. . .

انتشاریافته داستان حوالی دروازه غار | AYSA_H

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
«به نام او که زندگی را بر روی سراشیبی بلندی بنا کرد!»

--42c82c78bff51126.png

مجموعه داستان‌های: حوالی دروازه غار
نویسنده: AYSA_H
ژانر: اجتماعی

خلاصه:
کمی پایین‌تر از موزه‌ی گلستان، در حوالی دروازه غار، کوچه پس کوچه‌های خزانه، این روز‌ها حال و هوای عجیب و غریبی دارد. البته برای مایی که نام خود را انسان گذاشته‌ایم و خود را بالا شهری می‌نامیم! در این‌جا کفتر بازی هنوز مرسوم است. مردهایشان تریپ لاتی دارند و هایده گوش می‌دهند. باکلاس‌ترین ماشین در این محله پیکان و پراید است. زن‌ها جلوی خانه‌ها می‌نشینند و از هر دری سخن می‌گویند و غیبت می کنند و اگر سخنان‌شان اجازه دهد دستی به روی سبزی‌های مقابلشان می کشند. دخترها و پسرها داخل کوچه‌ها برای یک توپ غوغا بپا می کنند. این‌جا هنوز هم دعوای ناموسی هست و کسی آن را بد نمی‌داند. اکنون من، آیسا حیدری، می‌خواهم چند روایت کوتاه از این زندگی را روایت کنم. باشد که روزی سایه‌ی مشکلات از روی این محله کنار برود و نور امید بر سر مردم سرزمینم بتابد.

یاحق

(پ.ن: ایده‌ی اصلی این داستان‌ها بر اساس واقعیت بوده و نویسنده به آن پر و بال داده است.)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,351
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

بعد از اتمام داستان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #2
مقدمه:

از کوچه‌های خیس گیشا

تا کافه‌های گرم دربند

از برج میلاد کمی کج

تا کوه مغرور دماوند

از روزهای خنده بازی

تو پارک ساعی ریسه رفتن

شب زیر عطر گیج بارون

دور تئاتر شهر گشتن

شب‌ها پیاده تو ولیعصر

تهرانِ من، تهرانِ بیدار

بازم دارم هذیون می‌بافم

بازم دلم تب داره انگار

(ترانه سرا: آرش معدنی پور)
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #3
فصل اول
«تنها در باران»


آن دخترک را از زمانی که به این محله نقل مکان کرده بودیم، می‌شناختم. برای سیر کردن شکم خود و برادرش تحقیر‌های مردم را به جان می‌خرید؛ اما باز هم با عشق کفش‌های مردم را واکس می‌زد. البته این‌طور نشان می‌داد! دستانش بعد از غروب آفتاب یخ می‌زدند و قوای زیادی برای ساییدن کفش‌های مردم نداشت! گرچه کفش‌های کهنه‌ی مردم را واکس می‌زد و آن‌ها را نو می‌کرد؛ اما خودش کفش مناسبی برای پوشیدن نداشت؛ خودش دمپایی آبی رنگی که چندین سایز بزرگ‌تر از او بود را می‌پوشید؛ اما برادرش که تازه زبان باز کرده بود، کتانی کهنه؛ اما سالم می‌پوشید.
می‌شد گفت زندگی خودش را فدای برادرش کرده بود! اوایل فکر می‌کردم کسی او را مجبور به این کار می‌کند و خودش راهی عشق و صفایش می‌شود! فکر می‌کردم خانه‌‌ی‌شان در آن محله‌های باکلاس بالای شهر است. با این تفکراتم سر می‌کردم تا این‌که در یک شب زمستانی که باران بی‌رحمانه بر سر و صورت مردم شهر می‌کوبید، برای سیر کردن شکم علی‌رضا، راهی سوپرمارکت سر کوچه شدم. همان سوپری که انگار سرِ گردنه بود؛ اما مجبور به خرید از آن‌جا بودم چون پسرکم گرسنه بود و شیر خشک می‌خواست. همسرم بعد از هدیه دادن پسرم به من، برای همیشه از میان ما رفت و کودکش را از داشتن مادر، محروم کرد!
کم‌تر دیووانه همانند من دیده می‌شد که در این باران سیل‌آسا بیرون بیاید. کمی که از خانه دور شدم همان دخترک را دیدم که زانوهایش را در آغوش گرفته بود و با التماس و مظلومیت خاصی خیره به آسمان بود. کمی جلوتر رفتم و پنهانی به درد دلی که با زبان شیرین با خدایش زمزمه می‌کرد، گوش سپردم.
- سلام خدا جونم! خوبی؟ بابت بارون امروز خیلی ازت ممنونم! مهم نیست که همه‌ی لباس‌هام زیر بارون خیس شد، مهم نیست گلوم می‌سوزه و ممکنه سرما بخورم و مهم نیست که لباس گرم ندارم که بپوشم! مهم اینه که داداش کوچولوم به آرزوش رسید. آخه سارا خانوم می‌گفت داداشی بارون خیلی دوست داره. وقتی بارون می‌باره می‌شینه پشت پنجره و دست می‌زنه.
بغضی که در گلویش سنگینی می‌کرد را قورت داد و غمگین ادامه داد:
- فقط... فقط خدا جون یه چیزی! آقا اسماعیل منظورش از اون حرفی که به خاله سارا زد چی بود؟ یعنی ما کار بدی کردیم که گفت زودتر از این‌جا بیرونش کن؟
با پشت دست اشک‌های مزاحم را پاک کرد و ادامه داد:
- خب دیگه شب بخیر خدا جونم! امشب هم مثل بقیه شب‌ها سرت رو درد آوردم! من دیگه برم، فعلاً.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #4
با شنیدن هر کلمه پاهایم سست‌تر می‌شدند تا آن‌جایی که توان ایستادن نداشتم. روی زانو افتادم و گویی کسی قلبم را دست گرفته بود و می‌فشرد! گویی خدا با بارانی که امشب می‌بارید بر صورتم سیلی می‌زد و تفکراتم را درباره‌ی این کودک به رخ می‌کشید. دستم را روی صورتم کشیدم و اشک‌هایم را پاک کردم. سلانه سلانه جلوتر رفتم و روی زانو نشستم. دخترک تا چشمش به من خورد با ذوق گفت:
- سلام عمو. می‌خوای کفش‌هات رو واکس بزنم؟
چشمانم را بستم و بغضم را در گلو خفه کردم. با صدای دورگه و خش‌داری که نوید سرماخوردگی را می‌داد گفتم:
- میتونی؟
- بله آقا.
لبخندی زدم و گفتم:
- صبر کن من زود برمی‌گردم؛ تا موقعی که من بیام اون‌جا بمون.
و بعد به خانه‌ای که سقفش کمی طویل‌تر از درب خانه بود، اشاره کردم و خودم را به سوپری رساندم. قیمت گزاف شیر خشک را پرداخت کردم و خارج شدم؛ باران کم‌تر شده بود. از دور دخترک را دیدم؛ اما برخلاف سخن من زیر باران ایستاده بود و خوشحال می‌چرخید و شعر کودکانه باران را می‌خواند. لبخندی به خوشحالی‌اش زدم؛ اما با یادآوری علی‌رضا که حتماً تاکنون زن همسایه را عاصی کرده بود، پا تند کردم و به سمتش رفتم.
- دختر... دختر خانم!
چرخش را متوقف کرد و خیره نگاهم کرد که گفتم:
- چرا زیر بارون وایستادی؟
معصومانه سرش را پایین انداخت و گفت:
- آخه خیلی بارون رو دوست دارم!
لبخندی به افکار کودکانه‌اش زدم؛ دستش را گرفتم و به زیر سقف خانه پناه بردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #5
لبخندی زدم و گفتم:
- خونه‌تون کجاست؟
- خونه‌ی من؟ من که خونه ندارم! پیش خاله سارا زندگی می‌کنم.
- خب خونه‌ی خاله سارا کجاست؟
- اون‌جا.
انگشت کوچکش را دنبال کردم و به خانه کلنگی با درب سفید رنگ رسیدم.
هیچ‌وقت اعضای آن خانه را ندیده بودم! اصلاً از خانه خارج نمی شدند، چه برسد به آن که آنان را ببینیم!
صادقانه و بدون تردید پرسیدم:
- دوست داری امشب بیاین خونه‌ی ما؟
چشم‌هایش را گرد کرد و ناباورانه پرسید:
- چی؟ خونه‌ی شما؟ برای چی؟
- ببخشید؛ ولی من امشب فضولی کردم و حرف‌هات رو با خدا شنیدم. دوست داری تو و برادرت کجا زندگی کنید؟
بی ربط پرسید:
- راست میگی؟ یعنی برای همیشه؟
- بله.
- آخجون! بلاخره ما هم صاحب خونواده شدیم. دیگه مجبور نیستم برای اسماعیل کار کنم!
با کنجکاوی اخم‌هایم را در هم کشیدم و پرسیدم:
- چی؟ مگه تو برای اون‌ها کار می‌کنی؟
- بله... برای این‌که بزارن ما توی خونه‌شون زندگی کنیم باید هر شب ده هزار تومن براش ببریم. تازه من باید بیست هزار تومن ببرم چون داداش کوچیکه و نمی‌تونه کار کنه!
- ببرید؟ مگه شما چند نفرید؟
- هشت نفریم. البته قبلاً ده نفر بودیم؛ اما محمد و مجید فرار کردن. آقا اسماعیل هم که فهمید اون‌ها رو گیر آورد و جلوی سگ‌های گاراژ انداخت. دیگه بعد اون روز ازش خبری نداریم!
با بهت بلند شدم و دست دختر را گرفتم. بسیار مشتاق بودم تا اسماعیل را ببینم و حقش را کف دستش بگذارم. مگر این کودکان جز بی‌کسی چه گناهی مرتکب شده بودند که این‌گونه آنان را عذاب می‌داد؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #6
زنگ خانه را زدم و عقب ایستادم. صدای کیه گفتن آقا جلال بلند شد.
- آقا جلال، منم.
در باز و چهره‌ی پیر جلال نمایان شد. نگاهی به دختر و بعد به من انداخت و گفت:
- خیر باشه! چی شده؟
- دستتون درد نکنه امشب خیلی اذیتتون کردیم.
- این چه حرفیه پسرم؟ تو هم جای پسر نداشته‌ی من. چرا نمیاین داخل؟
- خیلی ممنون مزاحم نمی‌شیم.
- مزاحم چیه؟ شما مراحمید؛ بفرمایید داخل.
"یاالله" بلندی گفتم و وارد حیاط شدیم. کفش‌هایمان را در آوردیم و وارد خانه شدیم. صدای علی‌رضا به اوج رسیده بود. با دیدنش انگار دنیا را به نامم زدند! شیرذخشک را به مرضیه خانم، دختر آقا جلال دادم و پسرکم را در آغوش کشیدم؛ بوی تنش بوی بهشت را می‌داد. نفس عمیقی کشیدم. با یادآوری دختر به سمتش برگشتم که مظلوم گوشه‌ای ایستاده بود و با انگشتانش بازی می‌کرد. آقا جلال، با کنجکاوی‌ای که سعی در پنهان کردنش داشت، به دختر خیره شده بود. دستی به ریش‌های سفیدش کشید و گفت:
- پسرم معرفی نمی‌‌کنی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بشینید توضیح میدم.
نمی‌دانستم چگونه سر سخنم را بگشایم. دستی به پیشانی‌ام کشیدم. آقا جلال لب به سخن گشود و کار من را آسان‌تر کرد:
- دخترم... بیا این دختر رو ببر یکم سرگرمش کن.
بعد از رفتن دختر نفس عمیقی کشیدم و تمام ماجرا را برای آقا جلال تعریف کردم. تمام مدت ساکت و متفکر نگاهم می کرد. در چشمانش تحسین موج می‌زد. در آخر پرسیدم:
- به نظرتون چه‌جوری می‌تونیم برادر این دختر رو ازشون بگیریم؟
- من یه نقشه دارم؛ اما اول باید برادرش رو بیرون بیاریم وگرنه اون رو هم به بهزیستی می‌برن!
- راهی هست که بشه سرپرستی‌شون رو قبول کرد؟
سرش را به معنا‌ی تأیید تکان داد و گفت:
- هست، هست! فقط باید درست عمل کنیم. اول من میرم سمت خونه و بعد تو... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #7
نقشه‌ی آقا جلال با این‌که کمی شک برانگیز بود؛ اما می‌توانستیم رویش حساب باز کنیم! خوشحال و راضی از جایمان برخاستیم و بعد از اطلاع به حاج خانوم و مرضیه از خانه خارج شدیم. زمانی که به آن خانه‌ی قدیمی رسیدیم استرس سرتا پایم را فرا گرفته بود. آقا جلال زنگ را فشرد و عقب ایستاد.
-کیه؟!
با شنیدن صدایش چشم‌هایم گرد شد. حتی شنیدن صدایش هم ترسناک بود چه برسد به صحبت کردن با این آدم!
جلال: باز کن پسرم!
اسماعیل: شما کی باشی؟
جلال: از خیریه مزاحم شدم.
در با صدای بدی باز شد و چهره‌ی ترسناک اسماعیل نمایان شد. بینی عقابی، ابروهای پهن، هیکل چهار شانه و از همه بدتر زخم گوشه‌ی ابروهایش که باعث شکستگی آن شده بود، ترس را در اعماق وجودم بیدار کرده بود.
اسماعیل: فرمایش؟!
جلال: سلام علیکم پسرم. شما رو خیریه معرفی کرده؛ برای معاینه نوزادتون مزاحم شدیم.
اسماعیل: پول مول ندارم‌ها!
پا در میانی کردم و گفتم:
- حاج آقا خدمتتون گفتن! ما از خیریه اومدیم و آقای حسینی خودشون این پول رو متقبل شدن!
اسماعیل: خیله خب! بیاین تو!
سپس صدایش را در گلویش انداخت و گفت:
- سارا، سارا مهمون داریم!
داخل خانه پر از کودکان قد و نیم قد بود! لبخندی زدم و گوشه‌ای نشستیم. اسماعیل با کودکی وارد اتاق شد و او را روی زمین گذاشت. آرام خوابیده بود؛ کپی خواهرش بود. گویی سر او را روی بدن برادرش گذاشته بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #8
جلال: خب پسرم شروع کن که وقت تنگه!
- حاج آقا شرمنده وسایلم توی ماشینه! نمیشه اون همه وسایل رو تا این‌جا آورد.
آقا جلال خودش را به آن راه زد و گفت:
- چرا زودتر نمیگی پسر؟
سرم را پایین انداختم و با شرم مصنوعی گفتم:
- شرمنده‌ام!
اسماعیل کلافه پرسید:
- خب الان باید چی کار کنیم؟
جلال: اگه ممکنه بچه رو ببریم توی آمبولانس و بعد از معاینه بیاریم.
با ترس و استرس خیره به اسماعیل بودیم. ع×ر×ق سردی از پشت گردنم روانه شد و در میانه‌های راه ایستاد. آقا جلال بهتر از من بود، خونسرد و آرام؛ اما من پر از تنش و استرس بودم. البته حق داشتم! با آن تعریف‌هایی که آن دخترک از این مرد کرده بود، همین که این‌جا نشسته‌ام خودش کلی است!
اسماعیل دستی به چانه‌اش کشید و گفت:
- خیله خب برو.
ناباورانه خوشحال شدم؛ اما از ترس رسوایی، خوشحالی‌ام را پنهان کردم و کودک را در آغوش کشیدم. تا خواستیم از در خارج شویم با صدای مرموزی گفت:
- حاجی شما کجا؟
ایستادیم و آقا جلال با تردید گفت:
- همین الان رخصت دادی بریم!
اسماعیل: من با این خوش‌تیپ بودم؛ بلاخره یکی باید این‌جا بمونه دیگه! نمیشه بچم رو همین‌جوری به امون خدا بدم بره!
جلال آرام زمزمه کرد:
- پلیس، سریع به پلیس زنگ بزن.
با استرس زمزمه کردم:
- اما... .
- معطل نکن، برو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #9
سرم را تکان دادم و از خانه خارج شدم. سریع به خانه‌ی حاج آقا رفتم و دستم را روی زنگ فشردم که مرضیه در را باز کرد. به محض باز شدن در پسرک را به مرضیه دادم و به داخل خانه دویدم. نگاه‌های منتظر مرضیه و حاج خانم را رد کردم و خودم را به تلفن رساندم. انگشت‌های لرزانم را روی شماره صد و ده گذاشتم و منتظر ماندم. به محض وصل شدن تماس بدون فوت وقت با عجله گفتم:
- الو خانم، این‌جا یک نفر بچه‌های بی‌سرپرست رو آزار میده و الان پدر من داخل اون خونه هست و هر لحظه امکان داره اون رو بکشه!
- آرامش خودتون رو حفظ کنید؛ آدرس لطفاً!
- یادداشت کنید. رباط کریم... .
- مأموران ما در اسرع وقت خودشون رو می‌رسونن.
- لطفاً عجله کنید.
تماس رو قطع کردم و همون‌جا کنار میز تلفن افتادم.
حاج خانم با استرس پرسید:
- چی شده پسرم؟ جلال کجاست؟ کی می‌خواد بکشه؟
- هیچی حاج خانم؛ اون‌جوری گفتم که سریع خودشون رو برسونن. حاج آقا هم حالشون خوبه!
حاج خانم: توروخدا راستش رو بگو!
- نگران نباشید الان بر‌می‌گردن!
مرضیه سه کودک را برداشت و به آشپزخانه رفت. من ماندم و حاج خانم که زیر لب ذکر می‌گفت. با شنیدن صدای آژیر پلیس خوشحال شدم و خودم را به کوچه رساندم. پلیس در خانه را شکست و وارد خانه شد. اکثر مردم در کوچه بودند و کنجکاو با یک‌دیگر حرف می‌زدند. برخی هم از پنجره‌ها نگاه می‌کردند و اتفاقات را برای اعضای خانه شرح می‌دادند. پلیس اسماعیل را کَت بسته و همسرش را با دست بسته بیرون آورد. کودکان حیران و گیج بودند. آن‌ها را هم سوار ون کردند و همه چیز به خیر و خوشی تمام شد. به سمت آقا جلال که تازه از در خارج شد، رفتم و او را در آغوش کشیدم.
- حاجی حالت خوبه؟
- آره پسرم، خداروشکر به خوبی و خوشی تموم شد.
- خیلی ناگهانی بود؛ اما خداروشکر به سلامتی تموم شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #10
- فردا به اداره‌ی آگاهی میرم. سرهنگ نعمتی رفیق دوران مدرسه‌ی منه؛ باهاش صحبت می‌کنم تا بتونیم سرپرستی اون بچه‌ها رو بگیریم!
با ذوق تشکرد کردم و با قدردانی گفتم:
- خیلی مردی حاجی!
دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد و با خنده وارد خانه شدیم. مرضیه با دیدن پدرش در آغوشش پرید و بغضش ترکید.
دخترک با نگرانی نگاهم کرد. لبخندی به رویش پاشیدم و سرم را تکان دادم.
***
(یک سال بعد)
وسایل در دستم را جابه‌جا کردم و به زور زنگ در را فشردم. مرضیه با روی خوش در را باز کرد و سلام کرد. جوابش را دادم و وسایل را به او سپردم. هندوانه را داخل حوض آب انداختم و لب حوض نشستم. تارا بدو بدو خودش را به من رساند و خودش را در آغوشم انداخت.
- سلام بابایی، خسته نباشی!
خندیدم و دستی روی سرش کشیدم. الحق که زبانش قند را دلم آب می‌کرد. از آن طرف پارسا تاتی تاتی‌کنان خودش را به ما رساند و خندید. از خنده‌اش خنده‌ام گرفت و او را هم روی پایم گذاشتم. هر چه‌قدر منتظر ماندم خبری از علی‌رضا نشد!
- بچه‌ها پس علی‌رضا کجاست؟
به یک‌باره تارا با ذوق به سمتم برگشت و گفت:
- وای بابا امروز علی‌رضا راه رفت! مامان دستش رو گرفت و چند قدم راه رفتن!
- راست میگی؟
- بله که راست میگم! اصلاً از خود مامان بپرس.
مرضیه با یک سینی چای، لبخند‌زنان به جمع ما پیوست و گفت:
- علی‌رضا امروز واکسن داشت. یه خورده حال ندار بود، خوابیده.
- آهان! چه خبر از آقا جلال و حاج خانم؟
- فردا برمی‌گردن.
چشم غره‌ی مصنوعی‌ای به تارا رفت و ادامه داد:
- البته تارا خانم اون‌قدر بهشون سوغاتی سفارش داد که فکر نکنم جایی برای وسایل خودشون بمونه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین