند پس سرش را به جهت مخالف چرخاند و خودش را سرگرم رانندگی نشان داد.
خواهرانش، همه چیزش، تمام زندگی او بودند و نمی توانست حتی به ثانیه ای که بدون ماهی و سحر بگذرد، فکر کند.
بعدِ از دست دادن پدر و مادرش طی سانحه رانندگی، نمی توانست که یک عضو دیگر خانواده اش را هم قربانی همان اتفاق شوم کند.
قند در دل دخترک آب شد، نمی دانست این حجم از علاقه و وابستگی برادرش نسبت به او، باید خوشحالش کند یا نگران؟
به هر حال فکر و خیال را کنار گذاشت و یکطرفه از صندلی کمک راننده، به سمت هیراد خم شد و او را نصفه نیمه بغل کرد.
- خوبه خوبه، نمیخواد خودت رو لوس کنی حالا.
لبخند شیرینی روی لب ماهی نشست و اشک و خنده اش در هم ادغام شد.
همین قیافه ی ماهی هم کافی بود برای هیراد تا دوباره آن خنده ی بلندش را از سر بگیرد.
****
خنده های ماهی و هیراد تا رسیدن به خانه ادامه داشت. غافل از خواهر بزرگتری که با شنیدن خبر تصادف ماهین، سریع از خانه اش خارج و به مقصد خانه ی پدری اش حرکت کرده بود و حال بعد از پخت سوپ و چند نوع غذای به اصطلاح مقوی، در انتظار آمدن خواهر و برادر کوچکترش به سر می برد.
در حالی که غرق در افکارش شده و هزاران داستانی که برای چگونگی رخداد تصادف ماهی در ذهنش ساخته بود را مرور می کرد؛ به خاطر آورد که تا ۱ ساعت دیگر سرویس مدرسه، پسر ۷ ساله اش را که به تازگی کلاس اول را شروع کرده بود؛ به خانه خواهد رساند.
با فکر به اینکه با توجه به خروج ناگهانی و بی هماهنگی اش، مطمئنا فرزندش پشت در می ماند.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
96

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین