. . .

تمام شده نقد مجموعه داستان کوتاه حوالی دروازه غار | AYSA_H

تالار نقد رمان و داستان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مدیر نقد

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
1521
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
123
نوشته‌ها
495
راه‌حل‌ها
7
پسندها
938
امتیازها
308

  • #1


مجموعه داستان‌های: حوالی دروازه غار
نویسنده: @AYSA_H
ژانر: اجتماعی
خلاصه:

کمی پایین‌تر از موزه‌ی گلستان، در حوالی دروازه غار، کوچه پس کوچه‌های خزانه، این روز‌ها حال و هوای عجیب و غریبی دارد. البته برای مایی که نام خود را انسان گذاشته‌ایم و خود را بالا شهری می‌نامیم! در این‌جا کفتر بازی هنوز مرسوم است. مردهایشان تریپ لاتی دارند و هایده گوش می‌دهند. باکلاس‌ترین ماشین در این محله پیکان و پراید است. زن‌ها جلوی خانه‌ها می‌نشینند و از هر دری سخن می‌گویند و غیبت می کنند و اگر سخنان‌شان اجازه دهد دستی به روی سبزی‌های مقابلشان می کشند. دخترها و پسرها داخل کوچه‌ها برای یک توپ غوغا بپا می کنند. این‌جا هنوز هم دعوای ناموسی هست و کسی آن را بد نمی‌داند. اکنون من، آیسا حیدری، می‌خواهم چند روایت کوتاه از این زندگی را روایت کنم. باشد که روزی سایه‌ی مشکلات از روی این محله کنار برود و نور امید بر سر مردم سرزمینم بتابد.
لینک اثر:

تمام شده - داستان حوالی دروازه غار | AYSA_H

منتقد: @Nil@85
زمان تحویل: ۲۱ دی ماه ۱۴۰۰
مهلت اتمام نقد: ۲۸ دی ماه ۱۴۰۰
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
راه‌حل
نقد مجموعه داستان دروازه غار
این بار برای نقد، مجموعه داستانی نوشته آیسا حیدری به دستم رسیده که شامل سه داستان کوتاه میشه. در هر کدوم از این داستان‌ها به نوعی به محله‌های پایین شهر تهران اشاره شده، فقری که وجود داره و یه سری مسائل دیگه که در طول نقدم بهشون می‌پردازم. در این مجموعه ما خلاصه‌ای رو پیش رو داریم که بهمون در مورد محله‌های حوالی دروازه غار توضیحاتی میده و این انتظارو در خواننده بر آورده می‌کنه که از مسائل نوشته شده توی خلاصه :
« در این‌جا کفتر بازی هنوز مرسوم است. مردهایشان تریپ لاتی دارند و هایده گوش می‌دهند. باکلاس‌ترین ماشین در این محله پیکان و پراید است. زن‌ها جلوی خانه‌ها می‌نشینند و از هر دری سخن می‌گویند و غیبت می کنند و اگر سخنان‌شان اجازه دهد دستی به روی...

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
مشاهده موضوع مجموعه دلنوشته رنگین کمان دلنوشته ها | مهرداد معتمدالسادات
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,563
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,549
امتیازها
650

  • #2
نقد مجموعه داستان دروازه غار
این بار برای نقد، مجموعه داستانی نوشته آیسا حیدری به دستم رسیده که شامل سه داستان کوتاه میشه. در هر کدوم از این داستان‌ها به نوعی به محله‌های پایین شهر تهران اشاره شده، فقری که وجود داره و یه سری مسائل دیگه که در طول نقدم بهشون می‌پردازم. در این مجموعه ما خلاصه‌ای رو پیش رو داریم که بهمون در مورد محله‌های حوالی دروازه غار توضیحاتی میده و این انتظارو در خواننده بر آورده می‌کنه که از مسائل نوشته شده توی خلاصه :
« در این‌جا کفتر بازی هنوز مرسوم است. مردهایشان تریپ لاتی دارند و هایده گوش می‌دهند. باکلاس‌ترین ماشین در این محله پیکان و پراید است. زن‌ها جلوی خانه‌ها می‌نشینند و از هر دری سخن می‌گویند و غیبت می کنند و اگر سخنان‌شان اجازه دهد دستی به روی سبزی‌های مقابلشان می کشند. دخترها و پسرها داخل کوچه‌ها برای یک توپ غوغا بپا می کنند. این‌جا هنوز هم دعوای ناموسی هست و کسی آن را بد نمی‌داند. »
حرف‌های جالبی زده شده باشه. از اعتیاد، دعواهای ناموسی، فقر اقتصادی و فرهنگی و... اما چیزی که در طول خوندنش باهاش مواجه میشیم، یکی یک کودک کاره که خیلی به خود اون کودک از نظر تاثیرات بی‌سرپرستی و بدسرپرستی، اجبار به کار کردن و مسائل دیگه‌ای که درگیرشه و حتماً یک کودک کار با اون‌ها مواجهه(چه از نظر روحی روانی و عاطفی و چه از نظر اجتماعی) حرف چندانی زده نشده. چیزی که واقعاً نیازه نویسنده‌های دغدغه‌مند بهش بپردازن. مسئله کودک کار یه مسئله سطحی نیست وقتی می‌خوایم در موردش چیزی بنویسیم، نویسنده‌ی آگاه و خلاق باید بدونه چطور این کار رو بکنه. وظیفه‌ی نویسنده‌‌ها آگاهی بخشیه و این آگاهی بخشی باید درست انجام بشه. دومین داستان در مورد شخصیه که ظاهراً از خانواده طرد شده و پیش خانواده‌‌ش بر می‌گرده که خیلی تکرار شده و جز یک صحنه‌ی کوتاهی توی یه محله احتمالاً فقیر نشین، چیزی از زندگی توی محله‌های حوالی دروازه غار بهمون نشون نمیده و من خواننده که جایی خیلی دورتر از تهران زندگی می‌کنم هیچ تصوری از نحوه زندگی و فقر حاکم بر اون محله‌ها توی ذهنم ایجاد نمیشه و سومین داستان ماجرای مردیه که به خاطر فقر و بی پولی در برابر خانواده احساس شرمندگی می‌کنه اما شخصی مخفیانه براش کمک میاره و میذاره پشت در و از ناراحتی و نگرانی درش میاره.
که اینجا هم فقط اشاره به فقر و نداری مرد کرده.
حالا بپردازیم به اصل

داستان اول(تنها در باران) ببینیم چی برامون داره:
برای شروع: نویسنده از این جملات استفاده کرده:
آن دخترک را از زمانی که به این محله نقل مکان کرده بودیم، می‌شناختم. دقت کنید که اولاً میگه از زمانی که به این محله نقل مکان کرده بودیم که مشخص نشده چه مدته که به اونجا اومده! و نگفته چقدر شناخت داره و طوری از شناختنش حرف می‌زنه که ما این ذهنیت برامون پیش میاد که خیلی چیزا در موردش می‌دونه. این که با چنین جمله‌ای شروع شده خوبه ولی مشکل من حرف راویه که میگه میشناختم ولی در ادامه مشخص میشه اونقدرا هم که باید نشناخته و هیچی در موردش نمی‌دونه جز این که دورادور اونو می‌دیده:
اوایل فکر می‌کردم کسی او را مجبور به این کار می‌کند و خودش راهی عشق و صفایش می‌شود! فکر می‌کردم خانه‌‌ی‌شان در آن محله‌های باکلاس بالای شهر است.
چطور میشه که یه آدم با دیدن دختر بچه‌ای با وضعیت توصیف شده، چنین تفکری در موردش به ذهنش بیاد؟! چه چیز اون بچه‌ها به محله‌های با کلاس بالای شهر می‌خورده که چنین قضاوتی در موردشون بکنه؟! آیا این شخص این‌قدر از دنیا بی خبره که در مورد بچه‌هایی که کار می‌کنن تا شکم خودشون و خانواده‌شون رو سیر کنن خبر نداره؟ و بعد کدوم آدمی اگه پول داشته باشه یه بچه‌ی تازه زبون باز کرده رو می‌فرسته به محله‌های پایین شهر؟! اصلا چرا باید دخترشو مجبور کنه کفش واکس بزنه؟! مگه اینکه یه بیمار روانی باشه!
و اصولاً اگر اون دختر از محله‌های بالای شهر بوده باشه چرا:

برای سیر کردن شکم خود و برادرش تحقیر‌های مردم را به جان می‌خرید؟!
این‌ها تضادهاییه که در روایت داستان وجود داره و روی شخصیت‌پردازی هم اثر بدی میذاره. چرا؟ چون راوی داستان رو فردی ناآگاه نسبت به اطرافش و یک قضاوت کننده از راه دور نشون میده و اگر چنین باشه او در مورد کودکان کار و نحوه رفتار با اونا آگاهی و اطلاعات لازم رو نداره، پس در اینجا اون به خاطر این بی اطلاعی صلاحیت نگهداری از اون بچه‌ها رو هم نداره.
در بخش‌های ابتدایی داستان، همچنین راوی میگه که:
اما باز هم با عشق کفش‌های مردم را واکس می‌زد. البته این‌طور نشان می‌داد. نویسنده دقت کنن: وقتی زاویه دید: داستانی اول شخصه دیدش محدود میشه. بنابراین راوی نمی‌تونه احساسات و افکار دیگران رو بدونه و بخونه یا از اتفاقاتی که جلوی چشمش نیستن حرف بزنه. شما تونستین در یکی از جمله‌های قبلی این محدودیت دید رو نشون بدین: البته این‌طور نشان می‌داد.
ولی اینجا: دستانش بعد از غروب آفتاب یخ می‌زدند و قوای زیادی برای ساییدن کفش‌های مردم نداشت! این جمله‌های آورده شده، خیلی با زاویه‌ی دید اول شخص مطابقت ندارن من راوی که دورادور و اون هم نه همیشه دخترک رو می‌بینم نمی‌تونم با اطمینان از احساس دیگری، حتی اگه یخ زدگی دستش و بی قدرت بودنش باشه، نظری بدم و این جمله‌ی: می‌شد گفت زندگی خودش را فدای برادرش کرده بود، بیشتر از همه گویای این وضعیته.
اما در یه قسمت دیگه نویسنده چون زاویه دیدش محدوده و نمی‌تونه اطلاعات زیادی به خواننده از این طریق بده، دست به یه کار خیلی قدیمی و تکراری می‌زنه. راوی رو می‌بره به جایی که بتونه صدای دختر رو بشنوه:
- سلام خدا جونم! خوبی؟ بابت بارون امروز خیلی ازت ممنونم! مهم نیست که همه‌ی لباس‌هام زیر بارون خیس شد، مهم نیست گلوم می‌سوزه و ممکنه سرما بخورم و مهم نیست که لباس گرم ندارم که بپوشم! مهم اینه که داداش کوچولوم به آرزوش رسید. آخه سارا خانوم می‌گفت داداشی بارون خیلی دوست داره. وقتی بارون می‌باره می‌شینه پشت پنجره و دست می‌زنه فقط... فقط خدا جون یه چیزی! آقا اسماعیل منظورش از اون حرفی که به خاله سارا زد چی بود؟ یعنی ما کار بدی کردیم که گفت زودتر از این‌جا بیرونش کن؟
همون‌طور که گفتم این یه شیوه‌ی قدیمیه که نویسنده‌های زیادی در گذشته ازش استفاده می‌کردن و دیگه از مد افتاده و خودش می‌تونه به داستان ضربه بزنه که البته زده. پشت در گوش وایسادن، کناری ایستادن و شنیدن حرف‌های دیگران! اگه دیگه از این شیوه‌ها استفاده نشه و خلاقیت بیشتری برای دادن اطلاعات صرف بشه، بهتر نیست؟ شاید اصلا بهتر بود این داستان با زاویه اول شخص نوشته نمی‌شد و سوم شخص استفاده می‌شد. این‌طوری علاوه بر این که داستانی‌تر می‌شد، اطلاعات بیشتری به خواننده داده می‌شد و نویسنده مجبور به استفاده از شیوه‌های قدیمی نمی‌شد. درسته که زاویه اول شخص استفاده زیادی در داستان نویسی داره ولی این‌طوری راوی داستان غیر قابل اعتماد و قضاوت‌گره و دید بسیار محدودش اجازه دیدن خیلی چیزها رو بهش نمیده.
توصیفات( گفت‌ و گو، شخصیت‌پردازی، توصیفات زمانی، مکانی، توصیف احساسات): حالا با هم این قسمت رو می‌خونیم: با پشت دست اشک‌های مزاحم را پاک کرد و ادامه داد:
- خب دیگه شب بخیر خدا جونم! امشب هم مثل بقیه شب‌ها سرت رو درد آوردم! من دیگه برم، فعلاً.

در اینجا به نظرم شخصیت داستان در مصنوعی‌ترین حالتش قرار داره:
با شنیدن هر کلمه پاهایم سست‌تر می‌شدند تا آن‌جایی که توان ایستادن نداشتم. روی زانو افتادم و گویی کسی قلبم را دست گرفته بود و می‌فشرد! گویی خدا با بارانی که امشب می‌بارید بر صورتم سیلی می‌زد و تفکراتم را درباره‌ی این کودک به رخ می‌کشید. دستم را روی صورتم کشیدم و اشک‌هایم را پاک کردم.
ما اینجا احساسات چندانی از راوی نمی‌بینیم فقط خودش میگه پاهام سست شد و روی زانو افتادم و من فکر نمی‌کنم یک شخص حتی در بدترین شرایط هم چنین عکس‌العملی از خودش نشون بده. ممکنه به دیوار یا جایی تکیه بزنه و بشینه یا بهت زده و پشیمون وایسه و تماشا کنه ولی اینکه به زانو بیفته یه حالت مصنوعی داره.
و البته اگه دقت کنیم به گفت‌وگوها: که منبع اطلاعاتی برای خواننده هستن، راوی دخترک رو نمی‌شناسه. دخترک هم راوی رو نمی‌شناسه و از نیتش بی خبره. ولی به این گفت‌وگو توجه کنین:

لبخندی زدم و گفتم:
- خونه‌تون کجاست؟
- خونه‌ی من؟ من که خونه ندارم! پیش خاله سارا زندگی می‌کنم.
- خب خونه‌ی خاله سارا کجاست؟
- اون‌جا.
انگشت کوچکش را دنبال کردم و به خانه کلنگی با درب سفید رنگ رسیدم.
هیچ‌وقت اعضای آن خانه را ندیده بودم! اصلاً از خانه خارج نمی شدند، چه برسد به آن که آنان را ببینیم!
صادقانه و بدون تردید پرسیدم:
- دوست داری امشب بیاین خونه‌ی ما؟
چشم‌هایش را گرد کرد و ناباورانه پرسید:
- چی؟ خونه‌ی شما؟ برای چی؟
- ببخشید؛ ولی من امشب فضولی کردم و حرف‌هات رو با خدا شنیدم. دوست داری تو و برادرت کجا زندگی کنید؟
- راست میگی؟ یعنی برای همیشه؟(
یه جایی راوی در حین گفت‌وگوش می‌پرسه دوست دارید تو و برادرت امشب بیاین خونه من و بعد می‌پرسه دوست داری تو و برادرت کجا زندگی کنید و بعد دختر خوشحال میشه و می‌پرسه برای همیشه؟ مرد چیزی در مورد همیشه نگفته. پرسیده امشب میاین اونجا؟ و بعد هم پرسیده کجا زندگی کنید؟
( هر چند امکان داره این کجا زندگی کنید یه اشتباه تایپی بوده باشه ولی معنای جمله رو عوض کرده. )
و اینجا رو هم ببینید که راوی بعد از شنیدن یواشکی حرفای دخترک هنوز نمی‌دونه اون بچه مجبوره برای کسانی که توی خونه‌شون زندگی می‌کنه کار کنه:

- آخجون! بلاخره ما هم صاحب خونواده شدیم. دیگه مجبور نیستم برای اسماعیل کار کنم!
با کنجکاوی اخم‌هایم را در هم کشیدم و پرسیدم:
- چی؟ مگه تو برای اون‌ها کار می‌کنی؟
( داره می‌بینه که این بچه کفش واکس می‌زنه)
- بله... برای این‌که بزارن ما توی خونه‌شون زندگی کنیم باید هر شب ده هزار تومن براش ببریم. تازه من باید بیست هزار تومن ببرم چون داداش کوچیکه و نمی‌تونه کار کنه!
پس چطور میشه که وقتی از این قضیه اطلاع نداره و نمی‌دونه دخترک برای صاحب‌خونه‌هاش کار می‌کنه، بهش پیشنهاد زندگی توی خونه خودش رو میده؟!)
می‌بینین که داستان پر از تناقضات این چنینیه. حالا به اینجا دقت کنید:

- ببرید؟ مگه شما چند نفرید؟
- هشت نفریم. البته قبلاً ده نفر بودیم؛ اما محمد و مجید فرار کردن. آقا اسماعیل هم که فهمید اون‌ها رو گیر آورد و جلوی سگ‌های گاراژ انداخت. دیگه بعد اون روز ازش خبری نداریم.

در حرف‌هایی که دختر با خدا می‌زنه، دختر میگه آقا اسماعیل به سارا خانوم گفته بیرونش کن. ولی اینجا آقا اسماعیل بچه‌های فراری رو گیر میاره و میندازه جلوی سگا. چرا اون قصد داره دختر رو بیرون کنه ولی دنبال بچه‌های فراری میره و تنبیهشون می‌کنه؟! می‌تونست فراموششون کنه.
در بخش دیگه ای که مرد اول داستان با دخترک میره به خونه‌ی آقا جلال این رفتن نشون داده نمیشه و داستان در فاصله بین این قسمت:

با بهت بلند شدم و دست دختر را گرفتم. بسیار مشتاق بودم تا اسماعیل را ببینم و حقش را کف دستش بگذارم. مگر این کودکان جز بی‌کسی چه گناهی مرتکب شده بودند که این‌گونه آنان را عذاب می‌داد؟!
و :
زنگ خانه را زدم و عقب ایستادم. صدای کیه گفتن آقا جلال بلند شد.
- آقا جلال، منم.

داستان انگار برش زده شده و این برش خوردگی، ناجور به نظر میاد. در حالی‌که می‌شد با یه جمله که نشون میده مرد، همراه دخترک به سمت خونه‌ی آقا جلال می‌ره این ناجور بودن رو از بین برد( از قبل هم در مورد خونه ی آقا جلال چیزی گفته نشده و یا اشاره ای هم نشده بود. ) خیلی مختصر و کوتاه می‌شد اینو توضیح داد که بچه‌ش اونجاست.
و حالا اینجا رو می‌خونیم که آقا جلال در جواب راوی داستان میگه:

- خیر باشه! چی شده؟
جلال که می‌دونه بچه ی اون مرد توی خونه‌ش امانته پس چرا میگه خیر باشه چی شده؟!
و اینجا:

- دستتون درد نکنه امشب خیلی اذیتتون کردیم.
- این چه حرفیه پسرم؟ تو هم جای پسر نداشته‌ی من. چرا نمیاین داخل؟

که راوی در جواب آقا جلال میگه دستتون درد نکنه امشب خیلی اذیتتون کردیم. گفت و گوها پیوستگی و ارتباطشون با همدیگه رو از دست میدن. هیچ آدمی نمیاد در جواب اون سوال: خیر باشه چی شده؟ اینو بگه: دستتون درد نکنه امشب خیلی اذیتتون کردیم.
و باز جواب آقا جلال در حالی که می‌دونه بچه‌ی این آدم توی خونه‌ست و غوغا راه انداخته و به احتمال زیاد هنوز در اون لحظه بارون می‌باره، باز با آرامش میگه چرا نمیاین داخل. در کل گفت و گوها حالت طبیعی نداشتن و کاملا مصنوعی بودن. جلال می‌تونست بگه: زود باش پسرم بیا تو که بچه بدجور بی تابی می‌کنه یا: زود باشین بیاین داخل که دارین خیس میشین.
ولی لحن شخصیت‌ها یه قسمت‌هایی خوبه مثلا نوع حرف زدن اسماعیل لات بودنشو نشون میده.
در مورد فضا سازی هم در ابتدا داشت بدجوری بارون می‌بارید، به طوری که راوی میگه کمتر دیوونه ای مثل اون، چنان موقعی از خونه میزنه بیرون و در ادامه باید مشخص می‌شد که این بارون بند اومده یا نه چون اول داستان داشت بدجور بارون میومد.
در مورد پرداخت شخصیت‌ها به نظرم
شخصیت‌پردازی: جای کار داره. توی داستان مشخص نشده دختر چه سن و سالی داره. درسته در مورد برادرش میگه تازه زبون باز کرده. اسم راوی رو هم نمی‌دونیم. در حالی که بقیه‌ی شخصیت‌ها یه اسمی دارن. درسته که ما با یه داستان کوتاه مواجهیم ولی هنر نویسنده‌ی داستان کوتاه همینه که بتونه در عین رعایت ایجاز و فشردگی، در داستانش اطلاعات کافی به خواننده بده.
در مورد
اسم داستان هم باید بگم:
من قبلاً در نقدهام گفتم اسم، یه کلید برای دریه به روی جهان داستانی که شما خلق کردین. یه پوشش دهنده‌ست که داستان رو کاملا در بر میگیره و به تمام ماجرای داستان ارتباط پیدا می‌کنه. باید کنجکاوی برانگیز باشه اما گمراه کننده نباشه که خواننده با خوندنش تصوری کاملاً دور از داستان توی ذهنش شکل بگیره. باید به درون‌مایه‌ی داستان اشاره کنه. به نظر من نویسنده تنها در باران، در این کار چندان موفق نبوده. در واقع تنها اول داستان از زبان راوی در مورد بارون می‌شنویم و در ادامه همون‌طور که گفتم خبری از بارون نیست و نقش چندانی در این زمینه نداره. داستان می‌تونست بدون بارون و فقط در یه هوای خیلی سرد یا برفی هم باشه آیا اون وقت اسمش باید می‌شد تنها در برف یا در سرما؟ تنها در باران کنجکاوی برانگیز نیست. به اسم یه داستان عاشقانه و شاعرانه بیشتر شبیهه تا یه داستان اجتماعی و البته چون به گفته نویسنده اولین کارشه خیلی نمیشه ایرادی گرفت. وقتی تازه شروع کرده معمولاً امکان این که توی انتخاب اسم مشکل داشته باشه خیلی زیاده. خود من هم همیشه توی انتخاب اسم مشکل داشتم و هنوز هم دارم و معمولاً داستان‌هام به خاطر اینکه اسم مناسبی براشون پیدا نمی‌کنم، خاک می‌خورن.
🌟🌟🌟🌟🌟
اما
داستان دوم( ورق تازه‌ای از زندگی):
شروع: داستان دوم با بیدار شدن سمانه شروع میشه اما سمانه توی این داستان چه نقشی داره؟ یکی از همبازیای زهراست و نقش چندانی در این داستان نداره. در واقع یه شخصیت فرعیه. چرا داستان با اون شروع شده؟! چرا با بیدار شدن خود زهرا یا اتفاق دیگه‌ای برای خود زهرا شروع نشده؟! این داستان در مورد زهرا و خانواده‌شه پس بهتر بود با اونا شروع بشه. مگه اینکه سمانه یه نقش کلیدی توی ماجرا داشته باشه. با ادامه‌ی داستان می‌فهمیم که ماجرا همون داستان تکراری مرد طرد شده از خانواده‌ست. مردی از طبقه متوسط که به خاطر توطئه خواهرش بر علیه همسرش مجبور شده بره و توی یه محله فقیر نشین زندگی کنه.
دقت کنید که اوایل داستان به جای پرداختن به اصل ماجرا نویسنده با بازی بچه ها و حرفای اونا به حاشیه‌ها می‌پردازه تا فقر رو در محله‌های فقیر نشین نشون بده و ما نمی‌دونیم اصل قضیه چیه! اما بعد وقتی اشخاص تازه وارد به ماجرا پا میذارن، ما متوجه میشیم که داستان در مورد خانواده زهراست و بعد هم که ابراز پشیمونی و آشتی‌کنون به راه میفته و زهرا و خانواده‌ش از اون محله میرن. ولی آیا قرار نبود داستان‌ها در مورد همین محله‌های فقیر نشین باشه و ماجراها اونجا اتفاق بیفته؟! قرار نبود ما این فقر و تأثیرش بر ساکنین رو حس کنیم؟! درسته که نویسنده سعی در نشون دادن فقر کرده ولی به خوبی نتونسته از پسش بر بیاد. این فقر قابل لمس نیست. خواننده نمی‌تونه درکش کنه. فقط چند جمله در مورد فقر افراد محله‌های فقیر نشین نوشتن، باعث نمیشه ما واقعا مردم این محله‌ها رو درک کنیم. به داستان‌های اسماعیل فصیح توی مجموعه خاک آشنا توجه کنین که چطور محله‌ای رو‌ که توش بزرگ شده توصیف می‌کنه؟ یا به کتاب‌های علی اشرف درویشیان دقت کنید ببینید چطور زندگی در محله آبشوران کرمانشاه رو‌ توصیف کرده؟ و از زندگی مردم فقیر گفته؟ کتاب‌های آبشوران و سالهای ابری علی اشرف درویشیان رو بخونید. ذره ذره فقر رو با وجودتون احساس می‌کنید. کتاب پابرهنگان زاهاریا استانکو رو بخونید تا با روستاییای کشور رومانی و فقر و بیگاری کردنشون برای ارباب‌ها، در یه دوره مشخصی آشنا بشین. مطمئناً نویسنده دغدغه‌منده و مسائل اجتماعی براش مهم هستن ولی وقتی می‌تونه با داستانش تأثیرگذار باشه که بتونه روی خواننده‌ اثرگذار باشه. با قلمش نیش بزنه و خواننده رو به چالش بکشه و ذهنش رو درگیر کنه. بعد از رفتن خانواده زهرا قرار نیست اونا دوباره به محله‌ی قبلیشون برگردن و کل ماجرا طور دیگه ای پیش می‌ره و خیلی کلی به همه چیز پرداخته میشه و تنها اتفاق مهمی که میفته که اون هم کم بهش پرداخته میشه، تصادف کیمیا که عامل طرد شدن برادرشه و بدحال شدن ثریاست که بعدش حالشون خوب میشه و از بیمارستان مرخص میشن و ماجرا تموم میشه. به نظر من این داستان انسجامی رو که باید داشته باشه نداره. طرح مسئله‌ به خوبی در اون صورت نگرفته و فاقد اون پیچ‌های جذاب در داستان‌های کوتاهه و حتی پایان ضربه زننده و شوکه کننده‌ای نداره. در داستان کوتاه ما شروع داریم ورود شخصیت اصلی به داستان رو داریم ایجاد درگیری و کشمکش برای شخصیت داستان، تعلیق و پیچ و پایان غافلگیرانه ولی توی داستان آیسای عزیزمون با چنین چیزایی مواجه نمیشیم. فضا سازی، توصیف‌های زمانی و مکانی، پرداخت شخصیت‌ها، کشمکش‌های داستانی، نقطه شروع، نقطه اوج و فرود و پایان قوی، این مجموعه به چنین مواردی نیاز شدید داره.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

داستان سوم:
( دست‌های خالی)
اما برسیم به داستان سوم: داستان با ورود شخصیت اصلی شروع میشه ولی این جمله‌ی شب از نیمه گذشته بود به نظرم توی داستان‌های زیادی تکرار شده ولی با این حال فضاسازی این یکی بهتر از دو داستان قبلیه و با جمله گویا می‌خواست دیر به خانه برسد ما رو با طرح یک مسئله و سؤال مواجه می‌کنه که چرا اون می‌خواد دیر به خونه برسه؟! آیا مشکلی داره. این داستان با وجود کوتاهتر بودنش توصیفات زمانی و مکانی بهتری داره:
ساعت از نیمه شب گذشته بود و هر از گاهی چند ماشین از خیابان عبور می‌کردند. مرد آرام و بی سر و صدا وارد کوچه شد. دست‌هایش در جیب شلوار کهنه‌اش بود و سرش را پایین انداخته بود و سلانه سلانه راه می‌رفت؛ گویا می‌خواست دیر به خانه برسد. کوچه خلوت بود و طبق معمول چراغِ روبه‌روی خانه‌اش روشن و خاموش می‌شد و چند پشه‌ی کوچک هم به دور آن می‌چرخیدند.
اما اینجا: اواسط راه کمی درنگ کرد، برگ‌ها را کنار زد و زنگ را فشرد. مشخص نمیشه کدوم برگها رو کنار زد؟ قبلش از درخت و برگ چیزی نگفته بود!
و اینجا بازم با توصیفات خوبی مواجه میشیم که حتی به رنگ و نبود چند تا از کاشی‌های حوض هم اشاره می‌کنه:

مرد کنار حوض کوچک که چندتا از کاشی‌های آبی رنگ آن افتاده بود، نشست و با آب تقریباً تمیزِ حوض، کمی به صورتش آب زد. سرش را بلند کرد و رو به آسمان به صحبت کردن با خدای خویش پرداخت.
اما چیزی که باعث نازیبایی متن یه داستان کوتاه میشه، تکرار کلمات و جملات در یک اثره. مثلا به همین داستان توجه کنید چقدر کلمه مرد تکرار شده؟ این خودش یه ضعفه.
و بالاخره در قسمت‌های پایانی این داستان:

در همان لحظه درِ خانه را زدند. مرد سرش را پایین آورد و با فکری مشغول، به سمت در رفت؛ در را که باز کرد با دیدن آن همه خوراکی خوش‌حال شد. بعد از چند دقیقه ابروانش که بر اثر تعجب بالا رفته بودند را به حالت اول بازگرداند و به جای آن لبخندی به صورت نحیفش هدیه کرد؛ خدا را شکر کرد و با روحیه‌ای تازه به خانه‌اش بازگشت.
مرد ناشناس خود را از پشت درخت قدیمی، ولی تنومند بیرون کشید. خوشحال و راضی بود از این‌که غرور مردی را نزد خانواده‌اش حفظ کرده. بعد از زدن لبخندی راه خانه‌اش را پیش گرفت... .

نویسنده اینجا انگار خواسته خودش رو از تنگنایی که درش گیر کرده خلاص کنه که چنین پایانی میاره! شخص ناشناسی که به مرد داستان به صورت ناشناس کمک می‌کنه. نویسنده گفته داستان‌ها واقعی هستن ولی این پایان پایان جذابی برای این داستان نیست. مثل دو داستان قبلی این مجموعه، نه خواننده رو‌ متعجب می‌کنه نه باعث میشه اون شوکه بشه یا در فکر فرو بره و خیلی زود ماجرا رو به دست فراموشی می‌سپاره و این خوب نیست وقتی در پایان، ضربه، غافلگیرانه و محکم باشه، تلنگری میشه به ذهن خواننده و احتمال این که تا مدت‌ها فکرش درگیر داستان شما باشه خیلی زیاده و حتی اگه این‌طور نباشه باز هم با یه پایان جذاب رو به رو شده و ازش لذت برده. چیزی که یه نویسنده باید با نوشته‌هاش به خواننده‌‌ش ببخشه و در مورد اسمش هم باید بگم که: چون خواننده می‌دونه موضوع مجموعه داستان محله‌های پایین شهره، می‌تونه به راحتی حدس بزنه که منظور از دست‌های خالی چیه و آن‌چنان سؤال برانگیز نیست و اینو باید اضافه کنم که توی این قسمت: امروز هم برای سه روز متوالی تمام درآمدش را به آن مرد ثروتمند داده بود؛ آن هم برای طلبی که روحش هم با خبر نبود. نویسنده توضیح بیشتری در این مورد نداده و نگفته که چرا باید اون مرد در آمدش رو به یه مرد ثروتمند بده و چطور میشه کسی بدهکار باشه و خودش روحش از این قضیه با خبر نباشه. این ابهام بدون این که برای خواننده برطرف بشه همچنان باقی می‌مونه و حل نمیشه. در مورد زاویه دید: این زاویه دید یعنی سوم شخص مفرد همون چیزیه که واقعا یه داستان کوتاه نیاز داره و نویسنده به خوبی از اون استفاده کرده. سوم شخص مفرد یا دانای کل محدود همون زاویه دیدیه که می‌تونه خیلی چیزها رو ببینه و بدونه و برای خواننده توضیح بده و خواننده به راحتی می‌پذیردش و باورش می‌کنه. من تمام این توضیحات رو خارج از چارچوب آوردم چون به نظرم نیاز بود که آیسای عزیز ضعف‌هاش رو در اولین داستان‌های کوتاهش به خوبی بدونه. دوست دارم بیشتر و بیشتر دقت کنه. چون مطمئنم می‌تونه در نوشتن داستان کوتاه موفق باشه. مسلماً خیلی‌ها در اولین تلاش‌هاشون کارشون ناامید کننده بوده. ولی آثار آیسا خیلی خیلی بهتر از اون افرادی که میگم از آب در اومدن و فقط به مقداری دقت و بازنویسی دوباره احتیاج دارن و جا داره ازش تشکر کنم که فرصتی بهم داد تا داستان‌هاشو بخونم و نظرمو در موردشون بگم. من بیشتر از این‌ها حرف داشتم ولی دیگه زیادی طولانی می‌شد. یه سری هم اشتباهات نگارشی و املایی بود که مطمئنم موقع ویرایش اثر درست میشن. آیسا جان! خسته نباشی. به عنوان اولین کارت به نظرم سطح نقره‌ای بهترین سطحیه که می‌تونه بگیره به امید اینکه آثار بهتر و جذاب‌تری ازت بخونم.

سطح: نقره‌ای




@مدیر نقد
 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

مدیر نقد

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
1521
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
123
نوشته‌ها
495
راه‌حل‌ها
7
پسندها
938
امتیازها
308

  • #3
نقد مجموعه داستان دروازه غار
این بار برای نقد، مجموعه داستانی نوشته آیسا حیدری به دستم رسیده که شامل سه داستان کوتاه میشه. در هر کدوم از این داستان‌ها به نوعی به محله‌های پایین شهر تهران اشاره شده، فقری که وجود داره و یه سری مسائل دیگه که در طول نقدم بهشون می‌پردازم. در این مجموعه ما خلاصه‌ای رو پیش رو داریم که بهمون در مورد محله‌های حوالی دروازه غار توضیحاتی میده و این انتظارو در خواننده بر آورده می‌کنه که از مسائل نوشته شده توی خلاصه :
« در این‌جا کفتر بازی هنوز مرسوم است. مردهایشان تریپ لاتی دارند و هایده گوش می‌دهند. باکلاس‌ترین ماشین در این محله پیکان و پراید است. زن‌ها جلوی خانه‌ها می‌نشینند و از هر دری سخن می‌گویند و غیبت می کنند و اگر سخنان‌شان اجازه دهد دستی به روی سبزی‌های مقابلشان می کشند. دخترها و پسرها داخل کوچه‌ها برای یک توپ غوغا بپا می کنند. این‌جا هنوز هم دعوای ناموسی هست و کسی آن را بد نمی‌داند. »
حرف‌های جالبی زده شده باشه. از اعتیاد، دعواهای ناموسی، فقر اقتصادی و فرهنگی و... اما چیزی که در طول خوندنش باهاش مواجه میشیم، یکی یک کودک کاره که خیلی به خود اون کودک از نظر تاثیرات بی‌سرپرستی و بدسرپرستی، اجبار به کار کردن و مسائل دیگه‌ای که درگیرشه و حتماً یک کودک کار با اون‌ها مواجهه(چه از نظر روحی روانی و عاطفی و چه از نظر اجتماعی) حرف چندانی زده نشده. چیزی که واقعاً نیازه نویسنده‌های دغدغه‌مند بهش بپردازن. مسئله کودک کار یه مسئله سطحی نیست وقتی می‌خوایم در موردش چیزی بنویسیم، نویسنده‌ی آگاه و خلاق باید بدونه چطور این کار رو بکنه. وظیفه‌ی نویسنده‌‌ها آگاهی بخشیه و این آگاهی بخشی باید درست انجام بشه. دومین داستان در مورد شخصیه که ظاهراً از خانواده طرد شده و پیش خانواده‌‌ش بر می‌گرده که خیلی تکرار شده و جز یک صحنه‌ی کوتاهی توی یه محله احتمالاً فقیر نشین، چیزی از زندگی توی محله‌های حوالی دروازه غار بهمون نشون نمیده و من خواننده که جایی خیلی دورتر از تهران زندگی می‌کنم هیچ تصوری از نحوه زندگی و فقر حاکم بر اون محله‌ها توی ذهنم ایجاد نمیشه و سومین داستان ماجرای مردیه که به خاطر فقر و بی پولی در برابر خانواده احساس شرمندگی می‌کنه اما شخصی مخفیانه براش کمک میاره و میذاره پشت در و از ناراحتی و نگرانی درش میاره.
که اینجا هم فقط اشاره به فقر و نداری مرد کرده.
حالا بپردازیم به اصل

داستان اول(تنها در باران) ببینیم چی برامون داره:
برای شروع: نویسنده از این جملات استفاده کرده:
آن دخترک را از زمانی که به این محله نقل مکان کرده بودیم، می‌شناختم. دقت کنید که اولاً میگه از زمانی که به این محله نقل مکان کرده بودیم که مشخص نشده چه مدته که به اونجا اومده! و نگفته چقدر شناخت داره و طوری از شناختنش حرف می‌زنه که ما این ذهنیت برامون پیش میاد که خیلی چیزا در موردش می‌دونه. این که با چنین جمله‌ای شروع شده خوبه ولی مشکل من حرف راویه که میگه میشناختم ولی در ادامه مشخص میشه اونقدرا هم که باید نشناخته و هیچی در موردش نمی‌دونه جز این که دورادور اونو می‌دیده:
اوایل فکر می‌کردم کسی او را مجبور به این کار می‌کند و خودش راهی عشق و صفایش می‌شود! فکر می‌کردم خانه‌‌ی‌شان در آن محله‌های باکلاس بالای شهر است.
چطور میشه که یه آدم با دیدن دختر بچه‌ای با وضعیت توصیف شده، چنین تفکری در موردش به ذهنش بیاد؟! چه چیز اون بچه‌ها به محله‌های با کلاس بالای شهر می‌خورده که چنین قضاوتی در موردشون بکنه؟! آیا این شخص این‌قدر از دنیا بی خبره که در مورد بچه‌هایی که کار می‌کنن تا شکم خودشون و خانواده‌شون رو سیر کنن خبر نداره؟ و بعد کدوم آدمی اگه پول داشته باشه یه بچه‌ی تازه زبون باز کرده رو می‌فرسته به محله‌های پایین شهر؟! اصلا چرا باید دخترشو مجبور کنه کفش واکس بزنه؟! مگه اینکه یه بیمار روانی باشه!
و اصولاً اگر اون دختر از محله‌های بالای شهر بوده باشه چرا:

برای سیر کردن شکم خود و برادرش تحقیر‌های مردم را به جان می‌خرید؟!
این‌ها تضادهاییه که در روایت داستان وجود داره و روی شخصیت‌پردازی هم اثر بدی میذاره. چرا؟ چون راوی داستان رو فردی ناآگاه نسبت به اطرافش و یک قضاوت کننده از راه دور نشون میده و اگر چنین باشه او در مورد کودکان کار و نحوه رفتار با اونا آگاهی و اطلاعات لازم رو نداره، پس در اینجا اون به خاطر این بی اطلاعی صلاحیت نگهداری از اون بچه‌ها رو هم نداره.
در بخش‌های ابتدایی داستان، همچنین راوی میگه که:
اما باز هم با عشق کفش‌های مردم را واکس می‌زد. البته این‌طور نشان می‌داد. نویسنده دقت کنن: وقتی زاویه دید: داستانی اول شخصه دیدش محدود میشه. بنابراین راوی نمی‌تونه احساسات و افکار دیگران رو بدونه و بخونه یا از اتفاقاتی که جلوی چشمش نیستن حرف بزنه. شما تونستین در یکی از جمله‌های قبلی این محدودیت دید رو نشون بدین: البته این‌طور نشان می‌داد.
ولی اینجا: دستانش بعد از غروب آفتاب یخ می‌زدند و قوای زیادی برای ساییدن کفش‌های مردم نداشت! این جمله‌های آورده شده، خیلی با زاویه‌ی دید اول شخص مطابقت ندارن من راوی که دورادور و اون هم نه همیشه دخترک رو می‌بینم نمی‌تونم با اطمینان از احساس دیگری، حتی اگه یخ زدگی دستش و بی قدرت بودنش باشه، نظری بدم و این جمله‌ی: می‌شد گفت زندگی خودش را فدای برادرش کرده بود، بیشتر از همه گویای این وضعیته.
اما در یه قسمت دیگه نویسنده چون زاویه دیدش محدوده و نمی‌تونه اطلاعات زیادی به خواننده از این طریق بده، دست به یه کار خیلی قدیمی و تکراری می‌زنه. راوی رو می‌بره به جایی که بتونه صدای دختر رو بشنوه:
- سلام خدا جونم! خوبی؟ بابت بارون امروز خیلی ازت ممنونم! مهم نیست که همه‌ی لباس‌هام زیر بارون خیس شد، مهم نیست گلوم می‌سوزه و ممکنه سرما بخورم و مهم نیست که لباس گرم ندارم که بپوشم! مهم اینه که داداش کوچولوم به آرزوش رسید. آخه سارا خانوم می‌گفت داداشی بارون خیلی دوست داره. وقتی بارون می‌باره می‌شینه پشت پنجره و دست می‌زنه فقط... فقط خدا جون یه چیزی! آقا اسماعیل منظورش از اون حرفی که به خاله سارا زد چی بود؟ یعنی ما کار بدی کردیم که گفت زودتر از این‌جا بیرونش کن؟
همون‌طور که گفتم این یه شیوه‌ی قدیمیه که نویسنده‌های زیادی در گذشته ازش استفاده می‌کردن و دیگه از مد افتاده و خودش می‌تونه به داستان ضربه بزنه که البته زده. پشت در گوش وایسادن، کناری ایستادن و شنیدن حرف‌های دیگران! اگه دیگه از این شیوه‌ها استفاده نشه و خلاقیت بیشتری برای دادن اطلاعات صرف بشه، بهتر نیست؟ شاید اصلا بهتر بود این داستان با زاویه اول شخص نوشته نمی‌شد و سوم شخص استفاده می‌شد. این‌طوری علاوه بر این که داستانی‌تر می‌شد، اطلاعات بیشتری به خواننده داده می‌شد و نویسنده مجبور به استفاده از شیوه‌های قدیمی نمی‌شد. درسته که زاویه اول شخص استفاده زیادی در داستان نویسی داره ولی این‌طوری راوی داستان غیر قابل اعتماد و قضاوت‌گره و دید بسیار محدودش اجازه دیدن خیلی چیزها رو بهش نمیده.
توصیفات( گفت‌ و گو، شخصیت‌پردازی، توصیفات زمانی، مکانی، توصیف احساسات): حالا با هم این قسمت رو می‌خونیم: با پشت دست اشک‌های مزاحم را پاک کرد و ادامه داد:
- خب دیگه شب بخیر خدا جونم! امشب هم مثل بقیه شب‌ها سرت رو درد آوردم! من دیگه برم، فعلاً.

در اینجا به نظرم شخصیت داستان در مصنوعی‌ترین حالتش قرار داره:
با شنیدن هر کلمه پاهایم سست‌تر می‌شدند تا آن‌جایی که توان ایستادن نداشتم. روی زانو افتادم و گویی کسی قلبم را دست گرفته بود و می‌فشرد! گویی خدا با بارانی که امشب می‌بارید بر صورتم سیلی می‌زد و تفکراتم را درباره‌ی این کودک به رخ می‌کشید. دستم را روی صورتم کشیدم و اشک‌هایم را پاک کردم.
ما اینجا احساسات چندانی از راوی نمی‌بینیم فقط خودش میگه پاهام سست شد و روی زانو افتادم و من فکر نمی‌کنم یک شخص حتی در بدترین شرایط هم چنین عکس‌العملی از خودش نشون بده. ممکنه به دیوار یا جایی تکیه بزنه و بشینه یا بهت زده و پشیمون وایسه و تماشا کنه ولی اینکه به زانو بیفته یه حالت مصنوعی داره.
و البته اگه دقت کنیم به گفت‌وگوها: که منبع اطلاعاتی برای خواننده هستن، راوی دخترک رو نمی‌شناسه. دخترک هم راوی رو نمی‌شناسه و از نیتش بی خبره. ولی به این گفت‌وگو توجه کنین:

لبخندی زدم و گفتم:
- خونه‌تون کجاست؟
- خونه‌ی من؟ من که خونه ندارم! پیش خاله سارا زندگی می‌کنم.
- خب خونه‌ی خاله سارا کجاست؟
- اون‌جا.
انگشت کوچکش را دنبال کردم و به خانه کلنگی با درب سفید رنگ رسیدم.
هیچ‌وقت اعضای آن خانه را ندیده بودم! اصلاً از خانه خارج نمی شدند، چه برسد به آن که آنان را ببینیم!
صادقانه و بدون تردید پرسیدم:
- دوست داری امشب بیاین خونه‌ی ما؟
چشم‌هایش را گرد کرد و ناباورانه پرسید:
- چی؟ خونه‌ی شما؟ برای چی؟
- ببخشید؛ ولی من امشب فضولی کردم و حرف‌هات رو با خدا شنیدم. دوست داری تو و برادرت کجا زندگی کنید؟
- راست میگی؟ یعنی برای همیشه؟(
یه جایی راوی در حین گفت‌وگوش می‌پرسه دوست دارید تو و برادرت امشب بیاین خونه من و بعد می‌پرسه دوست داری تو و برادرت کجا زندگی کنید و بعد دختر خوشحال میشه و می‌پرسه برای همیشه؟ مرد چیزی در مورد همیشه نگفته. پرسیده امشب میاین اونجا؟ و بعد هم پرسیده کجا زندگی کنید؟
( هر چند امکان داره این کجا زندگی کنید یه اشتباه تایپی بوده باشه ولی معنای جمله رو عوض کرده. )
و اینجا رو هم ببینید که راوی بعد از شنیدن یواشکی حرفای دخترک هنوز نمی‌دونه اون بچه مجبوره برای کسانی که توی خونه‌شون زندگی می‌کنه کار کنه:

- آخجون! بلاخره ما هم صاحب خونواده شدیم. دیگه مجبور نیستم برای اسماعیل کار کنم!
با کنجکاوی اخم‌هایم را در هم کشیدم و پرسیدم:
- چی؟ مگه تو برای اون‌ها کار می‌کنی؟
( داره می‌بینه که این بچه کفش واکس می‌زنه)
- بله... برای این‌که بزارن ما توی خونه‌شون زندگی کنیم باید هر شب ده هزار تومن براش ببریم. تازه من باید بیست هزار تومن ببرم چون داداش کوچیکه و نمی‌تونه کار کنه!
پس چطور میشه که وقتی از این قضیه اطلاع نداره و نمی‌دونه دخترک برای صاحب‌خونه‌هاش کار می‌کنه، بهش پیشنهاد زندگی توی خونه خودش رو میده؟!)
می‌بینین که داستان پر از تناقضات این چنینیه. حالا به اینجا دقت کنید:

- ببرید؟ مگه شما چند نفرید؟
- هشت نفریم. البته قبلاً ده نفر بودیم؛ اما محمد و مجید فرار کردن. آقا اسماعیل هم که فهمید اون‌ها رو گیر آورد و جلوی سگ‌های گاراژ انداخت. دیگه بعد اون روز ازش خبری نداریم.

در حرف‌هایی که دختر با خدا می‌زنه، دختر میگه آقا اسماعیل به سارا خانوم گفته بیرونش کن. ولی اینجا آقا اسماعیل بچه‌های فراری رو گیر میاره و میندازه جلوی سگا. چرا اون قصد داره دختر رو بیرون کنه ولی دنبال بچه‌های فراری میره و تنبیهشون می‌کنه؟! می‌تونست فراموششون کنه.
در بخش دیگه ای که مرد اول داستان با دخترک میره به خونه‌ی آقا جلال این رفتن نشون داده نمیشه و داستان در فاصله بین این قسمت:

با بهت بلند شدم و دست دختر را گرفتم. بسیار مشتاق بودم تا اسماعیل را ببینم و حقش را کف دستش بگذارم. مگر این کودکان جز بی‌کسی چه گناهی مرتکب شده بودند که این‌گونه آنان را عذاب می‌داد؟!
و :
زنگ خانه را زدم و عقب ایستادم. صدای کیه گفتن آقا جلال بلند شد.
- آقا جلال، منم.

داستان انگار برش زده شده و این برش خوردگی، ناجور به نظر میاد. در حالی‌که می‌شد با یه جمله که نشون میده مرد، همراه دخترک به سمت خونه‌ی آقا جلال می‌ره این ناجور بودن رو از بین برد( از قبل هم در مورد خونه ی آقا جلال چیزی گفته نشده و یا اشاره ای هم نشده بود. ) خیلی مختصر و کوتاه می‌شد اینو توضیح داد که بچه‌ش اونجاست.
و حالا اینجا رو می‌خونیم که آقا جلال در جواب راوی داستان میگه:

- خیر باشه! چی شده؟
جلال که می‌دونه بچه ی اون مرد توی خونه‌ش امانته پس چرا میگه خیر باشه چی شده؟!
و اینجا:

- دستتون درد نکنه امشب خیلی اذیتتون کردیم.
- این چه حرفیه پسرم؟ تو هم جای پسر نداشته‌ی من. چرا نمیاین داخل؟

که راوی در جواب آقا جلال میگه دستتون درد نکنه امشب خیلی اذیتتون کردیم. گفت و گوها پیوستگی و ارتباطشون با همدیگه رو از دست میدن. هیچ آدمی نمیاد در جواب اون سوال: خیر باشه چی شده؟ اینو بگه: دستتون درد نکنه امشب خیلی اذیتتون کردیم.
و باز جواب آقا جلال در حالی که می‌دونه بچه‌ی این آدم توی خونه‌ست و غوغا راه انداخته و به احتمال زیاد هنوز در اون لحظه بارون می‌باره، باز با آرامش میگه چرا نمیاین داخل. در کل گفت و گوها حالت طبیعی نداشتن و کاملا مصنوعی بودن. جلال می‌تونست بگه: زود باش پسرم بیا تو که بچه بدجور بی تابی می‌کنه یا: زود باشین بیاین داخل که دارین خیس میشین.
ولی لحن شخصیت‌ها یه قسمت‌هایی خوبه مثلا نوع حرف زدن اسماعیل لات بودنشو نشون میده.
در مورد فضا سازی هم در ابتدا داشت بدجوری بارون می‌بارید، به طوری که راوی میگه کمتر دیوونه ای مثل اون، چنان موقعی از خونه میزنه بیرون و در ادامه باید مشخص می‌شد که این بارون بند اومده یا نه چون اول داستان داشت بدجور بارون میومد.
در مورد پرداخت شخصیت‌ها به نظرم
شخصیت‌پردازی: جای کار داره. توی داستان مشخص نشده دختر چه سن و سالی داره. درسته در مورد برادرش میگه تازه زبون باز کرده. اسم راوی رو هم نمی‌دونیم. در حالی که بقیه‌ی شخصیت‌ها یه اسمی دارن. درسته که ما با یه داستان کوتاه مواجهیم ولی هنر نویسنده‌ی داستان کوتاه همینه که بتونه در عین رعایت ایجاز و فشردگی، در داستانش اطلاعات کافی به خواننده بده.
در مورد
اسم داستان هم باید بگم:
من قبلاً در نقدهام گفتم اسم، یه کلید برای دریه به روی جهان داستانی که شما خلق کردین. یه پوشش دهنده‌ست که داستان رو کاملا در بر میگیره و به تمام ماجرای داستان ارتباط پیدا می‌کنه. باید کنجکاوی برانگیز باشه اما گمراه کننده نباشه که خواننده با خوندنش تصوری کاملاً دور از داستان توی ذهنش شکل بگیره. باید به درون‌مایه‌ی داستان اشاره کنه. به نظر من نویسنده تنها در باران، در این کار چندان موفق نبوده. در واقع تنها اول داستان از زبان راوی در مورد بارون می‌شنویم و در ادامه همون‌طور که گفتم خبری از بارون نیست و نقش چندانی در این زمینه نداره. داستان می‌تونست بدون بارون و فقط در یه هوای خیلی سرد یا برفی هم باشه آیا اون وقت اسمش باید می‌شد تنها در برف یا در سرما؟ تنها در باران کنجکاوی برانگیز نیست. به اسم یه داستان عاشقانه و شاعرانه بیشتر شبیهه تا یه داستان اجتماعی و البته چون به گفته نویسنده اولین کارشه خیلی نمیشه ایرادی گرفت. وقتی تازه شروع کرده معمولاً امکان این که توی انتخاب اسم مشکل داشته باشه خیلی زیاده. خود من هم همیشه توی انتخاب اسم مشکل داشتم و هنوز هم دارم و معمولاً داستان‌هام به خاطر اینکه اسم مناسبی براشون پیدا نمی‌کنم، خاک می‌خورن.
🌟🌟🌟🌟🌟
اما
داستان دوم( ورق تازه‌ای از زندگی):
شروع: داستان دوم با بیدار شدن سمانه شروع میشه اما سمانه توی این داستان چه نقشی داره؟ یکی از همبازیای زهراست و نقش چندانی در این داستان نداره. در واقع یه شخصیت فرعیه. چرا داستان با اون شروع شده؟! چرا با بیدار شدن خود زهرا یا اتفاق دیگه‌ای برای خود زهرا شروع نشده؟! این داستان در مورد زهرا و خانواده‌شه پس بهتر بود با اونا شروع بشه. مگه اینکه سمانه یه نقش کلیدی توی ماجرا داشته باشه. با ادامه‌ی داستان می‌فهمیم که ماجرا همون داستان تکراری مرد طرد شده از خانواده‌ست. مردی از طبقه متوسط که به خاطر توطئه خواهرش بر علیه همسرش مجبور شده بره و توی یه محله فقیر نشین زندگی کنه.
دقت کنید که اوایل داستان به جای پرداختن به اصل ماجرا نویسنده با بازی بچه ها و حرفای اونا به حاشیه‌ها می‌پردازه تا فقر رو در محله‌های فقیر نشین نشون بده و ما نمی‌دونیم اصل قضیه چیه! اما بعد وقتی اشخاص تازه وارد به ماجرا پا میذارن، ما متوجه میشیم که داستان در مورد خانواده زهراست و بعد هم که ابراز پشیمونی و آشتی‌کنون به راه میفته و زهرا و خانواده‌ش از اون محله میرن. ولی آیا قرار نبود داستان‌ها در مورد همین محله‌های فقیر نشین باشه و ماجراها اونجا اتفاق بیفته؟! قرار نبود ما این فقر و تأثیرش بر ساکنین رو حس کنیم؟! درسته که نویسنده سعی در نشون دادن فقر کرده ولی به خوبی نتونسته از پسش بر بیاد. این فقر قابل لمس نیست. خواننده نمی‌تونه درکش کنه. فقط چند جمله در مورد فقر افراد محله‌های فقیر نشین نوشتن، باعث نمیشه ما واقعا مردم این محله‌ها رو درک کنیم. به داستان‌های اسماعیل فصیح توی مجموعه خاک آشنا توجه کنین که چطور محله‌ای رو‌ که توش بزرگ شده توصیف می‌کنه؟ یا به کتاب‌های علی اشرف درویشیان دقت کنید ببینید چطور زندگی در محله آبشوران کرمانشاه رو‌ توصیف کرده؟ و از زندگی مردم فقیر گفته؟ کتاب‌های آبشوران و سالهای ابری علی اشرف درویشیان رو بخونید. ذره ذره فقر رو با وجودتون احساس می‌کنید. کتاب پابرهنگان زاهاریا استانکو رو بخونید تا با روستاییای کشور رومانی و فقر و بیگاری کردنشون برای ارباب‌ها، در یه دوره مشخصی آشنا بشین. مطمئناً نویسنده دغدغه‌منده و مسائل اجتماعی براش مهم هستن ولی وقتی می‌تونه با داستانش تأثیرگذار باشه که بتونه روی خواننده‌ اثرگذار باشه. با قلمش نیش بزنه و خواننده رو به چالش بکشه و ذهنش رو درگیر کنه. بعد از رفتن خانواده زهرا قرار نیست اونا دوباره به محله‌ی قبلیشون برگردن و کل ماجرا طور دیگه ای پیش می‌ره و خیلی کلی به همه چیز پرداخته میشه و تنها اتفاق مهمی که میفته که اون هم کم بهش پرداخته میشه، تصادف کیمیا که عامل طرد شدن برادرشه و بدحال شدن ثریاست که بعدش حالشون خوب میشه و از بیمارستان مرخص میشن و ماجرا تموم میشه. به نظر من این داستان انسجامی رو که باید داشته باشه نداره. طرح مسئله‌ به خوبی در اون صورت نگرفته و فاقد اون پیچ‌های جذاب در داستان‌های کوتاهه و حتی پایان ضربه زننده و شوکه کننده‌ای نداره. در داستان کوتاه ما شروع داریم ورود شخصیت اصلی به داستان رو داریم ایجاد درگیری و کشمکش برای شخصیت داستان، تعلیق و پیچ و پایان غافلگیرانه ولی توی داستان آیسای عزیزمون با چنین چیزایی مواجه نمیشیم. فضا سازی، توصیف‌های زمانی و مکانی، پرداخت شخصیت‌ها، کشمکش‌های داستانی، نقطه شروع، نقطه اوج و فرود و پایان قوی، این مجموعه به چنین مواردی نیاز شدید داره.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

داستان سوم:
( دست‌های خالی)
اما برسیم به داستان سوم: داستان با ورود شخصیت اصلی شروع میشه ولی این جمله‌ی شب از نیمه گذشته بود به نظرم توی داستان‌های زیادی تکرار شده ولی با این حال فضاسازی این یکی بهتر از دو داستان قبلیه و با جمله گویا می‌خواست دیر به خانه برسد ما رو با طرح یک مسئله و سؤال مواجه می‌کنه که چرا اون می‌خواد دیر به خونه برسه؟! آیا مشکلی داره. این داستان با وجود کوتاهتر بودنش توصیفات زمانی و مکانی بهتری داره:
ساعت از نیمه شب گذشته بود و هر از گاهی چند ماشین از خیابان عبور می‌کردند. مرد آرام و بی سر و صدا وارد کوچه شد. دست‌هایش در جیب شلوار کهنه‌اش بود و سرش را پایین انداخته بود و سلانه سلانه راه می‌رفت؛ گویا می‌خواست دیر به خانه برسد. کوچه خلوت بود و طبق معمول چراغِ روبه‌روی خانه‌اش روشن و خاموش می‌شد و چند پشه‌ی کوچک هم به دور آن می‌چرخیدند.
اما اینجا: اواسط راه کمی درنگ کرد، برگ‌ها را کنار زد و زنگ را فشرد. مشخص نمیشه کدوم برگها رو کنار زد؟ قبلش از درخت و برگ چیزی نگفته بود!
و اینجا بازم با توصیفات خوبی مواجه میشیم که حتی به رنگ و نبود چند تا از کاشی‌های حوض هم اشاره می‌کنه:

مرد کنار حوض کوچک که چندتا از کاشی‌های آبی رنگ آن افتاده بود، نشست و با آب تقریباً تمیزِ حوض، کمی به صورتش آب زد. سرش را بلند کرد و رو به آسمان به صحبت کردن با خدای خویش پرداخت.
اما چیزی که باعث نازیبایی متن یه داستان کوتاه میشه، تکرار کلمات و جملات در یک اثره. مثلا به همین داستان توجه کنید چقدر کلمه مرد تکرار شده؟ این خودش یه ضعفه.
و بالاخره در قسمت‌های پایانی این داستان:

در همان لحظه درِ خانه را زدند. مرد سرش را پایین آورد و با فکری مشغول، به سمت در رفت؛ در را که باز کرد با دیدن آن همه خوراکی خوش‌حال شد. بعد از چند دقیقه ابروانش که بر اثر تعجب بالا رفته بودند را به حالت اول بازگرداند و به جای آن لبخندی به صورت نحیفش هدیه کرد؛ خدا را شکر کرد و با روحیه‌ای تازه به خانه‌اش بازگشت.
مرد ناشناس خود را از پشت درخت قدیمی، ولی تنومند بیرون کشید. خوشحال و راضی بود از این‌که غرور مردی را نزد خانواده‌اش حفظ کرده. بعد از زدن لبخندی راه خانه‌اش را پیش گرفت... .

نویسنده اینجا انگار خواسته خودش رو از تنگنایی که درش گیر کرده خلاص کنه که چنین پایانی میاره! شخص ناشناسی که به مرد داستان به صورت ناشناس کمک می‌کنه. نویسنده گفته داستان‌ها واقعی هستن ولی این پایان پایان جذابی برای این داستان نیست. مثل دو داستان قبلی این مجموعه، نه خواننده رو‌ متعجب می‌کنه نه باعث میشه اون شوکه بشه یا در فکر فرو بره و خیلی زود ماجرا رو به دست فراموشی می‌سپاره و این خوب نیست وقتی در پایان، ضربه، غافلگیرانه و محکم باشه، تلنگری میشه به ذهن خواننده و احتمال این که تا مدت‌ها فکرش درگیر داستان شما باشه خیلی زیاده و حتی اگه این‌طور نباشه باز هم با یه پایان جذاب رو به رو شده و ازش لذت برده. چیزی که یه نویسنده باید با نوشته‌هاش به خواننده‌‌ش ببخشه و در مورد اسمش هم باید بگم که: چون خواننده می‌دونه موضوع مجموعه داستان محله‌های پایین شهره، می‌تونه به راحتی حدس بزنه که منظور از دست‌های خالی چیه و آن‌چنان سؤال برانگیز نیست و اینو باید اضافه کنم که توی این قسمت: امروز هم برای سه روز متوالی تمام درآمدش را به آن مرد ثروتمند داده بود؛ آن هم برای طلبی که روحش هم با خبر نبود. نویسنده توضیح بیشتری در این مورد نداده و نگفته که چرا باید اون مرد در آمدش رو به یه مرد ثروتمند بده و چطور میشه کسی بدهکار باشه و خودش روحش از این قضیه با خبر نباشه. این ابهام بدون این که برای خواننده برطرف بشه همچنان باقی می‌مونه و حل نمیشه. در مورد زاویه دید: این زاویه دید یعنی سوم شخص مفرد همون چیزیه که واقعا یه داستان کوتاه نیاز داره و نویسنده به خوبی از اون استفاده کرده. سوم شخص مفرد یا دانای کل محدود همون زاویه دیدیه که می‌تونه خیلی چیزها رو ببینه و بدونه و برای خواننده توضیح بده و خواننده به راحتی می‌پذیردش و باورش می‌کنه. من تمام این توضیحات رو خارج از چارچوب آوردم چون به نظرم نیاز بود که آیسای عزیز ضعف‌هاش رو در اولین داستان‌های کوتاهش به خوبی بدونه. دوست دارم بیشتر و بیشتر دقت کنه. چون مطمئنم می‌تونه در نوشتن داستان کوتاه موفق باشه. مسلماً خیلی‌ها در اولین تلاش‌هاشون کارشون ناامید کننده بوده. ولی آثار آیسا خیلی خیلی بهتر از اون افرادی که میگم از آب در اومدن و فقط به مقداری دقت و بازنویسی دوباره احتیاج دارن و جا داره ازش تشکر کنم که فرصتی بهم داد تا داستان‌هاشو بخونم و نظرمو در موردشون بگم. من بیشتر از این‌ها حرف داشتم ولی دیگه زیادی طولانی می‌شد. یه سری هم اشتباهات نگارشی و املایی بود که مطمئنم موقع ویرایش اثر درست میشن. آیسا جان! خسته نباشی. به عنوان اولین کارت به نظرم سطح نقره‌ای بهترین سطحیه که می‌تونه بگیره به امید اینکه آثار بهتر و جذاب‌تری ازت بخونم.

سطح: نقره‌ای




@مدیر نقد

نویسنده: @AYSA_H
منتقد: @Nil@85

اختصاصی: است
سطح: نقره‌ای

@Niloofar°MC⁴
@مدیر تایپ
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Miss Nili

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
رمانیکی‌نویس
نام هنری
ماهِ نیلگون
انتشاریافته‌ها
4
شناسه کاربر
277
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
آخرین بازدید
موضوعات
374
نوشته‌ها
4,754
راه‌حل‌ها
74
پسندها
32,081
امتیازها
837
محل سکونت
آغوش مــآه

  • #4
تگ اعمال شد.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین